eitaa logo
کانال تنهامسیری های مازندران
1.1هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5هزار ویدیو
61 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمین ارتباط برقرار کنید.👇👇👇 @Yaa_ss در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی موسسه تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد🌟
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹دکتر مرضیه شریفی، بیمارستان بقیه الله 🔹دکتر موید محسنی، بیمارستان خاتم الانبیا 🔷️دکتر مرضیه امیرآبادی اصفهانی 🔹دکتر شیرین ظفر قندی، بیمارستان مهدیه 🔹دکتر روغنی زاد، بیمارستان خاتم الانبیا 🔹دکتر ترکستانی، خاتم الانبیا و قمر بنی هاشم 🔹خانم معصومه صابریان، بیمارستان امید 🔹دکتر انبیایی، ساختمان پزشکان حیات 🔹دکتر الهه رجایی، بیمارستان محب کوثر 🔹 دکتر رضایی، ساسان، میرزا کوچک خان 🔹دکتر لیلا محمدی، محب کوثر و نیکان 🔹دکتر مژگان حجتی، مصطفی خمینی 🔹دکتر نفیسه ظفرقندی، مصطفی خمینی و خاتم 🔹دکتر اویسی، بیمارستان عرفان 🔹دکتر بنفشه محسنی رجایی، امید و بقیه الله 🔹دکتر موسیوند، بیمارستان نجمیه 🔹دکتر احیا گرشاسبی، مصطفی خمینی 🔹دکتر فاطمه اطهر، مصطفی خمینی و الغدیر 🔹 دکتر زهرا امیدوار، نیکان و شهید باهنر 🔹دکتر طاهره لباف، بیمارستان بهمن 🔹دکتر افراسیاب، نیکان و محب کوثر 🔹دکتر کاشانی زاده، خاتم الانبیا وعرفان 🔹دکتر مژگان شهاب الدینی، 🔹دکتر اویسی بیمارستان صارم 🔹دکتر مصطفیایی، بیمارستان نجمیه 🔹خانم اعظم خیابانی(ماما)، 🔹خانم دکتر لیلا مستوفی 🔹خانم پروین شجاعی(ماما) 🔹خانم دکتر علی تبار، بیمارستان عسکریه 🔹خانم دکتر حسنی غروی، بیمارستان میلاد 🔹خانم دکتر عالیدوست، بیمارستان عسکریه 🔹 خانم دکتر فرشته کاظمینی، بیمارستان سعدی 🔹خانم دکتر نصر اصفهانی، بیمارستان شریعتی 🔹دکتر طباخ خوشه مهر، بیمارستان صدوقی 🔹دکتر ماه منیر جعفری، بیمارستان صدوقی 🔹خانم دکتر اخوان، بیمارستان امیرالمومنین 🔹خانم دکتر علامه، بیمارستان صدوقی 🔹دکتر جهرمی زاده، 🔹دکتر منصوری، 🔹مرکز مامایی آرامش در خیابان توحید 🔹دکتر تارا، بیمارستان ام البنین 🔹دکتر اکرم جنابی، امام حسین، آریا و ۲۲ بهمن 🔹دکتر آیتی، بیمارستان بنت الهدی 🔹دکتر سیده قدسیه علوی، بنت الهدی 🔹دکتر صالحی، مهر، امام حسین، جوادالائمه 🔹دکتر علوی، بیمارستان قائم و بنت الهدی 🔹دکتر کبریایی، بیمارستان مهر 🔹دکتر اعلمی، بیمارستان بنت الهدی 🔹دکتر موقر مقدم، بیمارستان امام حسین 🔹دکتر بیجاری، امام حسین و بنت الهدی 🔹دکتر فریده انصاری، بیمارستان پاستور 🔹شهلا یزدانی، بیمارستان آیت الله روحانی 🔹خانم دکتر اسماعیل زاده، بیمارستان مهرگان 🔹دکتر احسانی، بیمارستان قدس 🔹دکتر خلیلی، بیمارستان قدس 🔹دکتر بیهقی، بیمارستان طالقانی 🔹خانم جهانی فر (ماما) ، کلینیک وصال 🔹خانم دکتر اکرم هاشمی آشتیانی، بیمارستان تخت جمشید 🔹دکتر طبرستانی، بیمارستان امیر مازندرانی 🔹دکتر فاطمه کرم الدینی، بیمارستان سینا و شفا 🔹دکتر فائز، بیمارستان امیرالمومنین و سینا 🔹دکتر آقاعمو، بیمارستان امیر المومنين 🔹خانم چوبداری(ماما)، بیمارستان مرتاض 🔹سمیرا سلطان پور، بیمارستان مجیبیان 🔹مریم فخار(ماما)، بیمارستان فرهمند 🔹دکتر رحمتی، بیمارستان ایزدی 🔹دکتر شاه بوداقی، گلپایگانی و ولیعصر 🔹دکتر بهاءالدینی، بیمارستان ولیعصر 🔹خانم نیره السادات صموتی(ماما) 🔹دکتر صمدی، بیمارستان گلپایگانی 🔹خانم دکتر لطیفی، بیمارستان فرقانی 🔹دکتر عظیمی نژاد، بیمارستان امیرالمومنین 🔹خانم الهام مهدیزاده (ماما)، بیمارستان فرقانی 🔹خانم دکتر معصومه آزادبر بیمارستان شهید یحیی نژاد 🔹خانم صفا(ماما)، بیمارستان امام حسین 🔹دکتر مشایی، بیمارستان پیامبر اعظم 🔹دکتر مهسا شفیعی، 🔹آرزو سلیمی، بیمارستان رسول اکرم 🔹دکتر میرزایی، بیمارستان زکریای رازی 🔹خانم دکتر نجفیان، بیمارستان اروند 🔹دکتر رباب فرحناد 🔹کیمیا چنانی نژاد 🔹دکتر وحیده ذاکر حسینی 🔹خانم نداف(ماما) 🔹دکتر رقیه نوعی علمداری، بیمارستان امیرالمومنین، شهریار و زکریا 👈 لطفا با معرفی پزشکان فعال در این حوزه، از نقاط مختلف کشور، در تکمیل این لیست سهیم باشید.
وقتی ۲۰ سالم بود اولین فرزندم رو خدا عنایت کرد اطرافیان همه ناراحت شدن که چرا انقدر زود؟ می‌ذاشتی درس ت به یه جایی برسه بعد. سال ۹۰ خدای متعال هدیه‌ی شیرین دیگه‌ای بهمون عطا کرد، درست زمانی که من از تهران به قم هجرت کرده بودم. باز برگشتن گفتن آخه چرا؟ هنوز اولی سه سالش نشده، تو سزارین بودی خودت هنوز کوچیکی، تازه تو شهر غربت بدون هیییچ فامیل و آشنایی چه جوری از پس کارها و بچه‌ها می‌خوای بربیای؟ با کلی دعا از سر فضلش، سال ۹۲ بعد دوتا پسر روز میلاد خانم فاطمه زهرا دختر دار شدم. گفتن ببین دیگه بسه سه تا عالیه جنست‌ هم که جوره دوتا پسر و یه دختر. اصلا اگه بعدی رو آوردی دیگه خونه‌های ما نیا. دخترم شد سه سالش و دلم بچه‌خواست ولی نمی‌شد همه فکر کردن من گوش به حرف اونا دادم. البته که در عمل، به همه ثابت کردم به حرف‌هاشون احترام می‌ذارم و واقعا اگر به شرایط زندگیم بخوره قطعا انجامش می‌دم. به هوای اینکه دخترم خواهر داشته باشه از خدا چهارمی رو خواستم. از اون‌جایی که به هرکی دلش بخواد پسر و به هرکی عشقش بکشه دختر می‌ده؛ به من سال ۹۵ یه پسر باهوش داد. دیگه فهمیده بودن دختر کوچیکه‌ی خونه، گوشش بدهکار نیست. هروقت موفقیت و شادی و سرحالی منو می‌دیدن می‌گفتن به الانت نگاه نکن، وقتی شدی ۴۰ساله‌ ولی شبیه ۶۰ ساله‌ها بودی به حرف ما می‌رسی. باز من بهشون لبخند زدم گفتم من دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم. خدا خودش حواسش هست. خدای مهربونم از اون‌جایی که دوسم داشت و داره دلش خواست یه خدیجه بانو هم داشته باشم، سال ۹۷ خدیجه بانوی من خونه‌ی منو به اسم مادر حضرت زهرا سلام‌الله نورانی کرد. اول چقدر سر اسمش بهم حرف زدن. می‌دونی چی گفتم: گفتم طرف اسم بچه‌اش می‌ذاره......چقدر تو باطل خودش محکمه بعد من تو اسمِ به این حقی خجالت بکشم؟ و حالا با تاسف و یواشکی اسمش و صدا کنم؟؟؟ به عشق حضرت زهرا می‌ذارم خدیجه. اونجا بود که خواهرام گریه کردن و گفتن این خانم خیلی عزیزه ما هیچ‌وقت جرات نمی‌کنیم و جسارتش رو نداشتیم که بذاریم خدیجه؛ شجاعت کردی. ششمی رو تا ماه ۷ بارداری متوجه نشدن و وقتی فهمیدن فقط گفتن ما به تو که ته‌تغاری خونه‌ای و تا سالها خودمون بند کفشت رو می‌بستیم، غبطه می‌خوریم که خدا انقدر تو زندگیِ تو پیداست. هفتمی بهمن ماه ١۴٠٠ به دنیا اومد. سزارینی بودم، همشون کمر همت بستن که من با عافیت زایمان کنم. برنامه غذایی چیدن. برنامه تفریح برای بچه هام چیدن که وقتی من در دوران نقاهت هستم بچه‌ها سرگرم باشن. راضیه با روح‌الله بزرگ شد، از سال ۸۴ روز میلاد امام زمان عج‌الله تا الان که هشتمین فرزندم رو باردار هستم و فردا پس فردا وقت زایمانم هست هییییچ دلم نخواست روح‌الله که ولیِّ خونه ام هست رو ناراحت کنم. الان ۳۴ ساله هستم و روح‌الله هم ۳۹ سالشه. احترام و محبت و گذشت سر لوحه‌ی زندگی مونه. شعار زندگی مون هم هوای هم رو داشته باشیمه. سختی و فشار و مریضی و کم آوردن گاهی هست ولی سایه‌ی پدرانه‌ی امام زمان همیشه‌ی همیشه‌ی همیشه بوده و هست و انشاالله خواهد بود. تا امام زمان عج‌الله داریم؛ دیگه غصه‌ی چی؟؟؟ دغدغه‌ی چی؟؟؟ فکر و خیال چی؟؟؟ برای زندگیتون خط قرمز‌هایی تعیین کنید و به هیچ‌کس اجازه ندین از خط قرمز‌هاتون عبور کنه. اطرافیان و فامیل و دوست، کسی رو که تو زندگیش محکم و مهربان هست رو دوس دارند و به نوع زندگیش احترام می‌ذارن. همه می‌دونن بچه‌آوردن خط قرمز زندگی من هست. من تو این جریان شمشیرم و از رو بستم. زنگ خطر کمبود جمعییت خیلی وقته به صدا در اومده به فکر آینده باشید الان رو حضرت زهرا سلام‌الله براتون جبران می‌کنه قطعا. برای راضیه که فردا زایمان داره خیلی دعا کنید منم، وقت زایمان به فکر شماها هستم انشاالله. 👈 راضیه خانم تجربه ی امروز ما، فردا سزارین هشتم شون هست ان شاء الله، ما دعاگوشون هستیم، ایشون هم قول دادند که دعاگوی ما باشند. برای عزیزانی که ممکنه سوال باشه، ایشون هفت تا سزارین اولی رو، پیش خانم دکتر مریم اشرفی در تهران انجام دادند و گفتند سزارین هشتم شون رو فردا خانم دکتر لباف عزیز انجام خواهند داد. 🌹 @Mazan_tanhamasir
وقتی ۲۰ سالم بود اولین فرزندم رو خدا عنایت کرد اطرافیان همه ناراحت شدن که چرا انقدر زود؟ می‌ذاشتی درس ت به یه جایی برسه بعد. سال ۹۰ خدای متعال هدیه‌ی شیرین دیگه‌ای بهمون عطا کرد، درست زمانی که من از تهران به قم هجرت کرده بودم. باز برگشتن گفتن آخه چرا؟ هنوز اولی سه سالش نشده، تو سزارین بودی خودت هنوز کوچیکی، تازه تو شهر غربت بدون هیییچ فامیل و آشنایی چه جوری از پس کارها و بچه‌ها می‌خوای بربیای؟ با کلی دعا از سر فضلش، سال ۹۲ بعد دوتا پسر روز میلاد خانم فاطمه زهرا دختر دار شدم. گفتن ببین دیگه بسه سه تا عالیه جنست‌ هم که جوره دوتا پسر و یه دختر. اصلا اگه بعدی رو آوردی دیگه خونه‌های ما نیا. دخترم شد سه سالش و دلم بچه‌خواست ولی نمی‌شد همه فکر کردن من گوش به حرف اونا دادم. البته که در عمل، به همه ثابت کردم به حرف‌هاشون احترام می‌ذارم و واقعا اگر به شرایط زندگیم بخوره قطعا انجامش می‌دم. به هوای اینکه دخترم خواهر داشته باشه از خدا چهارمی رو خواستم. از اون‌جایی که به هرکی دلش بخواد پسر و به هرکی عشقش بکشه دختر می‌ده؛ به من سال ۹۵ یه پسر باهوش داد. دیگه فهمیده بودن دختر کوچیکه‌ی خونه، گوشش بدهکار نیست. هروقت موفقیت و شادی و سرحالی منو می‌دیدن می‌گفتن به الانت نگاه نکن، وقتی شدی ۴۰ساله‌ ولی شبیه ۶۰ ساله‌ها بودی به حرف ما می‌رسی. باز من بهشون لبخند زدم گفتم من دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم. خدا خودش حواسش هست. خدای مهربونم از اون‌جایی که دوسم داشت و داره دلش خواست یه خدیجه بانو هم داشته باشم، سال ۹۷ خدیجه بانوی من خونه‌ی منو به اسم مادر حضرت زهرا سلام‌الله نورانی کرد. اول چقدر سر اسمش بهم حرف زدن. می‌دونی چی گفتم: گفتم طرف اسم بچه‌اش می‌ذاره......چقدر تو باطل خودش محکمه بعد من تو اسمِ به این حقی خجالت بکشم؟ و حالا با تاسف و یواشکی اسمش و صدا کنم؟؟؟ به عشق حضرت زهرا می‌ذارم خدیجه. اونجا بود که خواهرام گریه کردن و گفتن این خانم خیلی عزیزه ما هیچ‌وقت جرات نمی‌کنیم و جسارتش رو نداشتیم که بذاریم خدیجه؛ شجاعت کردی. ششمی رو تا ماه ۷ بارداری متوجه نشدن و وقتی فهمیدن فقط گفتن ما به تو که ته‌تغاری خونه‌ای و تا سالها خودمون بند کفشت رو می‌بستیم، غبطه می‌خوریم که خدا انقدر تو زندگیِ تو پیداست. هفتمی بهمن ماه ١۴٠٠ به دنیا اومد. سزارینی بودم، همشون کمر همت بستن که من با عافیت زایمان کنم. برنامه غذایی چیدن. برنامه تفریح برای بچه هام چیدن که وقتی من در دوران نقاهت هستم بچه‌ها سرگرم باشن. راضیه با روح‌الله بزرگ شد، از سال ۸۴ روز میلاد امام زمان عج‌الله تا الان که هشتمین فرزندم رو باردار هستم و فردا پس فردا وقت زایمانم هست هییییچ دلم نخواست روح‌الله که ولیِّ خونه ام هست رو ناراحت کنم. الان ۳۴ ساله هستم و روح‌الله هم ۳۹ سالشه. احترام و محبت و گذشت سر لوحه‌ی زندگی مونه. شعار زندگی مون هم هوای هم رو داشته باشیمه. سختی و فشار و مریضی و کم آوردن گاهی هست ولی سایه‌ی پدرانه‌ی امام زمان همیشه‌ی همیشه‌ی همیشه بوده و هست و انشاالله خواهد بود. تا امام زمان عج‌الله داریم؛ دیگه غصه‌ی چی؟؟؟ دغدغه‌ی چی؟؟؟ فکر و خیال چی؟؟؟ برای زندگیتون خط قرمز‌هایی تعیین کنید و به هیچ‌کس اجازه ندین از خط قرمز‌هاتون عبور کنه. اطرافیان و فامیل و دوست، کسی رو که تو زندگیش محکم و مهربان هست رو دوس دارند و به نوع زندگیش احترام می‌ذارن. همه می‌دونن بچه‌آوردن خط قرمز زندگی من هست. من تو این جریان شمشیرم و از رو بستم. زنگ خطر کمبود جمعییت خیلی وقته به صدا در اومده به فکر آینده باشید الان رو حضرت زهرا سلام‌الله براتون جبران می‌کنه قطعا. برای راضیه که فردا زایمان داره خیلی دعا کنید منم، وقت زایمان به فکر شماها هستم انشاالله. 👈 راضیه خانم تجربه ی امروز ما، فردا سزارین هشتم شون هست ان شاء الله، ما دعاگوشون هستیم، ایشون هم قول دادند که دعاگوی ما باشند. برای عزیزانی که ممکنه سوال باشه، ایشون هفت تا سزارین اولی رو، پیش خانم دکتر مریم اشرفی در تهران انجام دادند و گفتند سزارین هشتم شون رو فردا خانم دکتر لباف عزیز انجام خواهند داد. 🌹 @Mazan_tanhamasir
من بهمن ۹۲ ارشد قبول شدم و اسفند ۹۲ ازدواج کردم. خیلی دوست داشتم همسرم سید باشه که خداوند روزیم کرد و همسرم سید هستن. من متولد و ساکن مشهد بودم و همسرم متولد و ساکن یزد. ترم اول ارشد رو توی دوران عقد بودم، اما مهر ۹۳ عروسی گرفتیم منم انتقالی گرفتم به یزد. خیلی بچه دوست بودم و هستم برای همین، همون مهرماه با اینکه دانشجو بودم اقدام به بارداری کردم و الحمدالله باردار شدم. خب تعداد واحد درسی ارشد کمه اما برای من سخت بود اما ادامه دادم دخترم مرداد ۹۴ بدنیا اومد، من ترم مهر۹۴ رو مرخصی گرفتم .دخترم(حلما سادات) اولش کولیک داشت ، بعد که کولیکش خوب شد، دیگه شیر نمیخورد مگر توی خواب، برای همین طی روز همش باید راهش میبردم تا بخوابه که شیر بهش بدم. وقتی یک سالش بود شیر خوردنش خوب شد که من فهمیدم باردارم. اولش خیلی گریه کردم چون هنوز درسم تموم نشده بود، همسرم گفت اگه نمیخوایش خب سقط کن. با اینکه ناراحت بودم و میترسیدم گفتم نه خدا داده، خدا خودش شرایط منو میدونه حتما کمکمم میکنه. همسرم تصمیم منو قبول کرد و واقعا کمکم کرد . پسرم که بدنیا اومد دخترم یک سال و ۹ماهش بود. پسرم (سید یحیی) خداروشکر کولیک نداشت و واقعا هم آروم بود. الحمدالله باهم همبازی شدن و خندهاشون دل آدم رو میبرد و واقعا خداروشکر کردم که خدا خیلی زود پسرم رو بهم داد. دی ۹۶ همسرم که سربازی رفت، دوماهه اولش کرمان بود و بقیه سربازیش رو یزد بود. وقتی یزد بود صبحا سربازی بود، عصرها میرفت سرکار شرایط مالی سخت بود اما هم لطف خدا بود، هم همت شوهرم... بهمن ۹۶ با معدل بالا فارغ تحصیل شدم چون پدر همسرم جبهه رفته بود و دوتا بچه داشتیم خداروشکر فقط ۶ماه سربازی رفت. بعد از پسرم، سه سال جلوگیری کردم بعدش که دوباره خواستم باردار بشم یک سال طول کشید. سال ۹۹ باردار شدم و پنج ماهگی رفتم سنو گفتن پسره ما دنبال انتخاب اسم بودیم که یهو نمیدونم چرا علائم سقط داشتم چون من خیلی توی بارداریم مواظب بودم، همه آزمایشات حتی سنو سه بعدی رو هم رفتم گفتن سالمه، مجدد که رفتم سنو، دکتر سنوگرافی خیلی سرد گفت خانم یه هفته است که جنین مرده. من شوکه شدم، فقط اشک میرختم رفتم بیمارستان گفتن بله متاسفانه قبلش وایستاده، با قرص سقط شد. ۶ماه بعدش به لطف خدا دوباره حامله شدم، توی پنج ماهگی آزمایش غربال گری رفتم گفتن احتمالا سندروم دان داره برو آزمایش تکمیلی بده، ۴ملیون دادم برای آزمایش تکمیلی گفت سالمه خداروشکر. چقدر این غربالگری استرس آوره 😡 مبینا ساداتم صحیح و سالم ۲ اسفند ۱۴۰۱ بدنیا اومد 😍 👈 ادامه در پست بعدی 🌹 @Mazan_tanhamasir
من قبل از ازدواج شاغل بودم اما بعد از ازدواج چون درس میخوندم، دیگه نرفتم. وقتی حلما سه سال و نیمش بود و یحیی هنوز دوسالش نشده بود من آموزش دوره ی معلمی میرفتم و بچه ها رو گذاشتم مهدکودک. حلما مهد رو دوست داشت اما یحیی چون هنوز نمیتونست حرف بزنه مهد رو دوست نداشت بعد از دوهفته انصراف دادم و نرفتم گفتم بچه ها بزرگ تر بشن میرم وقتی بچه ها بزرگتر شدن شد کرونا که همه چی آنلاین بود برای همین نتونستم برم. اواخر کرونا هم که سومین بارداریم بود و نافرجام موند و بعدشم مبینا رو باردار شدم اطرافیان تا متوجه میشدن باردارم میگفتن تو که دوتا بچه داشتی چرا بارداری دوباره؟ انگار بچه ها بشقاب و کاسه ان که حواست نبوده داشتی، باز رفتی دوباره خریدی یا میگفتن خب باز الان بخاطر بچه نمیتونی بری سرکار، گفتم چندسال دیگه میتونم برم سرکار اما چندسال دیگه شاید نتونم باردار بشم و تفاوت سنی بچه ها هم زیاد میشه من در روز حتما یک بار به بچه هام میگم که دوست دارم و واسم عزیزین و در هر فرصتی حتی کوتاه باهاشون بازی میکنم و تمام تلاشم رو میکنم که بخاطر مبینا دعواشون نکنم که خب خداروشکر باعث شده که حسادتی به مبینا نداشته باشن بلکه خیلی هم دوسش دارن. توی خونه ما از کارهای خونه غذا اولویت اوله ولی گاهی همین غذا هم میشد تخم مرغ، جمع جور کردن خونه رو با کمک همسرم و بچه هام انجام میدم اغلب جارو خونه هم با همسرمه همسرم تا بتونه هم توی کار خونه، هم بچه داری کمک میکنه و برای تمیزی و جمع جور اصلا حساس نیست و ایراد نمیگره خداروشکر بعد از تولد مبینا وقتی یحیی از پیش دبستانی می آمد و با مبینا بازی میکرد من سریع آشپزی میکردم برای همین خورشت ها رو با زودپز میپختم. بعد ظهرم تا مبینا میخوابید سریع به حلما میگفتم بیا املا بگم. من از خانواده ام دورم و سختِ شرایط اما الحمدالله خدا توان مادری بهم داده و به لطف خود خدا تا به حال بچه هام رو نزدم با اینکه مثل همه بچه ها هم شیطونن هم گاهی لج بازی میکنن، بچه ها رو نمیزنم چون یادمه وقتی توی بچگی کتک میخوردم چقدر حالم بد میشد و باور دارم که چقدر بچه ها بی پناه میشن که از تنها پناه شون (پدر و مادر) کتک بخورن و بترسن. و اینکه خیلی با بچه هام حرف میزنم به حرفشون هرچند طولانی، هرچند تکراری سعی میکنم گوش بدم، وقتی شنونده باشم میتونم درخواست کنم بچه هام هم شنونده حرفای من باشن. مشاور کودک به من گفت به بچه ها آگاهی بده منم علت اشتباه بودن کار اشتباه رو میگم، به هیچ عنوانم دروغ و الکی نمیگم مثلا میگم نباید به مواد شویند دست بزنید چون بخاطر مواد که داره اگر به چشم بخوره میسوزه اگر وارد بدن بشه حالتون بد میشه اما همسایمون میگفت به بچه اش که پودر ماشین لباسشویی اگر به دستت بخوره ، دستت سوراخ میشه من مستاجرم سعی میکنم خونه هایی رو اجاره کنم که کاغذ دیواری نباشه تا مدام نگران پاره شدن کاغذ دیواری نباشم. خونه رو هم امن کردم یعنی بوفه و لوازم تزئینی و گلدون کنار خونه ندارم، تلویزیون هم روی دیوار نصب کردم که توپ بهش نخوره وقتی میگم نه، بعد گریه نمیگم خب باشه سعی میکنم هرچیزی رو نه نگم اما بچه هام میدونن اگر بگم نه یعنی نه اما اگر گریه کنن بخاطر نه گفتن من بغلشون میکنم که بدونه دوسش دارم اما نمیشه حرفش عملی بشه و توضیح میدم چرا گفتم نه حیا برای من خیلی مهمه برای همین به هیچ عنوان بچه ها رو جلوی هم لخت نکردم، تا سن ۶ سالگی که می بردم حمام خودم با همون لباسایی بودم که توی خونه بودم. از ۶ سالگی هم بهشون یاد دادم و خودشون میرن حمام الحمدالله برای دکتر اینو بگم که موقع بارداری حلما دکتر داشتم که حالا یا استرس داشت یا بخاطر پول هر ماه میگفت بخواب تا سنو کنم (توی یزد اغلب دکتر های زنان خودشون دستگاه سنو هم دارن) توی هفت ماهگی گفت آب دوره بچه زیاده احتمال داره هر لحظه زایمان کنی و آمپول داد تا ریه بچه تکمیل بشه. من از آمپول ها ترسیدم و دکترم و عوض کردم رفتم پیش خانم دکتر افسر سادات طباطبایی، برعکس دکتر اول خیلی ریلکس بود و به منم آرامش میداد، بهم گفت آب دور بچه زیاده اما نه خیلی اصلا نگران نباش. اتفاقا تاریخ زایمان بین ۱۵ تیر تا ۳۰ تیر بود که من چون هیچ دردی نداشتم ۳۰ تیر رفتم برای نوارقلب خداروشکر خوب بود یه هفته دیگه هم موندم و ۵ مرداد با اینکه آمپول فشار زدم هم بازهم درد نداشتم و نهایتا سزارین شدم. موقع بارداری یحیی و مبینا هم پیش همین خانم طباطبایی رفتم واقعا راضی بودم. برای انجام آزمایشات و غربالگری اجبارم نمیکردن و میگفتن انتخاب با خودته با اینکه سزارینی هستم اما خیلی دعا میکنم خدا بازهم بهم فرزند بده ان شاءالله 🌹 @Mazan_tanhamasir
پسر دومم هشت ماهه بود که متوجه شدم دوباره باردار هستم و با واکنش تلخ اطرافیانم روبرو شدم، حتی این‌بار مادرشوهرم هم خوشحال نشدند😅. خودم با اینکه تصمیم داشتم که فرزند بعدیم را با فاصله کمی باردار شوم (ولی نه اینقدر کم چون بسیار پسر دومم ناارام و دائم الگریه و وابسته بود) در دل خوشحال بودم. بعد از اینکه فهمیدیم خداروشکر قلبش تشکیل شده حسابی خوشحال شدیم. این‌ بار به لطف الهی از ویارم خبری نبود و همینطور از استراحت😒. خدا خیر بده، دکتر با اخلاق و مومن خانم دکتر انبیائی(مشهد) رو که طبق تشخیص ایشون آمپول های جلوگیری از سقط رو استفاده نکردم و استراحت نسبی رو برام‌ تجویز کردن و همینطور غربالگری رو فقط برای موارد خاص تجویز میکنند و بسیار اعتدال در تجویز مکملها دارند. با وجود دو تا بچه کوچیک، امکان استراحت نداشتم. ماه دوم بارداری نزدیک ایام اربعین بود، با وجود اینکه همون شرایط قبلی را داشتم تصمیم گرفتیم با بچه ها به پیاده روی اربعین برویم. من هم تا ان موقع که ۳۰ سال داشتم کربلا نرفته بودم و حسااابی مشتاق حضور در خیل عظیم عزاداران حسینی در ایام اربعین و شرکت در پیاده روی بودم ولو چند قدم در حد توانم. نمیخواستیم بیشتر از این از حضور و مشارکت در امری که زمینه ساز ظهور حضرت خواهد بود عقب بمانیم. توکل به خدا کردیم و از امام حسین خواستیم که کمکمان کنند و همینطور هم شد خیلی به دادمون رسیدن. سفر سختی بود ولی با وجود عنایات و امداد هایشان به خیر گذشت. خدا خیر بده همسر عزیزم رو که خیلی راحت میتونست تنها بره زیارت ولی مسئولیت من رو با شرایطی که داشتم پذیرفت و حسابی دلگرمی میداد بهم که نگران نباشم و باوجود دو بچه خدا میدونه چقدر زحمت ما رو کشید. این زیارت هست که واقعا ارزش داره خدا ثوابش رو براش نگه داره تا قیامت. پسر اولم ۵ ساله بود و پسر دومم هم تو کربلا که بودیم تازه یکساله شد، خیلی ها اونجا که بودیم‌، تعجب میکردند و میگفتن چرا با بچه کوچیک اومدین تازه از وضعیت خودم خبر نداشتند و بعد از مطلع شدن، تعجبشان چند برابر میشد و برخی حسابی تشویق و کمکمان میکردند. خلاصه بعد از اینکه از سفر برگشتیم به خانواده هایمان بارداریم را اطلاع دادیم. همه شوکه شدند، هم از اینکه چقدر زود باردار شدم و هم از اینکه با این شرایط سفر کربلا رفتیم. تا همین امروز که پسر سومم ۴۵ روزه است، انواع و اقسام کنایه ها را شنیده ام ناراحت میشوم ولی خللی در عزم و اراده مان برای آوردن سربازهای امام زمان به این دنیا وارد نمیشود. خدا بر ما منت گذاشته ما رو در میان شیعیانش به این دنیا آورده، حیف هست ناشکری این نعمت بزرگ کنیم و در ادامه بخشیدن و بیشتر کردن نسل شیعه خست به خرج دهیم. خدا میدونه که خیلی از ما خانومها با وجود امکانات فرهنگی و علمی و ورزشی دوست داریم‌ وقتمان را صرف خودمان بکنیم ولی نامردی است در این زمانه که عصر ظهور است و چیزی نمانده تا فرج انشاالله، به دنبال هوسهایمان، یوسف زهرا را بی یار بگذاریم. او به ما احتیاجی ندارد ما محتاج(( یار او بودن)) هستیم تا گره از کار دنیا باز شود و وعده الهی تحقق یابد انشاالله... 🌹 @Mazan_tanhamasir
وقتی فرزند سوم را خداخواسته باردار شدم، تمام دنیا به یکباره روی سرم خراب شد و کارم شده بود گریه و ناامیدی، چون خودمو با زندگی نزدیکان و اطرافیانم که حداکثر ۲ فرزند داشتن مقایسه میکردم😅 خیلی حس و روزهای بدی بود ولی از آنجایی هم که به خدا اعتقاد داشتم و دوست نداشتم کاری کنم که نارضایتی خدا را در بر داشته باشه پذیرفتمش و نگهش داشتم. با حرف های تلخ و گزنده ی فامیل و دوستان کنار اومدم و تحمل کردم ولی خدا را هزاررران بار شکرررررر کردم که گل پسرم را نگه داشتم. اونم پسری مهربونی که خدا شاهده ۲ سال و ۱۰ ماه بیشتر نداره ولی از وقتی زبان باز کرده روزی ده بار میگه مامان دوست دارم یا اگر شیر یا غذایی بهش بدم کلی تشکر میکنه، وقتی هم که می‌بینه یه کم کسالت دارم و حال ندارم، میاد بالا سرم و احوالمو میپرسه تا از جام بلند بشم خوشحال میشه و تا آخر وقت روز در کنارمه و احوالمو میپرسه و باور کنید الان که دارم این پیامو می نویسم سه بار بوسم کرده و گفته دوست دارم😭😍 وقتی متوجه بارداری خدا خواسته شدید مطمئن باشید حکمت خدا فراتر از صبر و گنجایش ماست☺️ اصلا زود تصمیم نگیرید و زود خودتونو نبازید. از وقتی محمد صدرا من به دنیا اومد با وجود داشتن دوتا گل دختر صبور و آروم، جو خونه به شدت پر از شادی و نشاط و خنده شده و خواهراش دیگه از بی حوصله گی و تنهایی شکایتی ندارند😅 در دوران باردای هم که بنده از سالهای قبل درگیر کیست های بد و بزرگ تخمدان بودم که با وجود این شرایط وقتی پزشکها متوجه بارداری شدن، در کمال تعجب میگفتن غیر ممکنه کسی با این شرایط باردار بشه ولی خدا خواسته بود و خدا خواست که با این بارداری، بیماری های دیگه هم ختم بخیر بشه و موقع سزارین عمل های دیگه هم انجام دادن که در گذر زمان بیماری به بدخیمی تبدیل نشه و با شرایط سختی که در بارداری داشتم، پزشکان زیادی رفتم که من را رد کردن و حتی پیشنهاد سقط دادن تا اینکه با خانم دکتر فدوی که پزشک خوب و با تجربه ای بودن، در شهرری آشنا شدم و منو به راحتی پذیرفتن و با توجه به ایمان محکمی که داشتن، گفتن با کمک خدا میریم جلو و الحمدالله بخیر گذشت. دوستان فقط توکل به خدا کنید و براتون رضایت خدا مهم باشه که زندگیتون صد در صد میشه بهشت😍❤️ 🌹 @Mazan_tanhamasir
حدود یک هفته بود که پایان نامه کارشناسی ارشدم را دفاع کرده بودم، که متوجه شدم باردار هستم. ماه های اول بارداری را راحت گذروندم. خدا بیامرز مادرم میگفت، از من دوری ولی خداروشکر بد ویار هم نیستی. اما ماه آخر، آنزیم های کبدیم بالا رفته بود. دکتر چند بار ختم بارداری با سزارین را اعلام کرد. اما من روی زایمان طبیعی پافشاری میکردم. هر بار که می رفتم بیمارستان، با رضایت شخصی از آنجا بیرون می آمدم. آخر سر درد طبیعی را تجربه کردم ولی در لحظه آخر بچه مدفوع کرد و به اجبار سزارین شدم. بچه اول را همه ذوق و شوق داشتن. نوه اول هردو خانواده بود. مادرم میخواست سیسمونی بگیره اما من گفتم همه چیز باید ساده باشه. چون باید فرزندآوری ساده را ترویج کرد. وقتی بچه بدنیا آمد چون مادرم مریض بود نتونست در بیمارستان همراهم باشه. من که سزارین شده بودم موقع بلند شدن از تخت، مشکل داشتم که خدا از امدادهای غیبی خودش برام فرستاد و به صورت اتفاقی یکی از دوستان ما به کمک آمد. بچه اول رو با خودم همه جا میبردم. برای خودش مارکو پولو شده بود. دو ماهش بود که راهیان نور بردم. پنج ماهش بود که مشهد رفت. یکسال نشده بود که اربعین پیاده روی رفتیم. مادرم میگفت بچه داری رو چقدر آسان میگیری. ما به خودمون سخت می‌گرفتیم بچه آوردن برامون سخت شده بود. دخترم یک ساله نشده بود که مادرم به رحمت خدا رفت. دخترم دو سالش شده بود که به فکر بچه دوم افتادیم. وقتی حامله شدم خیلی ها تعجب کردن. گفتن تو که نه مادری داری و نه خواهر، چه جوری به فکر آوردن بچه دوم توی غربت افتادی؟! یکی از چالش‌های من موجهای منفی و دلسوزی های الکی و نسنجیده دیگران بود. اطرافیان هی میگفتن تنهایی، چه جوری میخوای بچه ها رو‌ بزرگ‌ کنی؟ تو دلم میگفتم خب من خودم خواهر ندارم، ضربه خوردم. بالاخره این سختی رو من به جون باید بخرم که بچه هام مثل خودم تنها نشن. به لطف خداوند فرزند دوم را بعد از یک سزارین، پیش خانم دکتر طیبه قاسمی و سکینه لطیفی در قم وی بک کردم و طبیعی به دنیا آوردم. تجربه شیرین زایمان طبیعی با سزارین قابل مقایسه نبود. در همه این سال‌ها مستاجر بودیم. اما از برکت بچه دوم توانستیم در یکی از شهرکهای اطراف شهر یک واحد آپارتمان بخریم. اون موقع دوره‌ای بود که پوشک هم خیلی گران شده بود. اقساط خانه به خرجمون اضافه شده بود و این ها یه مقدار کار رو سخت کرده بود و من برای اینکه کمکی به دخل و خرج خانه کمک بکنم از پوشک های قابل شستشو استفاده میکردم. اما هیچ وقت نمی فهمیدم که اگر مثلاً پوشک شستن سخته، سختی اش رو من خودم انتخاب کردم و دارم میکشم بقیه چرا هی دلسوزی بیجا و اظهارنظر میکنن؟احتمالا نمی‌دونن چقدر رو اعصابن😆 توی این سالها که ۵-۶ سالی از دفاع پایان نامه ام می گذشت، به صورت مکرر استاد راهنما به من پیام میداد که از پایان نامه ات مقاله بنویس و آماده دکترا بشو. دلیل پیگیری های مکرر استادم را متوجه نمی‌شدم. یکبار خیلی اصرار کرد. گفتم من فعلا قصد دکترا خوندنم ندارم استاد. اگر هم بخوام کار مثبتی انجام بدم با همین ارشدم انجام میدهم. با خودم میگفتم الان من میتونم بچه بیارم چندسال دیگه شانس بارداری ام کمتر میشه. درس خواندن دیر نمیشه. کار روی زمین مانده کشور حفظ و افزایش نسل است. 👈 ادامه در پست بعدی... 👇👇👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
البته این نکته رو بگم که به قول رهبر انقلاب، خانه داری به معنای خانه نشینی نیست. همه این سال‌ها شاید فعالیت علمی به معنای رفتن به دانشگاه را کنار گذاشتم و به صورت رسمی جایی استخدام نشدم و حقوق‌بگیر نبودم، اما فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی خودم را ادامه دادم. باور داشتم و دارم که همانجا که هستم آنجا را مرکز عالم باید قرار دهم. الحمدالله تونستم یک صندوق قرض الحسنه خانگی راه بیندازم. حدود ۱۰۰ خانواده نیازمند از طلاب خارجی را شناسایی کردم و با کمک‌ خیرین آنها را تحت پوشش قرار دادم. به نظر خودم من با کمک به آنها دارم فرهنگ اسلامی و انقلابیگری را منتقل میکنم. فعالیت های تدریس و پژوهش خودم را هم بین جوانان ادامه دادم. دو،سه سالی مسئول واحد خواهران یک مجموعه فرهنگی بودم. خیلی از مادرها میگفتن ما وقتی انگیزه و دغدغه مندی شما را می بینیم، برای فرزندآوری و فعالیت در اجتماع انگیزه بیشتری پیدا می کنیم. با وجود همه دغدغه های اجتماعی و سختی هایی که داشتم، به فکر بچه سوم بودم. بچه سوم را که حامله شدم، همزمان با شروع کرونا بود. بارداری فوق العاده سختی داشتم. از ماه هشتم آنزیم های کبدیم مجدد بالا رفته بود. مدام حالت تهوع داشتم. هرچی که میخوردم بالا می آوردم. همش دعا میکردم که زودتر از موعد درد زایمان بگیرم و بچه به دنیا بیاید تا راحت شوم. اتفاقا همین هم شد. بچه دو هفته زودتر از موعد بدنیا آمد. متأسفانه بچه مدفوع کرده بود و این باعث درگیری ریه و معده بچه شده بود.به طوری که وقتی بچه به دنیا آمد، نتونست گریه کنه. آنجا من به خانم حضرت خدیجه متوسل شدم. گفتم همانطور که به دختر بی مادر خودت خانم حضرت زهرا موقع زایمان نظر کردی، به من و بچه ام نظر کن. همین که داشتم اینا رو با خودم از ذهن میگذروندم، دکتر گفت بچه احیا شد. اما درگیری مدفوع با ریه و معده آنقدر زیاد بود که بلافاصله بچه رو به اتاق ان آی سیو فرستادن. بچه حدود ۱۰ روز بیمارستان بود. روزای سختی بود. دکتر خودم رو از بیمارستان مرخص کرد و من با دستای خالی رفتم خونه، در حالیکه بچه ها در رو باز کردن و میگفتن مامان آبجی کجاست؟ روند درمان خیلی کند پیش رفت. در نهایت بچه را به یه بیمارستان مجهزتر منتقل کردن. یک روز دکتر اومد و گفت بابت اینکه بچه نتونسته بود گریه کنه ممکنه بیوکسی شده باشه. به خاطر همین لازم است که بچه ام آر آی بشه. روز بعد متخصص قلب اومد و گفت روی قلب بچه یه سایه دیده شده و باید بررسی بشه. درنهایت گفت توی قلب بچه حفره ایجاد شده و خطرناکه. اون روزا بیمارستان داشت روی سرم خراب میشد. همش به خودم میگفتم مگه جهاد فرزندآوری نیست. خب جهاد سختی داره. حتما نباید توی میدان مین جهاد کرد. خلاصه بعد از ۱۰ روز بچه از بیمارستان مرخص شد. بعد از ترخیص پیش یه دکتری رفتیم تا در مورد ام آر آی مشورت کنیم. دکتر گفت بچه سالم هست. اصلا ام آر آی برای بچه ای که همه چیزش سالمه و برای یک درصد احتمال درست نیست. اگه خیلی میترسید از مغز سونوگرافی کنید. دوماه از تولد بچه نگذشته بود که رفت و آمد همسرم برای کار به جهت دوری منزل سخت بود. تصمیم گرفتیم به داخل شهر بیایم. اتفاقا یکی از دوستانمان پیشنهاد داد که یه طبقه از منزلی که دربست کردن نیاز به مستاجر داره و ما هم همسایه شدن با آنها را پذیرفتیم. اما دوماه بعد خانه چون ورثه ای بود، ورثه به اختلاف خوردن و ما مجبور به اثاث کشی شدیم😭 دخترم شش ماهه بود. به خاطر اتفاقاتی که افتاده بود خیلی ضعیف شده بودم. هرکی منو میدید می گفت دیگه بچه نیاریااا! به فکر سلامتی خودت باش!قرار نیست که همه جمعیت کشور را تو زیاد کنی!!😬 در کمال ناباوری بعد از شش ماه به صورت خدا خواسته حامله شدم🤣 روزای اول خودمو خیلی باخته بودم. وقتی که رفتم آزمایش دادم، انقدر بهم شوک وارد شده بود، درخواست کردم آزمایش رو کنترل کیفیت بدن، برای اینکه مطمئن بشم جواب آزمایش درسته!! با تمام دغدغه و علاقه ای که به فرزندآوری داشتم اما توان جسمی نداشتم. همسرم مثل یک کوه با صلابت و استواری در کنارم بود. مدام امید به من میداد. تمام کارهای خانه و بچه ها را انجام میداد. ولی من انقدر استرس گرفته بودم که به دیابت بارداری دچار شدم. تا چهار ماهگی جایی نمی رفتم تا کسی متوجه نشه که من باردار هستم و بخواد من رو سرزنش بکنه. خیلی جالب بود بعد از اون وقتی که دوستان متوجه بارداری من میشدن، چون از دغدغه من برای فرزندآوری آگاه بودن، همه فکر می کردن جریان هوشمندانه بوده و من رو بخاطر اراده ام تحسین میکردم. بعد که من از چالش های فرزندان شیره ب شیره می گفتم، خندشون می گرفت که چقدر بهم حسن ظن داشتن.🙈 👈 ادامه در پست بعدی... 👇👇👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
هفته های آخر بارداری بود که درگیر موج سوم کرونا شدیم. همسرم برای اینکه من بابت کرونا استرس نگیرم و درگیر بالارفتن قند نشم، می گفت یه سرماخوردگی ساده هست😁 بنده خدا اتاق منو‌ از بقیه جدا کرده بود و با اون حال خرابش از خودش و بچه های مریض پرستاری میکرد. بعضی اوقات نامه اعمال همسرم رو وقتی متصور میشم فقط غبطه میخورم. خدا خیرش بده. خلاصه دوسه روزی بود که از کرونا راحت شده بودم که درد زایمانم گرفتم و زود به بیمارستان رفتیم .دکتر گفته بود چون خوش زا هستم و بچه چهارم هست بچه سریع بدنیا میاد. با اولین درد برو که دوباره بچه مدفوع نکنه. خلاصه ما سریع بیمارستان رفتیم اما تا من پذیرش شدم برق اتاق رفت و..دوباره بچه مدفوع کرد البته نه به فضاحت سری قبل... پسرم بعد از سه تا دختر با وزن بالای چهارونیم کیلو با زایمان طبیعی از نوع وی بک بدنیا آمد. چهل روز از تولدش نگذشته بود که صاحب خانه سر سالمون جوابمون کرد و ما خانه ب دوش شدیم.😅 اما این سری یه صاحب خونه روزیمون شد که بعد چندسال هنوز بلندمون نکرده... و اما چندتا سوال هست که همیشه از من پرسیده میشه: ❇️ در مورد مسایل اقتصادی: واقعا اعتقادمون براین است که روزی خدا می‌رسونه اونهم از جنس «یرزقه من حیث لایحتسب» دوم اینکه بنای ما به ساده زیستی و قناعت است. من همیشه لباس بچه ها رو جنس خوب میخرم تا ماندگاری بیشتر داشته باشه و کوچکترها هم بعداً استفاده بکنن. ❇️ در مورد فاصله سنی باید بگم: بچه های من دو سال و هشت ماه باهم اختلاف دارن بجز دوتا آخر که یکسال و دوماه هست.هرکس خونه ما میاد فاصله سنی کم بچه ها رو میبینن و بدنبال آن همبازی شدنشان رو، تصمیم به بارداری می گیرن😍 در مورد تربیت هم اینجوری کار راحت تر هست چون بچه اول میشه رهبر بقیه و همه تقلیدگرش. ❇️در مورد مدرسه که جدیدا باب شده همه دغدغه مدارس خاص دارن: به نظرم بچه ها همونی میشن که والدینشان هستن پس با خوب زیستن باید خوب بودن رو بهشون یاد داد. به نظرم کادر مدرسه مذهبی باشن، کفایت می‌کنه. باید بچه ها رو طوری تربیت کرد که باور داشته باشند که اونها میتوانن روی محیط اثرگذار باشن نه بالعکس! ❇️ داشتن برنامه و ورزش روزانه برای هر مادری لازمه. نباید گفت که وقت نمیکنم. بچه مادر شاداب و بانشاط و سالم میخواهد. ❇️ کلام آخر اینکه : میتوان سنگر خانواده را مستحکم و پاکیزه نگه داشت و در عرصه های سیاسی و اجتماعی سنگر سازی های جدید کرد و فتوحات بزرگ را به ارمغان آورد. 🌹 @Mazan_tanhamasir
من ۱۸ ساله بودم که ازدواج کردم. همون سال دیپلم گرفتم و سال بعدش دانشگاه قبول شدم. در ۲۰ سالگی دختر عزیزم با یک بارداری بسیار سخت و طاقت فرسا بدنیا اومد. اون سالها شعار "فرزند کمتر زندگی بهتر" تبلیغ می شد. من عاشق بچه بودم ولی تبلیغات و شرایط مالی باعث میشد که حتی جرات نکنم به همسرم بگم که فرزند دیگری بیاریم. همسرم کلا با بچه مخالف بود و من رو تشویق میکرد تا دکترا بگیرم و وارد بازار کار بشم ولی من دوست نداشتم. تا ۵ سالگی دخترم صبر کردم، بلاخره همسرجان با بی میلی راضی شد، اما حالا خدا نمیخواست. قبلش بابای بچه نمیخواست. دو سال دویدم دنبال بچه تا با نذر و نیاز دومی رو باردار شدم. خبر بارداریم اصلا همسرم رو خوشحال نکرد😔 حتی مامانم گفت تو سر اولی خیلی اذیت شدی، میخواستی چکار بچه! خواهرشوهرم حامله نمیشد و مادر شوهرم مدام غر میزد همه یدونه دارن چه خبره حالا😳😳 و من در کنار ویار و حال بدم، غصه میخوردم و دم نمیزدم تا پسر عزیزم بدنیا اومد. در طول مدت بارداریم برای خواهر شوهرم دعا کردم و الان پسرش با پسرم دوستان خوبی هستند😄 خب پر واضحه که باید دکان رو تعطیل میکردم دیگه😱😱 ولی عشق به بچه را کجای دلم میگذاشتم. از خدا یواشکی میخواستم که خدایا تو اگه بخوای میشه کمکم کن من ۴تا بچه میخوام آخه😕 باورتون نمیشه تولد ۳۰ سالگیم گریه کردم😔 آخه ۳۰ سالم بود و من فقط یک دختر ۱۰ ساله و یک پسر ۳ ساله داشتم، با شوهری متنفر از بارداری... خدای مهربان دعام رو قبول کرد میدونین کی؟ وقتی پسرم ۱۰ ساله بود. واقعا نمیدونم چطور شد، فقط بی بی چکم مثبت بود در سن ۳۷ سالگی، ذوق مرگ بودم ولی چطور به همسرم بگم😱😱 چشمتون روز بد نبینه، در واقع شوک بزرگی برای کل خانواده بود. دخترم گریه میکرد الان خواستگار زنگ بزنه بپرسه چند نفرین، آبرومون میره😳 شوهرم که تا ۵ ماهگی میگفت بریم سقط کنیم. خلاصه مجبور شدم یه کودتای خانوادگی انجام بدم تا همه دهان هاشون رو ببندن👹😈 و دختر نازنینم پا به این دنیا گذاشت. تو اتاق عمل، همسرم از دکتر خواست که عمل بستن لوله ها رو برام انجام بده، من هم راضی شدم چون توان مقابله با اینهمه مخالف رو نداشتم. به هرحال خوشحال بودم، چون حالا لااقل ۳ تا بچه داشتم. ولی از اونجایی که خدا همه رو امتحان میکنه، دختر زیبای من با اون مژه های بلند و خوشگلش مریض بود، بعد دوماه فهمیدیم نصف قلب نداره😪😪 مثل یک پتک بود حرف دکتر برامون، تمام خاطرات دوران بارداریم از جلوی چشمام گذشتن همه امواج منفی و ناشکریها، خدای من، تو میدونی که من عاشق بچم و در تنهایی کنج دلم چقدر شاکر تو بودم🙏🙏 راضی بودم به رضای خدا و در ۵ ماهگی دختر عزیزم میهمان حضرت علی اصغر شد. من که بعد از ۱۸ سال از اولین فرزندم دوباره سیسمونی خریده بودم، با بهت و حیرت به اونها نگاه میکردم و به دنبال بچه گمشدم بودم. پسر و دختر بزرگم خیلی حالشان بد بود 😟 او با همه مریضیش صفا و عشق خونه مون بود💔 ما رو افسرده کرد و رفت. وقتی دکتر زنانم خانم دکتر آل یاسین عزیزم که زحمت همه بچه های من با ایشون بود، متوجه شدند. گفتن ناراحتی نداره بیا برات IVF میکنم. من تازه یادم افتاد که ای وای من لوله هام رو بستم😱پس آرزوی ۴بچه و.... خلاصه همسرم برای اولین بار آرزوی بچه کرد و با خوشحالی و طیب خاطر ما رفتیم این عمل را انجام دادیم و در سالگرد فوت دختر عزیزم و در عید سعید غدیر خدا یک جعبه کادویی بزرگ به ما هدیه داد. میدونین چی؟! یک دختر و یک پسر ناز😍😍 وقتی دیدمشون و حتی الان که براتون مینویسم زار زدم😭😭 خدا منو به آرزوم رسونده بود😍 خدایا عاشقتم🙏 حالا الان در ۴۵ سالگی، دوقلوهام به مدرسه میرن. پسرم سالهای آخر دبیرستانش را میگذرونه و از همه مهمتر در انتظار نوه عزیزم هستم. خانواده ای خوشحال دارم و همسرم شرمنده از گذشته، بوجود فرزندانش افتخار میکنه. چند شب پیش خاطراتمان را مرور میکردیم با هر بچه ای خانه ای بزرگتر خریدیم و ماشین بهتر گرفتیم. دکترا گرفتیم و با قدم فرزند از دست رفتمان بزرگ شدیم، صبور شدیم و دنیا را طور دیگر دیدیم. بچه ها دور از جان همه عزیزان حتی اگر از دست بروند باز هم برای ما اجر و پاداش مزد دارند. امیدوارم خداوند نعمت مادر شدن رو به همه عطا کند و فرزندانمان را سربازان ولایت قرار دهد🌹 🌹 @Mazan_tanhamasir
شیشه و لباس بچه ها رو از اول مارک خوب بگیرین که بیشتر بتونید استفاده کنید، مخصوصا لباس مارک های ایرانی عالی هستند اما به جرات تا سه سال بشور بپوش هستن اگر کوچیکشون نشه. در کنار همه اینها مادرم خیلی خیلی کمکم کردن گاهی برام غذا می آورد، برای بچه ها لباس و پوشک میخرید و می آمد بچه هارو نگه میداشت تا من چندساعت بخوابم و خلاصه هوای ما رو داشت...😍 بنظرم تا جایی که میتونید از پوشک استفاده کنید چون پوشک گره ای فقط کار درست کن هستند با یه بار کار بچه کوهی از لباس مادر و بچه برای شستن تلنبار میشه و این واقعا وقت گیر هست. معمولا مادران دوقلو دار به جبر مادران خلاقی میشن، خودتون براشون بازی درست میکنید مثلا تا قبل اینکه بچه ها شروع حرکت کنند، من یک تشک بزرگ پهن میکردم و اسباب‌بازی های جذابشون رو توی نخ رد میکردم و بالا سرشون به وسایل خونه میبستم، خودش میشد زمین بازی شون و اونا مشغول دست و پا زدن و نگاه کردن میشدن و من با کِیف کارهام رو میکردم. وقتی هم بزرگتر شدن خونه مون رو کاملا امن کردیم، هیچ چیز تیز و خطرناکی نبود مبل هامون هم پارچه ای بود حتی میز تلویزیون هم جمع شد، واسه همین اصلا دنبال بچه ها توی خونه راه نیفتادم که آسیب نبینن، از همون اول آزاد بودن فقط یه پشتی سنگین جلوی ورودی آشپزخونه بود که نیان داخل البته یادتون باشه در توالت همیشه بسته باشه😅 وقتی دوسالشون بود دور تا دور دیوارمون مدادرنگی و خودکاری بود و وقتی خدای نکرده! مهمون میخواست بیاد من چندساعت باید دیوار تمیز میکردم که البته چون کرونا بود خیلی مهمون رودربایستی دار کم داشتیم.🙈 خریدهامون رو کلی انجام میدادم مثلا برای دوماه خونه رو پر میکردم که نیاز نباشه بیرون برم تلفن سوپر و لوازم بهداشتی داشتم و برام وسایل می آوردن یا مثلا با اسنپ از داروخانه شیرخشک میخریدم. متاسفانه بچه هام از اول خیلی تلویزیونی بزرگ شدن که خب چون توی کرونا بودن و من نمیتونستم تنهایی پارک ببرمشون. یک نکته برای دوقلوهای دخترپسر که خودم از اول دغدغه اش رو داشتم این بود که از اول با دخترم دخترونه بازی کردم و با پسرم پسرونه مثل تن صدامون مثلا از اول لاک و گلسر دخترونه‌ست ولی موی کوتاه و کمربند و ژل پسرونه‌ست...🦖🦄دیگه خودشون از اول متوجه تفاوت بینشون شدن و اصلا وابسته به هم نبودن و الان هم از همدیگه مستقل هستند و کاری به وسایل های هم ندارند.  البته بازی گروهی هم خیلی کردیم اما علاقه شون از اول با هم متفاوت شکل گرفت واسه همین با هم دعواهاشون خیلی کمتر شد اصلا من هیچ اسباب بازی رو ازش دوتا نخریدم، یاد گرفتن با همدیگه بازی کنن، خودم میشستم کنارشون و نوبتی بازی کردن رو بهشون یاد دادم حتی توی بازی کردن همیشه صبر کردن رو یادشون دادم، هر چی میخوان رو که در لحظه نمیشه آماده کرد مخصوصا که دست تنها بودم هر جا که به مشکل میخوردن میگفتم ببر بده آبجی یا داداش کمکت کنه واست درستش میکنه یا اینکه اگر چیزی رو خراب میکردن و میتونستن درست کنن میگفتم به من مربوط نیست خودتون باید درست کنید. از همون موقع که یک سال و نیم بودن ازشون کمک خواستم خیلی خیلی کوچیک مثلا پوشک جلو دستمه بچه هم کنارمه ولی ازش خواستم بهم بده واسه همین بود که الان که ۴.۵ ساله هستن، خودشون مسواک می‌زنن، تشک و پتو رو جمع می‌کنن، پهن می‌کنن، خونه رو بلدن بسیار مرتب کنن. البته خیلی هم پیش میاد که با هم دعواشون میشه که باز هم من دخالت نمیکنم حتی یه کوچولو هم از خجالت هم درمیان فقط نگاشون میکنم از دور، خودشون میفهمن میان پیشم و شکایت ها شروع میشه و منم اصلا تحویلشون‌ نمیگیرم. همیشه بهشون میگم هرکس مهربونی کنه مهربونی میبینه و خودم سعی میکنم فورا بهش عمل کنم تا اینو در ارتباط با هم یاد بگیرن ولی خب صددرصد نمیشه اما خیلی تاثیر داره. اینجور وقتا میگم هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. حداقل تاثیرش اینه که این چیزا رو خودشون به هم یادآوری میکنن و همدیگه رو توبیخ میکنند. ادامه 👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
خیلی وقتا میشه، خودم از کوره در میرم یا واقعا حوصله ندارم و گرد و خاک حسابی بلند میشه اینجور وقتا هم با هم دست به یکی میکنن... یکم توی تنهایی مشغول میکنم خودمو تا کمی آروم بشم یا یک چرت کوتاه میزنم تا سرحال بشم معمولا وقتایی که دعواشون میکنم وقتی یک زمانی میگذره با محبت و نوازش از دلشون درمیارم و از همدیگه عذرخواهی میکنیم. من هم سعی کردم توی این مدت کلاسها و حفظ قرآنم رو ادامه بدم حتی خیلی لاک پشتی و آروم. من اصلا به بچه دیگه فکر هم نمیکردم چون رابطم با همسرم خیلی حساس شده بود و ایشون اصلا نه حوصله بچه رو زیاد داره و خیلی هم توی بزرگ کردن دوقلوها همراهی نکرد البته انصافا اوایل توی کار خونه خیلی کمکم کرد ولی خیلی کم شد البته شغلش هم خیلی پرمشغله هست اما چون توی هم‌سن و سالامون و دوستامون فقط ما بچه داشتیم و اونا هنوز هم بچه دار نیستند و محدودیت های بچه کوچیک همسرم رو که خیلی اهل سفر بود اذیت کرد. تازه داشت روزهای سخت دوقلوداری تموم میشد و دیگه میشد با وجود بچه ها سفر و گردش بریم که من فهمیدم خداخواسته باردارم، اصلا فکرش را هم نمی‌کردیم. شوهرم خیلی ناراحت شد به اصرار فرستاد برم دکتر برای سقط کردن و هر کاری که لازم بود پیگیری می‌کرد، می‌گفت هنوز ۴ هفته هستی شکل نگرفته و هزار توجیه ولی اهل این کار ها هم نبودیم یعنی خداروشکر بلد نبودیم، باهم رفتیم پیش دکترم خدا خیرش بده من رو متوجه اشتباهم کرد و سعی کرد آرومم کنه( بهم گفت این بچه رو آوردی لوله هات رو میبندم بعدا فهمیدم فقط واسه آروم کردنم این حرف رو زد و هیچ وقت این کار رو نکرد ) خلاصه تا یک ماه همسرم با من قهر بود، انگار تقصیر من بوده! شبها تا دیروقت سرکار میرفت حتی تا ۴ ماه بعد هنوز بحث هامون ادامه داشت و من از نظر روحی واقعا شکسته شدم، کار هر روزم گریه بود و دلم برای دختر تو دلیم میسوخت و تنها چیزی که تسکینم میداد تجربه های کانال "دوتا کافی نیست" بود که دلم رو آروم میکرد و گاهی برای همسرم تعریف میکردم که اعتنای چندانی هم نمی‌کرد. زمان گذشت و توی دوران بارداریم دوقلوهای کوچولوم خیلی هوامو داشتن. شبها خواب نداشتم و روزها میخوابیدم و اونها اجازه اینو بهم میدادن، خودشون واسه خودشون بستنی و میوه می آوردن میخوردن و من کمک فرشته های خدا رو دیدم نمیدونستن چه خبره من بهشون گفته بودم کمرم درد میکنه، طفلی ها خیلی کم ازم چیزی میخواستن تا من بخوام بلند بشم، خودشون انجام میدادن و من خیلی سنگین بودم و بارداری سختی گذروندم. دیگه کم کم همسرم قبول کرد فرزند سوم داشتن رو و منم محبتم بهش چندبرابر شده بود به برکت وجود دخترم اما میدونست ازش دلخور هستم و اذیتم کرده... فقط محبت جواب میده محبت کردن بدون انتظار تشکر... خدا کارهارو درست میکنه... همسرم به واسطه چندین بار خواب دیدن خودش و من فهمید که فرزند سوم ما هدیه هست خدا برامون خواسته بود این بچه تو دامن ما بزرگ بشه... حالا که دخترمون ۴ ماهشه، شده عزیز دردونه باباش و عشق آبجی و داداش... همسر انقدر که سر دخترمون بهم کمک میکنه و حواسش هست و منم مسئولیت هارو انداختم به گردنش واسه دوقلوها کمک نکرد و هر دو هم راضی هستیم ایندفعه نوبت استراحت منه😉 خداروشکر میکنم هروقت بچه هام دارن باهم بازی میکنن و ممنون که دوباره لیاقت مادری را بهم داد. خیلی خوشحالیم اگر چه نگاه جامعه و اطرافیان خوشحال کننده نیست... لطفا برای سلامتی مادرم به پاس زحمتی که برای دوقلوهام کشیده دعا کنید و خواهش میکنم از مادرهای گروه به نیت مادران فردای کانال و دوستانمون که باردار نمیشن و یا همسرانشون که مخالف فرزندآوری هستن و همه ما به نحوی از دل داغدارشون خبر داریم یک مرتبه سوره حمد بخوانیم.❤️ 🌹 @Mazan_tanhamasir
سعی کردم در منزل با درمانهای طب سنتی خودم رو مداوا کنم ولی متاسفانه این درمان روی من جواب نداد و با درگیری ریه ی ۸۰ درصد😱 و سطح اکسیژن ۸۵ 🤦‍♀با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدم و در بخش icu بستری شدم دیگه هیچ امیدی به زنده بودنم نبود من به چشم خودم رحلت چند نفر رو در اطراف خودم در اون بخش شاهد بودم روزهای خیلی سختی بود با تمام ناتوانی ولی نگذاشتم حتی یک نمازم اونجا قضا بشه با سنگ‌ تیمم، تیمم میکردم و همونجور خوابیده روی تختم سعی می‌کردم رو به قبله بشم و نمازهای واجبم رو بخونم، و نیمه شبی باز به آغوش خدا پناه بردم و گفتم خدایا اگر در تقدیر من رجعت از این دنیا رو قرار دادی من راضیم به رضای تو ،فرزندانم بندگان تو هستن اونا رو به تو می‌سپارم خودت نگهدار دین و دنیاشون باش و نگذار از مسیر انقلاب و ولایت لحظه ای منحرف بشن و فرشته کوچولوی توی شکمم رو واسطه قرار دادم که شب اول قبر با من مدارا کنن 😅 وصیت نامه م رو نوشتم میدیدم که همسرم لحظه لحظه دارن آب میشن و می‌فهمن که فقط معجزه لازمه تا من نجات پیدا کنم از اونجایی که متاسفانه مجبور به تزریق رمدسیور شدم دیگه امیدی نداشتم که حتی اگر زنده بمونم فرزندم سالم باشه ولی ناخودآگاه دائم به خودم‌ میگفتم(گر نگهدار من آن است که من می‌دانم شیشه را در بغل سنگ‌ نگه می‌دارد) متوسل شدم به حضرت سیدالشهدا علیه السلام و همونجا توی بیمارستان با اشاره ی چشمم شروع کردم چله ی عاشورا گرفتن و از طرف چهل شهید بزرگوار تقدیم کردم به روح مطهر حضرت سیدالشهدا علیه السلام باز هم توکل و امید به رحمت الهی به دادم رسید. همسرم بعد از ۶ روز رضایت شخصی دادن و منو بردن منزل گفتن پیش خودم گفتم بگذار اگر قراره هر اتفاقی بیفته چه خیر چه بد پیش خودمون باشه در منزل خدا مادرشون رو بیامرزه چون بلافاصله بعد از مرخص شدن و دیدن روی ماه بچه هام روحیه گرفتم و بازهم اهل بیت علیهم السلام و حضرت سیدالشهدا علیه السلام جوابم رو دادن و من بعد از دوهفته رو به بهبودی رفتم و درمان شدم😍 بعد از این که سرپا شدم چون دیدم همسرم مجبورن برای تکمیل فرایند خرید منزل وام سنگینی از بانک بگیرن و باید فشار زیادی رو تحمل کنن، خودم بهشون پیشنهاد دادم که یه مدت بریم یه منطقه ی ضعیف تر مستاجر بشیم و منزلمون رو بدیم اجازه که این ما به التفاوت رو برای پول خونه بدیم که ایشون کمتر مجبور بشن وام بگیرن. خداوند مهربان و منّان نیت خیر منو دید و یه ساختمون خیلی خوب که همسایه های بسیار مومنی دارن در یک منطقه ی تقریبا ضعیف از نظر فرهنگی قسمتمون کرد و ما جابجا شدیم و یک مقدار از بار مالی از روی دوش همسرم برداشته شد (الحمدلله و المنه )👌 حالا دیگه نوبت زایمان فاطمه خانم رسیده بود دلم نمیخواست دخترم حالا که اینقدر فهمیده س و منو توی بارداری هم تنها نگذاشت و هم تمام مدت بیمارستان خواهراش رو نگهداری کرد و هیچ وقت حتی ذره ای به مامانش گلگی نکرد که چرا با من باردار شدی، حالا که وقت وقوع قشنگ ترین اتفاق زندگیشه تنهاش بگذارم 😊 به همه گفتم روز زایمان خودم میخوام برم بیمارستان پیشش بمونم. این شیرزن ۱۸ ساله با توکل بخدا در روز ۱۰ آبان ۱۴۰۰ زیر دست یک دکتر بسیار مومن و باتقوا به نام خانم دکتر شراره آذری آزاد طبیعی زایمان کرد 😍👌توی بیمارستان هیچ کس باورش نمیشد من مامان زائو هستم و ماه آخر بارداری هستم. 😅 همه میخواستن با ما عکس بگیرن خلاصه الحمدلله چون فاطمه خانم طبیعی زایمان کرده بودن بعد از ۹ روز به منزل خودشون رفتن و من در ۸ آذر ۱۴۰۰ یعنی ۲۸ روز بعد از بدنیا اومدن خواهر زاده خاله کوچولو رو بدنیا آوردم زیر دست همون خانم دکتر با روحیه و با نشاط و مومن 😍💐 توی این مدتِ تقریبا یکسال فرازهای زیادی برای ما بوجود اومد و تقریبا گاهی نشیب های سخت ولی من به لطف الهی و عنایت خاصه ی اهل بیت علیهم السلام هیییییچ وقت امیدم‌ رو از دست ندادم و همیشه با توسل و چله گرفتن و شهدا و اهل بیت علیهم السلام وتوابعشون رو واسطه قرار دادن و دعای سحرگاهی سختی ها رو هموار کردم. حالا بازم ان شاءالله اگر خداوند مثل همیشه یار و یاورم باشه میخوام دین خدا رو نصرت کنم و بر حسب تکلیف و وظیفه بازم نسل شیعه رو زیاد کنم. و در این راه فاطمه خانم‌ رو هم تشویق میکنم سختیهای این راه خیلی زیاده ولی زیباییهاش میچربه به سختیهاش😉 👈 ادامه در پست بعدی 🌹 @Mazan_tanhamasir
من متولد ۶۲ هستم و فرزند سوم خانواده، ما چهارتا بچه بودیم پشت سرهم، یک خواهر و یک برادر بزرگتر و یک برادر کوچکتر دارم. دوران کودکی الحمدلله عالی، چون برادر و خواهر پشت سر هم داشتم و منزل ویلایی، مدام در حال بازی بودیم و خلق بازی و برنامه های جدید و خوش بودیم همه با هم بازی می کردیم و همه با هم درس می خواندیم. پدرم دبیر بودند (خدارحمتشون کنه خیییلی خوب بودند) و مادرم هم همراه ما درس میخواندند، کتاب و دفتر که پهن می شد، همه می نشستیم و بهترین دوران عمرمان بود تا اینکه دانشگاه قبول شدم. از وقتی خودم را شناختم آرزوی داشتن بچه داشتم، یک بچه برای خودم، حتی وقتی که خیلی کوچک بودم و اصلا به ازدواج فکر هم نمی کردم. الحمدلله پدرم مرد فرهیخته ای بودند و دستم را برای انجام کارهای فرهنگی در مدرسه و دانشگاه باز گذاشته بودند. پدرم بسیار مطالعه می کردند و من هم همینطور بودم. پدر منبع همه سوالات و شبهات ما بودند. سال ۸۰ وارد دانشگاه شدم. برای داشتن همسر شایسته کسی که خدا او را دوست داشته باشد، خیلی دعا میکردم ولی از آمدن خواستگار به منزل اصلا خوشم نمی آمد، از خدا خواستم که فقط کسی که قسمتم هست و تو میپسندی بیاید و همینطور هم شد سال ۸۱ عقد کردیم. همسرم مرد مهربان و خود ساخته ای بودند الحمدلله، متاسفانه بعد از عروسی تحت تاثیر جو جامعه که بلافاصله بعد ازدواج فرزند نیارید، به مدت ۲سال فرزند نیاوردیم که الان پشیمان هستم. پسر اولم به خاطر پیشرفت نکردن زایمان طبیعی به روش سزارین فروردین ۸۶ به دنیا آمد. کولیک داشت و مدام جیغ می زد، هر دو به شدت ناراحت بودیم از اینکه فرزند آوردیم و فکر میکردیم که ما را از هم دور کرده... و بدتر اینکه افسردگی بعد زایمان هم گرفته بودم. تجربه نداشتم و یکسری حساسیتها، زود رنجیها و قانونمندی هایی که داشتیم هم کار را بدتر می‌کرد. پسرم کم کم خیلی بهتر شد و بودنش باعث شادی و نشاط بیشتر، با خودم فکر می کردم همین یکی کافی هست. هرروز با پسرم تمرین های مختلف که در کتابها خوانده بودم انجام می دادم و این کار حالت وسواسی پیدا کرده بودم. دفتری داشت که همه کلمات که عکسش را کشیده بودم. در ۱ سالگی اسمش را میگفت و همه دفترش را می شناختند😄 ۵ سال بعد که ماههای آخر بارداری دوم را میگذراندم همه چیز خیلی فرق کرده بودم. الحمدلله از حساسیتهای من خیلی کم شده بود، درس حوزه را شروع کرده بودم و به شدت درگیر کارهای فرهنگی و حوزه بودم و البته پدر عزیزم رو از دست داده بودم.😭 وقتی سونوگرافی به من و همسرم گفت دختر هست از خوشحالی اشک در چشمهایم جمع شد. سال ۹۱ فاطمه خانم به جمع سه نفره ما اضافه شد و با آمدنش کلی خوشحالی برای داداشش آورد که همیشه شکایت داشت که من داداش و خواهر ندارم و صندلی عقب ماشین، هیچکس پیش من نیست. ادامه👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
سه سال بعد در حالی که هنوز درس حوزه می خواندم، پسر دومم به دنیا آمد. در حاملگی دوم به کربلا رفتم و حاملگی سوم سفر مکه قسمتم شد. حاملگی های خوبی داشتم الحمدلله، غیر از ویار خیلی شدید ملالی نبود. هر پزشکی که میرفتم و هرچقدر قرص ضد تهوع میخوردم فایده ای نداشت و همه پزشکها میگفتن چاره ای نیست😔 فکر میکردم سه تا فرزند دارم و کافی هست اما چند سال قبل به همسرم گفتم سه تا فرزند به خاطر دل خودمان آوردیم بیا فرزند چهارم رو فقط به خاطر امر رهبر و یاری امام زمانمان بیاوریم. هرچند جو فامیل فرزند چهارم رو خیلی نمی پذیرفت. همسرم مخالفت کردند به خاطر ویار شدیدی که داشتم و اینکه همه چیز زندگی تحت الشعاع این حالت من قرار می‌گرفت. یکسال طول کشید تا توانستم به مرور و با صحبتهای مختلف ایشان را راضی کنم(هر مردی که جلوگیری کند از بارداری و همسرش فرزند بخواهد، باید دیه بدهد هربار) اینم گفتم البته با مهربانی و جزو آخرین حربه ها😉 به همسرم گفتم اگر خدا بخواهد میتواند این بارداری را بدون ویار قرار بدهد و همینطور هم شد. یکسال هم طول کشید تا باردار شدم. قبل بارداری چهارم با کلاس سبک زندگی آشنا شدم که خوراک های خوب را به برنامه زندگی اضافه کردم و خوراکی های صنعتی دارای مواد نگهدارنده، سس، سوسیس کالباس و نوشابه و... را کلا حذف کردیم. بارداری بدون ویار برایم خییلی شیرین بود. تصمیم گرفته بودم این بار زایمان طبیعی داشته باشم. اما متاسفانه هیچ دکتری قبول نمیکرد بعد سه بار سزارین طبیعی زایمان کنم. تا اینکه دکتر آیتی عزیز در مشهد قبول کردند. از من پرسیدند چرا میخواهی طبیعی زایمان کنی؟ گفتم هم اینکه برای فرزند بعدی سزارین پنجم نشم و هم اینکه به بقیه که میخواهند وی بک داشته باشند نشان بدهم که امکانپذیر هست💪 ماههای آخر تمام مواردی که برای یک زایمان طبیعی لازم هست رو تحت نظر مامای طب سنتی انجام دادم(دمنوش ، آبزن ، ورزش ، ماساژ) ورزش ماه‌های آخر بارداری، در حقیقت همه کارهای خانه هست که مادران ما در قدیم انجام میدادند و متاسفانه الان به هر بهانه ای انجام نمی شود. جاروی دستی کشیدن، فرش را نشسته نپتون کشیدن، شستن لباسها در تشت و... و الحمدلله صبح یک روز سرد پاییزی، وقتی گرمای بدن پسر کوچولوی عزیزم رو در آغوشم حس کردم، انگار دنیا رو به من دادند. ( باورم نمیشد که موفق شدم بطور طبیعی پسرم رو بدنیا بیارم) دکتر و ماماهای بیمارستان هم متعجب، احساس پیروزی می کردند. همان روز مرخص شدم و یک شب هم در بیمارستان نماندم. دکتر آیتی گفتند خوب هستی و میتونی مرخص بشی😜 الان پسر اولم ۱۷ سالشه، دخترم ۱۲ ساله، پسر دوم ۹ ساله و پسر کوچولوم، یک ساله هست. از اینکه بین بچه ها فاصله زیاد گذاشتم پشیمان هستم. واقعا توصیه میکنم که فاصله ۳یا ۴سال بیشتر بین هر فرزند خیلی خوب نیست. و من الان باید در ۴۰سالگی حداقل فرزند پنجمم ۳ساله می بود. در تمام این سالها با وجود فرزندان کارهای فرهنگی انجام دادم و درس میخواندم و در حال حاضر معلم هستم😅 در پایان اینکه در موقعیتهای مختلف الحمدلله قابلیت حل مسئله و توانایی حل مشکل را داشتم. به نظرم بر میگردد به اینکه پدر و مادرم با راحت طلبی ما را بزرگ نکردند و این راحت طلبی آسیب زننده ترین چیز در بحث تربیت دینی هست. ممنونم از مادر عزیزم 🌹و پدر خوبم 🌸 برای شادی روح پدر عزیزم صلواتی هدیه بفرمایید. 🙏 🌹 @Mazan_tanhamasir
متولد ۶۷ هستم. یه دختر پر شور و عاشق فعالیت های فرهنگی، توی دبیرستان سرآمد بودم هم در درس، هم فعالیت های متفرقه و .... سال ۸۶ وارد دانشگاه شدم و هم زمان به پیشنهاد یکی از آشناها در یک شرکت به صورت نیروی ساعتی که همه نیروهاش رو از بین دانشجویان انتخاب میکرد، مشغول شدم. دستمزدم ساعتی ۷۵۰ تومن بود😂 درست شنیدن. یعنی حتی زیر هزار تومن🤦🏻‍♀ و نهایت ساعتی که در ماه میتونستیم پر کنیم ۱۲۰ ساعت بود که البته هیچ وقت پر نمیشد چون همه مون دانشجو بودیم و درگیر درس و امتحان و... ولی در کل خیلی محیط خوبی داشت و تجربه خوبی بود. خدا رو شکر پدرم از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداشت ولی برای اینکه ما زیادی پاستوریزه بار اومده بودیم اجازه دادن من برم سر این کار. خیلی هم لذت بخش بود برام☺️ در طی دورانی که سر کار میرفتم بیشتر حقوقم رو طلا یا سکه خریدم. اون موقع ربع سکه ۴۵ هزارتومن بود😅 منم وقتی حقوقم حدود هفتاد هشتاد تومن میشد، چهل و پنج هزار تومنشو میدادم یه ربع سکه می‌خریدم. در این حد اقتصادی 😅 همون زمان یک نفر به همراه برادرش که البته هر دو دانشجو بودن هم جذب شدن. و من با اون دختر به دلیل تشابهات فرهنگی و مذهبی و... دوست شدیم. برادرش یه حالی بود موهاش پشت بلند و ... وقتی بقیه گفتن این برادر خانم فلانیه، باورم نمیشد. گفتم خانم فلانی خودش به این موجهی چه برادر جیگیلی داره😂 غافل از اینکه خدا میگه منع نکن سرت میاد😂 بله درست متوجه شدین اون آقا عاشق من شده بود و من از همه جا بی‌خبر😂 خلاصه که با تایید خواهرشوهر جان، مادرشوهرم تماس گرفتن منزل ما و.... وقتی که اومدن خواستگاری، برادر دوستم هیچ کدوم از ملاک های من برای ازدواج رو نداشت. تک پسری بود که میخواست طبقه پایین منزل پدرش زندگیش رو شروع کنه، شغل ثابت و درآمدش هم که... سربازی معاف شده بود و من میگفتم چون سربازی نرفته بچه ننه است😂 ته تغاریه پس لوسه، تازه هم سن بودیم و فقط ده ماه از من بزرگتر بود و این دیگه خط قرمز من بود. ولی در کمال تعجب همه چیز جور شد و من و آقایی در ۲۱ سالگی نشستیم پای سفره عقد😍 از همه لحاظ سنگ تموم گذاشتن برامون. خانواده همسرم، تک پسرشون بود و منم اولین بچه خانواده، هر دو خانواده ذوق داشتن و میخواستن برامون بهترین رو رقم بزنند و همین کارها باعث کدورت و دلخوری میشد😔 خلاصه که سه ماه نامزد بودیم و حدود یک سال و نیم هم دوران عقد طول کشید. دیگه خسته شده بودیم از حرف و حدیث، گفتیم بریم سر زندگیمون و اونم با کلی درد سر و ... بالاخره جشن عروسی گرفتیم و در ۲۳ سالگی زندگی دو نفره امون شروع شد. طلا و سکه ها رو فروختیم و ماشین خریدیم. با تفکر غلطی که داشتیم سه سال نگذاشتیم بچه دار بشیم. خانواده همسرم کلا با بچه زیاد مخالف هستن. یکی از خواهر شوهرام اصلا بچه نداره میگه فعلا نمیخوام، خودشو درگیر کار کرده، اون یکی هم یه دونه بچه داره که اونم دیگه موقع ازدواجشه😅 اینا رو گفتم که بدونید وارد چه خانواده ای شدم😐 بعد از سه سال شروع کردم به برنامه ریزی، فلان قرص رو بخور، فلان واکسن رو بزن، فلان ماده غذایی بخور، تست پاپ اسمیر، چکاپ دندان پزشکی، آزمایش های قبل از بارداری و.. رو با وسواس انجام دادم. خلاصه که بعد از مدتی متوجه شدم باردارم. سونو گفت یه دختر تو راه دارید و ما خوشحال بودیم کلی وسیله و لباس و... هفته ۲۲ بارداری، احساس کردم وضعیتم مساعد نیست. رفتم پیش دکترم، برام آمپول و شیاف پروژسترون دادن. مصرف کردم و بعد از یک هفته شرایط بهتر شد. منم تخت خوابیدم از ترسم. چند روز بعد، دردهای شدیدی به سراغم اومد. و من حتی نمیدونستم چمه😔 فقط جیغ میزدم😔 رفتیم بیمارستان دکترم نیومد چون تعطیلات عید فطر بود. توی نوار انقباض نشون نداد. گفتن شاید آپاندیس داره اورژانسی برام آزمایش نوشتن و... و من هنگام طی همه این مراحل از درد به خودم میپیچیدم. خلاصه که آخرش نفهمیدن من چه مشکلی دارم😐 همسرم با داد و بیداد و امضای رضایت کتبی از اون بیمارستان که خیلی هم اسم و رسم داشت ترخیصم کرد و بردم به یه بیمارستان دیگه. توی بیمارستان صدوقی اصفهان بستری شدم متخصص عفونی اومد بالاسرم و بعد از ویزیت گفت هیچ مشکل عفونی و آپاندیس و... نداره، ببریدش زایشگاه درد زایمان داره😳 من گفتم نه من تازه ۲۴ هفته ام و...بله من دچار زایمان زودرس شده بودم. سه روز اونجا بستری شدم و دکتر خودم باز هم نیومدن😔 پزشک متخصص زنان کشیک در اون تعطیلات خانم دکتر خدیجه خوشه مهر بودن. خدا خیرشون بده خیلی با دلسوزی برام همه کار کردن که جلوی زایمان رو بگیرن با اینکه من مریض ایشون نبودم ولی هیچی برام کم نگذاشتن. ادامه 👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
بعد از سه روز که بستری بودم بدنم به داروها واکنش منفی نشون داد و چون جون خودم در خطر بود مجبور شدن داروها رو قطع کنند. گفتن دیگه توکل بر خدا ان شاا... که دردها شروع نشه ولی... من همون روز بعد از قطع داروها طبیعی زایمان کردم. دخترم بدنیا اومد و من برای اینکه زودتر به دستگاه برسوننش شاید که زنده بمونه حتی بغلش نکردم😭 ولی چند دقیقه بیشتر تو این دنیا نبود. فرشته کوچولوی من ما رو تنها گذاشت. دوران سختی بود خیلی خیلی سخت ولی با کمک خدا تونستیم از این امتحان سخت خدا عبور کنیم. چند ماه بعد مجدد اقدام کردیم و این‌بار از همون اول پیش خانم دکتر خوشه مهر تشکیل پرونده دادم. خدا خیرشون بده خیلی دلسوزانه و نسبت به بیماران متعهد هستند. با اینکه طول سرویکس خوب بود ولی گفتن من ریسک نمیکن، چون سابقه زایمان زودرس داری سرکلاژ میکنم. وقتی فردای عمل اومدن توی بخش گفتن فقط خدا بچه ات نگه داشته چون طول سرویکس در عرض سه چهار روز کم شده بود و اگر سرکلاژ نمی‌شدم اون خاطره تلخ دوباره برام تکرار می‌شد. بعد از یک هفته مجدد درد داشتم بله بچه اومده بود پایین و سرکلاژ داشت باز میشد من گریه میکردم و... خانم دکتر پیشنهاد پساری دادن و من قبول کردم. و بعدش هم استراحت مطلق. خیلی سخت بود. ویار وحشتناکی داشتم و دکتر می‌گفت تا میتونی استفراغ نکن چون بهت فشار میاد ولی من... 😔 هیچی نمیتونستم بخورم استخوان دردهای شدید گرفته بودم، میگرنم مدام اذیت میکرد. یبوست شدید و... خلاصه که خیلی بارداری سختی بود. ولی خدا رو شکر تا هفته ۳۶ کشید و بعدش دخترم طی یک زایمان طبیعی زیر نظر خانم دکتر خوشه مهر بدنیا اومد. وقتی گذاشتنش روی شکمم باورم نمیشد بچه ام رو در آغوش دارم. اشک شوق میریختم. خانم دکتر دست گذاشت روی سرش و کلی براش دعا خوند😍 بعدشم گفت خدا رو شکر که دیدم بچه تو بغل گرفتی، تو از مریض های پر استرس برای من بودی😅 خدا رو شکر حالا با اومدن دخترم تازه فهمیدیم زندگی یعنی چی؟!! با همسرم به هم می‌گفتیم چه طوری قبل از این نخودچی زندگی میکردیم ؟!!! و بعد به این نتیجه رسیدیم که زندگی نمی‌کردیم بلکه فقط زنده بودیم. امیدوارم همه این لحظات در آغوش گرفتن بچه شون رو تجربه کنن. خلاصه که ما حالا یه دختر داشتیم و از نظر خانواده بس بود. ولی بعد فرمان حضرت آقا اومد. با همسرم صحبت کردم و قرار شد سنت شکنی کنیم و دومی رو هم بیاریم😱 که از شانس بد ما کرونا شد😬 هنوز نه واکسنی بود و نه دارویی. روزی بیش از ۷۰۰ نفر جون میدادن و در همین میون محل همسرم هم منقل شد به یه شهر دور مرزی‌. رفتیم شهر غریب، نه دوستی، نه آشنایی ... خلاصه که دیدیم با این شرایط نمی‌تونیم به بچه دیگه فکر کنیم چون من در بارداری به مراقبت ۲۴ ساعته نیاز داشتم. پس از فرصت استفاده کردیم و با همسرم مجدد درس خوندن رو شروع کردیم. و ارشد گرفتیم یه کتاب نوشتیم و چاپ شد😍 بعد از یکسال برگشتیم شهر خودمون و... خدا قسمت کرد رفتیم کربلا، اونجا از آقا یه بچه دیگه خواستم. دخترم خیلی می‌گفت کاش خدا به ما نی نی بده، موقع فوت کردن شمع تولدش، موقع دعا سر سفره هفت سین و حتی توی سفر کربلا تا نگاهش به گنبد امام حسین افتاد گفت امام حسین به خدا بگو به ما یه نی‌نی سالم یده😅 به همسرم گفتم دیگه داری با اعتقادات بچه بازی میکنی. بعد از برگشت از سفر باز با همسرم صحبت کردم و صحبت های رهبر رو گوشزد کردم. بهم گفت خیلی دنده پهنی با اون بارداری وحشتناک بازم میگی بچه😂 ولی بالاخره قبول کرد و من مجدد باردار شدم. بگذریم که چه قدر بهمون حرف زدن و تیکه انداختن و متهم شدیم به بی فکری و الکی خوش بودن و... گاهی دلمون خیلی می‌شکست ولی به خدا توکل کردیم. این بارداری خیلی سخت تر بود. ویار شدید جوری که دمیترون اثر نداشت، رینت بارداری، تومور لثه بارداری، تیرویید بارداری، یبوست شدید، ویار سخت و استراحت مطلق و سرکلاژ و.... این بار ۴ بار بستری شدم در طول بارداری، هر بار ۳ روز. بارداری هام همه ریسک بالا هست و دردسر😅 ولی خدا رو شکر این‌بار هم دخترم زیر نظر دکتر خوشه مهر به صورت طبیعی و برای سربازی آقا امام زمان بدنیا اومد و خانم دکتر بعد از تولد این یکی هم دست گذاشتن روی سرش و کلی براش دعا کردن. ( خدا این بچه، پدر و مادرش و نسلش رو پاک و از بیماری دور و سربازان امام زمان قرار بده و...) اینو نوشتم که بدونید گاهی تو بعضی خانواده ها فرزند دوم همون حکم فرزند پنجم و ششم بعضی خانواده ها رو داره. ما قرار بود فقط یه بچه داشته باشیم ولی وقتی آقا گفتند ما هم اطاعت کردیم و بچه دوم فقط برای سربازی امام زمان و به امر ولی بدنیا اومد. الان دختر اولم ۶ سال و نیمه و دختر دومم چهار ماهه است. ادامه 👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
اینم بگم که برای هیچکدوم از بچه هام متاسفانه شیر نداشتم و مجبور شدیم علیرغم تلاش های زیاد این رو بپذیریم که منم مثل مادربزرگم شیر ندارم و باید شیر خشک به بچه ها بدم. هزینه شیر خشک هم که...بگذریم. فقط اینو بگم که الان همه عاشق همین دخمل دومی هستند حتی همونا که سرزنشمون می‌کردن 😂 پدر و مادر هامون گفتن شما که هیچی با این بارداری و استرس ها و... باید بگیم که ما هم جهادمون رو کردیم🤣 دیگه خواهشاً فکر بچه نباشید. دوتا دارید و تمام. آخه هنوزم محل کار همسرم در شهری غیر از محل سکونتمون هست و تمام زحمت دکتر رفتن و سونو و آزمایش و بیمارستان و... به دوش پدر و مادرم و پدر همسرم بود. ولی امروز همسرم بهم گفتن ما یه بچه دیگه میخواییم😍 من گفتم نه دوتا دیگه 😂 خلاصه که اگه بقیه بفهمند که ما چه نقشه ای داریم حسابمون رسیده است. اونم با اون بارداری های من😂 همسرم میگن من به چشم دیدم منی که هیچی نداشتم وقتی به خدا توکل کردم و برای ازدواج اقدام کردم، درهای زیادی برام باز شد و خیلی از مشکلاتم برطرف شد. تو اومدی تو خونه ام و هنوز یه هفته از عروسی مون نگذشته بود که ماشین خریدیم. چیزی که من تو خوابم نمی‌دیدم. دختر اولمون وقتی بدنیا اومد علاوه بر روزی معنوی و مهر و محبتی زیادی که در خونه جریان گرفت، همسرم یه شغل خوب تو یه شرکت خوب بهش پیشنهاد شد و رفت سر اون کار و با دنیا اومدن دختر دوم هم، رزق مادی و معنوی زیادی اومد. خیلی خیلی دعامون کنید ان شاا... خدا از ما نسل علوی و زهرایی به جا بگذاره، همگی سرباز آقا امام زمان باشن. خدا ان شاا... دامان همه اونایی که از خدا اولاد می‌خوان سبز کنه به اولاد سالم و صالح 🌹 @Mazan_tanhamasir
بنده متولد ۶۲ هستم. مادرم در حالی که ۴۶ سال سن داشتند، در ازدواج دوم شون منو باردار میشن و من با خواهر خودم ۱۲ سال اختلاف سنی دارم و تمام کودکی و نوجوانی رو به تنهایی و سختی گذراندم. سال دوم تربیت معلم بودم که پدرم بیمار شدن و به رحمت خدا رفتند و من موندم با کلی بدهی و مادر بیمار و فوق العاده سخت گیر و حساس. کارم رو که با معلمی شروع کردم همزمان تدریس خصوصی می گرفتم تا بتونم هزینه زندگی و بدهی ها رو بپردازم. دوران سختی بود ولی خوشحالم تو همون سختی تونستم مادرم رو حج و کربلا هم بفرستم، چون بیمه زندگی م شد و مدام منو دعا می کنه. سال ۸۶ در حالی که من اصلا تو ازدواج سخت گیر نبودم و سپردم به خدا و همیشه این دعا رو می کردم که اونی که خودت دوسش داری رو نصیبم کن. اون موقع همسرم شغل مناسبی نداشت. ولی اخلاق و ایمان و صبر از سرمایه های مهمش بود. با یه عقد و عروسی ساده سال ۸۷ زندگی مون شروع کردیم. همسرم دوست نداشت ما تا چند سال اول فرزندی داشته باشیم اما من ایشون رو به خاطر مشکلات احتمالی باروری راضی شون کردم، اون سال ها من دانشگاه رشته دوم تحصیلیم حقوق می خوندم. سال ۸۷ دخترم زینب به دنیا اومد و تونستیم اون سال یه وانت بخریم. ما طبقه دوم خونه پدر همسرم که برامون ساخته بود، زندگی می کردیم. همسرم با وانت تو آژانس کار می کردن که یه روز دستگاه کپی جا به جا می کنن وقتی اومدن خونه گفتن چقدر خوبه میشه من تعمیر این دستگاه ها رو یاد بگیرم و این رزق ما بود ما پیگیر آموزش و یادگیری ایشون شدیم و الان تنها مهندس شهرما هستند که تو کارش واقعا مهارت دارن به طوری که حتی از شهرهای دیگه هم مراجعه می کنن و همه اداره ها و مدارس و.. ایشون میشناسن. کلی اعتبار و احترام و عزت دارند و این فقط لطف خدای مهربون چون اون موقع که ما ازدواج کردیم همه اطرافیان می گفتن شما کارمندی چرا با ایشون ازدواج کردید اما من لحظه ای پشیمون نشدم حتی همون موقع که شغلی نداشتند چون به خدا سپردم و ایشون به بهترین شکل درست کرد. فرزند دومم فاطمه سال ۹۱ و محدثه سال ۹۵ به دنیا اومد و همه رو سزارین شدم. سر سومی دکتر گفتند اگه چسبندگی باشه می بندند و من موافقت کردم که خدا رو شکر مشکلی نداشتم. تو این سال ها من یه ارشد فلسفه هم گرفتم. بارداری چهارمم تو ۱۵ هفتگی تو خونه سقط شد که من به خاطر اینکه تونستم بخشی از درد زایمان درک کنم شاکرم. فرزند چهارمم محمد حسین سال ۱۴۰۰ متولد شدن که دکتر به شرط عقیم سازی راضی به سزارین شدن که با به جود امدن مشکلاتی مسیر عوض کردن دکترم پیش اومد و ایشون معتقد به بستن نبودن و خدا رو شکر من درحالی سزارین چهارم شدم که امکان بارداری هنوز داشتم. سال ۱۴۰۱ بود یه روز دوره هم عقب افتاده بود در حالی که از مسیر مدرسم می اومدم احساس تنگی نفس کردم یه لحظه شک کردم چون من سعی می کنم همیشه باشگاه برم و ورزش کنم و تو بارداری ها خیلی تنگی نفس می گیرم و این آغاز بارداری ششم بود. اومدم تو راه بی بی چک گرفتم و وقتی رسیدم خونه زدم و دوتا خط قرمز و اشک شوق من چون خدا مهربون پاداش سالها مجاهدت منو دادند. مجاهدت من راضی کردن همسرم بود. خدا میدونه چقدر زحمت کشیدم چقدر دعا می کردم تا ایشون راضی میشدن اما حالا یه سوپرایز بود. ابتدا مقداری تو شوک بودن اما بعد کنار اومدن. حالا من بودم و سزارین پنجم دکتر قبلی که مدام خودش سرزنش می کرد چرا عقیم نکردم و بعضی دکتر ها هم به خاطر ریسک و شهر کوچک قبول نمی کردن. یه دکتر که رفتم من مشکوک به چسبندگی بودم می گفتن همسرت می خواستند اینقدر بچه داشته باشید، وقتی گفتم اتفاقا ایشون مخالف بودن و من راضیشون می کنم، تعجب می کردند!! اما این لطف خدا بود که شامل مون میشد. خلاصه بعد از کلی دکتر گردی خانم دکتر پریسا انصافی در گنبدکاووس راضی به سزارینم شدن، اتفاقا مخالف عقیم سازی و می گفتن که بستن کلی عوارض داره و شما بعد ۵تا سزارین درگیر مشکلات اون میشید این طوری شد که خدا مهربون طوری مسیر پیش بردن که محمد علی من تو جشن عید غدیر ۱۴۰۲ متولد شدن بدون عقیم سازی تا همبازی و یار برادرش باشن. دوران بارداری پنجمم از جهت اینکه فرزند قبلی کوچک بودن یعنی ۱۵ ماهه بودن که من باردار شدم مشکلات از شیر گرفتن و... بودن اما دخترها کمک می کردن. اما من سزارین هام خوب بودن از همون روز دوم از جا بلند میشم و کارهام می کنم. حتی حمام نوزاد رو هم خودم می برم کسی حتی یه شب واسه کمک پیشم نیست و من و همسرم با توکل به خدا می گذرونیم البته خدا رو شکر بچه هام هم خیلی اذیت نمی کنن. ادامه 👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
متولد ۶۷ هستم و مادر ۴تا بچه و خدا رو شاکرم به خاطر این فرشته های دوست داشتنی. سال ۸۶ ازدواج کردم و بعد از ۵ ماه زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. آزمون حوزه شرکت کردم و قبول شدم و مشغول به درس خواندن شدم. موقع امتحانات آخر سال دوم بودم که متوجه شدم باردارم، سه ماه اول بارداری در تعطیلات تابستان بود و سخت نبود، مهر که شروع شد، با خودم گفتم تا موقع زایمان برم ترم اول رو تمام کنم، برای ترم دوم مرخصی بگیرم. اما اوضاع اون طورکه پیش بینی کرده بودم نشد، مهرماه که تمام شد. دردهای منم شروع شد. نمی‌تونستم اصلاً بشینم، دکتر که رفتم استراحت مطلق داد. گفت اگه فعالیت داشته باشی بچت نارس دنیا میاد. به اجبار اون سال رو مرخصی گرفتم و ۲ماه کامل استراحت بودم تا اینکه پسر بزرگم آقا سید امیر حسین ۱۴ بهمن ۸۸ البته با تمام استراحتها بازم ۳ هفته زودتر با عمل سزارین دنیا اومد. یک سال مرخصی تمام شده بود و باید از اول مهر میرفتم سرکلاس، پسرم ۷ماهه شده بود، صبحها از ساعت ۷ پسرمو میذاشتم خونه مامانم تا ۱ظهر که همسرم میرفتن دنبالش، می آوردنش خونه. تا اینکه دیگه سال آخر بودم از طرف حوزه برای مکه ثبت نام کردم و اسمم برای مکه درآمد. اردیبهشت ۹۲ بود که همراه همسرم رفتیم مکه از سفر که برگشتم، رفتم سراغ پایان نامه باید تا آخر سال پایان نامه رو دفاع و تمام می‌کردم، سرگرم کارهای پایان نامه بودم که متوجه شدم، باردارم😳 با خودم گفتم وای پایان نامه چی میشه؟ بارداری سختی بود،از ۳ ماهگی باید استراحت میکردم چون دکتر احتمال زایمان زودرس داده بود. خیلی سخت ۶ ماهش گذشت و برای آزمایشات غربالگری رفتم وقتی جوابش اومد و پیش دکتر بردم دکتر گفت خانم بچت عقب مانده ذهنی هست. باید سقط بشه. منو میگی خشکم زده بود که این چه حرفیه بچه شش ماهشه مگه میشه!! از مطب دکتر اومدم بیرون و با گریه سوار تاکسی شدم. رفتم خونه مامانم، به مامانم گفتم دکتر این طور گفته چکار کنم؟ مامانم گفت به حرف یه دکتر که نمیشه اعتماد کنی، برو یه دکتر دیگه نظرشو بخواه، ببین بقیه چی میگن. بعدازظهر همون روز رفتم مشهد پیش دکتر آریامنش، دکتر که آزمایشات رو دید، گفت ببین دخترم دوتا سوال میکنم اینا رو جواب بده. اول: با همسرت فامیلین؟ گفتم نه دوم: بچه اولت سالمه؟ گفتم بله دکتر خندید و گفت پس چرا اصلاً آزمایشات غربالگری رفتی؟ اصلا این آزمایشات برای شما لازم نبوده. حالا با اطمینان میگم بچه سالمه و اگر هم خواستی بعد از این بچه دیگه ای بیاری، اصلاً آزمایشات غربالگری رو نرو. خیلی خوشحال اومدم خونه ولی باید تا پایان ۹ماهگی استراحت می‌کردم. بالاخره ۵ فروردین ۹۳ پسر دومم آقا سید امیر عباس در مشهد متولد شد. حالا ما دوتا پسر داشتیم. امیر عباس یک ساله بود که متوجه بارداری سومم شدم. دوباره شرایط سخت بارداری و... بارداری سومم چون بلافاصله بعد از دومی بود به مراتب سخت تر بود، دخترم فاطمه سادات در سال ۹۴، هفتم دی ماه همزمان با میلاد پیامبر اکرم( ص) با وزن یک کیلو و ۴۵۰ گرم ۸ماهه به دنیا اومد. اما از عنایات الهی این بود که بچه تنفسش خوب بود و دستگاهی نشد. اما خیلی کوچولو بود، کم وزن بود، پسرمم کوچیک بود انگار که مثل دوقلو بودن باهم بزرگ شدن... چند سالی گذشت تا اینکه اوایل سال ۱۴۰۰ بود که فهمیدم مجدد باردارم. خیلی خوشحال شدم. خداروشکر بارداری خوب و آسونی داشتم نسبت به قبلی ها اما عوضش زایمان خیلی سختی بود. سزارین چهارم بودم هر دکتری تو شهر ما قبول نمی‌کرد، گفتم بفرستید مشهد میگفتن خطرناکه، ریسک داره. بالاخره یه دکتر پیدا شد که عمل کنه حالا تو اتاق عمل آمپول بی حسی زدن و شکم منو باز کردن، دکتر به دستیارش میگه، من نمیتونم بچه رو بردارم، چسبندگی زیاد!! منو میگین فقط آیت الکرسی میخوندم و آیه الابذکرالله تطمئن القلوب... بالاخره دکتر با راهنمایی و کمک دستیارش بچه رو برداشت، پرستارای بالای سرم میگفتن خوب بود فلانی دستیار دکتر بود، وگرنه این دکتر یا مادر رو کشته بود یا بچه رو...😢 هرچند که همه اینا دست خداست ولی این طور الکی با جون مردم بازی میکنن. آقا سید امیر علی دوم دی ۱۴۰۰ با عنایت خدا سالم متولد شد. منم سربچه هام طعنه های زیادی شنیدم مسخره کردن، بابا چه خبره ۴تا!! و اینم بگم بچه‌های من هر۴تاشون شش ماه اول فقط گریه می‌کردن شب تا صبح و صبح تا شب، به طوری که تو فامیل معروف شده بودن... اما هر سختی آسانی خودشم داره، حالا که میشینم و میبینم بچه‌ها با هم دوستن، بازی میکنن،تو کارها به هم دیگه کمک میکنن و... لذتشو می‌برم و خدا رو شکر میکنم که در لحظه لحظه زندگی به من و همسرم کمک کرده و به ما عنایت داشته امیدوارم که روزی برسه، همه خونه ها مثل قدیما پر از بچه باشه 🌹 @Mazan_tanhamasir
من متولد ۱۳۷۰ هستم. دوتا بردار دارم، یکی بزرگتر از خودم و یکی کوچیکتر. در زمان خودمون خیلی درس خوان بودم و خیلی به درسام اهمیت می‌دادم. دوره دبیرستان وقتی انتخاب رشته کردم مصمم شدم برای این که پزشکی قبول بشم و باید خیلی درس میخوندم. اینم خانواده من می دونستند و خیلی همراهیم می‌کردن زمانی که پیش دانشگاهی بودم چند تا از دوستانم ازدواج کردن و من اصلا به این چیزا فکرم نمیکردم و تو هوای بهترین دانشگاه و بهترین رشته دانشگاه بودم و تو اون عالم سیر می‌کردم. مامان بابامم خیلی از خواستگارا را خودشون رد کرده بودن بدون این که من متوجه بشم. گذشت و من کنکور دادم و واقعا بد دادم😢😭 و نتایج که اومد اصلا باورم نمیشد ولی چون تمام تلاشم رو کرده بودم و نتیجه رو به خدا سپرده بودم ناراحت بودم ولی ناشکر نه و این رو حکمت خداوند میدونستم. و اون سال رو دانشگاه نرفتم و تصمیم گرفتم دوباره امتحان بدم. مهرماه سال ۸۸ بود که یه فامیل دور داشتیم و من تازه از کتابخونه برمیگشتم که اونا رو تو خونه مون دیدم با پسر بزرگشون اومده بودن و من اصلاااااا به اینکه ممکنه برا خواستگاری اومده باشن، فکر نکرده بودم. که بعد از رفتن شون مامانم قضییه رو تعریف کرد و من این شکلی بودم 😳😳 و اصلا تا اون موقعه به ازدواج فکر نمی‌کردم. و اصرار بابام که بیان برای خواستگاری و باهم صحبت کنید و... چون واقعا خانواده خوبی بودن و من پسرشون رو خیلی سال بود ندیده بودم و این بهونه ای شد تا بیان خواستگاری 🤦‍♀ وقتی اومدن و باهم صحبت کردیم، زیاد راضی نبودم یعنی بهم نمیومدیم 😒 و نمی تونستم این رو مستقیم به بابام بگم و به مادرم گفتم و.... ولی فامیلا که فهمیده بودند همه گفتند دیگه موقعیت مثل این برات نیست و... حتی مادربزرگم خیلی اصرار می‌کرد که جواب منفی ندی یه موقعه و... و من مونده بودم سر دو راهی 😔 دلم همراهش نبود. ولی عقل و دیگران میگفتن خوبه... چند روز گذشت. اون موقع ها ما گوشی نداشتیم نه اینکه نباشه از این ساده ها بود ولی من نداشتم، هر موقع کارش داشتم از گوشی بابام استفاده می‌کردم. یه روز که گوشی دستم بود یه پیام از پسر داییم برا بابام اومد، منم جواب دادم که بابام نیست و گوشی دست منه (اینم بگم ما کلا تو خانواده پسرا و دخترای فامیل حتی سلام و احوالپرسی هم باهم نداشتیم 😊 اینم از حجب و حیای خانواده ما بود 😉) خلاصه اون هم پیام داد که شنیدم عروس شدی؟ من😳 گفتم نه در حد حرف بوده همین، هنوز کسی جواب نداده. اون هم سریع پیام داد اگه من بیام خواستگاریت جوابت چیه؟ به محض خوندن این پیام قیافه من 😳😱🤯 اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم. ولی من پسر داییم رو از بچگی دوست داشتم 🙈 بعد از کلی تعجب و خود زنی 😜 خیلی خوشحال بودم که اون ازم خواستگاری کرده و کلی قند تو دلم آب شد. ولی من دیگه جواب پیام رو ندادم و گفتم بابام اومد، گوشیش رو میخواد که دیگه بهم پیام نده برای من و پسرداییم که هیچ وقت حتی در حد سلام هم باهم برخورد نداشتیم، گفتن این حرف از طرف او برام خیلی سخت بود. خلاصه این که اون خواستگارم رو با این که همه چی داشت و همه موافق بودن، رد کردم 😊 رد کردنش ساده نبود خیلی زجر کشیدم 😢 بعد از سختیهایی که من و پسر داییم کشیدیم. چون من خواستگاری داشتم که هم کار داشت، هم پول داشت، هم موقعیت عالی و الان من میخواستم با کسی ازدواج کنم که نه پول داشت نه کار 🤦‍♀ فقط ایمان داشت و من همین رو میخواستم. همیشه نمازاش رو مسجد میخوند و خیلی باخدا بود و برای زندگی خیلی خوب بود و این که دل و عقلم همراهش بود و مخالفت ها از مادرم گرفته تا همه فامیل 😢 چه ها که بر سر ما نیوردن... و در این بین فقط بابام موافق بود و میگفت خدا خودش کار و پول رو جور میکنه و این شد که بعد از سه ماه کش مکش ۲۰ آذر ۸۸ ما بهم رسیدیم 😍😍 بعد از سختیهایی که کشیدیم از بیکاری همسرم و موندن خونه بابام برای زندگی در یک اتاق و حرف و حدیث های مردم و... خیلیا بهم میگفتن خواستگار به این خوبی رو رد کردی تا زن کسی بشی که هیچی نداره 😢 و من میدونستم اون همه چی داره چون خدا رو داره☺️ و زندگیم شد پر از معجزه خدا که الان همه از خوبیهای همسرم میگن... بعد از چند ماه همسرم در اداره ای استخدام شدن و ماهم تونستیم با وام ازدواج و فروش طلا زمین بخریم و اینها قدرت خداوند بود. بابام یه خونه مستقل داشتند که بعد از یک سال به ما دادن و گفتند تا خونه تون رو بسازید، اینجا مستقل زندگی کنید و چه کمک هایی که من از طرف پدرم شدم و دستشون رو میبوسم و همیشه دعاگوشون هستم. ادامه👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
بعد از دوسال رفتیم پابوس امام رضا ع و من همچنان بچه نمیخواستم چون دانشگاه رشته شیمی درس میخوندم. همسرم خیلی بچه میخواست الان دوسال شده بود و من رضایت نمیدادم و در حرم امام رضا ع ازم خواستن و منم اونجا قبول کردم. خلاصه بعد از دوسه ماه من باردار شدم و سال ۹۱ دختر زیبای من نرگس خانوم به روش سزارین دنیا اومدن 😍😍 و(این رو هم بگم با چه سختی دانشگاه میرفتم و با بچه کوچیک درسم رو تموم کردم و دوبار هم برای فوق امتحان دادم که هر بار نتونستم برم) نرگس خانوم که ۷ ماهه شدند ما رفتیم خونه خودمون😊 و تقریبا ۱ ساله بود که ماشین خریدیم و اینها همه رو از برکت و وجود دخترم میدیدم. ۳ سال که گذشت از همسرم خواستم که بچه بعدی رو بیاریم تا تفاوت سنی بچها کم باشه. حالا او رضایت نمیداد😢 هر جور بود راضیش کردم و باردار شدم 😍 ۳ ماهه بودم که رفتم برای سونو ان تی دکتر که سونو کرد همون لحظه گفت جنین ایست قلبی کرده و...😭 همش میگفتم دستگاهش خراب بوده و... ولی بعد سه چهار روز دوباره رفتم سونو که همونو گفتند و من باید جنینم رو سقط میکردم. دل کندم از کوچولوم 😔 و بعد از تقریبا ۱ سال دوباره باردار شدم. این دفعه با استرس اینکه دوباره این قضییه تکرار نشه و توکل بخدا و توسل به شهدا و ائمه کردم و پسر قشنگم سال ۹۷ دنیا اومد 😍😍 ولی دکتر در اتاق عمل گفتند که شما دیگه نمیتونی باردار بشی چون چسبندگی شدید مثانه و شکم داری و من تو بیمارستان قید بچه رو زدم. ولی وقتی صحبت های حضرت آقا رو در مورد فرزند آوری میدیدم، غصه میخوردم که چرا نمیتونم باردار بشم 😢 بعد اینکه پسرم دو سالش شد من شروع کردم به دکتر رفتن تا ببینم واقعا راهی هست برای باردار شدنم یا نه اولین دکتری که رفتم معروف بودند و تجربه کاری بالا ایشون به محض دیدن نتیجه عمل مخالفت کردن و گفتن بچه می خوای چکار؟ گرونی هست، کرونا هست و... یه سونو نوشت و من از مطب بیرون اومدم و دیگه هم پیش شون برنگشتم ولی سونویی که نوشته بود رو انجام دادم. بعد چند روز رفتم سونو و دکتر سونوگرافی علت نوشتن این سونو رو پرسیدن و ایشون هم گفتن ضخامت رحم جاییی که برش خورده کمه منم میگم باردار نشو دوتا داری بسه 😳😡 خلاصه نتیجه سونو رو بردم پیش دکتری که منو سزارین کرده بود. گفتند سخته و نمیشه و طبق سونو رحمت تا ۶ . ۷ ماه بچه رو نمیتونه نگه داره و اینم به مشکلات اضافه شده بود و کلی منو ناامید کردند و من مونده بودم چیکار کنم 😔 یه روز برای تفریح رفته بودیم مرکز شهر و یه دکتر دیگه مطبش دیدم و اصرار کردم به آقام اینم برم ببینم چی میگه. وقتی رفتم خودش سونو رو انجام داد و آزمایشات مختلف و هیچکدوم مشکل نداشت فقط گزارش عمل دید و گفت نه نباید باردار بشی گفتم چرا علتش چیه؟ مگه چه اتفاقی میوفته؟ دکترم گفت خطر مرگ داره میخوای بمیری؟ و من مات و مبهوت از حرف دکتر و بغضی که به گلوم نشسته بود. وقتی اومدم به آقام گفتم بریم امام زاده سید جعفر. اونجا که رفتیم شروع کردم گریه کردن، گفتم من میخواستم برا امام زمان عج یار بیارم و حرف رهبرم رو زمین نندازم ولی این دکترا با حرفاشون مانعم شدن. شما کمکم کنید که لایق بشم 😭 گذشت و یه دکتر تو شهر همجوار خودمون بود و خیلی ازش تعریف شنیدم، آقام اول قبول نمیکرد و می‌گفت بسه اونم قراره همین رو بگه، ولی من اصرار کردم و رفتم پیش خانم دکتر که با دیدن آزمایشات و سونو و... گفتن موردی نداری برای بارداری . چسبندگی شکمی هم من تا شکم باز نشه نمیتونم نظر بدم ولی شما میتونید باردار بشید. من تو اون لحظه تو ابرها بودم از خوشحالی 😍😍 بعد از دوسه ماه باردار شدم و زیر نظر خانم دکتر بودم ولی حرفهای اون دکترا تو سرم می‌چرخید و استرس بهم وارد میکرد و هربار که با خانم دکتر صحبت میکردم منو آروم میکردند و میگفتن توکل کنید بخدا و زیارت عاشورا بخونید به شهدا متوسل بشید، هیچ اتفاقی نمیفته مطمئن باشید و من ۹ ماه رو با دلگرمی خانم دکتر و توکل و توسل به خوبی سپری کردم و بهترین عمل سزارینم رو داشتم که اصلا باورم نمی‌شد و الان دختر زیبام فاطمه زینب من ۲۲ روزش هست 😍😍 و خانم دکتر گفتند که میتونید یکی دیگه هم بیارید هرچند چسبندگی دارید ولی میتونی😊 و من اول از خدای خوبم ممنونم که دوباره به من توفیق مادرشدن دادند و هم از خانوم دکتر عادله ذبیحی کمال تشکر رو دارم ان شالله امام زمان عج دعاگوشون باشه😘🌹 و اینکه از همسر عزیزم خیلی ممنونم که همیشه و همه جا همراه و پشتیبان من بودند و نور ایمان در وجودشون هست، من چون به خاطر ایمانش نه پول و مال باهاش ازدواج کردم، خداوند از لحاظ مالی هم به شوهرم کمک کرد. حضور خدا رو همه جای زندگیم حس کردم و میکنم. 🌹 @Mazan_tanhamasir