┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
✨#فرشتهی_کوچولو
خورشید خانم توی آسمون از پشت ابرها بیرون آمد.
همه جا را گرم و روشن کرد.
بچهها از تشنگی و گرمای هوا خسته بودند. دیگر حوصله بازی کردن نداشتند.
شترها هم از تشنگی بی تاب شدند.
مادر، فرشتهی کوچولو را محکم به سینه چسباند تا او را آرام کند.
برایش لالایی خواند.
فرشته کوچولو سرش را این طرف و آن طرف میچرخاند و گریه می کرد.
قطره های اشک گونه های مادر را خیس کرد.
رباب زیر لب گفت:
-فرزندم آرام باش. می دانم که تشنه و گرسنه هستی؛ ولی من شیری ندارم. آبی هم در خیمه نداریم. حتما بابا فکری می کند.
سربازان بی رحم آن طرف خیمه ها آب را به روی همه بسته بودند.
بابا و عمو برای گرفتن آب به سمت سربازان رفتند؛ ولی آن ها با رفتار بدشان مشک عمو را سوراخ کردند و نگذاشتند آب برای بچه ها بیاورند.
بابای مهربان، وارد خیمه شد.
منتظر بود تا مادر فرشته کوچولو را در آغوشش بگذارد.
فرشته کوچولو بیتابی می کرد.
چشمان رباب خسته و گریان بود.
با نگرانی به چهره فرشته کوچولو نگاه کرد.
بابا جلوتر آمد.
فرشته کوچولو انگار ذوق و شوق داشت تا زودتر به آغوش بابا برود.
بابا او را بغل کرد و بوسید و نوازش کرد. آرام شد و خندید.
بابا به طرف سربازان رفت. فرشته کوچولو را روی دستش بلند و گفت:
-به این طفل رحم کنید. لبهایش خشکیده.
فقط کمی آب می خواهد.
اما یک دفعه دست بابا گلگون شد. فرشته کوچولو
آرام شد. دیگر بی تابی نمی کرد.
بابا او را به طرف آسمان گرفت و گفت:
- خدایا این هدیه را از من قبول کن.
فرشته کوچولو پدربزرگ را دید که منتظر اوست.
خودش را در آغوش پدر بزرگ انداخت.
❁م.احمدزاده «مجنون الزهرا»
#میوه_ی_دل_من
#داستان_کودکانه
#فرشته_ی_کوچولو
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨
#داستان_کودکانه
#دوست_مهربون🌹
صدای چهچه بلبل ها در دشت پیچیده بود.
زنبور کوچولو تنها در خانه نشسته بود.
از پنجره بیرون را نگاه کرد.
با خودش گفت:" کاش من دوستانی داشتم."
ازخانه بیرون زد.
روی گلبرگِ گلِ سرخ نشست.
با صدای بلند، سلام داد.
گل سرخ لبخند زد و گفت:" سلام. چه زنبورِ با ادبی."
زنبور کوچولو روی زمین نشست.
مورچه داشت با زحمت، دانه ای را هُل می داد. زنبور کوچولو، به کمکش رفت.
با هم دانه را هل دادند. مورچه دانه را داخلِ لانه برد.
از زنبور تشکر کرد و گفت:" چه زنبورِ مهربونی."
زنبور کوچولو پرید و روی شاخه درخت نشست.
کفشدوزک، با عجله از لانه بیرون آمد. به زنبور کوچولو گفت:" می تونی کمکم کنی؟ پسرم بیماره باید ببرمش پیش خاله سوسکه. تا بهش دارو بده."
زنبور کوچولو گفت:"خودم می برمش."
بچه کفشدوزک را برداشت.
با هم، خانه خاله سوسکه رفتند.
خاله سوسکه گفت:"چه زنبورِ دلسوزی."
و به بچه کفشدوزک، دمنوش داد.
حالش خوب شد.
زنبور کوچولو خداحافظی کرد.
بچه کفشدوزک گفت:"صبح منتظرت هستم تا با هم بازی کنیم."
به طرف خانه راه افتاد.
مورچه او را دید و گفت:" فردا صبح بیا همین جا. می خوایم با هم بازی کنیم."
گل سرخ گفت:"هر روز به من سر بزن از دیدنت خوشحال می شم."
زنبور کوچولو خندید و برای دوستانش دست تکان داد.
او دیگر تنها نبود.
❁فرجام پور
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#دوست_مهربون
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨
#داستان_کودکانه
#آرزوی_زنجیرک
زنجیرک با زحمت خودش را از زیر طبل بیرون کشید.
دانه های زنجیرش را تکانی داد و گفت:
«وای! وای! خسته شدم. دست و پاهام درد گرفت. طبل گنده خودت را انداختی روی دست و پاهام.»
طبل ابروهایش را به همنزدیک کرد و گفت: «والا من الان یک سالی هست که اینجایم. معلوم هم نیست تا کی قرار هست اینجا باشم!»
زنجیرک از خستگی کنار طبل ولو شد و گفت: «وای خداجون، همه ی بدنم درد می کنه!»
بعد با زحمت سرش را بلند کرد، نوری که از پنجره داخل می آمد، چشم هایش را اذیت کرد!
«واای چشمم کورشد!»
دستش را مثل سایبان بالای چشم هایش گذاشت.
کتیبه ها هنوز سر جایشان بودند؛ همانجا روی دیوارهای زیرزمین.
سر علم ها و نشانه ها تا سقف می رسید!
زنجیرک رو به طبل کرد و گفت: «تا کی باید اینجا بمونیم؟ حوصله ام سر رفته! می خوام برم بیرون!»
طبل گفت: «من خودمم خیلی وقته خسته شدم! فقط کاشکی عمو رضا حالش خوب باشه.»
زنجیرک گفت: «من نوه ی عمو رضا را می خوام، چرا با باباش نمیاد منو ببره بیرون؟!»
در همین وقت کبوتر کوچولو آمد و نشست جلوی پنجره و گفت:
«بغو، بغو، بغ، بغ، بغو، سلااام، سلااام!»
همه از دیدن کبوتر کوچولو خوشحال شدند و جیغ و هورا کشیدند.
زنجیرک گفت: «وای بغ بغو خودتی؟! از مشهد میای؟!» بغ بغو بالش را با نوکش تمیز کرد و گفت: «بله زنجیرک از مشهد اومدم و دارم می رم کربلا!»
طبل صدایش را صاف کرد و گفت: «خب چه خبر از بیرون؟!»
بغ بغو با ناراحتی گفت: «ترسناکه، خیلی از آدم ها حالشون بدِ»
زنجیرک گفت: «خب بِرَن پیش دکتر!»
بغ بغو گفت: «عجیبه، آدما از هم فرار می کنن!»
طبل گفت: «من هم شنیده ام حتی می ترسند همدیگه رو بغل کنند!»
بغ بغو گفت: «شنیدم کربلا اینطوری نیست! اونجا همه حالشون خوبه!»
بعد کمی استراحت کرد، آب و دانه خورد و پرواز کرد و رفت.
زنجیرک داد زد: «کاشکی ما هم بلد بودیم پرواز کنیم!»
طبل هم ادامه داد: «دلم می خواهد بروم کربلا! »
زنجیرک گوشه ای نشست و حسابی گریه کرد، غصّه خورد و غصّه خورد، یادش آمد که عمو رضا هر وقت غصّه ای داشت دعا می کرد. دست های کوچولویش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدا جون مهربونم، خواهش می کنم به نوه ی عمورضا، به محمدحسین بگو بیاد منو با خودش ببرِ!»
بالاخره بعد از چند روز، در زیرزمین باز شد و عمورضا و پسرانش، آمدند توی زیرزمین.
با باز شدن در زیرزمین یک دفعه همه جا روشن شد. عمو رضا رفت به طرف صندوقچه ای که گوشه ی زیرزمین بود، بقچه ای را از توی صندوقچه برداشت، گره اش را بازکرد، یک کتیبه ی مشکی داخل بقچه بود، دستش را روی آن کشید.
بعد کتیبه را گذاشت روی چشم هایش و یک عالمه گریه کرد. عمو رضا هر سال این کتیبه را بالای در خانه اش می زد.
پسرهای عمو رضا کتیبه ها را از روی دیوارکندند تا ببرند روی دیوارهای حیاط و اتاق ها بزنند.
یک دفعه پسرک بازیگوشی با سر و صدای زیاد از پله های زیرزمین دوید و پائین آمد.
بلند بلند گفت: «بابابزرگ جونم! آخ جونمی پس امسال می تونم زنجیرمو با خودم بیارم؟!»
پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «ان شاالله، به امید خدا!»
زنجیرک اشک هایش را با پشت دست های سرد و کوچکش پاک کرد و با خودش گفت: «خودشه! محمدحسین خودمونه، آخ جونمی جون!!!»
محمدحسین بلند گفت: «زنجیرک؟! زنجیرک؟! کجائی؟!»
زنجیر کوچولو دلش می خواست داد بزند و بگوید:«من اینجام! اینجا! این پائین! روی زمین!»
نزدیک بود محمدحسین زنجیرک را لگد کند! با خوشحالی از روی زمین برش داشت و داد زد: «ایناهاش بابابزرگ، پیداش کردم!»
زنجیرک با خوشحالی زیادی محمدحسین را نگاه کرد، سر بند سیاهی دور سرش بسته بود. زنجیرک نوشته ی روی آن را خواند: «یا علی اصغر علیه السلام» چشم های روشن محمدحسین پر از ذوق بود.
ماسک مشکی کوچولویش را از روی بینی و دهان کوچکش به زیر چانه اش کشید و گفت: «سلام زنجیرک، دیدی بالاخره اومدم! از فردا با باباجون و بابابزرگ می ریم تو حیاط امامزاده وحسابی خوش می گذرونیم!»
زنجیرک داشت از خوشحالی بال در می آورد! با لبخند نگاهی به طبل کرد.
دانه هایش از شادی توی هوا می چرخیدند.
❁بتول محمدی«رئوف»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
#داستان_کودکانه
#محرم
#اربعین
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#فرصت_جبران 🌹
رعنا کوچولو داشت دنبال مسواکش می گشت؛ ولی مسواکش نبود.
حتما دیشب آن را سر جای خودش نگذاشته بود.
مادر صدا زد:
_رعنا جان مسواک زدی؟
رعنا با خودش گفت: "وای اگه مامان بفهمه مسواکم نیست؟"
با کلمات بریده گفت:
_بله مامان الان مسواک می زنم.
مامان گفت:
_رعنا اگه مسواک نزنی دندانهات قهر می کنند و می روندها!
رعنا توی آینه نگاهی به دندانهایش کرد و رفت توی رختخواب.
با خودش گفت: "حالا که مسواکم نیست تنبیه می شود تا بیاید سر جایش "
بعد ریز ریز خندید و چشم هایش را بست.
صبح که بیدار شد؛ رفت تا دست و صورتش را بشوید. ناگهان توی آینه دید دو تا از دندانهایش نیستند.
به طرف آشپزخانه دوید.
مادر داشت میز صبحانه را می چید. رعنا تا مادر را دید توی آغوشش پرید و گفت:
_من به شما دروغ گفتم. حالا هم دو تا از دندانهایم قهر کردند و رفتند.
مادر با تعجب به رعنا نگاه کرد و گفت:
_دروغِ چی؟ برای چی باید دروغ بگی؟
رعنا همه ی ماجرای دیشب را برای مادر گفت.
مادر او را بوسید و گفت:
_اگر من اصرار میکنم حتما مسواک بزنی، بعد بخوابی،
برای سلامتی دندان های خودت است.
بعد خندید و گفت:
_من فقط شوخی کردم.
رعنا گفت:
_حالا جدی جدی رفتند؟
مادر رعنا را نوازش کرد و گفت:
_چند روز ِ دیگه هفت سالت تمام می شود.
رعنا گفت:
_این چه ربطی به ماجرا دارد؟
مادر گفت:
_دندان های شیری در سن هفت سالگی یکی یکی می ریزند و تو صاحبِ دندان های دائمی میشوی.
رعنا خوشحال شد و گفت:
_پس اگر دندانهایم قهر نکرده اند؛ پس کجا هستند؟
مادر خندید گفت:
_حتما توی رختخوابت به خواب ناز رفتند.
هر دو خندیدند.
پدر از اتاقش بیرون آمد و گفت:
_اما همیشه اینطور همه چیز به خوبی و خوشی تمام نمی شود.
رعنا جان گاهی اوقات فرصتی برای جبران اشتباه وجود ندارد.
رعنا به فکر فرو رفت و با خود گفت:
"چقدر خوب شد که حرفهای مامان فقط شوخی بود. اگر دندانهایم قهر کرده بودند باید چه کار می کردم؟"
❁فرجام پور
#میوه_ی_دل_من
#داستان_کودکانه
#مسواک_زدن
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
به نام خدا
#داستان_کودکانه
#تبلت_خوابالو
روی میز اتاق کوچک سنا، پر بود از اسباب بازی های ریز و درشت و رنگارنگ.
سنا که بیدار شد و از اتاقش بیرون رفت، اسباب بازی ها هم یکی یکی از خواب بیدار شدند.
همه مشغول وسطی بازی کردن بودند. توپ زرد رنگ با شادی این طرف و آن طرف می دوید. عروسک موطلایی توپ را پرتاب کرد. توپ به تبلت گوشهی میز خورد.
آقای تبلت از خواب پرید. با عصبانیت گفت: "یواش تر! چه خبرتونه؟! بذارید بخوابم".
این را گفت و دوباره به خواب رفت. توپ زرد گفت: "وای ببخشید آقای تبلت، حواسم نبود".
ولی تبلت خواب بود و اصلا حرف توپ را نشنید. دوباره همه اسباب بازی ها مشغول بازی شدند. با ضربهای که خانم قطار به توپ زد دوباره توپ به آقای تبلت خورد! همه ترسیدند؛ اما این بار او اصلا بیدار نشد!
مو طلایی آرام گفت: "کاش آقای تبلت هم میومد بازی". قطار خانم گفت: "قبلا شاد و پر انرژی بود. ولی مدتیه خیلی تنبل شده".
خرگوش پشمالوی قرمز جلو آمد و گفت: "چطوره از خودش بپرسیم؟"
عروسک مو طلایی گفت: "چجوری؟ اون که همش خوابه، من که میترسم بیدارش کنم، دعوامون میکنه".
خرگوش پشمالو جلو رفت و به آقای تبلت گفت: "آقای تبلت! آقای تبلت! بیدار شین!"
آقای تبلت با صدای کلفتش گفت: "چیه!؟ چی شده؟! چرا نمیذارین بخوابم؟! خوابم میاد. حوصله ندارم".
خرگوش پشمالو گفت: "جناب تبلت، ما میخوایم فوتبال بازی کنیم. یک یار کم داریم. شما هم بیاین بازی".
آقای تبلت گفت: "من حال ندارم. اصلا نمیتونم فوتبال بازی کنم".
در این موقع توپ زرد پرشی کرد و به کنار آقای تبلت آمد و گفت: "خواهش می کنم بیاید باهامون بازی کنید. میشه بگید چرا اینقدر می خوابید؟!"
آقای تبلت که دید دیگه فایده ای نداره، چشماشو به زور باز کرد و گفت: "باشه، براتون میگم ولی بازی نمیام، دوست دارم بیاما ولی حالشو ندارم. راستش من قبلا خیلی پر انرژی بودم. همش با سنا بازی میکردم. همیشه منو با خودش می برد خونهی خالهاش، خونهی داییش، خونهی مادربزرگش. خلاصه همه جا میرفتم. یک روز بابای سنا مسابقه دو برگزار کرد. سنا که مثل من چاق و بیحوصله شده بود برنده نشد و از این بابت خیلیغ ناراحت بود. هفتهی بعدش بیشتر تمرین کرد و در مسابقه تونست اول بشه. جایزه اش یه دونه طنابِ بازی بود. از وقتی اون جایزه رو گرفته دیگه کمتر سراغ من میاد. هر هفته تو خونهی مامان بزرگ سنا مسابقه برگزار میشه. مسابقهی دو، طناب بازی، نقاشی، کاردستی و... . البته هنوزم بعضی وقتا منو میبره ها ولی اونجا هم جای من روی میزه. دیگه بچه ها دور من جمع نمیشن. من ..."
همه اسباب بازیها داشتند به حرفهای آقای تبلت گوش میکردند که یک دفعه صدایش قطع شد! دیدند آقای تبلت خاموش شده!
خانم قطار لبخند زد و گفت: "بچه ها بیاید کنار، بذارید بخوابه".
در این موقع سنا وارد اتاق شد.
خانم قطار گفت: "هیسسسس!"
همه ساکت شدند.
سنا در حالی که شعر میخواند به طرف کمدش رفت. طنابِ بازی و جامدادی اش را برداشت و آنها را داخل کیفش گذاشت. نگاهی به میز انداخت.
تبلت خاموشش را به شارژر وصل کرد.
عروسک مو طلایی را برداشت و گفت:"عروسک قشنگم، امروز تو رو میبرم خونهی مامانبزرگ. میدونم که یه عالمه بهت خوش میگذره".
مو طلایی خوشحالِ خوشحال شد. آخر او هم مثل سنا، عاشق بازی های دسته جمعی بود.
❁ ف.حاجی زادگان «بشارت»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#تبلت_خوابالو
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
سنا.m4a
5.68M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
تبلت خوابالو
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_صوتی
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━
#داستان_کودکانه
#وروجک 🌹
صدای خنده وروجک بلند شد.
هادی و هدی، چشمهایشان را باز کردند.
هدی گفت: "باز این وروجک بلند شد. دیگه نمیذاره ما بخوابیم."
هادی گفت: "من میدونم چه کار کنم که اذیت نکنه. وقتی بابا داشت درستش می کرد، دیدم فنرهای پاش رو چه جوری چسبوند. الان می گیرمش. پاهای فنریش رو به تخت می بندم."
بعد از جا بلند شد. دنبال وروجک کرد.
وروجک روی پاهای فنریش پرید. روی تختِ هادی افتاد.
هادی خندید و گفت: "دیگه گیر افتادی."
بعد وروجک را لای ملافه پیچید.
به هدی نگاه کرد و گفت: "الان محکم میبندمش تا راحت بخوابیم."
وروجک التماس کرد:"منو نبند. قول میدم، اذیت نکنم."
هدی گفت: "گناه داره. ولش کن."
هادی وروجک را رها کرد. او دوباره، بالا و پایین پرید. این بار؛ دوتایی دنبالش کردند.
وروجک بالای کمد پرید. برای آنها شکلک در آورد.
هادی هم ادای او را در آورد.
هدی با اخم به هادی نگاه کرد. هادی گفت: "چه کار کنم؛ اون داره شکلک در میاره."
هدی چیزی نگفت. جلو رفت تا وروجک را بگیرد. ولی دستش به بالای کمد نمی رسید. هادی چارپایه کوچکی را آورد. هدی لبخند زد و تشکر کرد.
هدی روی چارپایه رفت. دستش را به طرف وروجک دراز کرد. اما وروجک از بالای کمد، به روی تخت پرید.
هدی خواست او را در هوا بگیرد. چارپایه از زیر پایش در رفت. روی زمین افتاد.
هادی فریاد زد. هدی گریه کرد.
وروجک ناراحت گوشهای نشست.
مادر، وارد اتاق شد.
هدی را بلند کرد و روی تخت گذاشت.
هادی گفت:"همه اش تقصیره وروجکه."
وروجک را برداشت و تکان داد.
اما او تکان نخورد. هادی برایش شکلک در آورد. مادر با اخم به او نگاه کرد.
از اتاق بیرون رفت. وروجک گفت: "منو ببخشید. تقصیره من بود."
هدی هنوز ناله میکرد و پایش را چسبیده بود.
هادی گفت: "اگر تو اذیت نمیکردی این جوری نمیشد."
وروجک سرش را پایین انداخت.
مادر با لیوانی شربت وارد شد. آن را به دست هدی داد.
وروجک را از هادی گرفت و توی قفسه عروسکها گذاشت.
هدی شربتش را خورد و آرام خوابید.
مادر چراغ را خاموش کرد و بیرون رفت.
وروجک دیگر تکان نخورد.
❁فرجام پور
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#وروجک
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
#داستان_کودکانه
#حلما_و_حنانه
مادر دست حنانه را گرفت و گفت:
-دختر قشنگم، دیگه بزرگ شدی، نباید پوشک بپوشی. باید مثل ما بری دستشویی.
حنانه بغض کرد و گفت:
-نمی خوام. نمیلم.
مادر پوشکش را باز کرد و گفت:
-من کمکت می کنم. تازه اگر بری اونجا می بینی چه جایزه هایی اونجا هست.
اما حنانه سفت به پای مادر چسبید و گفت:
-من میتلسم. نمیلم.
مادر او را از خودش جدا کرد و گفت:
-ترس نداره. اونجا چراغ های رنگی داره. جایزه داره.
حنانه گریه کرد و گفت:
-نمیخوام...نمیخوام.
مادر دوباره پوشکش را بست.
چند ساعت بعد،
صدای زنگ در بلند شد.
حنانه از کنار اسباب بازیها بلند شد و با پاهای کوچکش به طرف در دوید.
مادر در را باز کرد و او را بغل گرفت.
خاله زهرا با خوشحالی وارد شد. سلام داد و حنانه و مادر را بوسید.
حنانه سرش را کج کرد و روی شانه مادر گذاشت که صدای حلما را شنید.
-سلام... سلام...
مادر نشست و حنانه را زمین گذاشت.
حلما را بغل کرد و بوسید.
-وای! قربون زبونت بشم خاله جان، سلام، خوش اومدی.
بعد حلما را کنار حنانه گذاشت.
حلما و حنانه دست هم را گرفتند و به طرف اتاق رفتند.
حنانه عروسک کوچک و قشنگی که تازه خریده بود به حلما نشان داد و گفت:
-اینو دیلوز خلیدم.
حلما دستش را روی موهای عروسک کشید و گفت:
-چگد قشنگه! باهاش بازی کنیم؟
حنانه گفت:
-آله. فقط این مال منه. تو هم این یکی لو بلدار.
حلما خندید و یک عروسک دیگر برداشت.
حنانه قابلمه را روی اجاق گذاشت. عروسک را بغل کرد و گفت:
-من مامان.
حلما گفت:
-باشه. منم خاله.
چند دقیقهای با هم بازی کردند.
یک دفعه حلما از جا بلند شد و گفت:
-وای! من بِلم پیش مامانی.
حنانه با تعجب به او نگاه کرد.
حلما تند از اتاق بیرون رفت و گفت:
-مامانی بیا....بیا....
خاله زهرا از روی مبل بلند شد و او را به دستشویی برد.
حنانه کناری ایستاده بود و با تعجب نگاه میکرد.
وقتی حلما به اتاق برگشت.
هنوز حنانه با تعجب نگاهش میکرد.
حلما گفت:
-ناهال آمادش؟
حنانه قابلمه را از اجاق گاز پایین گذاشت و گفت:
-بله، آمادش.
حلما عروسک را برداشت جلوتر آمد تا غذا بخورد. حنانه او را نگاه کرد و گفت:
-تو دیگه پوشک ندالی؟
حلما خندید و گفت:
-نه، ندالم. آخه دیگه بزگ شدم. تازه مامانم میگه، خیلی خانوم شدی.
حنانه گفت:
-منم بزگ شدم.
حلما گفت:
-یعنی پوشک ندالی؟
حنانه سرش را پایین انداخت. کمی ساکت ماند و بعد از جا بلند شد و مادرش را صدا زد.
-مامان، مامان، بیا...بیا.
به حلما نگاه کرد و خندید.
حلما گفت:
-تو هم خانوم شدی.
❁فرجام پور
#تولد_تا_هفت_سالگی
#حلما_و_حنانه
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━
#داستان_کودکانه
#اگر_مدادرنگی_هایم_غصه_بخورند؟!
محمدحسین زیپ کیفش را باز کرد. دنبال دفتر نقاشی اش گشت.
یکدفعه چند تا مداد شمعی بیرون پریدند. نگاهش کردند و داد زدند: «با ما نقاشی بکش!»
اما آن ها مال دوستش بودند! با خودش فکر کرد: «حتما وقتی از خانه ی دوستم برمی گشتیم دنبال من دویدند و خودشون را پرت کردند توی کیفم!»
«چه رنگ های خوشگلی دارید!»
مداد شمعی آبی بالا و پائین پرید و گفت: «با من دریا بکش پسر کوچولو!»
سبزی دستش را توی هوا تکان داد و داد زد: «آهاای! با من درخت بکش!»
محمدحسین با خودش گفت: «واای چقدر دلم خواست ! کاشکی بشه!»
روی زمین کنار همدیگر چیدشان و گفت: «چه اشکالی داره؟!» و خواست یکی از آنها را بردارد که مادر در اتاقش را زد و وارد شد.
محمدحسین با انگشت کوچک اشاره اش مدادشمعی ها را به او نشان داد و گفت: «مامانی اینا مدادشمعیای دوستمه، می شه باهاش نقاشی بکشم؟!»
مادر نگاهی به مدادشمعی ها کرد و نگاهی هم به محمدحسین و گفت: «مداد رنگی های خودت ناراحت نمی شن؟!»
بعد لبخند زد به آشپزخانه برگشت. چند دقیقه بعد محمدحسین هم از اتاق بیرون دوید. مدادشمعی ها با صدای جورواجورشان، دنبالش دویدند. در رویشان بسته شد.
مادر توی آشپزخانه داشت ظرف ها را دستمال می کشید.
محمدحسین سرش را کج کرد و گفت: «مامانی لطفاً! فقط یه نقاشی!»
مادر دستش را با پیشبند گل گلی اش خشک کرد. آمد نزدیک اپن؛ به بابا نگاه کرد، بابا هم به مادر. هر دو لبخند زدند.
بابا نشسته بود روی مبلی که از همه بزرگتر بود. دفترچه ی یادداشتش را از جیب پیرهن سفیدش درآورد گفت:
«خانم لطفاً برام یه خودکاربیارین؟»
مادر گفت:« چشم» و نگاهی به دوروبرش کرد.
_عه، چه خودکار خوشگلی! همینو میارم براتون!
بابا چشم هایش بزرگ شد و گفت:« نه! نه! این مال دوستمه»
مادر خودکار را گذاشت سرجایش روی اپن و خودکار بابا را برایش آورد.
محمدحسین به خودکار دوست بابا نگاه کرد: «چه نازِ!گل قرمزیه!» بعد لی لی کرد و رفت توی آشپزخانه.
بابا خودکار خودش را توی هوا تکان داد و گفت: «خودکارم اگه ببینه من با خودکار دوستم می نویسم حتما ناراحت می شه!»
محمدحسین برگشت لبخندی به بابا زد و نشست پشت میز گرد چوبیشان و گفت: «مامان من می خوام تو اون کاسه غذابخورم، دوستش دارم!» انگشت کوچک و تپلوی دستش را دراز کرده بود به طرف کاسه ی همسایه و پاهایش را تکان تکان می داد.
مادر ظرف محمدحسین را از توی کابینت درآورد و گذاشت روی میز جلوی دست محمدحسین وگفت: «اون کاسه ی همسایه است!»
محمدحسین گفت: «نه! من اون کاسه را می خوام!» و ظرف خودش را هل داد آن طرف میز!
مادر گفت: «ولی ظرف همسایه حتما دلش تنگ شده!»
محمدحسین دوید وسط حرف مامان و گفت: «مداد شمعی ها چی؟! اونها اصلا هم دلشون تنگ نشده!»
مادر گفت: «ولی اینجوری مدادرنگی هات فکر می کنن دیگه دوستشون نداری؟»
بابا گفت: «شاید خودکار من کمی کهنه باشه، اما دلم نمی خواد از دستم ناراحت بشه!»
محمدحسین با خودش فکر کرد: «اگر مداد رنگی هایش گریه کنند؟! اگر با او قهر کنند؟!»
با همین فکرها غذایش را تا تهش خورد و تند و فرز از صندلی پشت میز پائین پرید و گفت: «مامان جون لطفا بریم مدادشمعیای دوستمو پس بدیم، تا مداد رنگی هام اونارو ندیدن!»
مادر سرش را تکان داد.
محمدحسین همانطور که به سمت اتاقش رفت، که لباس بپوشد، گفت: «مامان جون شما هم کاسه ی همسایه را پس بدین! بابا جون شما هم خودکار دوستتون را!»
❁بتول محمدی«رئوف»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━
صدا ۰۰۳.m4a
5.73M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
اگر مدادرنگی هایم غصه بخورند؟!
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_صوتی
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_کودکانه
#قایقو_و_جیک_جیکو
قایقو کنار یک دریاچه زندگی می کرد. قایقو مثل هر روز پاروهایش را جمع جور کرد. آماده شد برای اینکه صاحبش بیاید و با هم به دریاچه بروند تا ماهی بگیرند.
اما آن روز هر چه صبر کرد، صاحبش نیامد. قایقو خودش را از کنار دریاچه کِشان کِشان به درخت جیک جیکو (همسایه اش)رساند و گفت: «جیک جیکو، جیک جیکو، بلند شو تنبل!!»
جیک جیکو از خواب پرید و گفت: «چیه؟! چی شده؟!» قایقو را که دید زبانش بند آمد. چشمانش لوچ شد و گفت: «قایقو تو چه طوری اومدی اینجا!»
قایقو گفت: «الان وقت این حرفا نیست! صاحبم! صاحبم!»
جیک جیکو گفت: «صاحبت چی قایقو؟!»
قایقو گفت: «از صبح تا الان صاحبم نیومده! نگرانشم؛ می تونی بری دنبالش؟»
جیک جیکو گفت: «چرا باید بروم؟ نوه ی صاحبت فک می کنه ما باهاش دشمن هستیم! یادته؟! اون روز توی جنگل! با دوستانش آتش روشن کرده بود! ما برای نجات جنگل آن ها را از آنجا دور کردیم. آتش را به زحمت با کمک حیوانات جنگل خاموش کردیم. اما او در عوض چکار کرد؟! هر روز ما رو با تیرکمونش نشونه می گیره و می گه: «همونطور که ما را از جنگل بیرون کردید، شما هم باید از اینجا برید!» قایقو گفت: «امّا صاحبم اینطور نیست! شماها را خیلی دوست داره! خودتم می دونی! اون پسر هم بالاخره متوجه اشتباهش می شه.»
جیک جیکو، جیک جیکی کرد و گفت: «باشه، حالا بگو از کدوم راه برم؟» قایقو گفت: «از راه روستا، از راه روستا!!»
جیک جیکو راه افتاد. سریع بال می زد. یکدفعه مردی را دید که روی زمین افتاده است. نزدیک تر که شد فهمید که او صاحب قایقو است. هول شد، ولی به خودش گفت: «نه! نه! تو باید به خودت مسلط باشی!»
به سراغ دوستانش رفت. اول به سراغ آقاشیرِ رفت. ماجرا را برایش گفت. دوم به سراغ آقا ببرِ رفت. ماجرا را برای او هم تعریف کرد. بعد به سراغ پلنگ، زرافه، فیل و دوستان پرنده اش رفت. همه با هم به سراغ صاحب قایقو رفتند و با کمک هم صاحب قایقو را بلند کردند. یکی سرش را بلند کرد.
پرنده ها زیر کمرش رفتند.
شیر و پلنگ پاهایش را گرفتند.
دونفر دیگر هم دست هایش را.
چند بار توی راه تلو تلو خوردند، اما بالاخره موفق شدند صاحب قایق را به روستا ببرند. نوه ی صاحب قایقو از دیدن آنها خیلی تعجب کرد. یکدفعه یاد پرنده هائی افتاد که با تیرکمانش زخمی شده بودند! خیلی خجالت کشید.
دو سه روز بعد نوه ی صاحب قایقو آمد. او خبر خوبی به قایقو و جیک جیکو داد؛ او گفت: «حال پدربزگ خوب است و تا دو هفته ی دیگه کامل خوب می شه و می تونه دوباره بیاد پیشتون.» قایقو و جیک جیکو هر دو از این خبر خیلی خوش حال شدند. نوه ی پدربزرگ گفت: «ببخشید من با شما خیلی بد رفتاری کردم!» جیک جیکو و قایقو به هم نگاه کردند. خندیدند و او را بخشیدند. نوه ی صاحب قایقو از اینکه دوستان خوبی پیدا کرده بود بسیار خوشحال بود.
❁ علی معظم، ۱۱ ساله
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
#داستان_کودکانه
#صندلی_کوچولو
صندلی کوچولو، یک صندلی سفید و صورتی خوشگل بود. با چشم های اشک آلود گوشه ی اتاق فاطمه نشسته بود. لب هایش آویزان بود! با خودش گفت: «فاطمه منو دوش نداله!
اَژَم اِشتفاده نمی تُنه!
تَهنام!»
مادر فاطمه به طرف اتاق فاطمه رفت. یک راست سراغ صندلی کوچولو رفت. کنار فاطمه گذاشتش. فاطمه نشسته بود گوشه ای از پذیرائی، اخم کرد. از کنار صندلی بلند شد و گفت: «مامان شَندل نه!»
انگار از صندلی می ترسید! مادر لبخند زد. دوباره توی اتاق فاطمه رفت. با تمام عروسک هایش برگشت. صندلی کوچولو با خودش گفت: «وااای خِلش کوچکولو! نوک حنائی! هادی! هدی! ببعی! ...سلاام!
چِگَد دلم می خواش باهاتون باژی کنم!» همگی هورا هورا کنان دست زدند و خندیدند.
مادر کنار صندلی و عروسک ها نشست. نوک حنائی را برداشت. نوک نارنجی اش را ناز کرد. روی صندلی نشاندش. کمی منتظر شد. به بقیه ی عروسک ها لبخند زد و گفت: «نوک حنائی داره یه کار مهم می کنه!» نوک حنائی بعد از مدتی گفت: « آخیش لاحت شدم! میکلوبای بد از توو دلم بیلون اومدن!»
مادر گفت:«عِه! آفرین پسر خوب! شما شماره ی دو را انجام دادین!»
یکدفعه ببعی گفت: «بع! بع! نوبت منه!
دل منم دَد می تُنه!»
نوک حنائی پائین پرید. جای خودش را به ببعی داد و گفت:«تو هم شماله دو دالی؟! پی پی؟»
ببعی گفت: «آله، آله! زودی باش!»
هادی و هدی هم به نوبت روی صندلی کوچولو نشستند. هادی گفت: «حالا ملیض نمی شم!»
هدی گفت: «من با میکلوبا دوش نیشتم!»
بعد از آن همه با خیال راحت مشغول بازی شدند.
فاطمه گاهی با عروسکش، ملوس خانم بازی می کرد. گاهی به حرف های عروسک ها و مادرش گوش می کرد. اما نزدیک صندلی نشد.
مادر با خودش گفت: «باید فاطمه را از پوشک بگیرم!» بعد با صدای بلند به عروسک ها گفت: «فردا همین موقع، همین جا جمع بشین. دوباره همین بازی را می کنیم! همگی بالا و پائین پریدند. جیغ زدند و هورا کشیدند. صندلی به فاطمه فکر می کرد. نگاهش کرد و با خودش گفت: «کاشکی فاطمه هم فَلدا با ما باژی تُنه!»
مادر و عروسک ها و صندلی تا چند روز همین بازی را انجام دادند. سر همان ساعت!
آخر هفته بود. فاطمه از تنهائی بازی کردن خسته شده بود. ملوس را بغل کرد و به بقیه نزدیک شد. مادر نگاهش کرد و خندید. دستش را گرفت و گفت: «خوش اومدی قند عسلم!» فاطمه دامن صورتی چین دارش را با دست کوچک سفیدش بالا گرفت. به مادرش نگاه کرد. کمی می ترسید. روی صندلی نشست.
مادر گفت: «آفرین دختر گلم» و یک برچسب ستاره روی دست توپولویش زد. فاطمه داد زد و گفت: «هولااا! مَنونم! مَنونم!»
بعد از چند روز مادر صندلی را توی دستشوئی گذاشت. فاطمه گریه کرد و گفت: «شَندلِ منه! دَشولی نه!» مادر گفت: «الان صندلی فقط مال شماست، به شرط اینکه توی دستشوئی بری اون هم بدون پوشکت!»
فاطمه خندید و گفت: «بااااشه!» با کمک مامان پوشکش را از خودش جدا کرد. تند و فرز توی دستشوئی رفت. روی صندلی اش نشست.
وقتی کارش تمام شد، مادر برایش یک برچسب بزرگ روی در دستشوئی زد. بعد بغلش کرد تا از توی کیسه ی جایزه ها یک اسباب بازی خوشگل بردارد. کیسه ی اسباب بازی یک کیسه ی رنگی رنگی بود. پر از جایزه های کوچولو، اما جدید و براق. کیسه با دسته ی بندیش به آقای گیره روی دیوار دستشوئی آویزان بود.
حالا دیگر صندلی تنها و غمگین نبود. فاطمه هم از دوست جدیدش صندلی، نمی ترسید و مهم تر از همه اینکه، فاطمه دیگر پوشک نمی پوشید!
❁بتول محمدی«رئوف»
#داستان_کودکانه
#صندلی_کوچولو
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨
#داستان_کودکانه
#در_کار_خوب_اول_بود🌹
آفتاب سوزان خاک کوچه را داغ کرده بود.
انگشت پای یاسر از صندلش بیرون زد.
نوک انگشت پایش از داغی خاک کوچه سوخت.
آخی گفت و پایش را در صندلش جا به جا کرد.
دوباره از پشت دیوار، ته کوچه را نگاه کرد.
ابراهیم پرسید:
-چی شد؟
یاسر دستش را به علامت اینکه عقب بایست، تکان داد.
صدای باز شدنِ در چوبی، از ته کوچه آمد.
بعد از آن صدای تشکر کردن و بدرقه کردن اهل خانه را شنیدند.
یاسر خودش را به دیوار چسباند و گفت:
-بیا کنار، دارند از عیادت بیمار می آیند. الان می رسند.
ابراهیم که داشت، با تکه سنگی به دیوار میکوبید، زود سنگ را زمین انداخت.
خودش را پشت دیوار مخفی کرد.
یاسر نفس عمیقی کشید.
صدای بسته شدن در آمد.
ابراهیم به پهلوی یاسر زد و گفت:
-چی شد؟
یاسر انگشت روی بینیاش گذاشت و گفت:
-هیس، صدای پایش میآید.
همان موقع صدای اذان از مسجد بلند شد.
نفسهایشان را در سینه حبس کردند و به صدای پایی که نزدیک میشد گوش دادند.
وقتی صدا نزدیکتر شد، یاسر به ابراهیم اشاره کرد و دستش را تکان داد و گفت:
-الآن....
هنوز از پشت دیوار بیرون نیامده بودند که با صدایی که شنیدند، سر جا خشکشان زد.
صدای آرام و مهربانی گفت:
-سلام علیکم.
یاسر بریده بریده گفت:
-سلام علیکم.
ولی ابراهیم پایش را به زمین داغ زد و گفت:
-وای، باز هم نشد.
پیامبر با مهربانی نگاهشان کرد و لبخند زد.
دستی به سرشان کشید و به سمت مسجد رفت.
یاسر رفتن او را نگاه می کرد.
ابراهیم اخم کرد و گفت:
-دیدی اشتباه کردی؟ این نقشهات هم خراب شد.
هر بار نقشه میکشی که ما زودتر به پیامبر خدا سلام بدهیم، ولی نمیشود.
یاسر دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
-پدرم میگوید، خداوند به خاطر همین اخلاق خوبش او را به پیامبری انتخاب کرده.
ناراحت نشو. بهتر است ما هم به مسجد برویم.
ان شاءالله دفعه بعد...
❁ فرجامپور
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#چهارگوش_بازیگوش!
خورشید خانم با لبهای خندان از پشت ابر بیرون آمد. گنجشکها شروع به آواز خواندن کردند.
روشنک چشمهایش را باز کرد. خمیازهای کشید، از روی رختخوابش که بلند شد؛ به طرف
آشپزخانه رفت.
مشغول خوردن صبحانه شد. اولین لقمه را که در دهانش گذاشت، چهارگوش بازیگوش صدایش زد و گفت:
«زودباش، صبحانتو بخور! بیا باهام بازی کن.»
روشنک هم خیلی تند تند صبحانه اش را خورد.
چهارگوش بازی گوش را برداشت، به اتاق خود رفت.
مادر در اتاق مشغول خیاطی کردن بود،
حواسش به روشنک نبود.
روشنک هم در اتاق روی تختش دراز کشید.
شروع به بازی با چهارگوش بازی گوش کرد.
از بازی با او کِیف میکرد و میخندید.
موقع ظهر شد. روشنک هنوز توی اتاقش بود!
بابا از سر کار به خانه آمد.
او را صدا زد و گفت:
«روشنک، دخترم، بابایی کجایی!؟
بیا بابا اومدها، یه بوس به بابا بده...»
روشنک که غرق بازی بود، با صدای بابا یکدفعه از جایش پرید. از اتاقش بیرون آمد، بغل بابا رفت؛ اما خسته و کلافه بود.
بابا گفت: «چی شده عزیزم؟ چرا دستاتو رو به چِشات میمالی؟ مگه خوابت میاد؟»
روشنک خمیازه ای کشید؛ گفت: «باباجون خستهام خوابم میاد.»
بابا گفت: «بدو برو به مامان کمک کن. سفره ناهار رو بذار، حسابی گرسنمه...»
اما او خسته بود. اصلا حوصله کمک کردن را نداشت.
موقع ناهار، بابا کلی داستان و جوک تعریف کرد. حال و هوای روشنک هم عوض شد. خواب از چشمهایش پرید.
بعد از ناهار به اتاقش رفت، تا با عروسکهایش بازی کند.
یکدفعه چهارگوش بازی گوش صدایش زد: «روشنک، روشنک جون، بیا با هم بازی کنیم.»
روشنک که از بازی با آن لذت میبرد. عروسکاش را یک طرف پرت کرد، به سمت چهارگوش بازی گوش رفت.
او هر روز کارش بازی با چهارگوش بازی گوش شده بود.
یک روز صبح که روشنک از خواب بیدار شد،
دید که چهارگوش بازیگوش منتظرش است.
صدایش زد، گفت: «بیا باهم بازی کنیم.»
روشنک گفت: «من که هنوز صبحانه نخوردم!»
چهارگوش بازیگوش گفت: «ولش کن، اول یهکم بازی کنیم، بعد برو بخور!»
او هم با چهارگوش بازیگوش کلی بازی کرد.
بعد بازی گرسنهاش شد. بلند شد، به سمت آشپزخانه رفت تا صبحانهاش را بخورد؛ اما یکدفعه سرش گیج رفت، به زمین افتاد.
مادر که در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، ترسید. او را بغل کرد.
گفت: «عزیزم چی شده؟!»
روشنک با چشمانی نیمه باز و صدایی آرام گفت: «چند روزه که چشمام سیاهی میره، همه جا رو هم یکم تار می بینم.»
مادر نگران شد. گفت: «باید همین الان پیش دکتر چشم پزشک ببرمت. نکنه چشمات ضعیف شده؟...»
مادر کمک کرد تا روشنک از جایش بلند شود.
لباسش را که پوشید، با هم پیش خانم دکتر رفتند.
خانم دکتر وقتی چشمهای روشنک را معاینه کرد گفت: «چشم دخترتون کمی ضعیف شده، باید برای مدت کوتاهی عینک بزاره.»
روشنک که از عینک خوشش نمیآمد، خیلی ناراحت شد.
وقتی به خانه رسید. به اتاقش رفت، در را بست؛ پتو را روی سرش کشید. کلی گریه کرد.
فرشته مهربان صدای گریهِ او را شنید.
جلو آمد و صدایش زد:
«روشنک، روشنک...»
روشنک با صدای فرشته مهربان پتو را از روی سرش پایین کشید.
گفت: «توکی هستی؟!»
فرشته مهربان گفت: «من فرشته مهربونم، میدونی چرا چشمات ضعیف شده؟
چون چهارگوش بازی گوش گولت زده، همش خواسته باهاش بازی کنی؛ و با اسباب بازیهات و عروسکهات بازی نکنی، از بس باهاش بازی کردی سردرد گرفتی و چشمات ضعیف شده! اما ناراحت نباش، دیگه سراغش نرو تا چشمات خوب خوب بشه.»
روشنک که از کارش پشیمان بود، با حرفهای فرشته مهربان آرام شد؛ خندید.
تصمیم گرفت که دیگر با چهار گوش بازی گوش بازی نکند.
❁م.احمدزاده « مجنون الزهرا»
#میوه_ی_دل_من
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۰۲.m4a
5.08M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#چهارگوش_بازیگوش
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
#داستان_کودکانه
#مهمانی🌹
هوای داخل کمد خیلی گرم بود.
لباس ها، برای اینکه خنک شوند، خودشان را تکان می دادند.
کفشِ مجلسی، درِ جعبه اش را باز کرد و بیرون را نگاه کرد.
نفسی کشید و گفت:
-وای از گرما مُردم.
کفش تابستانی، گفت:
-بله، خیلی گرمه. ولی من مثل شماها اذیت نمی شوم.
کت مجلسی گفت:
- خوش به حالت. من دارم از گرما می میرم.
هر کدام از لباس ها چیزی گفتند.
صدای در اتاق که آمد همه ساکت شدند.
امین درِ کمد را باز کرد.
کت را به زینب نشان داد و پرسید:
- این خوبه امشب بپوشم؟
زینب، کمی لبش را کج کرد و گفت:
- خوبه، ولی گرمت نمی شه؟
امین گفت:
- راست می گی گرمم می شه.
ولی جشن تولده. باید لباس خوب بپوشم.
زینب گفت:
- همه لباس هات خوبند.
بعد پیرهن آستین کوتاه را برداشت و گفت:
-من اینو خیلی دوست دارم. مامان خیلی قشنگ دوخته.
امین نگاهی کرد و گفت:
- آره خوبه. همین رو می پوشم.
بعد جعبه کفش مجلسی را برداشت.
-اینم کفشم.
زینب گفت:
- ولی این کفش ها با کت خوب می شه. تازه خیلی هم گرمه.
امین گفت:
-راست می گی. پس کفش تابستانی می پوشم.
بعد کفش های بندی تابستانی را برداشت و با هم از اتاق بیرون رفتند.
کت آهی کشید و گفت:
- دیدید، من و نپوشید. می خواستم برم جشن تولد.
کفش مجلسی هم با ناراحتی گفت:
- منم دوست داشتم برم جشن تولد.
ولی حالا باید اینجا بمونیم.
تیشرت سفید لبخند زد و گفت:
- ناراحت نباشید، هوا که سرد بشه نوبت شماست و ما باید توی کمد بمونیم.
❁فرجامپور
#تولد_تا_هفت_سالگی
#نظم
#مهمانی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
#داستان_کودکانه
#تنهایی_بازی_نکن🌹
ریحانه کنارِ مادرش نشست. صدای قیرچ قیرچ چرخ خیاطیِ مادر را دوست داشت. تشک عروسکش را پهن کرد و آن را رویش گذاشت.
دستش را روی پای مادر گذاشت و گفت:
-مامان جون، کِی میای بازی کنیم.
مادر با لبخند نگاهش کرد و گفت:
-عزیزم این لباس رو باید تا عصر آماده کنم.
دیدی که صاحبش زنگ زد و گفت میاد دنبالش. خودت بازی کن.
ریحانه بغض کرد و گفت:
-خسته شدم. همه اش تنهایی بازی کنم.
مادر صدایش را نشنید.
ریحانه به عروسکش نگاه کرد. چشمانش را بسته بود و راحت خوابیده بود.
او هم سرش را روی بالش عروسکش گذاشت و مثل او چشمانش را بست.
با خودش گفت:
-کاش بابا به آسمان نمی رفت. همه چیز برایمان می خرید. و مادر مجبور نبود خیاطی کند.
با من بازی می کرد.
یک دفعه درِ جعبه سوزن نخ باز شد. سنجاق قفلی و بچه هایش بیرون پریدند. سنجاق قفلی گفت:
-غصه نخور. ما هستیم. بیا با ما بازی کن.
ریحانه خندید و گفت:
-چی بازی؟
سنجاق قفلی گفت:
-طناب بازی. من و بچه هام همیشه طناب بازی می کنیم.
ریحانه گفت:
-من فقط عروسک بازی بلدم.
سنجاقک ها پریدند وسط و گفتند:
-کاری نداره. ما بهت یاد می دیم.
ببین اینجا پارکِ ماست.
بعد سنجاق قفلی سر نخ را کشید و گفت:
-اینم طنابِ ما. بچه ها با هم بپرید.
سنجاقک ها دست همدیگر را گرفتند و با هم پریدند. دگمه زرد هم از ته جا نخ سوزنی بیرون آمد و گفت:
-منم بازی.
ریحانه گفت:
-چقدر شکلِ خورشیدی.
سنجاقک ها می پریدند و آواز می خواندند.
ریحانه هم با آن ها آواز می خواند.
(شمع وگل و پروانه.
دگمه و سنجاق و ریحانه.
بابا کجاست تو آسمون.
مامان می دوزه برامون
لباس های قشنگ قشنگ
می پوشیم، زبر و زرنگ )
وقتی چشمهایش را باز کرد. هنوز لبخند روی لبهایش بود. و شعر را برای خودش می خواند.
با خودش گفت:
-دیگه تنها بازی نمی کنم.
جعبه نخ و سوزن را برداشت و درش را باز کرد.
(فرجام پور)
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی_با_اشیاء
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#صرفه_جویی
#شام🌹
سینا و طاها، تشت آبی را در حیاط گذاشته بودند.
قایق کاغذی را در آن انداختند.
هر دو خم شدند و به قایق فوت کردند.
وقتی سینا فوت می کرد، قایق به طرفِ طاها می رفت.
وقتی طاها فوت می کرد، قایق به طرف سینا می رفت. هر دو میخندیدند.
زهرا با شلنگ آب، حیاط را می شست.
رو به آنها کرد و گفت:
-دوقلوهای افسانهای لطفا برید کنار داره سیل میاد.
بچهها تشت آب را کناری کشیدند.
سینا خندید و گفت:
-آبجی خانم، شلنگ را بده به من.
زهرا شلنگ را محکمتر چسبید و گفت:
-چون من از شما بزرگترم و امسال میرم مدرسه، کارهای بزرگ را من باید انجام بدم.
زهرا همه جا را با آب شست.
مادر، زهرا را صدا کرد. شلنگ را انداخت و به آشپزخانه رفت.
مادر به زهرا گفت:
- دخترم، من کار دارم، سبزیها را بشوی.
زهرا شیر آب را باز کرد. سبزی ها را زیر آن گذاشت.
سینا داد زد:
- آبجی بیا، قایقم غرق شد.
زهرا، شیر آب را باز گذاشت و رفت.
مادر، اتاق را مرتب کرد و برگشت.
شیر آب را بست.
زهرا و سینا و طاها، هنوز قایق بازی میکردند.
مادر، سبد لباسها را به حیاط برد.
به طرف طنابی که در حیاط بسته بود، رفت.
صدای شُر شُر آب را شنید. شلنگ را برداشت. شیر آب را بست و به زهرا گفت:
-مثل اینکه یادت رفته شیر آب را ببندی.
شب که بابا برگشت.
بچه ها جلوی در دویدند و سلام دادند.
بابا جوابشان را داد و آن ها را بوسید.
بچه ها به دستش نگاه کردند.
سینا گفت:
-بابا امشب هم ماهی نداریم.
طاها گفت:
- یعنی شام نداریم.
بابا آهسته گفت:
- نه نداریم. چون رودخانه آب ندارد.
(فرجام پور)
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#شام
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
•┈┈┈••✾🍃 ﷽ 🍃✾••┈┈┈•
#داستان_کودکانه
#شکرپاش
قابلمه روی گاز قل قل می کرد:
-شکر پاش، شکر پاش، شکر بپاش، شکر بپاش
شکر پاش خوابیده بود و خر و پف می کرد: خر ... پف، خر.... پف
برنج های بازیگوش هم توی قابلمه دنبال هم می دویدند و گرگم به هوا بازی می کردند.
آنها با همدیگر می خواندند:
-شکرپاش، شکرپاش
شکر بپاش، شکر بپاش
صدای آنها کم بود و شکر پاش هم خواب خواب
ملاقه به قابلمه گفت:
-حوصله کن، الان بیدارش می کنم.
آهای شکرپاش، پاشو، پاشو الان مهمان ها می آیند! شکرپاش، شکرپاش
ولی فایده ای نداشت.
قاشق چنگال ها گفتند:
-باید همگی با همدیگر صدایش کنیم.
قابلمه، برنج ها، قاشق چنگالها و ملاقه همگی باهم داد زدند:
-شکرپاش، شکرپاش
شکربپاش، شکر بپاش
یک دفعه شکرپاش از خواب پرید. دوروبر را نگاه کرد:
-چیه، چی شده، کسی طوری شده؟؟
همان موقع در صورتی رنگ شکرپاش در قابلمه افتاد.
قابلمه حالش بد شد. نزدیک بود همه ی شله زردها را بیرون بریزد:
-وااااای، شله زردم حال بهم زن شد!!!!
قاشق چنگال ها و ملاقه با چشم غره به شکرپاش نگاه کردند.
شکرپاش ناراحت شد. سرش را زیر انداخت.
یاد شب قبل افتاد که تا دیر وقت بیدار بود و بازی می کرد.
یاد حرفهای قابلمه افتاد که می گفت: اگه دیر بخوابی فردا صبح دیر بیدار می شوی و آن وقت...
خجالت کشید به صورت دوستانش نگاه کند.
اشک در چشمانش جمع شد و روی صورتش سُر خرد.
دستگیره پارچه ای جلو آمد و او را بغل کرد و گفت:
-دوست عزیزم حالا که به اشتباهت پی بردی قول بده دیگر شب ها زود بخوابی.
شکرپاش گفت:
-قول می دهم، قول می دهم.
قابلمه گفت:
-یکی به داد من برسد!
دستگیره پارچه ای گفت:
-اول باید در شکرپاش را از قابلمه بیرون بیاوریم؛ اما چه طوری؟
یکی از چنگال ها جلو آمد و گفت:
-بسپاریدش به من
همه برایش دست زدند.
او با چنگال هایش در شکرپاش را بیرون آورد. شیر آب هم آن را تمیز کرد.
قابلمه ای که روی آب چکان بود، گفت: -شیرینی شله زردم حله، اونم با من
همه خندیدند.
او زیر شیر آب رفت. بعد هم رو به لیوانک گفت:
-بدو یه پیمانه برنج بیار.
زعفران هم خودش را رساند.
آنها با همکاری هم، مقدار دیگری شله زرد بدون شکر پختند و اضافه کردند.
کاسه ها یکی یکی قطار شدند.
در همین موقع سعید آمد.
همه ساکت شدند.
یک دفعه شکرپاش عطسه کرد.
سعید با تعجب به شکرپاش نگاه کرد:
- عطسه کردی؟
تو حرف می زنی؟
شکر پاش تکانی خورد. همه وسایل آشپزخانه دست به سینه زدند. سرشان را پایین آوردند و گفتند:
-سلام،
بله
+واااااای، همه شما می توانید حرف بزنید!
دوباره یاد حرف مادرش افتاد. اخم هایش را درهم کشید.
-قابلمه گفت چه شده؟ چرا ناراحتی؟
+همه فکر می کنند من هنوز بچه ام.
نمی توانم کارهای بزرگترها را انجام بدهم.
دست نزن
داغه ...
من دیگه شش سااالمه!
ملاقه گفت:
-خب ما کمکت می کنیم تا کاسه ها را پر کنی.
سعید با خوشحالی پرید:
-واقعا؟ این که خیلی خوبه
به همه ثابت می کنم که منم مثل آنها می توانم. من دیگر بزرگ شدم.
آنها کاسه ها را از شله زرد پر کردند.
در همین موقع مادر وارد آشپزخانه شد.
سعید دست به سینه، خم شد. با دست دیگر رو به شله زردها گفت:
-بفرمایید خدمت شما
+باریکلاااا
آفرین پسرم
پسرم داره مرد میشه ها
سعید خندید و چشمکی به وسایل آشپزخانه زد.
آنها هم خندیدند و چشمک زدند.
شکرپاش به خودش قول داد که دیگر شب ها زود بخوابد.
❁ف. خزائیلی «صدرا»
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
#شکرپاش
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈•
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#فیل_های_دوقلو
فیلی و فیلک دو خواهر دو قلو بودند که مجید با کاغذ رنگی آنها را درست کرده بود.
اما موقع درست کردن، کاغذ رنگی کم آورد.
به خاطر همین برای فیلک خرطوم نگذاشت.
فیلک همیشه با حسرت به صورت فیلی نگاه می کرد و آه می کشید.
او هم دلش می خواست مثل خواهرش یک خرطوم پیچ پیچی بزرگ داشته باشد.
با خرطومش راحت غذاها را بخورد.
راحت وسیله ها را جا به جا کند.
گل ها را بچیند و به موهایش بزند.
او شب ها همش خواب خرطوم می دید.
خواب می دید که با فیلی و خرگوشک و موشی آب بازی می کند.
دنبال آنها می کند و با خرطومش به آنها آب می پاشد.
یک شب فیلی دید که مجید مثل همیشه بازی نمی کند و خوشحال نیست.
مجید گوشه ای نشسته بود و به چیزی که در دستش بود، با ناراحتی نگاه می کرد.
فیلی تعجب کرد.
به او گفت:
- چی شده؟ چرا ناراحتی؟
مجید گفت:
- فردا تولد دوستم حمید است. برایش یک جوجه خوشگل مثل جوجه خودش درست کردم.
فیلی گفت:
-خب اینکه ناراحتی ندارد.
مجید به فیلی که روی میز بود، نزدیک شد. جوجه اش را نشان داد و گفت:
- ببین چقدر قشنگ شده!
فیلی گفت:
-آره، خیلی قشنگه؛ ولی این که نوک ندارد.
مجید اخم هایش را در هم کشید و گفت:
- آره، فقط نوکش باقی مانده بود که کاغذ رنگی هایم تمام شد.
بعد دستش را با عصبانیت روی میز زد و گفت:
اَه؛
تقصیر کرونا است. یک هفته است مغازه ها را بسته اند.
فیلی به فکر فرو رفت.
او می خواست هر طور شده، مشکل دوستش را حل کند.
یک دفعه فکری به ذهنش رسید.
گفت:
- خرطوم من بزرگ است؛ تو می توانی از آن استفاده کنی و بقیه اش هم ...
مجید کوچولو چشمانش را گرد کرد و گفت:
-بقیه اش چی؟!!
+بیا جلو تا دم گوشت بگم.
مجید کوچولو جلو آمد.
فیلی گفت:
- چند روزی هست که به خواهرم فکر می کنم.
فیلک به خاطر نداشتن خرطوم، خوشحال نیست، بازی نمی کند و ...
خیلی دلم می خواهد به او کمک کنم.
لطفا قسمتی از خرطومم را هم به صورت او بچسبان.
مجید کوچولو با شنیدن حرف های فیلی دستانش را به هم کوبید و گفت:
- آفرین، این طوری هر دو کامل می شوند.
ممنون فیلی جونم، تو خیلی مهربونی.
مجید با اجازه فیلی، خرطوم او را از صورتش جدا کرد.
صبح وقتی فیلک از خواب بیدار شد، مثل همیشه گفت:
- سلام آبجی جونم، صبح بخیر
اما وقتی چشمش به صورت خواهرش افتاد، فریاد زد:
- خرطومت، خرطومت کوچک شده!!
فیلی گفت:
-راست میگی؟
+آره، باور کن، راست میگم
بقیه خرطومت کو؟؟
یکدفعه دستی روی صورتش کشید. یه خرطوم کوچولو روی صورتش بود.
او خیلی خوشحال شد. خواهرش را بغل کرد و خرطومش را بوسید.
❁ف. خزائیلی «صدرا»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#فیل_های_دوقلو
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦
« به نام خدای مهربان»
#داستان_کودکانه
#اگه_گوشی_دستم_نبود!؟
تینا از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید. موهایش را از دور گردنش جمع کرد. از تختاش پایین پرید. به سمت کمد لباسهایش که گوشه اتاقش بود، رفت. در کمد را باز کرد. نگاهی به پیراهنهای رنگارنگش انداخت. به پیراهن توری که مثل آسمان رنگش آبی بود رسید. لبخند روی لبهایش نشست.
-خودشه، همین رو میپوشم، که مثل عروس خانما بشم.
از بین لباسها آن را بیرون آورد. روی تختاش گذاشت.بعد به سمت آشپزخانه دوید.
-سلام مامانی، صبح بخیر، کی میریم تولد ثمین؟
-سلام گل مامان صبح بخیر،میریم عزیزم، بعد از نهار، صبحونه رو میزِ، لقمه بگیرم برات بخوری؟
-نه، مامانی خودم بزرگ شدم، فقط یه سال دیگه مونده برم مدرسه، دیگه یاد گرفتم بخورم!
تینا همانطور که لقمه در دهانش میگذاشت. نگاهش به گوشی مامان افتاد. یاد بازی جدیدی که دیروز سارا دختر همسایه برایش در گوشی ریخت، حواسش را پرت کرد. دوست داشت زودتر برود، مرحله بعدی را بازی کند.
-مامانی، صبحونهام رو خوردم. گوشی رو بردارم؟
- باشه مامان، ولی الان میخوایم با آبجی مینا شیرینی درست کنیما، بیا تو هم مثل همیشه تخم مرغها رو بشکون تو آرد بهمون کمک کن.
- باشه مامانی، الان میام.
-تینا جون دیر میشهها، زود بیا.
تینا چشمی گفت. گوشی به دست، از آشپزخانه بیرون رفت.
مامان و مینا مشغول درست کردن شیرینی شدند، ولی خبری از تینا نشد.
-آخ جون، یه مرحله دیگه بردم. باید زودتر برسم به مرحلهای که ساراست. بعدشم تند تند همه مرحلهها رو میرم تا برسم مرحله آخر آقا غوله رو داغون کنم.
مامان چند باری تینا را صدا زد. اما تینا آنقدر گرم بازی بود، صدای مادر را نشنید.
تینا بازی کرد و بازی کرد. چشمانش خسته و قرمز شد. گوشی به دست خوابش برد.
وقتی بیدار شد. به سمت آشپزخانه رفت. مینا شیرینیها را در ظرف میچید.
-وای، مامان، مگه نگفتی بیام کمک، شما که شیرینیها رو درست کردید، تموم شد.
مامان که داشت برای درست کردن میرزاقاسمی بادمجانها را روی گاز کباب میکرد. گفت:
-تینا جون گفتم که زود بیا، هر چی منتظر شدیم نیومدی مامان!
تینا به شیرینیها نگاهی انداخت. لبهایش آویزان شد. دستش را روی شیرینیها کشید. از آشپزخانه بیرون رفت.
با خودش گفت:
-تا نهار حاضر میشه بهتره برم، سراغ بازی، فقط هفت تا مرحله دیگه میرسم به سارا
بعد دوباره روی مبل جلو تلویزیون دراز کشید. مشغول بازی با گوشی شد. مرحله به مرحله جلو رفت.
نهار که حاضر شد، مادر تینا را چند بار صدا زد، تا بالاخره صدای مامان را شنید.
- تینا، تینا جون، بدو مامان، دیر میشه، قبل از اومدن مهمونا باید همه چی آماده باشه.
- باشه مامان جون، اومدم، اومدم.
بعد از نهار، تینا دوباره دستش را به طرف گوشی برد تا آن را بردارد، آبجی مینا دستش را گرفت.
-تینا جون آجی، بیا بریم حاضر شیم. و الا از تولد جا میمونیما.
مینا و تینا به سمت اتاقشان رفتند.
-آجی، من اون لباس رو میخوام بپوشم. ببین گذاشتم رو تختم.
-وای، خیلی هم قشنگه، بیارش برات بپوشم.
مینا پیراهن تینا را برایش پوشید. به موهای لخت خرمایی رنگ او شانهای زد. تل پر از گلهای آبیِ، همرنگ لباسش را هم روی موهای تینا گذاشت. بعد کفشهای پر از نگین تینا را از کارتون درآورد، به او داد تا بپوشد.
خودش هم که آماده شد. با یک دست چادرش را و با دست دیگرش دست زهرا را گرفت. خواستند از اتاق بیرون بروند، که مینا نگاهش به کتاب علوم تجربی پایه ششم روی میزش افتاد.
میدانست بردن آن به خانه خاله زهرا فایدهای ندارد، در آن شلوغی حتی نمیتواند یه صفحه از آن را بخواند. با خودش گفت:
-چارهای ندارم، وقتی برگشتم، باید یه دور دیگه بخونمش ...
با تینا به آشپزخانه رفتند.
وقتی رفتند، مامان هم آماده بود. گوشی به دست به آژانس سر کوچه زنگ زد.
- الو، سلام یه ماشین میخواستم...
گوشی را که قطع کرد روی میز گذاشت. تینا چشمانش برقی زد، به گوشی نگاه کرد.
- تا خونه خاله زهرا دو تا مرحله دیگه رو میرم، برسم به سارا.
آژانس جلو در رسید. با صدای بوق، مادر و مینا شیرینیها و وسایلی که لازم بود را برداشتند.
تینا که کنار گوشی مامان بود. گفت:
-مامان من گوشی رو برات میارم.
سوار ماشین شدند. تینا شروع به بازی کرد.
وقتی رسیدند. مادر درِ ماشین را باز کرد. تینا که تمام حواسش جمع بازی بود. از ماشین پیاده شد. چند قدم که برداشت، زیر پایش خالی شد.
تینا در جوی افتاد. گوشی از دستش پرت شد.
مادر و مینا که داشتند شیرینیها و وسایل را از ماشین بیرون میآوردند، با صدای جیغ تینا، پشت سرشان را نگاه کردند.
⏬⏬
تینا تمام لباسش خیس و کثیف شد. حتی موها وتنش، تل پر از گل تینا در آب جوی شنا میکرد. تینا با صدای بلند شروع به گریه کرد.
مامان و مینا، تینا را بیرون آوردند.
-مامانی، مامانی، هق هق گریه کرد.
مامان که دستانش میلرزید. گفت:
-اشکال نداره دخترم، خودت خوبی؟ جاییت درد نمیکنه؟
تینا همینطور که با صدای بلند گریه میکرد، هقهق کنان گفت:
-مامانی، اگه جلو پامو نگاه میکردم، اینطوری نمیشد.
-بله دخترم، درسته، اگه جلو پات رو نگاه میکردی اینطور نمیشد. حالا هم خدا رو شکر که برای خودت اتفاقی نیفتاده و سلامتی عزیزم.
تینا صدای گریه اش بلندتر شد.
-مامانی، از این ناراحتم که، به خاطر بازی با گوشی، امروز تو پختن شیرینی کمک نکردم، تازه به غیر از اینکه لباس قشنگم هم کثیف شد، تلام رو آب برد، گوشی شما رو هم شکوندم. حالا شما دیگه گوشی نداری.
مامان دستش را روی صورت تینا کشید. اشکهایش را پاک کرد، به اوگفت:
-نه عزیزم ناراحت نباش، اینم گوشیم، فقط قابش شکسته، حالا هم دیگه غصه نخور، بدو بریم تا مهمونا خاله نرسیدن بشورمت، خاله زهرا هم لباست رو میندازه لباسشویی تا شب خشک میشه...
❁م.سیاوشی«گل نرجس»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
صدا ۰۱۶.m4a
8.97M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
اگه گوشی دستم نبود!؟
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_صوتی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
❀ೋ❀💕═ ﷽ ═💕❀ೋ❀
#داستان_کودکانه
#گل_قالی
گل وسط قالی، چشمانش را باز کرد. کنار کمد فاطمه یک کیف طلایی براق دید. تا حالا آن را ندیده بود. چقدر قشنگ بود. نگین های روی کیف برق میزد.
گل قالی دوست داشت کیف را از نزدیکتر ببیند اما نمی توانست حرکت کند.
از همانجا به او سلام کرد.
جوابی نشنید.
کیف به دیوار روبرویش خیره شده بود و اشک در چشمانش جمع بود.
گل قالی با خودش گفت: یعنی چرا کیف اینقدر غمگین است؟
فاطمه وارد اتاقش شد. کیف را برداشت. آن را وسط اتاقش گذاشت.
گل قالی خوشحال شد. به کیف طلایی سلام کرد.
- تو چقدر قشنگی. به جمع ما خوش آمدی. غصه نخور. هم اینجا خیلی خوب است و هم فاطمه خیلی مهربان.
کیف گفت: میدانم. ولی من قرار نیست اینجا بمانم. حتما فاطمه من را دوست ندارد. چون قرار است من را به دوستش بدهد.
گل قالی ناراحت شد.
فاطمه، کیف طلایی را برداشت. نگاهی دیگر به آن انداخت و گفت:
-خیلی دوستت دارم کیف قشنگم. ولی من یک کیف دیگر دارم. مریم کیف ندارد. غصه نخوری ها. دوستم خیلی مهربان است. میدانم خوبِ خوب از تو مراقبت میکند.
کیف لبخند زد. گل قالی هم لبخند زد.
فاطمه کیف را برداشت و به همراه مادر از خانه بیرون رفتند.
ف•حاجی زادگان(بشارت)
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ೋ❀💕═══💕❀ೋ❀
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
به نام خدای مهربون
#داستان_کودکانه
#قارقاری
در جنگلی سرسبز با درختهای کوتاه و بلند قارقاری خانهای روی درخت چنار بلند، وسط جنگل ساخته بود تا از آنجا بیشتر جاهای جنگل را ببیند.
یک روز وقتی خورشید خانم بیدار شد و از پشت کوههای بلند مشغول تابیدن به جنگل بود، قارقاری هم از خواب بیدار شد. صبحانهاش را خورد. بعد هم مثل هر روز رفت، روی شاخه جلو در خانهاش منتظر شد، تا بقیه حیوانات جنگل هم از خواب بیدار شوند. دوباره همه را از بالای درخت نگاه کند و خودش را با مسخره کردن آنها سرگرم کند.
کمی که گذشت. خرس قهوهای آرام آرام کنار بوتههای تمشک مشغول چیدن و خوردن تمشک بود. قارقاری تا او را دید گفت: «قار...قار...چقد آروم راه میری...چقد توپول و چاق هستی...بعد هم زد زیر خنده و قار...قار...خندید»
خرس قهوهای خیلی ناراحت شد و از آنجا رفت.
اما قارقاری همانجا روی شاخه درخت نشست و منتظر شد.
کمی بعد خرگوشی را دید که در حال گشتن دنبال غذا از این طرف به آن طرف میپرد، وقتی خرگوشی به او نزدیک شد، به او گفت: «قار...قار...چقد گوشات درازه.... دنبال چی هستی...بعد زد زیر خنده و قار... قار...خندید...»
خرگوشی هم با اینکه از رفتار او خیلی ناراحت شد چیزی نگفت و به کارش ادامه داد.
کم کم هوا تاریک شد؛ همه حیوانات به خانه هایشان رفتند.
قارقاری هم رفت تا شب زود بخوابد و صبح زود بیدار شود.
صبح روز بعد، خورشید خانم با لبخند به جنگل نگاهی انداخت، شروع به تابیدن کرد.
قارقاری هم تا دید هوا روشن شده است، بیدار شد.
صبحانهاش را خورد. مثل روزهای قبل از خانه بیرون رفت. باز هم جلو در روی شاخه درخت نشست و منتظر شد.
کمی از نشستن قارقاری گذشته بود که سر و کلهِ سنجابک در حال قِل دادن فندوقی روی زمین پیدا شد. قارقاری تا او را دید گفت: «قار...قار..چقد دُمت بزرگه، چرا فندوقت رو قِل میدی...» بعد هم قار...قار...خندید.
سنجابک هم مثل همه حیوانات دیگر ناراحت شد اما جواب قارقاری را نداد و رفت.
قارقاری هنوز داشت قارقار میخندید که فیل کوچولو را دید به او گفت: «عه...تویی...فیل کوچولو چقد دماغت بزرگه و قار...قار...خندید و خندید..»
فیل کوچولو هم که میدانست کار قارقاری مسخره کردن است؛ از او ناراحت شد و رفت.
قارقاری هم تا غروب روی شاخه درخت نشست، به مسخره کردن حیوانات ادامه داد.
هوا کم کم تاریک شد. قارقاری رفت تا مثل هر شب بخوابد و صبح زود بیدار شود.
صبح شد. خورشید خانم به جنگل تابید. قارقاری بیرون نیامد.
حیوانات جنگل هم بیدار شدند. مشغول انجام کارهایشان شدند، اما قارقاری را ندیدند.
چند روز گذشت. از قارقاری خبری نبود.
قارقاری که هر روز صبح زود بیدار بود. روی شاخه درخت جلو خانه منتظر رفت و آمد حیوانات جنگل، چند روز بود از خانهاش بیرون نمیآمد.
حیوانات جنگل اول فکر کردند قارقاری از کاری که میکرد، خسته شده است.
اما وقتی دیدند از قارقاری هیچ خبری نیست نگران شدند. مبادا برای قارقاری اتفاقی افتاده باشد.
همه دور هم جمع شدند. تصمیم گرفتند، جلو خانه قارقاری بروند تا از حالش باخبر شوند.
وقتی به آنجا رسیدند. سنجابک از درخت بالا رفت، درِ خانه قارقاری را زد.
در زد و در زد. اما قارقاری در را باز نکرد.
حیوانات جنگل خیلی نگران قارقاری شدند.
روزِ بعد دوباره جلوِ خانه قارقاری جمع شدند. سنجابک باز هم از درخت بالا رفت.
در زد. قارقاری پشت در بود اما در را باز نکرد.
فیل کوچولو گفت: «نکنه اتفاقی افتاده! بهتره در رو بشکنیم.»
قارقاری تا این حرف فیل کوچولو را شنید، با ناراحتی در را باز کرد.
حیوانات جنگل از دیدن قارقاری تعجب کردند!!
فیل کوچولو که از ترس و ناراحتی صدایش میلرزید به قارقاری گفت: « قارقاری، خودتی! چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟...»
قارقاری که خجالت میکشید. با ناراحتی گفت:« چند روز است مریض شدم، تمام پرهایم درحال ریختن است...»
حیوانات جنگل از اینکه قارقاری به این حال افتاده بود خیلی ناراحت شدند.
به قارقاری گفتند: «قارقاری ناراحت نباش، تو خوب میشی، ما همه بهت کمک میکنیم که زودتر خوب بشی...»
قارقاری از اینکه حیوانات جنگل به جای مسخره کردن، میخواستند به او کمک کنند تا خوب شود؛ خیلی خجالت کشید. سرش را پایین انداخت.
خرگوشی دوید و رفت، دکتر جغد را پیش قارقاری آورد.
دکتر وقتی قارقاری را دید، گفت: «قارقاری ریزش پر گرفته، باید برایش با سدر و گل ختمی دارویی درست کنم تا قارقاری هر روز با آن بدنش را بشوید تا دوباره پرهاش در بیاد...»
حیوانات جنگل خیلی خوشحال شدند، به قارقاری گفتند: «دیدی قارقاری دکتر گفت دوباره خوب میشی، ما همه برایت سدر و گل ختمی میاریم، اصلا ناراحت نباش.»
بعد خرس قهوهای، خرگوشی، سنجابک، فیل کوچولو با چند تا از حیوانات جنگل رفتند؛ از کوه خاکستری گل ختمی و سدر چیدند، آنها را به دکتر دادند تا دارو درست کند.
دکتر جغد دارو را درست کرد.
هر روز یکی از حیوانات پیش قارقاری میرفت دارو را به بدن قارقاری میزد.
کم کم قارقاری پرهای بدنش دوباره در آمد و مثل قبل بدنش از پرهای سیاه پُر شد.
قارقاری خیلی خوشحال شد دوباره مثل قبل خوب شده است از حیوانات جنگل تشکر کرد که برای خوب شدن او خیلی کمک کردند.
بعد به آنها گفت: «خوشحالم از داشتن شما، من فکر میکردم شما من رو وقتی ببینید مسخره میکنین، اما شما به من کمک کردین که دوباره مثل قبل بشم، از همهتون به خاطر رفتاری که قبلاً داشتم عذر میخوام، قول میدم که دیگه هیچ کس رو مسخره نکنم.»
حیوانات جنگل از این تصمیم قارقاری خوشحال شدند.
قارقاری هم از آن به بعد دیگر هیچ وقت کسی را مسخره نکرد.
❁م.سیاوشی«گل نرجس»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
صدا ۰۱۵.m4a
8.3M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
قارقاری
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_صوتی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
━━━━━━━﷽◯✦━━━━━━
#داستان_کودکانه
#دوستان_تیغ_تیغی
نعنا و پونه دو تا دوست تیغ تیغی بودند. آنها بالای تپه زندگی می کردند. آن ها با هم همسایه هم بودند. یک روز که از مدرسه بر می گشتند، ماشین سفید بزرگی را دیدند. ماشین روی سرش چراغ رنگی خوشگلی داشت. روی پهلویش عدد ۵، ۱ و ۱ نوشته شده بود. نعنا با خودش گفت: «صد و پانزده؟!» ماشین جلوی خانه ی پونه ایستاده بود. نعنا پرسید: «این آقا ماشینِ کیه؟!» پونه با نگرانی به سمت خانه ی خودشان دوید. مادربزرگ پونه مریض شده بود. پونه به گریه افتاد. به نعنا گفت: «این آقای آمبولانسه، اومده مادربزرگمو به بیمارستان ببره!» آقای آمبولانس خندید و گفت: «نگران نباش پونه کوچولو! مادربزرگ فردا خوبِ خوب می شه و برمی گرده.» آمبولانس راست گفته بود. فردای آن روز مادربزرگ پونه به خانه برگشت.
نزدیک غروب بود. خورشید خانم داشت از همه ی اهالی جنگل خداحافظی می کرد. نعنا و پونه مشغول بازی روی تپه بودند. خودشان را جمع کردند. مثل دو گوله ی پر از تیغ شدند. بعد از این طرف به آن طرف قل خوردند. قل خوردند و قل خوردند. یکدفعه از بالای تپه ی سبز به پائین پرت شدند.
نعنا با آه و ناله از جایش بلند شد و گفت: «آخ سرم، آخ تیغام، آخ پاهام!»
نعنا دستش را به سرش گرفت. دورو برش را نگاه کرد. پونه را دید. سر پونه زخمی شده بود. چند تا از تیغ هایش شکسته بود و کنارش افتاده بود.
نعنا به سختی خودش را به شکل توپ درآورد. قل خورد و پیش پونه رفت. با ناراحتی صدایش زد و گفت: «پونه جونم! خوبی؟!» پونه به سختی چشم هایش را باز کرد. نمی توانست حرف بزند. نعنا نمی دانست چکار کند! با عجله از آنجا رفت و با یک تکه یخ برگشت. آن را روی سر پونه گذاشت. این کار را از مادرش یاد گرفته بود. بعد هم با یک برگ گل صورتی سرش را بست. هوا تاریک شده بود.
آقای آمبولانس نزدیک شد. بَبو بَبو کرد. کنار نعنا و پونه ایستاد. پونه حالش بهتر شده بود. گفت: «ممنون دوست خوبم! به یک، یک، پنج زنگ زدی؟!»
پونه خندید و گفت: «بله دوست خوبم! به ۱۱۵ زنگ زدم»
نعنا به پونه کمک کرد تا سوار آمبولانس شود.
آمبولانس بَبو بَبو کنان به سمت درمانگاه به راه افتاد.
با طرحی از: محمدحسین معظم، ۵ سال و نیمه
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━
━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━
#داستان_کودکانه
#جوراب_راهراه
جوراب راه راه همراه باد در هوا به این طرف و آن طرف می رفت. ترسیده بود. ناگهان روی زمین پرت شد.
سرش خیلی گیج میرفت. چشم هایش بسته شد.
کمی بعد با زحمت چشمش را باز کرد. اطرافش چمن های زیبا و بلندی بود.
به سختی از روی چمن بلند شد و راه افتاد.
در راه، کفشدوزک را دید. به او سلام کرد و گفت:
-شما لنگهی من رو ندیدید؟
کفشدوزک با دستش بینی اش را گرفت و گفت:
- نه...
کفشدوزک تند تند از آنجا دور شد.
جوراب به راهش ادامه داد. ملخک را دید که روی گل قرمز نشسته بود. به او سلام کرد و گفت:
- شما لنگهی من رو ندیدید؟
ملخک گفت:
- نه ندیدم. ولی یه بو شبیه بوی تو از آن طرف می آمد. پیف... پیف...
ملخک هم در حالی که بینی اش را گرفته بود از روی گل پرید و دور شد.
جوراب از رفتار آنها خیلی ناراحت شد. رفت و رفت. سر راهش لنگه اش را دید که بیهوش روی چمن افتاده بود.
او را بلند کرد. لنگه جوراب هم سرش گیج میرفت. گفت:
- من کجا هستم؟
جوراب راه راه گفت:
- بلند شو... بلند شو... باید برویم خانه را پیدا کنیم.
جورابها رفتند و رفتند.
در راه، آقای قورقوری را دیدند که در برکه آب تنی می کرد.
به او سلام کردند و گفتند:
- آقای قورقوری شما خانهی لاکی را بلدید؟
آقای قورقوری گفت:
-لاکی... لاک پشت کوچولو... بله که بلدم.
جورابها به برکه نزدیک شدند. یکدفعه پای جوراب لیز خورد و در برکه افتاد. لنگه اش میخواست کمکش کند ولی او هم پایش سر خورد و در آب افتاد.
خورشید تابان، آب برکه را گرم کرده بود. جورابها انگار از آب بدشان نیامد. با خنده و شادی آب روی هم پاشیدند و خندیدند. خلاصه حسابی در برکه، آب بازی کردند.
بعد از کلی آب تنی، به همراه آقای قورقوری به طرف خانه لاکی رفتند.
ملخک و کفشدوزک آنها را دیدند و از روی تمیز و بوی خوب جورابها تعجب کردند. نگاهی به هم انداختند.
کفشدوزک با خوشحالی گفت:
- خط های قرمز جورابها شبیه رنگ بالهای منه!
کفشدوزک و ملخک با شادی با جورابهای راه راه همراه شدند.
بالاخره به خانه ی لاکی رسیدند.
در زدند. لاکی در را باز کرد.
آقای قورقوری گفت:
- جوراب هایت را آورده ایم.
- اینها جوراب های من هستند؟! چقدر تمیز شده اند! اینجا چکار میکنند؟ من آنها را پشت پنجره اتاقم انداخته بودم. بعد از باد تندی که آمد گم شدند.
چقدر دنبالشان گشتم. گفتم به جشن تولد دوستم نمیرسم.
لاکی از آقای قورقوری و دوستانش تشکر کرد. سریع رفت و با ظرف شیرینی برگشت.
-بفرمایید. امروز به کمک مامانم درستشان کردم. نوش جان.
آقای قورقوری و دوستان شیرینی را برداشتند. تشکر کردند و رفتند.
لاکی جوراب های تمیزش را برداشت. آنها را پوشید و با خوشحالی به جشن تولد دوستش رفت.
❁ ف.حاجی زادگان «بشارت»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━
━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━
#داستان_کودکانه
#چی_بهتر_است؟
صدای چرخاندن کلید در قفل آمد.
علی و حنانه از جا بلند شدند.
با عجله به طرف در دویدند.
پدر با پاکتی وارد شد.
سلام دادند. پدر جواب سلامشان را داد.
میخواستند مثل همیشه به آغوش پدر بپرند. اما پدر گفت:
- نه نه! فعلا نمیتوانم به شما دست بزنم.
حنانه بغض کرد و به طرف مادر رفت.
مادر او را بغل کرد. حنانه سرش را روی دوش مادر گذاشت. مادر نوازشش کرد و گفت:
-دخترم پدر درست میگوید. فعلا صبر کن.
علی با تعجب به رفتار پدر نگاه کرد.
او پاکت را زمین گذاشت. از داخل آن ظرفی را بیرون آورد.
با لبخند رو به آنها کرد و گفت:
- بچهها، من از صبح بیرون بودم. الان دستهای من آلوده است. اول باید دستهایم را با این مایع بشویم و ضد عفونی کنم.
بعد به طرف دستشویی رفت.
مادر حنانه را بوسید و زمین گذاشت.
و گفت:
-بهتر است ما هم برای پدر دمنوش بیاوریم.
حنانه هنوز ناراحت بود.
علی حوله به دست، منتظر پدر نشست.
مادر چند استکان دمنوش آورد.
پدر از دستشویی بیرون آمد. حوله را از علی گرفت و تشکر کرد.
دستهایش را خشک کرد. به اتاق رفت و لباسهایش را عوض کرد.
با لبخند از اتاق بیرون آمد و
علی و حنانه را بغل گرفت و بوسید.
و گفت:
- خیلی دلم برایتان تنگ شده. ولی برای اینکه شما بیمار نشوید. باید این کار را میکردم.
مادر خندید و گفت:
-ان شاءالله هیچ کس بیمار نشود.
برای آوردن شام به آشپزخانه رفت.
وقتی بیرون آمد، دید،
بچهها حسابی با پدر مشغول بازی و خنده هستند.
مادر گفت:
-خب، حالا ببینید این بهتر است.
❁ فرجام پور
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━