eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
💫💫💫💫 🍃متحول شده بود اساسی... قبل از آن شل حجاب بود آن هم اساسی.. انقدر این تحول برایش لذت بخش بود و زیر دندانش مزه کرده که حاضر نبود آن را با دنیا عوض کند.. ❗️اما چیزی این وسط آزارش میداد... تمسخرها و تیکه های مردمان...! متلک ها تمامی نداشت.. 《جو زده شدی... دو روز دیگه چادرتو میزاری زمین! عکسای قبلی رو باور کنیم یا اینا رو قدیسه! بابا مریم مقدس فیلم بازی نکن برای ما...》 دوستانش از همه بدتر.... چادری امل!عهد قجره مگه... توهین پشت توهین... کم آورد... قلبش به درد آمد از این همه حرفای نیش دار شبیه به نیش سمی مار کبری.. 😔 تصمیم گرفت باحجاب بماند منهای چادر... تا شاید روحش از زخم زبانها رهایی یابد.. رفت امامزاده صالح.. همانجایی که با خدا عهدو پیمان بست و اولین بار چادر به سر کرد رفت که بگوید.. خدایا خودت شاهدی دیگر تحمل اینهمه حرف و حدیث را ندارم... با حجاب میمانم اما بدون چادر قبول؟! رسید به در امامزاده؛ سلامی داد و عرض ادب به آستان مقدس امامزاده صالح.. بعد از گرفتن اِذن دخول وارد شد یکهو معلوم نشد چادرش به کجا گیر کرد که از سر رها شد! نشست روی زمین...چقدر براش سخت بود بدون چادر.. اما مگر همین را نمیخواست!!! بغضش شکست..اشکهایش جاری شد.. آنی نگذشت؛چادری روی سرش حس کرد! مادر پیر مهربانی گوشه ی چادرش را روی سرش انداخته بود.. با دستان چروکش اشکهایش را پاک کرد گفت: 🌸 [ دخترم حکمت خدا بود که بین اینهمه مرد من اینجا باشم تاحریمت حفظ شود و چشم نامحرمی به تو نیفتد! خیرت بدهد که نمیگذاری خون جگر گوشه ام پایمال بشود شماها را میبینم ها داغ نبودش برایم قابل تحمل تر میشود] چادرش را آوردن... چادر پاره پاره شده را سر کرد... آمده بود چادرش را بگذارد زمین.. چادرش از آسمان بال در آورد روی سرش... نگاهی به مادر شهید مفقودالاثر.. نگاهی به امامزاده.. نگاهی به آسمان ... عهدش را تمدید کرد با خدا و مادر بی نشان..
مدافعان حرم 🇮🇷
#داستان_عارفانه قسمت۳ آن سالهادرایام تابستان,به همراه بچهابه دماوندرفتیم وسه ماه روستا🏕می ماندیم.بچ
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ قسمت۴ توی محل ازبچگی باهم بودیم.منزل احمدعلی توی کوچه چهل تن ضلع شمالی مسجد🕌امین الدوله بود.کوچه ای که الان به نام شهیدنیری نام گذاری شده.دردوران دبستان حال وهوای احمدباهمه فرق داشت.رفتارش خیلی معنوی وخوب بود.احمدیکی ازبهترین دوستان 💞من بود.همیشه نون وپنیرخوشمزه ای😋 باخودش به مدرسه می آورد.هیچ وقت هم تنهانمی خورد!به ماتعارف می کرد.من وبقیه ی دوستان کمکش می کردیم!رفتاروبرخورداحمدبرای همه ی ماالگوبود.احمدبهترین دوست دوران نوجوانی من بود.باهم بازی⚽️ می کردیم.مدرسه می رفتیم.باهم برمی گشتیم و...ازدوره دبستان تادبیرستان بااحمدعلی هم کلاس بودم.بهترین خاطرات من برمی گشت به همان ایام.می گفت:بیاتوی راه مدرسه سوره های کوچک قرآن رابخوانیم.درزنگ های تفریح هم می دیدم که یک برگه ای📃 دردست گرفته ومشغول مطالعه است. یک بارازاوپرسیدم :این کاغدچیه❓گفت:این برگه ی اسماءالله است.نام های خدای متعال روی این کاغذنوشته شده.کم کم بزرگترمی شدیم فاصله معنوی من بااورفته رفته بیشترمی شد.اوپله پله بالامی رفت ومن...بیشترین چیزی که احمدبه آن اهمیت می دادنمازبود👌هیچ وقت نمازاول وقت راترک نکرد.حتی زمانی که دراوج کاروگرفتاری بود.معلم گفته بودامتحان دارید.ناظم آمدسرصف وگفت:برخلاف همیشه خارج ازساعت آموزشی امتحان برگذارمیشه.فردازنگ🔔 سوم که تمام شدآماده امتحان باشید.آمدیم داخل حیاط گفتند: چن دقیقه ی دیگه امتحان شروع می شه‌.صدای 📢اذان مسجدمحل بلندشد.احمدآهسته حرکت کردورفت به سمت نمازخانه,دنبالش رفتم وگفتم: احمدبرگرد.این آقامعلم خیلی به نظم حساسه,اگه دیربیای ازت امتحان نمیگیره 🚫و...می دانستم نمازاحمدطولانی است.احمدمقیدبودکه اگرذکر📿تسبیحات راهم بادقت اداکند.هرچه گفتم بی فایده بود😕احمدبه نمازخانه رفت ومشغول نمازشد.همان موقع همه مارابه صف کردند.واردکلاس شدیم.ناظم گفت:ساکت باشیدتامعلم سوالهاروبیاره.مرتب ازداخل کلاس سرک می کشیدم وداخل حیاط ونمازخانه رانگاه 👀می کردم.خیلی ناراحت احمدبودم.حیف بودپسربه این خوبی ازامتحان محروم بشه😞 بیست دقیقه همین طورتوی کلاس نشسته بودیم.نه ازمعلم خبری بودنه ازناظم ونه ازاحمد🙁همه داشتندتوی کلاس پچ پچ می کردندکه یکدفعه درب کلاس بازشدمعلم بابرگه های امتحان واردشد.همه بلندشدند .معلم باعصبانیت😡 گفت:ازدست این دستگاه تکثیر!کلی وقت ماروتلف کردتااین برگه هاآماده باشه!بعدیکی ازبچهاراصدازدوگفت:پاشوبرگه هاروپخش کن.هنوزحرف معلم تمام نشده بودکه درب🚪 کلاس به صدادرآمد,دربازشدواحمددرچهارچوب درنمایان شد.معلم مااخلاقی داشت که کسی رابعدازخودش به کلاس راه نمی داد✅من هم باناراحتی منتظرعکس العمل معلم بودم.آقامعلم درحالی که حواسش به کلاس بودگفت:نیری بروبشین سرجات😑احمدسرجاش نشست ومشغول پاسخ به سوالات امتحان شد.من هم باتعجب 😳به اونگاه می کردم.احمدمثل مامشغول پاسخ شد‌.فرق من بااودراین بودکه احمدنمازاول وقت راخوانده بودومن...خیلی روی این کاراوفکرکردم.این اتفاق چیزی نبودجزنتیجه همان عمل خالصانه ی احمد💯 رفتاروعملکرداحمدبابقیه فرق چندانی نداشت.یک زندگی ساده وعادی مثل همه داشت.درداخل جمع همیشه مثل بقیه افرادبود.باآنها می خندید☺️,حرف می زدو..احمدهیچ گاه خودش رابرترازبقیه نمی دانست.درحالی که همه می دانستیم که اوازبقیه به مراتب بالاتراست.ازهمان دوران راهنمایی که درگیرمسائل انقلاب شدیم احساس کردم که ازاحمدخیلی فاصله گرفته ام!احساس می کردم که احمدخداوندمتعال رابه گونه دیگرمی شناسدوبه گونه ای دیگربندگی می کند.مانمازمی خواندیم تارفع تکلیف کرده باشیم😶,امادقیقاًمی دیدم که احمدازنمازخواندن ومناجات باخدای متعال لذت می برد😍شایدلذت بردن ازنمازبرای یک انسان عالم وعارف,طبیعی باشد.امابرای یک پسربچه ی👦 دوازده ساله عجیب بود.من سعی می کردم که بیشتربااوباشم تاببینم چه می کند.امااورفتارش خیلی عادی بود.مثل بقیه بافرادمی گفت ومی خندید. 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ✨📿✨📿✨📿✨📿✨