🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
#پـاࢪتسیزدهم¹³✋🏻🍃
#ࢪمـانهرچےتوبخواے🌸🌱
سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.
نگران شدم.صداش ناراحت بود...
خدایا خودت بخیر کن.
سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.
باشوخی های محمد و سهیل وشیرین کاری های ضحی با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.
کفشهامو پوشیدم و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.
سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.
رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟
یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.
سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟
-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد. گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.
سهیل بادقت گوش میداد...
گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...
ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.
سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
مبتـلا بـہ حࢪم...(:
بسم رب خݪق زهࢪا؎ ؏ــݪۍ 🌿 سلام و عرض ادب خدمت همراهان همیشگی کانال مبتـلا بـہ حࢪم:)))🚶🏻♀ به اطلا
-چرا رمانتون اینجوریه؟ یهو از وسط پارت ده رفتین پارت بیست بعدش یهو رفتین پارت سی؟ یعنی چی واقعا؟؟؟؟؟ لطفا رسیدگی بشه
+#پـاࢪتدهم
#پـاࢪتیازدهم
#پـاࢪتدوازدهم
#پـاࢪتسیزدهم
#پـاࢪتچهاردهم
و...
بقیه موارد روهم همینطور در جستجو بزنید میتونید مشاهده کنید(:
پارت گذاری رمان کاملا درست هستش بزرگوار🌿
اگرم منظورتون اینه که چرا زود به زود پارت گذاری میکنیم، این درخواست خود اعضای محترم کانال بوده🙂🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیزدهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
امروز یه هفته از روزی که قضیه رو به زهرا گفتم میگذره...
فردا ان شاء الله میریم تهران...
اولش قرار بود با هواپیما بریم ولی از اونجایی که ماشینم لازممون میشد تصمیم گرفتیم با ماشین بریم... بابایینا اجازه ندادن این همه راهو خودمون بریم برای همون قرار شد فردا مارو با ماشین من برسونن تهران بعدشم خودشون با هواپیما برگردن مشهد...
تو این هفته تقریبا هر روز رفتم حرم ولی امروزم میخوام برم چون معلوم نبود که دفعه ی بعد که میرم حرم کی باشه...
تو این یه هفته کارامون تقریبا جور شد تونستیم انتقالی دانشگاهمونو بگیریم یه خونه ام اجاره کردیم...
بعد از جمع کردن چمدون لباسام و چمدون وسایل نقاشیم حاضر شدم تا برم حرم...
گوشیمو برداشتم و به زهرا پیام دادم که ببینم اونم میاد یا نه؟
که گفت میاد...
________
توی حیاط حرم نشسته بودم و داشتم گنبد آقارو نگاه میکردم و تو دلم ازش کمک میخواستم که زهراعم نشست کنارم...
لیوان پلاستیکی که توش آب بود رو سمتم گرفت...
تو دلم گفتم امام رضا کمکم کن دفعه ی بعدی که قراره از ابخوری حرمت اب بخورم زود برسه...
بعدم لیوانو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن آب...
یبار دیگم ضریح و زیارت کردیم و بعد از نماز مغرب راه افتادیم که بریم خونه...
تو راه بودیم که گوشی زهرا زنگ خورد...
-جانم
-سلام قربونت برم
-خب؟
-باشه پس الان میایم
-چشم دورت بگردم
-خداحافظ
+کی بود؟
-مامانم
+خب؟
-هیچی امشب خاله منیر هممونو برای شام دعوت کرده خونه ی شما بعد قرار شده همگیم شب بمونیم خونتون و همگی خانم ها تا صبح یکم اختلات کنیم... ناسلامتی تا یه مدتی نیستیما...
+اوه...خوش بحال باباها
-چرا؟
+بخاطر اینکه فردا قراره رانندگی کنن میخوابن دیگه...
من نمیخوام تا صبح گریه ی مامان منیر و خاله و فیروزه رو ببینم...
ای خدا...
- چی بگم والا...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱