eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
25.2هزار ویدیو
309 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بزرگ یاوران معـروف «داستـان رطب خوردن پیامبـر(ص) کی وارد کتـاب‌های درسی دانـش‌آمـوزان شـد⁉️» ⭕️ به کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
مدافعان حرم ولایت
#شاهزاده_ای_در_خدمت #قسمت_سوم🎬: ملکه دو طرف بازوی دخترک را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت : این
🎬: شاهزاده خانم ،به حکم ملکه مانند یک زندانی در اتاقی بزرگ با دیوارهای بلند و مملو از کتاب و صندوق و ...غرق خواندن کتاب بود. مأموری پشت درب مدام در حال نگهبانی بود و هیچ‌کس حق ورود و خروج به آنجا را نداشت و تنها کسی که اجازه داشت ،وارد آنجا شود ، آمیشا خدمتکار مخصوص شاهزاده خانم بود. همانطور که محو کتاب شده بود ، هیاهویی از بیرون اتاق ،توجه دخترک را به خود جلب کرد ، برای او‌ که عمری در قصر بسر برده بود ، این غوغا و سر وصدا عجیب می نمود. دخترک کتاب را بهم آورد ،از جا بلند شد و نزدیک درب چوبی و بلند اتاق شد ، همانطور که تقه ای به درب میزد گفت : نگهبان...نگهبان....این سر و صداها چیست که بر هوا شده؟ اما جوابی نشنید و دوباره با کف دست و محکم تر از قبل ،بر درب زد ، اما کسی جوابش نداد و چون درب از پشت قفل شده بود ، امکان بیرون رفتن نبود. دخترک دلنگران تر از قبل شروع به قدم زدن نمود....طول اتاق را که مانند سالنی وسیع اما نیمه تاریک بود ،چندین بار طی کرد و‌ گاهی می ایستاد و نگاهی به پنجره بالای سرش که با فاصله ای زیاد از زمین ،تعبیه شده بود میکرد و با خود می گفت : کاش می توانستم لااقل از پنجره بیرون را ببینم .....وای آمیشا تو دیگر کجا غیبت زده؟ فکر کردم رفتی صبحانه بیاوری ،اما انگار تو هم....... در این هنگام ، صدای جیغ و داد بیرون لحظه به لحظه بیشتر میشد، ناگهان صدای ریز آمیشا که بر درب می کوبید بلند شد: بانوی من.....شاهزاده خانم.... دخترک فوری خود را به پشت درب رسانید و همانطور که از درز درب سعی می کرد چیزی ببیند که نمی دید گفت : آمیشا، کجا رفته بودی؟ این نگهبان چرا سرجایش نیست ؟ این....این سروصداها چیست که گوش فلک را کر کرده؟ آمیشا نفس نفس زنان گفت : بانوی من....به ....به قصر حمله شده....همهٔ سربازان یا کشته شده اند و یا گریخته اند....همه جا در آتش می سوزد... حتی اقامتگاه ملکه و پادشاه را نیز آتش فرا گرفته....مهاجمان همهٔ آنانی که زنده مانده اند را از دم اسیر کرده اند ،باید زودتر از قصر خارج شویم. دخترک هراسان گفت : پدر و مادرم...خانواده ام....خبری از آنان نداری؟ این....این درب که قفل است... آمیشا هق هقش بلند شد و‌گفت : نمی دانم....نمی دانم چه بر سر ملکه و شاه آمده ، اما چون این اتاق کمی پرت و دورتر از بقیهٔ ساختمان های قصر است ، سربازان دشمن ،هنوز به اینجا نیامده اند، صبر کنید ببینم ، اهرمی ،چیزی پیدا میکنم تا با آن قفل درب را بشکنم... دخترک همانطور که می گفت :بجنب آمیشا...زود باش.... به طرف وسائلش رفت و پودری را که مدتها برای درست کردنش وقت گذاشته بود را در کیسه ای ریخت و سر آن را بهم آورد ، کیسه را به بندی نمود و بر گردنش آویزان نمود و سپس از بین آنهمه طلا و جواهری که درون صندوق های اطرافش بود به طرف کتابها رفت و چند کتاب را که بیشتر دوست میداشت ، برداشت تا اگر موفق به فرار شد ، همراه خود ببرد.... ادامه دارد..... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
برگشتیم و دیدم یه زن و شوهر جوون با یه دختر بچه ی ۷-۸ساله روبرومون ایستادند…… بعداز سلام و ‌‌احوالپرسی اومدند روی تخت نشستند…..اقا محمد یه مرد عینکی و جثه و هیکلی ریز داشت……خیلی هم ساکت و خجالتی بود………… اما خانمش دلبر که کاملا لوند و شوخ و دلبر بود حدودا ۳۰سالش میشد….……زیبایی انچنانی نداشت اما شاد و زبون دار بود…… آرایش غلیظی هم داشت که خیلی تعجب کردم ولی خودمو قانع کردم که من بیش از حد ساده هستم……. دخترشون مثل پدرش اقا محمد ساکت بود و با هیچ کی کاری نداشت و فقط با تبلت سرگرم بود….. اون شب یه جمع خوب و صمیمی داشتیم و تقریبا خوش گذشت…..مجلس رو دلبر بدست گرفته بود و با حرفها و شوخیهاش هممونو سرگرم کرد حتی پا به پای شوهرش و آرسام قلیون کشید و جوک گفت…… به من هم تعارف کرد ولی توی خانواده ی ما کسی اهلش نبود و من هم توی عمرم نکشیده بود پس قبول نکردم……. اخر شب که میخواستیم برگردیم خونه دلبر دستمو گرفت و گفت :نسیم جان!!!خیلی ازت خوشم اومده ،،،، ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم……..هفته ی بعد حتما شام تشریف بیارید خونمون تا در خدمت باشم…. خندیدم و با لبخند گفتم:من هم از آشنایی با شما خوشحالم ،،،،، حتما مزاحمتون میشیم….. کل هزینه های رستوران رو آرسام حساب کرد و بعداز خداحافظی سوار ماشین شدیم و بسمت خونه حرکت کردیم…… بین مسیر آرسام گفت:میدونم که محمد وضع مالی خوبی نداره چون دنبال خونه ی ۷۰متری توی منطقه ی پایین تر میگشت،،،برای همین پول رستوران رو من حساب کردم….دلم نمیخواهد توی این دوستی و رفت و امد حس بدی بهش بده…… گفتم:بیچاره…..چقدر هم ساکت بود ،،نکنه بخاطر پول رستوران خجالت میکشید و چیزی سفارش نمیداد؟؟؟ آرسام گفت:احتمالش هست ،،،باید بهش بیشتر کمک کنم چون یه دختر محصل هم داره ،قطعا مخارجش نمیرسه….. حرفی نزدم که آرسام ادامه داد:من میگم بهتره هر مهمونی و قراری که باهم داشتیم خیلی ساده بپوشیم و همرنگ اونا باشیم و سفارشهای غذاییمون هم شبیه هم باشه…. قبول کردم چون برای من که اصلا سخت نبود و همیشه ساده بودم و با زندگی کارمندی بابا به ساده زیستی عادت کرده بودم اما برای آرسام فکر نکنم،،،،آخه همیشه بهترینهارو میپوشید و میخورد……هر چی هم سعی میکرد ساده باشه بخاطر دست دلیازیش نمیشد و جیب پراز پولشو به همه نشون میداد…… آرسام منو رسوند و خودش هم برگشت خونشون…..وارد خونه شدم و دیدم فقط مامان بیداره و فیلم تماشا میکنه……رفتم کنارش نشستم که گفت:خوش گذشت!!؟؟…. مثل همیشه همه چیز رو نکته به نکته و با احساسات درونیم براش تعریف کردم….. مامان عینکشو از روی چشمش در اورد و گفت:بنظرم باید بیشتر مراقب باشی،،،این روزها نمیشه به کسی اعتماد کرد….. بوسیدمش و گفتم:چشم مامان جون…..فعلا شب بخیر ،میرم بخوابم…… با این‌حرفم رفتم اتاقم و بعداز اینکه یه چرخی توی فضای مجازی زدم خوابیدم….. صبح ساعت ده بیدارم شدم…..روز جمعه بود و قرار بود مامان بزرگ از شهرستان بیاد خونمون و طبق رسم و رسومات جهیزیه امو با کمکش تزیین کنیم و یه گوشه بچینیم…… صبحونه رو با شوخیهای برادرم خوردیم و بعدش برای ناهار مامان قورمه سبزی بار گذشت و وارد اتاقی که جهیزیه امو اونجا چیده بودیم شدیم…….….. با بوی اجناس نو و سفید رنگی که همه رو به انتخاب خودم یکی یکی خریده بودیم پراز شوق و ذوق شدم….. هر کدوم رو که برمیداشتم و رمان بهش میبستم توی رویا میرفتم که توی خونه ی خودم چطوری ازش استفاده میکنم….. حقوق کارمندی بابا کفاف اینو نمیداد که یک روزه خرید کنیم برای همین در طول یک سال مامان وسایل رو کم‌کم خریده بود…..زیاد تجملاتی نبود چون من دختر قانع و به همین هم راضی و خوشحال بودم…… در حال مرتب کردن بودم که صدای زنگ تلفن اومد و دویدم سمتش……مامان بزرگ (مادر مامان)بود که میگفت وقتی صبح میرسم تهران….. ادامه دارد…… ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
جواب ازمایش گرفتم و به جمال نشون دادم برگشت بهم گفت :حامله؟؟بچه از کجا در اومد؟!نگاش کردم گفتم منظورت چیه؟؟گفت تو که ۲هفته قهرخونه مادربزرگت بودی.گفتم خوب!گفت بچه ماله کیه هااا دایی یا پسرخاله هات😔از تعجب خشکم زد.گفتم چی داری میگی فکر کردی همه مثل تو هستن که خیانت کنن ،؟خجالت نمیکشی.😢اخر به اسرار خودش فرداش رفتیم سونو تا بفهمه چند وقتمه...که دکتر گفت ۲ماهه که باردارم..گفتم خیالت راحت شد!خجالت بکش...باز با پرویی تمام برگشت گفت وقتی دنیا بیاد معلوم میشه ..وای خداا چقدر خورد شده بودم..چقدر داعون بودم..گفتم تو دادگاه گفتی دختر نبودم بخشیدم چون چاره نداشتم کلی منت هم سرم گداشتی که پرده نداشتی خانوادت برن خداروشکر کنن من جمت کردم خوردم کردی با حرفات الان هم گیر دادی به بارداریم؟؟خدالعنتش کنه چقدر حرص خوردم چقدر عذاب.تازه پسرش هم با ما زندگی میکرد دریغ از یک حریم خصوصی.دریع از ازادی توی لباس پوشیدن..همش مثل عقب مونده ها میپوشیدم که مثلا سنم خیلی کمتر نشون نده در مقابلش.۲۰سال واسع سنی کم نبود..توی ماه چهارم بار داریم بودم که فهمیدم جمال یه محل بالاتر با یه دختر که پدر نداشت و ۷تا خاهر بودن رابطه داره..خ اهر کوچیک اون دختر اومد دم در خونم و بهم گفت شوهرتو جمع کن به بهانه کشیدن تریاک با خاهرم رابطه داره..و من دوباره مردم😭 خدایا اخه چرا تا کجاااا یه دختر ۱۵ساله باید عذاب بکشه..ادرس خونه رو میدونستم و با بچگی خودم رفتم دم در خونش و کلی فوش و بد بیراه گفتم که من حاملم زنشم خجالت بکشید..که دختره که اسمش خاتون بود گفت برو به شوهرت بگو که ولم نمیکنه..سراین جریان ۱هفته دعوااا بود و جمال گردن نمیگرفت میگفت کرم اونا دارن به من ربطی نداره.باپدرش حرف زدم و داستان گفتم همه نصیحتش کردن .بعد موقع کشاورزی رسید و پاییز پدرش رشت زمین گرفته بود و جمال رفت که به پدرش کمک کنه.۱ماه موند اونجا.اخر گندش در اومد که با یه دختر رشتی رابطه داره و اسمش سمیه هستش..اوووف..مگه میشه اخه.بسع دیگه..اعصابم خورد شد و تو تنهایی هام کلی گریه و شیون کردم..اخر به نتیجه رسیدم که هم خودم هم این بچه رو بکشم.رفتم خونه پدرشوهرم که مرگ موش خواستم ازش.گفت میخوای چیکار کنم خونه موش هست واسع اون میخوام..یه جوری با ترس بهم داد..گفت دختر کاری نکنی.گفتم نه چیکار کنم..با گریه کوچه رو طی کردم تا رسیدم خونه..داخل نعلبکی سم رو ریختم و اب گرم ریختم روش تا بتونم بخورم..انقدر بوی بدی میداد که تا جلوی دماغم میبردم حالت تهوع بهم دست میداد.‌از بس حرص داشتم بینی ام رو گرفتم و سم رو سر کشیدم...چه مزه بدی خداایااا...به ۵دقیقه نرسید که سرم سنگین شد و دست و پاهام منو همراهی نمیکردن افتادم زمین و دیدم واقعا دارم میمیرم این لحظه احساس ترس کردم و گفتم خدایااا من نمیخوام بمیرم اشتباه کردم حاملم منو نکش منو نگش😭.با حال بی جون خودم رو رسوندم تو حیاط.خونه ویلایی بود..دیگه جوری شدم که فقط چشمام قادر به حرکت بود..یهو زرداب بالا اوردم و دیدم پدرشوهرم از دور داره میاد و میزنه تو سرش..شک کرده بود بهم برای همین دلش طاقت نیاورد و اومد ببینه من چیکار میکنم که با این صحنه مواجح شد..سرمو اورد بالا و گفت سپید سپیده چیه چی خوردی ها ها!؟؟!..بعد چشم باز کردم دیدم بیمارستانم... ادامه دارد.... ✾࿐༅⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat🌹🍃༅࿐✾ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خلاصه خونه مادرشوهرم پربودازمهمان که پشت ماشین عروس اومده بودن وقصدرفتن هم نداشتن،اینم بگم که عروسی ما ناهاربودچون مسیرطولانی بود به این خاطرناهاردادن که ماتاغروب به ده برسیم،حتی من اعتراضم نکردم که چراده زندگی میکنید،لااقل بگم بیان شهرپیش پدرم اینا زندگی کنیم ،خیلی بدبخت وزبون بسته بودم،خلاصه غروب رسیدیم ده قربانی جلوی پای عروس و دوماد کشتن وواردحیاط و بعدهال شدیم. مهمان هاهم واردشدن هواخیلی سردبود،برف روزمین بود ،مادرشوهرم بنده خداخودش بچه دارنشده بودوقتی باپدرشوهرم ازدواج کردبچه های اون روبزرگ کرد عمه عشرت من ۳۰ سالی بودکه به رحمت خدا رفته بود،مادرشوهرم بادوتا خواهرشوهرام ازمهمانها پذیرایی کردن باچایی وشیرینی. ساعت ۸ شب بودعده ای برای شام موندن وبقیه غذای تالارکه مونده بودروخوردن رفتن،ماهم واردحجله شدیم گفتم که من خیلی ترسیده بودم وهمسرم که دیدمن ترسیدم یه کوچولو دست خودش روباتیغ برید وخونش روبه پارچه مالیدوبه ساق دوش داد که بره وشرش روکم کنه،ومن تاصبح راحت خوابیدم ،اینم بگم همسرم واقعاباورش نمیشد که منوبه دست آورده اینو از شوقی که تونگاهش ومحبتی که کردبه من تااذیت نشم فهمیدم و درک بالایی که داشت ،چون هرچی بود۱۴ سال ازمن بزرگتربود،اون ۲۷ سالش بود ومن ۱۴ سالم بود ،خیلی چیزاروخوب میفهمیدوتجربه داشت،به خاطرهمون گفت هروقت آمادگی داشتی بهم بگو،یک ماهی ازعروسی ماگذشت ومن هنوزآمادگی نداشتم وهمسرم هم صبوری میکرد،یک روزهمسرم گفت بیابریم پیش دعانویس شایدچله افتاده روت اینقدرمیترسی گفتم باشه،راهی خونه دعانویس شدیم همونی که برام دعا زده بودکه راضی به این وصلت بشم،چشم دعانویس که به ماافتادروبه فرزین کردوگفت توبرای این دعاگرفتی توخجالت نکشیدی این که بچه اس،البته آروم گفت که من نشنوم ،ولی من شنیدم وخیلی ناراحت شدم که ایناباحیله و نیرنگ منوبه دست آوردن ،وفرزین هم گفت آخه هرجامیرفتیم قسمت نمیشدبهم دخترنمیدادن مجبورشدم دعابگیرم چون این دخترداییم بودنمیخواستم ازدستش بدم ،دعانویس هم گفت حالاچی میخای برای چه کاری اومدی،فرزین گفت والله یک ماهه عروسی کردیم هنوزعروس دومادنشدیم گفتم شایدچله افتاده رومون،دعانویسه هم نگاهی به من کردوگفت ،دخترم اگه میدونستم برای تودعامیخوان هیچوقت نمیدادم ،فهمیدم به خاطرسن فرزین گفت،خلاصه یه دعا به مادادبرگشتیم خونمون ،توراه خیلی ناراحت بودم و به فرزین غرزدم گفتم برای چی دعاگرفتی من روبه زورگرفتی ،من کس دیگه ای رومیخاستم،فرزین هم بی تفاوت به غرزدن من باخنده گفت خوب دعانمیگرفتم که توروبه من نمیدادن دخترخوب وخنده ای کردکه حرص من رودرآورد. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رمان واقعی 🎬: صدیقه که لحنش حاکی از تعجب بود گفت: چی میگی فاطمه؟!حالت خوبه؟! روح الله زن گرفته؟!! اصلا باورم نمیشه، مگه میشه با وجود زن زیبا و مومن و هنرمندی مثل تو به طرف زن دیگه ای بره؟ اصلا این وصله ها به همسرت نمیچسپه، مراقب باش دچار تهمت زدن به یک مومن، نشی عزیزم فاطمه بینی اش را بالا کشید و گفت: چه تهمتی صدیقه؟! خودش امروز اومده با گردنی برافراشته و با افتخار میگه زن گرفته...اونم کی...شراره...زن داداش سعیدش که خودش را کشت...صدیقه تو در جریان هستی من به خاطر حمایت از شراره چه حرف ها و بد و بیراه هایی را که تحمل نکردم، چقدر از فتانه، زن بابای روح الله زخم زبان شنیدم و به خاطره شراره رابطه ام با خانواده روح الله بهم ریخت، شراره هم چه مظلوم نمایی ها که پیش من نمی کرد، هر چی فکرش را میکنم صدیقه، با عقلم جور در نماید روح الله بره شراره را بگیره.. صدیقه از اونور خط حرف فاطمه را تایید کرد و گفت: به نظر من روح الله یا باهات شوخی کرده، یا اینکه می خواد تو رو امتحان کنه وگرنه گروه خونی روح الله و شراره بهم نمی خوره روح الله معمم و طلبه و مذهبی ،اونم با این پست و مقامی که داره، هرگز به طرف شراره که یک زن آزاد و رها و تقریبا بی بند و بار هست نمیره... حرفهای صدیقه انگار آبی بود بر آتشی که در وجود فاطمه برافروخته شده بود، فاطمه که اندکی آرام شده بود، از صدیقه تشکری کرد و گوشی را قطع کرد. از اتاق بیرون رفت و تا چشمش به بچه ها که با نگاه مظلومانه و اشک آلودشان، مادرشان را نگاه می کردند،لبخندی زد و یکی یکی بچه ها را بوسید و بعد رو به عباس و زینب گفت: نگران نباشید بچه ها،چیزی نشده ، انگار باباتون با من شوخیش گرفته، الانم شما برین بخوابین و بعد به حسین گفت: برو توی اتاق من و بابا،رو تخت بخواب من الان میام.. حسین با اینکه سنش کم بود،اما انگار موقعیت های خطیر را خوب درک می کرد، سری تکان داد و به سمت اتاق رفت. فاطمه که از خوابیدن زینب و عباس مطمئن شد به طرف سرویس ها رفت تا وضو بگیرد. فاطمه در حالیکه آب وضو از دست هایش می چکید از سرویس ها بیرون آمد،آهسته به سمت اتاق رفت، داخل اتاقش شد و متوجه شد که حسین روی تخت خواب رفته است، نگاهی به چهره مظلوم حسین انداخت و زیر لب گفت:تو چقدر سختی کشیدی!نمی دونم از وقتی به دنیا آمدی چت بود؟! شبها یکسره بی قراری می کردی، به چهل روز هم نشده دیگه سینه مادر را نمیگرفتی و حتی شیر خشک هم نمی خوردی، انگار یکی طلسمت کرده بود و بعد به سمت چادر سفید نمازش رفت چادر را بر سرانداخت و زیر لب تکرار کرد:انگار نه حسین که همهٔ خانواده من را طلسم کردند،اما هیچ طلسمی نمی تونه رابطه من و خدایم را از هم پاره کند و به نماز ایستاد، فاطمه می خواست دو رکعت نماز برای آرامش خود و خانواده اش بخواند و امیدوار بود که هر چه روح الله گفته،همه اش یک شوخی تلخ باشد،یک امتحان برای فاطمه تا میزان محبتش را بسنجد‌. نماز فاطمه تمام شد که صدای درب هال ،خبر از آمدن روح الله میداد. فاطمه مشغول جمع کردن سجاده بود که روح الله وارد اتاق شد.. فاطمه در حالیکه سجاده را روی پاتختی می گذاشت، لبخند زنان به سمت روح الله رفت، دستان سرد روح الله را در دستش گرفت و روی تخت نشاند و خودش هم کنارش نشست و گفت:روح الله،من میدونم که باهام شوخی کردی،اصلا امکان نداره تو همچی کاری کرده باشی،بعدم شراره تهران هست و ما تبریز،تو اصلا وقت همچی کاری را نداشتی... روح الله که انگارخالی از احساسات و عواطف انسانی شده بود، دست فاطمه را کناری زد و گفت: هر چی گفتم راست گفتم،من شراره را عقد کردم، همون روزی که برای شرکت در کلاس دکترا به تهران رفتم،اونو عقدکردم. ذهن فاطمه برگشت به عقب،اون روز را خوب به خاطر داشت،بعد از مدتها کلاس مجازی به خاطر کرونا،روح الله امد و گفت که استثنائا کلاسش یه مدت حضوری برگزار میشود، فاطمه که خوب میدانست همسرش تازه خانه خریده و پولی در بساط نداره،پول های عیدی بچه ها را که خاله و مامان بزرگ و بابابزرگ بهشون داده بودند و بیش ازپونصد هزارتومان هم نمیشد،توی جیب همسرش گذاشت و خودش با دست خودش پیراهن به تن روح الله کرد دکمه ها را یکی یکی با عشق بست و کت را روی شانه هاش قرار داد و نمیدانست که همسرش نه برای شرکت در کلاس دانشگاه بلکه به مجلس عقد خودش و شراره میرود. عرق از سر و روی فاطمه می چکید،لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود،فاطمه از جا بلند شد،بی هدف بیرون اتاق رفتو یکراست به سمت آشپزخانه رفت،بدون اینکه بفهمد در کابینت ها را باز می کرد و دسته دسته ظرفهای چینی و بلور و کریستال را که روزی با عشق خریده بود بر میداشت و روی سرامیک های کف آشپزخانه خورد و خمیر می کرد، از صدای شکستن ظرفها عباس و زینب که انگار خودشون را به خواب زده بودند داخل هال آمدند، روح الله که حرکات جنون آمیز فاطمه متعجبش کرده بود.. ادامه دارد.. @Modafeane_harame_velayat
جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶 چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشتر هاش ور می‌رفت مبهوت مونده بودیم با دلخوری پرسید این این‌جا چی کار می کنه؟! همه بچه‌ها سرشونو انداختن پایین ... زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمی‌زنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک می‌خورد آوردیم این‌جا برای کتاب‌خونه... با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی می‌گین کارش داشتیم؟!😤 حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار.. لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد. وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود🤬 ن که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود.. خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..😅 ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 📚 وارد اتاق شد  سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم  عجب آدم عجیبیہ  ایـݧ کارا ینی چے نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد  بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد  سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـݧ عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم چقــدر پرو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با مـݧ آشنا بشہ یا با اتاقـم؟ ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو بروییش نشستم  سرش و انداخت پاییـݧ و با تسبیحش بازے میکرد دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت گفتم اوݧ عکس یہ شهید گمنامہ  چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس هموݧ شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله؟ شما از کجا میدونید؟ راستش منم هر.... در اتاق بہ صدا در اومد .... ✍ ادامه دارد .... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت. اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. -آقای فرمانده پایگاه -بله؟! -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. -اوهوووم.باشه. باهاش صحبت می کردم ولی بر نمی گشت و نگامم نمی کرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد -چی شدرسیدیم؟! -نه برای نمازنگه داشتیم -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین -کجا بیام؟! -مگه شما نماز نمیخونین؟! -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره -لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست -ممنون -پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد. اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟ من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید. سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوش بحالش که میتونه گریه کنه... ادامه دارد...🍃 ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
بسم رب الشهدا❤ 🌺هیچ وقت فراموش نمی‌کنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد. پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرف‌ها به هم نزدیک‌تر شده بودند. ❣بعدها درباره این حرف‌های روز خواستگاری از او پرسیدم. با خنده گفت «نمی‌دانم چه شد که حرف‌هایمان اینطور پیش رفت.» گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!‌» 💟اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشنایی‌مان با شهادت پا گرفت. ‼️حتی پدرم به او گفت «تو بچه‌ امروز و این زمونه‌ای. چیزی از شهدا ندیدی!‌ چطور این همه از شهدا حرف می‌زنی؟» گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم...» ❓ آن روز با خودم فکر می‌کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه! 💑مادرش گفت «از این حرف‌ها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمده‌ایم... » ☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچ‌چیز برنداشت!‌ فقط یک چای تلخ!‌ گفت رژیم‌ام!‌ ( همه می‌خندیم) 🔶آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم. که دیدیم و پسندیدیم... آن‌هم چه پسندی... با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد. ــــــــــــــــــــــــــــ ادامه دارد.... 🌟وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف می‌زد که به راحتی آدم را وابسته خودش می‌کرد.... ❣همیشه فکر می‌کردم با سخت گیری خاصی که من  دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمی‌دهم. چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار می کردم علاقه داشتم همسرم هم رزمی کار باشد. 🍃‌هر رشته‌ای را اسم می‌بردم، امین تا انتهای آن را رفته بود! در 4 رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ  مقام کشوری داشت، آن‌ هم مقام اول یا دوم! 💕همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانم‌‌ها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزین‌هایی داد! 🍃گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی رشته ورزشی جدیدی را ابداع کرده بود... 💑این جلسه، اولین جلسه‌ای بود که ما تنها صحبت کردیم. 👌خصوصیات اخلاقی‌مان شباهت زیادی به هم داشت..... ادامه دارد.... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
1.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😈شیطان شناسی 🔺قصد و انگیزه ابلیس 🎤استاد امینی خواه ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💎 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
رمان آنلاین 🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده، گوش تا گوش تخت های چوبی که با قالیچه های لاکی پوشیده شده بودند، چیده بودند، ابو معروف و جمعی از دوستانش ساعتی بود که به مهمانی آمده و روی تخت ها نشسته بودند و انواع وسائل پذیرایی هم برایشان مهیا بود. ابو معروف پُکی به قلیان زد و همانطور که دود از سوراخ دماغ و دهنش خارج میشد، سرش را به گوش ابوحصین که در کنارش نشسته بود نزدیک کرد و گفت: خوب ابو حصین، چرا خبری از برادر زاده ات محیا نیست؟! مگر نگفتی قراره است مثلا من او را ببینم و ... ابوحصین به میان حرف او دوید و گفت: حالا تو که بارها محیا را دیده ای، درست است او تو را به درستی نمی شناسد و اصلا در ذهن ندارد، اما تو پیش از این عاشق و دلباخته او شدی، همانطور که من مهر مادرش رقیه را به دل گرفتم و آن نقشه را هم با همکاری یکدیگر انجام دادیم وگرنه برادرم خالد که جوان بود و وقت مرگش نبود. ابو حصین که انگار از کار قبلی اش پشیمان شده بود، آهی کشید و گفت: خالد برادر خونی من بود، گرچه مادرمان یکی نبود، اما برادرم بود، خدا شاهد است من او را دوست داشتم، اما چه کنم که او و مادرش در اقبال و بخت همیشه یک قدم از من و مادرم جلوتر بودند. ابو معروف نی قلیان را روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! امشب این عذاب وجدان کار دستت می دهد و در همین حین عالمه و رقیه هر دو در چادر بلند و سیاه عربی، در حالیکه هر کدام سینی مملو از خوراکی در دست داشتند روی حیاط امدند. حصین به طرف مادرش و جاسم به طرف زن عمویش رفت تا سینی را بگیرد. چشمان هیز ابو معروف به آن دو زن دوخته شده بود و زیر لب به طوریکه ابو حصین بشنود گفت: الحق که خالد چه پری زیبایی صید کرده بود، این دو زن که کنار هم ایستاده اند قابل مقایسه با هم نیستند.. ابو حصین با لحن تندی گفت: کمتر ملت را دید بزن، تو هم که شاه پری صید کردی.. ابو معروف که انگار از این حرف قند در دلش آب می شد قهقه ای زد و سرش را نزدیک گوش ابو حصین آورد و گفت: کاش امشب به جای این میهمانی مسخره که همه از من روی می پوشانند، مجلس عقدمان به راه بود، ابو حصین! دست بجنبان، طاقت من از کف رفته و از طرفی اوضاع مملکت هم دگرگون است، می خواهم قبل از اینکه باز اتفاقی دامن گیر این کشور شود، نوعروسم را به خانه ببرم. ابو حصین خیره به صورت پهن و چشمان ریز و لبهای کلفت و گوشتی او شد و همانطور که به موهای سفید ابومعروف که از زیر چفیه عربی اش بیرون زده بود نگاه می کرد،سری تکان داد و گفت: موضوع را تازه با ام محیا درمیان گذاشتم، او به هیچ کدام از وصلت ها راضی نیست، اما رضایت او برایم شرط نیست، ما انقدر قدرت داریم که به خواسته خودمان برسیم. در نظر دارم آخر هفته آینده مجلس عقد را به راه اندازم، اما نه اینجا... باید با نقشه پیش رویم، اگر باد به گوش ام حصین برساند که چه در سر دارم، این زن حسود و کینه توز که تا به حال نگذاشته من هوو سرش بیاورم، هم خودش و هم ام محیا را می کشد. ابو معروف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: منظورت چیست؟! ابو حصین سر در گوش ابو معروف برد و شروع به سخن گفتن کرد و ابو معروف سرش را مدام تکان میداد و هراز گاهی لبخندی میزد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 📣با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 📚http://eitaa.com/joinchat/605618394C0f22eeb63b 🔴. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌