eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 💢"ماجرای فتح بزرگ فاتح"/ عملیات ملیحه به فرماندهی شهید فاتح ملیحه شهرکی در حومه دمشق که در آن زمان محل تجمع بسیاری از تکفیری‌ها بود و تهدید جدی برای حرم محسوب می شد. برای فتح و باز پس گیری این شهرک نیروهای مقاومت بارها تلاش کرده بودند اما وقتی کمی جلو می‌رفتند با پاتک سنگین دشمن مواجه می‌شدند و ناچار به عقب نشینی بودند. در نهایت فتح این محله به فاطمیون واگذار شد. چون در آن زمان ابوحامد (فرمانده فاطمیون) و دیگر فرماندهان در محور لاذقیه مشغول بودند، فرماندهی عملیات این شهرک به شهید فاتح واگذار شد. ما با چند گروهان این عملیات را آغاز و شروع به پیشروی کردیم. در نهایت توانستیم چند خانه ویلایی جلو برویم و همانجا بمانیم تا خط را تثبیت کنیم. وقتی شب شد حدود ساعت 9 بود که صدای وحشتناکی از طرف دشمن شنیدیم. (ترفند دشمن این بود که صدای چند صد نفر را که الله اکبر فریاد می‌زدند را ضبط میکردند و بعد با بلندگو آنرا پخش میکردند) با این صدای وحشتناک که فکر کردیم هزار نفر به ما حمله کرده شروع به مقاومت کردیم. تا حدود چند ساعت طول کشید و حجم آتش علیه ما بسیار زیاد بود. اما بچه‌ها عقب نشینی نکردند و دشمن هم ناچار شد که از حمله دست بکشد. فردایش که در خط بودیم مطلع شدیم که رسانه‌های وابسته به دشمن از اینکه نتوانسته بودند شهرک ملیحه را پس بگیرند متعجب شده بودند و گفته بودند که این چه گروه جدیدی هست که ما هر چه حمله کردیم نتوانستیم شهر را پس بگیریم. خلاصه ما آنجا با فرماندهی و تدبیر شهید فاتح نوبت به نوبت و خانه به خانه پیش رفتیم. در یک جایی که در خط بودیم مهمات کم آوردیم و من بیسیم زدم که فورا مهمات لازم داریم. بعد از چند ساعت دیدم که مردی با کیسه مهمات بر دوشش به سمت ما می‌آید. کمی که جلو آمد فهمیدم فاتح است! سریع به طرفش رفتم و مهمات را گرفتم که حتی دیدم شانه فاتح بخاطر حمل مهمات که از عقبه آورده بود زخم شده بود در آنجا بود که من واقعا لیاقت فرماندهی را در شهید فاتح دیدم. پس از پیشروی در شهرک ملیحه ما توانستیم آنجا را فتح کنیم و پایگاه اصلی تروریست‌ها را تصرف کنیم که باعث شد خطر جدی برای حرم حضرت زینب(س) رفع و همچنین امنیت جاده فرودگاه دمشق هم تامین شود. راوی: «حبیب»؛ همرزم شهید فاتح @Modafeaneharaam
💌 🔵شهید مدافع‌حرم ذاکر حیدری 📀راوے: فرزند شهید 🎈پدرم سال۱۳۶۱ عضو سپاه پاسداران شده بود. بار‌ها به جبهه رفته و جانباز ۲۵درصد بود. شیمیایی هم بود اما پیگیر پرونده جانبازی‌اش نمی‌شد. موج‌گرفتگی هم داشت. وقتی اثرات موج بروز می‌کرد، آن لحظه معلوم نبود چه کار می‌کند! هیچ‌چیز یادش نمی‌ماند. نمی‌گذاشت این صحنه‌ها را ببینیم. بعد از اینکه حالش خوب می‌شد، می‌گفت: ببخشید شما را ناراحت کردم. 🎈از مهم ترین ویژگی‌‌های بابا یکی این بود که دائم‌الوضو بودند؛ هیچوقت بدون وضو بیرون نمی‌رفتند. نماز اول وقت را هم ترک نمی‌‌کردند و سحرگاهان ما با صدای قرآن ایشان از خواب بیدار می‌شدیم. هرروز بعد از نماز صبح سوره اَلرّحمن را قرائت می‌‌کرد. هنوز هم صدایش در گوشم هست. ...🕊🌹 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات ❄️اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد❄️ @Modafeaneharaam
📕 سه بار برایش درجه تشویقی آمد، نگرفت. تهِ دلش این بود که کار برای خدا این حرف ها را ندارد. بی‌هیچ‌ادعایی می‌گفت: اگر برای همهٔ بچه‌های لشکر، تشویقی آمد، چشــم، من هم میگیرم...! @Modafeaneharaam
یادمه همیشه در حال کتاب بود و مخصوصا کتب دینی.... هروقت ازش پیگیر میشدیم متوجه میشدیم که در حال تمام کردن کتاب های مختلفه... خونشون که میرفتیم یه کتابخونه داشت که توش کتاب های مختلف و و دیده میشد... حتی قبل از متاهل شدنشم که یه خونه نقلی خودش داشت که اونجا به و گوش کردن سخنرانی و کارهای روزمره اش مشغول بود ، هروقت اونجا هم میرفتیم میدیدیم چندتا روی هم گذاشته شده... بعضی از کتاب ها که اونقدر سنگین بود فقط بود که میتونست با چندبار مطالعه متوجه اونا بشه... حتی یادمه یه مدت کتاب میگرفت و شروع میکرد حدیث انبیا و اهل بیت علیهم‌السلام را حفظ میکرد و به خاطر همینم بود که بار دینی و مذهبی بالایی داشت و چندباری هم برای سخنرانی به هیئتمون دعوتش کرده بودیم.... خیلی مردی شادی روح شهید بهروز واحدی @Modafeaneharaam
یادمه چندین سال پیش بیکار نشسته بودم و فکر و خیال خیلی اذیتم میکرد... دیگه کلافه شده بودم که اومد،دید من کلافم و گفت : +چی شده چرا بی حالی ؟؟ _آقا بهروز ته جیبم خیلی خالیه... +چرا سرکار نمیری خو؟ _نیست و کار خوب گیر نمیاد.. دیدم یهو دستمو گرفت از جام بلندم کرد و گفت : +پاشو بریم سرکار !!! _آقا بهروز کجا آخه ؟! +پیش خودم ...! اون موقع ها شغلش برقکاری بود ... یادمه باهم رفتیم کار رو شروع کردیم؛ تو کارش خیلی ماهر بود و نیازی هم به من نداشت چون تکی کار رو در میاورد ولی به هرحال منو برد که یک روزم که شده بیکار نباشم . یادش بخیر... به هزینه خودش غذا گرفت و خلاصه خیلی حق گردنمون گذاشت... خواستم بگم تو پوست و استخونش بود ...🌹 من اینا رو نوشتم که از آقابهروز بگم ... ❤️ بگم که بود و عاشق $شهادت... 🖤 و در آخر به رسید و نصیبش شد .💚 نثار شادی روح و آقا عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌ .🌺 @Modafeaneharaam
یک روز که داشتم از باشگاه به سمت خونه برمیگشتم ، دیدم دم در مسجد وایساده و داره با گوشیش کار میکنه و فکرش انگاری مشغول یک چیزی شده بود رفتم جلو تا ببینمشون و یه سلامی عرض بکنم و احوالاتشون رو بپرسم. -سلام +سلام داداش خوبی انشاالله بهتری -ممنون شما خوبید؟ +شکر خدا -اقا بهروز کمک نمیخواید،انگاری که یه چیزی فکرتون رو مشغول کرده...؟! +نه داداش چیزی نیست ، قرآن گوشیم باز نمیشه. -اقابهروز میخواید بدید یه نگاهی بندازم +بیا داداش گوشیو از گرفتم و یه نگاهی به برنامه انداختم و متوجه شدم که این برنامه ، نیاز به بروزرسانی داره. -آقابهروز این برنامه باید بروزرسانی بشه ، بروزرسانی کنم؟؟ +باشه داداش مشکلی نیست ولی داخل این برنامه فقط میتونی صوت 10 تا سوره رو دانلود کنی ، برنامه دیگه ای نمیشناسی؟ -چرا میشناسم میخواید براتون نصب کنم..؟؟ +آره نصب کن نصب کن برنامه رو برای آقا بهروز نصب کردم و شروع کردم به توضیح دادن برنامه و کارهایی که می‌شد توش انجام داد . +داداش بی زحمت برو توی قرآن این سوره هایی که میگم رو علامت بزن که همیشه دم دست باشن. -چشم بفرمایید +سوره یس ، سوره نور ، سوره واقعه ، سوره جمعه و ....... سوره ها رو که علامت زدم و کارم تموم شد ، کلی تشکر کردن و ، بابت این موضوع خوشحال شدن. اونقدر خوشحال شدن که حد و وصف نداشت.... چیزی که اونروز خیلی توجهمو جلب کرد این بود که خیلیامون شاید فضای مجازیمون به مشکل بخوره اونقدر ناراحت بشیم ولی شهید برای قرآن گوشیش داشت غصه میخورد... البته باید بگم که ما هرموقع رو دیدیم یه جایی فرصتی پیدا میکرد یه جیبی کوچیک هم داشت که باز میکرد و میخوند....🖤 شادی روح و صلوات...🌹 @Modafeaneharaam
📨 🌹شهید مدافع‌حرم 🦋همسر شهید نقل می‌کنند: یک روز وحید ناراحت از سر کار به خانه آمد و مستقیم به آشپزخانه رفت و وسایل را جدا می‌کرد؛ نصف وسایل را برداشت. بهش گفتم: «وحید این وسایل را چه‌کار میخواهی بکنی؟» گفت: «دوستم تازه ازدواج کرده، در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل، آنهایی که از نظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم.» 🦋در آن مدتی که در بندرعباس بودند، این کار وحید سه‌مرتبه تکرار شد. حتی موتورش را به یکی از دوستانش بخشید تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترک‌شان نابود نشود. 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🎊اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎊 -ظهر-عاشورا @Modafeaneharaam
📨 🌕شهید مدافع‌حرم 🔷اولین شهید مدافع‌حرم جامعه پزشکی 🌻پدر شهید نقل می‌کند: محمدحسن در دوران دانشگاه بسیار فعّال و پویا بود. رشته‌ تحصیلی‌اش، تکنسین هوشبری اتاق عمل بود ولی در بیمارستان، از آموختنِ هیچ چیزی دریغ نمی‌کرد. 🦋این را وقتی متوجه شدیم که در سوریه به فاصله‌ی یکی دوهفته از رفتنش، بعنوان مسئول بیمارستان انتخاب شد. همرزمانش می‌گفتند او وقتی بیمارستانی را تحویل می‌گرفت، صفر تا ۱۰۰ کارها را یک‌تنه راه‌اندازی می‌کرد و تحویل پرسنل می‌داد. 🌻فرقی نمی‌کرد بخش رادیولوژی باشد یا آزمایشگاه یا اتاق عمل؛ قاعده‌ی هر کدام را به خوبی می‌دانست و معتقد به کار بر مبنای آخرین فناوریِ روز بود. چون زبان انگلیسی را خوب می‌فهمید، مطالب لازم را از بروزترین منابع تخصصی‌اش می‌دید و اجرا می‌کرد. 🦋بعد از شهادتش به ما گفتند: ما نیروی بسیار ارزشمندی را از دست دادیم. می‌خواستیم در آینده، او را به عنوان مسئول کل تشکیلات پزشکی ایران در سوریه قرار دهیم، چون این قابلیّت را داشت. 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 @Modafeaneharaam
📨 🌹شهید مدافع‌حرم 🦋همسر شهید نقل می‌کنند: یک روز وحید ناراحت از سر کار به خانه آمد و مستقیم به آشپزخانه رفت و وسایل را جدا می‌کرد؛ نصف وسایل را برداشت. بهش گفتم: «وحید این وسایل را چه‌کار میخواهی بکنی؟» گفت: «دوستم تازه ازدواج کرده، در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل، آنهایی که از نظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم.» 🦋در آن مدتی که در بندرعباس بودند، این کار وحید سه‌مرتبه تکرار شد. حتی موتورش را به یکی از دوستانش بخشید تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترک‌شان نابود نشود. 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🎊اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎊 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 @Modafeaneharaam
💌 🌕شهید ♨️موهبت الهی دو فرزند شهید 🌻همسر شهید نقل می‌کند: فرزند اولم، علی در سال۱۳۸۲ به دنیا آمد. شیر نمی‌خورد. واهمه داشتم که اگر علی شیر نخورد، مجبور خواهم بود از شیرخشک استفاده کنم. مجتبی کتاب قرآن را برداشت، نیت کرد، قرآن را باز کرد و سوره محمدﷺ آمد. علی را در آغوش گرفت و سوره محمدﷺ را آرام‌آرام در گوشش خواند و در کنار آن آیات زیبا گریه می‌کرد. صدای زیبایش طنین‌انداز اتاق شده بود و اشک‌هایی که روی گونه‌هایش جاری بود، از ذهنم پاک نمی شود. پس از آن، به راحتی علی شیر خورد. 🌻عباس، پسر دومم، سال۱۳۸۴ به دنیا آمد. قبل از تولدش در خواب سواری را با اسب سفید دیدم که از او طلب شفای فرزندم را داشتم و حسّی می‌گفت که او حضرت عباس علیه‌السلام است. خواب را برای مجتبی تعریف کردم و او نیّت کرد که هر ساله در روز تاسوعا نذری بدهیم. زمانی که عباس به دنیا آمد، حال جسمی خوبی نداشت. پس از چند مدت حالش خوب شد و هیچ نشانه‌ای از بیماری در بدنش نبود. مجتبی دلداده اهل‌بیت بود و در ایّام ولادت ائمه، شیرینی می‌گرفت و به منزل می‌آورد یا در پادگان بین سربازان پخش می‌کرد. @Modafeaneharaam
📨 🌕شهید مدافع‌حرم 🔷اولین شهید مدافع‌حرم جامعه پزشکی 🌻پدر شهید نقل می‌کند: محمدحسن در دوران دانشگاه بسیار فعّال و پویا بود. رشته‌ تحصیلی‌اش، تکنسین هوشبری اتاق عمل بود ولی در بیمارستان، از آموختنِ هیچ چیزی دریغ نمی‌کرد. 🦋این را وقتی متوجه شدیم که در سوریه به فاصله‌ی یکی دوهفته از رفتنش، بعنوان مسئول بیمارستان انتخاب شد. همرزمانش می‌گفتند او وقتی بیمارستانی را تحویل می‌گرفت، صفر تا ۱۰۰ کارها را یک‌تنه راه‌اندازی می‌کرد و تحویل پرسنل می‌داد. 🌻فرقی نمی‌کرد بخش رادیولوژی باشد یا آزمایشگاه یا اتاق عمل؛ قاعده‌ی هر کدام را به خوبی می‌دانست و معتقد به کار بر مبنای آخرین فناوریِ روز بود. چون زبان انگلیسی را خوب می‌فهمید، مطالب لازم را از بروزترین منابع تخصصی‌اش می‌دید و اجرا می‌کرد. 🦋بعد از شهادتش به ما گفتند: ما نیروی بسیار ارزشمندی را از دست دادیم. می‌خواستیم در آینده، او را به عنوان مسئول کل تشکیلات پزشکی ایران در سوریه قرار دهیم، چون این قابلیّت را داشت. @Modafeaneharaam
💌 🌹شهید مدافع‌حرم ✅هنوز وقتش نرسیده است! ▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم. ▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!! ▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند. دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است». ▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید! 📀راوے: شهید @Modafeaneharaam
🖋 اوایل زندگی اوضاع مالی مناسبی نداشتیم به کسی هم این مسئله رو عنوان نمیکردم سعی میکردم خودم بیشتر تلاش کنم واسه اینکه منّت کسی رو نکشم خودم کار میکردم..... یه روز یکی از همسایه ها کباب پخته بود بوی غذا همه جا پیچیده بود اصغر گفت مامان چه بوی خوبی میاد ... گفتم مامان جان بوی همیشگی غذا هستش .... گفت نه این یه چیز دیگه ست..... با کلی بغض شروع کردم به سرخ کردن پیاز ....حسابی که بو در منزل پیچید ... با لبخند گفتم دیدی مامان جان اون بو هم مثل همین بود.... اصغر هم باور کرد و دیگه کنجکاوی بوی غذای همسایه رو نکرد...... اصغر قلب مهربان و دلی بزرگ داشت و با سختی بزرگ شد ... ✍ راوی مادر شهید 🌹 @Modafeaneharaam
📨 🟣شهید مدافع‌حرم علی اصغر شیردل 🔷ارادت به حضرت زهرا علیهاالسلام 💜مادر شهید نقل می‌کنند: میزان ارادت پسرم به خانم فاطمه زهرا علیهاالسلام به قدری زیاد بود که خیلی‌زود از این خانم بزرگوار حاجت می‌گرفت؛ فقط کافی بود ایشون رو صدا کند یا حاجتی ازشون بخواد، سریع و کمتر از یک‌روز حاجت‌روا می‌شُد! ❄️در سال۱۳۸۱ خواهرِ کوچکترِ علی‌اصغر در یک تصادف ضربه به سرش خورد و تمام دکترها احتمال ضربه مغزی می‌دادند؛ علی‌اصغر خیلی بی‌تابی می‌کرد و نگران خواهرش بود؛ اون‌شب تا صبح توی بیمارستان، کنار تخت خواهرش بیدار بود و دعا می‌کرد. 💜همون موقع بود که برای شفای خواهرش متوسّل به حضرت زهرا شد. اتفاقاً ماه محرم بود و شب عاشورا؛ فردا صبح وقتی دکتر اومد بالا سر دخترم، گفت مشکلی نیست و ایشون مرخّص هستند؛ واقعا دخترم به‌واسطه‌ی ارادت پسرم به خانم فاطمه زهرا و فرزندان‌شون شفا پیدا کرد. @Modafeaneharaam
~🕊 🌴🪴 جہاد کلا پسر سر به زیری بود! هیچ وقت خودش رو در معرض نامحرم قرار نمیداد. یعنی از اون اماکنے کہ امڪان داشت نامحرم باشہ همیشہ فرارے بود و دوری میڪرد. تو برخوردش هم یه حالت خاصی بود . یعنی هم خودش رو عادی جلوه میداد و هم تو اون عادی بودنش بشدت حیا رو رعایت میکرد. اصلا اهل تظاهر نبود..(: ♥️ @Modafeaneharaam
💌 🌕شهید مدافع‌حرم ♨️نذر عجیب ⭐️برادر شهید روایت می‌کند: مهدی وقتی به چهارسالگی می‌رسد، دچار فلج اطفال می‌شود. پدر و مادرم او را در تهران و کاشان پیش دکترهای زیادی می‌برند اما بی‌نتیجه می‌ماند. آخرین پزشک می‌گوید شاید خودبه‌خود خوب شود و به نوعی جواب‌شان می‌کند. 🎈آن موقع مادرم مرا باردار بود. به امام رضا علیه‌السلام متوسّل می‌شود و می‌گوید اگر مهدی شفا پیدا کرد، نام مرا رضا می‌گذارد. بعد هم نذر می‌کند اگر جنگ ادامه پیدا کرد و سنّ مهدی به جنگ قد داد، به جبهه برود. اگر هم جنگ تمام شد، او به مدّت سه‌ماه با اسرائیل بجنگد. ⭐️شهادت مهدی بر اثر بمباران جنگنده‌های رژیم صهیونیستی نشان داد که نذر مادرمان قبول شده است. خدمت به جبهه‌ی مقاومت اسلامی همان هدفی بود که مهدی را به مشهدش در سوریه کشاند و سرانجام، در حمله‌ی هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی تی‌فور سوریه به آرزویش رسید. 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 @Modafeaneharaam
📨 🌕شهید مدافع‌حرم مهدی شکوری 🔷رموز تلفنی مبتکرانه 🌻پدر شهید نقل می‌کند: مهدی قبلِ رفتنش به سوریه در آخرین دیدارمان به من گفت به دلیل اینکه احتمال دارد خطوط تلفن، امن نباشد و این موضوع باعث لورفتنِ مکان آنها شود و برای همرزمان و دوستانش اتفاقی بیفتد، نمی‌تواند در مکالمات تلفنی مکان دقیق خود را اعلام کند. 🦋از آنجا که از نگرانی من و مادرش هم اطلاع داشت و می‌دانست اینگونه نگرانی ما هم افزایش پیدا می‌کند، از روی نقشه با ما قول و قراری گذاشت و مسیر مرز ایران تا دمشق و حرم حضرت زینب علیهاالسلام را از عدد صفر تا ۱۰ شماره‌گذاری کرد و در تماس‌های تلفنی‌اش به جای مکان استقرارش، عددی را بیان می‌کرد. 🌻در روزهای آخر قبل از شهادت و در تماس‌های آخری که با ما گرفته بود، می‌گفت در منطقه‌ی شماره۹ است و در منطقه‌ی شماره ۱۰ که نماد حرم مطهر حضرت زینب علیهاالسلام بود، به یاد ما بوده است. @Modafeaneharaam
📨 🟣شهید مدافع‌حرم 🔷فرمانده‌ی سخاوتمند 💜دوست شهید نقل می‌کند: زمان‌هایی که با شهید حسناوی بودم، گاهی اوقات می‌دیدم کسی دست نیاز به سمتش دراز می‌کنه، دست خالی برنمی‌گشت. یکبار در بازار کربلا داشتیم غذا می‌خوردیم که شخصی آمد و گفت من گرسنه هستم. 🦋جواد هم همه‌ی آنچه برای خودمان سفارش داده بود، بدون کم و کاستی برای آن شخص نیز سفارش داد. بهش گفتم آخه تو از کجا می‌دونی یارو فیلم بازی نمی‌کنه؟! 💜جواد گفت: «من به فیلمش کاری ندارم. مگه وقتی ما از خدا چیزی می‌خواهیم، او نگاه می‌کنه که ما لیاقتش را داریم یا نه؟ خدا کریمه و به کرَمش می‌بخشه، نَه لیاقت ما.» من در آن لحظه، تمام محاسباتم از دنیا به هم ریخت! 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 @Modafeaneharaam
📨 🟢شهید مدافع‌حرم 🔷آخرین نگــــاه در وداع آخــــر 🎙راوے: پدر شهید 💚يادم نمی‌رود كه بهمن۱۳۹۴ اصرارهای محمدرضا شدت گرفت. می‌گفت بابا بگذار من بروم اما دلم راضی نمی‌شد و می‌گفتم نه. عراق زياد می‌رفت و با وجود آنكه به مناطق جنگی هم اعزام می‌شد، اما من مشكلی نداشتم. 💙اين‌بار كه به من گفت می‌خواهد سوريه برود، نگران شدم. مخالفتم به همان دليل عاطفه پدر و پسری بود اما آنقدر گفت تا اينكه بالاخره به سراغ نقطه ضعفم رفت و واقعه‌ی عاشورا را تعريف كرد. 💚گفت آيا روز عاشورا امام حسين علیه‌السلام جلوی حضرت علی‌اكبر علیه‌السلام را گرفت؟ همه‌اش می‌ترسيدم من را در منگنه اين واقعه بگذارد که گذاشت. ديگر نتوانستم جلويش را بگيرم. رفت و من فقط زمانِ رفتنش همان كاری را كردم كه امام‌‌حسين علیه‌السلام كرد. 💙وقتی رفت، از پشت، قد و بالايش را سير برانداز كردم. دوستش تعريف می‌كرد كه محمدرضا در سوریه به او گفته بود «وقتِ خداحافظی برنگشتم پدرم را نگاه كنم تا مبادا چشمم به چشمش بيفتد و علاقه‌ی بین‌مان اجازه ندهد که به سوریه بروم!» @Modafeaneharaam
💌 🌕شهید مدافع‌حرم ابوالفضل راه چمنی ♨️جعبه مهمّات 🎙راوے: همرزم شهید یک شب در سوریه، دیدم ابوالفضــــل ناراحته و انگار از بیماری رنج می‌بره و معلوم بود کمــــردرد داره. بهش که رسیدم، گفتم چیــــه برادر؟ چی شده؟ گفت چیز خاصی نیــــست؛ انشاءالله خــــوب میشه؛ فقط ناراحتــــم از اینکه از رسیــــدگی به کارهای بچــــه‌ها و عملیــــات جا بمانــم. امیدوارم سریعتــــر خــــوب بشــم💪😎 خلاصه، من شروع به ماساژ کمرش کردم ولی می‌دانستم این کمردرد، همینطوری نیست؛ چون دو سه‌ساعت قبل خوبِ خوب بود. خیلی باهاش کلنجار رفتم که چی شده، بالاخره قفل زبانش شکسته شد و گفت: یک مکان از خط، احتیاج مُبرمی به مهمّات داشت و بعلت خطر زیاد، کسی حاضر نشد مهمات رو به جلو ببره🧱🧨 باعث شد خودم به تنهایی چندین جعبه مهمّات سنگین رو زیر تیر و ترکش به سختی ببرم. همین امر، باعث کمردردم شده. با خودم گفتم هنوزم شهید ابراهیم همّت پیدا میشه! خودش فرمانده‌‌ی گردانه و جعبه مهمات می‌بره😢 @Modafeaneharaam
💌 🟣شهید مدافع‌حرم موسی جمشیدیان ☔️همسر شهید نقل می‌کنند: هیچ‌وقت آقاموسی از کارش در خانه حرفی نمی‌زد! یک مرتبه اصرار کردم که درجه‌ات چی هست نمی‌گفت؛ خیلی التماس کردم تا گفت: این درجه‌ها به درد من نمی‌خورد، به درد شما که دیگه اصلاً نمی‌خورد. ☔️بعد از شهادتش دیدم نامه‌ای خطاب به مقام معظم رهبری نوشته بود، یکی از جملاتش این بود: " من تا جایی که توانسته‌ام در احوال شهیدان دقت کرده‌ام و زندگی آنها را مطالعه نموده‌ام و سعی کردم آنها را الگویم قرار دهم؛ آنها برای ترفیع درجه، امضای حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها را می‌خواستند ولی الان خیلی‌ها دنبال درجه و مقام می‌دوند ولی من قسم میخورم که قدمی برای ترفیع درجه و رتبه برنداشتم." @Modafeaneharaam
🕊 همیشه می‌گفت : می‌خواهم شهـید ‌شوم! پس از جنگ ما می‌ گفتیم جنگ دیگر تمام‌شده و شهادتی نیست ولی پاسخ می‌ داد : من می‌دانم«شهید»خواهم شد... 🥀جانباز شیمیایی دفاع‌ مقدس بازنشسته تیپ۳۶ انصارالمهدی زنجان در ۲۵ آبان سال۱۳۹۶ بر اثر انفجار مین در محور بوکمال مجروح شد و در حین انتقال به پشت جبهه به‌درجه شهادت رسید. ✍راوی:برادر شهید @Modafeaneharaam
📨 🌕شهید مدافع‌حرم 🔷جلوگیری از سقوط یک شهر مهم 🌻پدر شهید روایت می‌کند: در یکی از عملیاتهای مهم برای مقابله با تروریست‌ها اگر ستّار حضور نداشت، بدون تردید یکی از حسّاس‌ترین شهرهای سوریه سقوط می‌کرد و تبعات آن بسیار سنگین می‌بود. 💙یکی دیگر از کارهای شهید عباسی این است که یکی از ژنرالهای عراق به او می‌گوید«شما به ما بپیوندید و هر مقام و درجه و پولی بخواهید، به شما می‌دهیم که پیش ما باشید و به بچه‌های ما آموزش دهید»! 🌻ستّار هم با بصیرتی عمیق در قبال این پیشنهاد می‌گوید«اگر تمام جهان را به من بدهید، یک وجب از خاک ایران را به تمام جهان نمی‌دهم؛ در ضمن من سرباز آقای خامنه‌ای هستم و جز در این لباس نمی‌توانم خدمت کنم؛ چرا که همه‌ی ایمان و توانایی من در سربازی برای ولایت فقیه است.» 💙سردار سلیمانی هم که این را می‌شنود، ستّار را می‌بوسد و با شوخی می‌پرسد «چرا نرفتی؟» ستّار می‌گوید: «چطور بروم؟ من ایرانی هستم، سرباز ولایت و رهبر هستم.» سردار نیز ستّار را تشویق می‌کند. 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 @Modafeaneharaam
📨 🌼شهید مدافع‌حرم 💜برادر شهید نقل می‌کنند: اصغر همیشه به فکر رفتن به سوریه بود. دغدغه عجیبی برای اعزام داشت. یک روز سبد پرتقالی از باغ چیده بود، بین همسایگان پخش می‌کرد و می‌گفت: بخورید! این شیرینی شهادت من است؛ چون چیزی نمانده که عازم سوریه شوم. 💚اصغر خیلی به من اصرار می‌کرد تا اجازه رفتن به او بدهم. شرایط زندگی مناسبی نداشتیم؛ با بودنِ پدر پیر و بچه‌های قد و نیم‌قد اصغر. برای منصرف‌کردن او دائم می‌گفتم از خانواده‌ی ما، محمد، برادر دیگرمان در کربلای۵ خودش را تقدیم انقلاب اسلامی کرده و از ما دیگر کافیست اما گوش او بدهکار نبود. اصغر آنقدر اشتیاق داشت که ماه‌ها قبل ثبت‌نام کرده بود. 💜روز اعزام فرا رسید. اتوبوس‌ها برای سوارکردن رزمندگان آمده بودند. مانع سوارشدن اصغر شدم اما بعد از حرکت اتوبوس‌ها با موتور سیکلت دنبال‌شان رفته بود. کمی آنطرف‌تر سوار شد تا از قافله عقب نماند. 💚وقتی می‌خواست از تهران به سمت سوریه حرکت کند، تنها یک پیامک زد: "حلالم کنید، خداحافظ! من عازم میعادگاه عاشقان شدم". 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 @Modafeaneharaam
📨 🔵شهید اسماعیل غلامی یاراحمدی 🔷به خاطر این‌ها می‌روی می‌جنگی؟ ☔️به روایت پدر شهید: اسماعیل می‌گفت:«در مرحله اول باید بجنگیم، نَه اینکه شهید شویم. باید دفاع کنیم. هرچند شهادت از همه چیز بهتر است؛ اگر قرار است بمیریم، خدا مرگ‌مان را در شهادت قرار بدهد. دعا کنید به آن چیزی که در دنیا می‌خواهم برسم!»؛ می‌دانستیم شهادت می‌خواهد. ☔️یک روز با اسماعیل بیرون رفته بودیم. در راه، خانم بدحجابی رو دیدیم. بهش گفتم:«اسماعیل! به خاطر این‌ها می‌روی می‌جنگی؟» اسماعیل گفت:«بله! ما به خاطر ایشان می‌رویم می‌جنگیم. آن‌هایی که حجاب‌شان کامل است مشکلی ندارند. خودشان می‌دانند راه درست چیست! ما می‌رویم که ایشان دست اَجنبی نیفتند! خاک کشورمان دست اَجنبی نیفتد.» 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات ❄️اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد❄️ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @Modafeaneharaam