eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.1هزار دنبال‌کننده
34.4هزار عکس
15.5هزار ویدیو
329 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 4
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 5⃣1⃣1⃣ برای ما کارت فعال بسیج با نام پایگاه ثارالله چاپ کرد. کم کم هر جا که آقا مصطفی بود ما هم آنجا بودیم. با هم اردو و هیئت می‌رفتیم. آن قدر همراهش بودیم که در محل به ما لقب «بچه گربه های مصطفی» را دادند! همه ما آنجا برای خودمان یک مسئولیت داشتیم. جمعه ها آقامصطفی با لباس خاکی به پایگاه می آمد. او یکی از بچه ها را به اسم حسن اکبری که هم سن و سال خودمان بود، مداح هیئت‌مان کرده بود. کم کم که راه افتاد، در هیئت حضرت ابوالفضل و مراسم دیگر هم مداحی می‌کرد. آقا مصطفی ما را خیلی جدی می‌گرفت. برای ما هم لباس خاکی تهیه کرد. اوایل خجالت می‌کشیدیم این لباس را بپوشیم. گاهی در محل برای لباس ما را مسخره می کردند. به آقا مصطفی که می‌گفتیم دستی به سرمان می‌کشید و با خنده می‌گفت: « گاهی لازمه بسیجی رو مسخره کنن! » کمی که گذشت همه‌ی ما با همان لباس خاکی ها دنبال آقا مصطفی بودیم. جمعه ها بعد از مراسم، گاهی کلید باشگاهی را که پایین مسجداميرالمؤمنین بود می گرفت. می‌رفتیم آنجا مسابقه طناب‌کشی راه می انداختیم، یا پینگ پنگ و فوتبال دستی بازی می کردیم. گاهی هم از صاحب زمین کنار مسجد اجازه می گرفت و ما را به آنجا می برد. با چرخ و وسایل دیگر برای ما مانع و تونل درست کرده بود. بعد هم با پول خودش تخم مرغ و گوجه‌ی خراب می خرید. دو گروه می شدیم و یک بازی شبیه پینت بال راه می انداختیم و بازی می کردیم. گاهی هم همین بازی را زمان می گرفت و برای اینکه ترس ما بریزد، تیر مشقی کنار پای مان شلیک می کرد. این طوری هیجان بازی هم بیشتر می شد. مدام زیر گوشمان فریاد می زد: « ماشاء الله تندتر بدوید. » در همان زمین با کلاش که تیر مشقی داشت با خود آقا مصطفی مسابقه تیراندازی راه می انداختیم. ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 5
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 6⃣1⃣1⃣ همه ما فرزندان سپاهی‌ها بودیم و همه‌ی خانواده هایمان به آقا مصطفی اطمینان داشتند. خانواده های ما کاملا آقامصطفی را آزاد گذاشته بودند. یادم است یک بار قرار بود بچه ها را به اردوی جاجرود ببرد. من و یکی دیگر از بچه ها خیلی شلوغ کرده بودیم. آقا مصطفی گفت: « شما دو تا شلوغ کاری کردید و به حرفم گوش نکردید، پس از اردو محرومید! » صبح که بچه ها می خواستند سوار اتوبوس بشوند پدرم او را دید و پرسید: « پسر من جزو اردو نیست؟ » آقامصطفی هم قضیه شلوغ کاری و محرومیت را برای پدرم شرح داد. پدرم هم گفته بود: « خوب کاری کردی حقشه. » کمی که گذشت برای بچه ها کلاس، آموزش مقدماتی بسیج گذاشت. با بچه ها همفکری کردیم که چطور می‌توانیم مربی مان را که قرار بود به ما درس بدهد، اذیت کنیم. یکی از بچه ها پیشنهاد داد بیایید روی صندلیش سوزن بذاریم. روی صندلی‌اش سنگ و سوزن گذاشتیم. بعد داخل تکیه گاه هم یک سوزن دیگر گذاشتیم. بنده خدا آمد و سنگ و سوزن روی صندلی را برداشت اما به محض تکیه دادن سوزن در کمرش فرورفت. کاری کردیم که آخرسر همه مان را از کلاس اخراج کرد. بعد هم گفت: «کارت تون رو پانچ می‌کنم و پرونده بسیج تون رو پاره می‌کنم! » ما هم که کبوتر جلد بودیم گفتیم: « اشکال نداره ما بازم می آییم! » بنده خدا را خیلی اذیت می‌کردیم. یادم است یک بار همه ما را به استخر کارگران خزانه برد. بعد از استخر هم رفتیم یک پارک که همان نزدیکی بود. وسط پارک یک هواپیما بود که دورش را حصار کشیده بودند تا کسی سوارش نشود. ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 6
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 7⃣1⃣1⃣ ما بیست، سی تا بچه مثل مور و ملخ از بدنه هواپیما شروع به بالارفتن کردیم. در کابین نشستیم و با وسایل داخلش بازی کردیم. یکدفعه مأمورهای پارک آمدند و شروع کردند به دعوا کردن و فحش دادن. خیلی نگذشت که کار بالا گرفت و یکی از مأمورها چاقو کشید. کار به کلانتری و نیروی انتظامی کشید. سجاد ابراهیم‌پور و آقا مصطفی در حیاط نیروی انتظامی داشتند وساطت می کردند. آقا مصطفی می گفت: « بابا اینا همه بچه پاسدارن، فقط یه کم به خاطر سن و سال شون شیطنت کردن. » داشت این حرف ها را می زد که یکی از بچه‌ها در ماشین گشت نیروی انتظامی را باز کرد و یک سی دی برداشت و خطاب به ما گفت: « بچه ها اینجا سی دی هم هست! » افسر نیروی انتظامی با تمسخر گفت: « اینا بچه پاسدارن؟! » آقا مصطفی حسابی از دست ما شاکی بود. وقتی رسیدیم پایگاه حسابی ما را دعوا کرد و تا چند وقت با ما قهر بود. بعدها مدام با عصبانیت می‌گفت: « پیش اینا از خجالت آب شدم. » یک اصطلاحی بین بچه ها باب شده بود که می‌گفتند: « بیا وسط! » ما هم تا این را می شنیدیم می آمدیم وسط و شروع می کردیم به رقصیدن و مسخره بازی درآوردن. دیگر این برای ما عادت شده بود. آقامصطفی شروع کرده بود با ما رژه کارکردن و شعر خواندن که برای ۳۱ شهریور برویم پادگان و برای یگان رژه. بالأخره قرار شد بعد از اجرای همه یگان‌ها ما برویم و اجرا کنیم. یک هفته حسابی تمرین کرده بودیم و خوب زیروبم کار را یاد گرفته بودیم. روز اجرا همه لباس های یک شکل پوشیدیم. بالاخره نوبت ما شد. شروع به رژه رفتن و شعر خوانی کردیم. خدایی خیلی خوب پیش رفتیم که یکدفعه یکی از بچه ها گفت: « بیا وسط! » ما هم ناخودآگاه رژه را ریختیم به هم و شروع به رقصیدن کردیم. کل آنجا به هم ریخت یکی داد زد: « یکی سریع اینا رو جمع کنه. » بنده خدا آقا مصطفی تا مدت‌ها داشت به سپاه و فرمانداری و حوزه جواب پس می‌داد که چرا ما این کار را کردیم. ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 7
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 8⃣1⃣1⃣ گاهی با خودش گشت شب هم می‌رفتیم. از آنجا که در تلاش بود ترس ما بریزد و اعتماد به نفس لازم را به دست بیاوریم، ما را برد در یکی از این کوچه باغ ها و گفت: « اراذل و اوباش توی باغ هستن باید بریم جمع شون کنیم؟ » بعد به دست هر کدام از ما یک اسلحه و باتوم داد؛ کاری که خیلی از مسئولان برای بچه های خیلی بزرگتر از ما هم جرئت انجامش را نداشتند. رفتیم دور باغ را محاصره کردیم دو نفر دور آتش نشسته بودند. یکدفعه آقا مصطفی گفت: « باید بریم اونجا رو پاکسازی کنیم! » در حال حرکت بودیم که یکدفعه فریاد زد: « بنشینید! » ما همه نشستیم. بعد هم تیر زد. کلی کیف می‌کردیم و هیجان زده شده بودیم. آن دو نفر از دور آتش بلند شدند و فرار کردند. فردای آن روز فهمیدم آن دو نفر، شهید عفتی و یکی دیگر از بچه ها بودند و تیرهای ما هم همه مشقی از آب درآمدند! کم کم سعی کرد بچه های نوجوان را از دیگر محله های کهنز جذب پایگاه کند. خیلی نگذشت که چند تا از بچه های خیابان ملت یک و ملت سه و دینارآباد هم قاطی ما شدند. موقع اردوها و گشت ها هم کنار ما بودند. برای همین وقتی بچه های دینار آباد را هم دور خودش جمع کرده بود، حسادت می کردیم و از این قضیه ناراحت بودیم. آقا مصطفی خیلی به آن ها توجه می کرد. یک شب با بچه ها نقشه کشیدیم که این بندگان خدا را بزنیم. ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 8
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 9⃣1⃣1⃣ از مسجد که برگشتیم آمدند پایگاه. کارشان که تمام شد به آنها گیر دادیم. دعوا شروع شد. ما حدود سی چهل نفر بودیم و آنها هم تقریباً چهل پنجاه نفر. همه سن و سال کمی داشتیم. شروع کردیم به زدن! تا بچه های محل بیایند و ما را از هم جدا کنند، حسابی گردوخاک کردیم. یک سری از بچه های دینارآباد بعد از این قضیه دیگر نیامدند. وقتی آقا مصطفی دید خیلی از آنها دیگر نمی آیند فهمید قضیه از کجا آب می خورد. خیلی بابت این قضیه از ما شاکی شد و از خجالت ما درآمد. بعد هم به ما گفت: « شما یه کاری کردید که یه عده که می‌تونستند مثل شما راه رو پیدا کنن و کنار شما چیزای جدید یاد بگیرن از این قضیه محروم بشن. » در اردوها، کار تدارکات و پشتیبانی هم با خود ما بود. وقتی غر می زدیم آقا مصطفی می گفت: « خودمون باید کار رو یاد بگیریم! » برای ما هم شرط گذاشته بود و گفت: « هرکسی معدلش بالای هفده بشه اردوش مجانیه! » هزینه اردوی آنهایی را هم که از نظر وضع مالی ضعیف بودند، خودش حساب می کرد. حتی یادم است یکی از بچه های دینار آباد برای مدرسه می خواست بیاید کهنز، ولی مدیر مدرسه گفته بود: « چون بچه کهنز نیستی نمی تونی اینجا ثبت نام کنی! » آقا مصطفی وقتی داستان را فهمید، رفت زیرزمین خانه یکی از اقوامشان را برای پدر آن بچه قولنامه کرد تا او را در مدرسه ثبت نام کنند. یک بار اردو رفتیم «ورده»، نزدیک پل کردان. با بچه ها در رودخانه یک سد درست کردیم تا آب جمع شود و شنا کنیم. بعد از شنا آقامصطفی دو تا کلاش بادی با خود آورده بود تا آنجا تمرین تیراندازی کنیم. آن طرف رودخانه جعبه کبریت گذاشته بود تا با کلاش جعبه را بزنیم. من و یکی از بچه های دینارآباد در مسابقه به فینال رسیدیم سه هزار تومان جایزه تعیین کرد و آخر سر هم نفری هزارو پانصد تومان به هر دوی ما جایزه داد. ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 9
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 0⃣2⃣1⃣ یک درخت گردو آنجا بود که از آن بالا می‌رفتیم. یکدفعه یکی از بچه ها از روی درخت افتاد و پرت شد داخل رودخانه و دستش شکست. آقامصطفی خیلی هول کرد. رفت بالای سرش تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. مدام دلداری اش می‌داد و می گفت: « نترس من کنارتم چیزی نشده! » چون جایی که بودیم مسیر ماشین رو نبود هلیکوپتر امداد آمد و دوست ما را به بیمارستان برد. همان سال برف سنگینی آمده بود و مدارس تعطیل شده بود. ما می‌خواستیم برف بازی کنیم که آقا مصطفی گفت: « بذارید خودم شما رو می برم! » بنده خدا می دانست اگر ما را به حال خودمان رها کند یا تلفات می دهیم یا مردم را اذیت می‌کنیم. برای همین ما را برد جایی نزدیک دینارآباد که رودخانه داشت و همه‌اش باغ بود. فضا باز بود و مزاحمتی برای کسی ایجاد نمی شد. دو گروه شدیم؛ یکی آقا مصطفی و بچه های بزرگتر بودند و یک گروه هم ما. آقا مصطفی همان طور که گلوله برف دستش بود گفت: « بیایید قایم بشیم هر گروهی زودتر بقیه رو پیدا کرد با گلوله برفی اون رو می‌زنیم! » دل ما حسابی از این بزرگترها به خاطر کتک‌های شان پر بود، برای همین تا توانستیم فرز بازی درآوردیم و تلافی کتک های شان را سرشان در آوردیم. آخر بچه های پایگاه هر وقت چشم آقا مصطفی را دور می دیدند اذیت مان می‌کردند. بنده خدا آقا مصطفی هم همیشه به خاطر ما با اینها جر و بحث می‌کرد. ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 0
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 1⃣2⃣1⃣ پانزده ساله بودم که با بچه‌های گردان عاشورا رفتیم اردو. دو تا چادر به ما دادند. آن قدر شلوغ کاری کردیم که قرار شد بزرگ‌ترها در یک چادر باشند ما هم در یک چادر دیگر. با این حال چیزی از شیطنت ما کم نشد. وقتی مسئولان دیدند ما خیلی شروشور داریم یک تویوتا آوردند تا ما را برگردانند! به در دژبانی که رسیدیم همه از ماشین بیرون پریدیم. فقط یک چادر دیگر مانده بود که همه رفتیم داخل آن. زیر تمام چادرها سیمان بود به غیر از چادر ما که زیرش خاکی بود. داخل چادر که جاگیر شدیم، آقا مصطفی با التماس به ما گفت: « خواهش میکنم که شیطنت نکنید تا این سه روز به خیروخوشی بگذره! » ما هم قول دادیم که مثل بچه آدم رفتار کنیم، اما به محض اینکه آقا مصطفی از چادر بیرون رفت شروع کردیم به شلوغ کاری. یکدفعه یک چراغ قوه روشن شد و چرخید و روی صورتمان ثابت شد. آقا مصطفی همه ما را تنبیه کرد. نمی‌دانستیم که آقا مصطفی قرار است داماد خانواده آقای ابراهیم پور شود، ولی می‌دانستیم سر محمدمهدی و سبحان ابراهیم.پور خیلی تعصب دارد. برای همین وقتی می‌خواستیم اذیتش کنیم سربه سر سبحان و محمد مهدی می‌گذاشتیم. بالأخره فهمیدیم که قرار است دامادشان شود. شب خواستگاری رنوی برادر آقا مصطفی را جلوی در خانه آقای ابراهیم پور دیدیم. رنو را هل دادیم وسط کوچه، بعد رفتیم روی سقفش و آواز خواندیم. آقای ابراهیم پور به ستوه آمد و پنجره را باز کرد و یک عالمه بدو بیراه بارمان کرد. رنو هم حسابی داغون شد. بعد از این ماجرا دو هفته بـا مـا حـرف نمی‌زد. آن قدر از دستمان ناراحت بود که حتی نمازهایش را در یک مسجد دیگر می‌خواند. ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 1
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 2⃣2⃣1⃣ استخر قائم را که گرفت، با داماد ما صحبت کرد و برای آنجا تجهیزات گرفت. مربی هم آورد تا برای بچه ها دوره غواصی بگذارد. بعد هم برای ادامه کار به سد لتیان رفتند. یک دوره کلاس کمک‌های اولیه هم برای بچه‌ها گذاشت. رفتارش خیلی خاص بود. جدا از مرام و معرفتی که برای بچه ها می.گذاشت درباره مسائل شخصی خودش آدم توداری بود. گاهی آن قدر ذهنش مشغول بود که اگر از کنارش رد می‌شدیم و سلام می‌کردیم، فقط یک سلام علیک گذرا می کرد. خیلی وقت‌ها بعضی ها فکر می‌کردند تحویل نمی گیرد، اما اگر فردای آن روز سلام می کرد با او دیده بوسی می‌کرد و طرف را تحویل می گرفت. بنده خدا این طور مواقع خودش همیشه می‌گفت: « از روی عمد نیست فقط فکرم مشغوله! » سوریه رفتنش عجیب نبود. یک بار ماه رمضان قبل از اعزامش داشتیم به هم پیام می‌دادیم که نوشت: « دعا کن جور بشه برم سوریه. » جواب دادم: « هرچی خدا بخواد و هرچی صلاح باشه. » نوشت: « من از خدا صلاح نمی خوام، سِلاح می‌خوام. » نوشتم: « تو که زندگی خوبی داری فکر چی هستی؟ » نوشت: « ماشین شاسی بلند و خونه آنچنانی برای دیگرانه. » اولین بار که داشت از سوریه برمی‌گشت دلم دیگر طاقت دوری اش را نداشت. ساعت یازده شب رفتم جلوی در خانه شان و نشستم تا بیاید. آمد، روبوسی که کردیم بغلش کردم. فقط خدا می‌داند که چقدر دلتنگش بودم. یک لپ تاپ همراهش بود. داد دستم تا فیلم و عکس های آنجارا ببینیم. هنوز مشغول نشده بودیم که پدرش از در خانه با کیسه زباله آمد بیرون. سریع سمت پدرش دوید و کیسه را گرفت. بعد هم دست آقای صدرزاده را بوسید و گفت: « شما چرا؟ » ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 2
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 3⃣2⃣1⃣ خیلی ها به مصطفی می‌گفتند: « کار درستی نمی‌کنی که میری سوریه‌. زن و بچه‌ات چه گناهی کردن؟! جهاد مستحبه و خونواده واجب! » اما مصطفی برداشت جدیدی از جهاد در ذهن‌ها جا انداخت. یک بار از او پرسیدم: « امکان داره توی جنگ سوریه، ریاکاری هم باشه و کسی اخلاص کامل نداشته باشه؟ » از شهید تمام زاده برایم نقل قول آورد که « نمیشه اینجا انسان کاری کنه که توش ریا باشه. چون اینجا تو از زن و بچه و زندگیت زدی، کشور خودت رورها کردی و داری از اهل بیت دفاع می‌کنی پس یه خصوصیتی در تو وجود داره که از این دنیا گذشتی و برای جهاد اومدی اینجا. » مصطفی می‌گفت: « توی این جهاد عملت با اخلاص میشه و لحظه به لحظه به یاد خدا هستی توی سنگر نشستی و تیر دشمن رو می‌بینی که از کنارت رد میشه وقتی این تیرا از کنارم رد می‌شدن می‌گفتم من هنوز لیاقت شهادت ندارم! بعد می‌فهمیدم که مصطفی صدرزاده داره اینجا ساخته میشه خدا می خواد یه چیزهایی رو به من بفهمونه. جهاد نقطه عطفیه که انسان اگه توش قرار بگیره روحش متعالی میشه! » در همین رفت و آمدها یک شب رفتم پیشش و تا ساعت دوازده ماندم. قرار شد شب در حسینیه پایین بخوابیم. لپ تاپش را آورد و شروع کرد از شهید قاسمی دانا گفتن. می‌گفت: « اون قدر خاکی و مردمی بود که اگه کسی توی خط مقدم ناخن گیر می خواست می‌رفت عقب و براش تهیه می کرد. خیلی ریزه کاری ها رو رعایت می کرد! » بعد هم با حسرت گفت: « دو جا شهادت رو حس کردم اما بهش نرسیدم. حالا حکمتش چیه که نرسیدم خدا میدونه. یکی سال ۱۳۸۸، وقتی میان درگیری‌ها چاقو خوردم و داشتم زیر دست و پا له می شدم، یکی هم توی سوریه وقتی بچه‌ها عقب تر از من بودن و من پشت یه سنگ پنهان شده بودم و قناصه زن مدام من رو نشانه می رفت. تیرا رو می‌دیدم که سنگ رو خرد می کنن اما به من نمی خورن. همون موقع شیطون اومد سراغم که بگه تو شهید نمیشی و تو زن و بچه داری. بلند بلند شیطون رو لعنت کردم. داشتم اشهدم رو می‌گفتم که بالاخره بچه ها تونستن بیان کمک و برگردم عقب! » ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 3
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 4⃣2⃣1⃣ می‌خواستم بروم دانشگاه امام حسین سپاه. مصطفی که فهمید با من خیلی حرف زد. گفت: « رفتارت، اخلاقت، ظاهرت همه باید تغییر کنه! » یک ساعتی با هم صحبت کردیم. گفت: « دانشگاه امام حسین بهترین جا برای خودسازیه. » رفتم دانشگاه. به خاطر دوره‌هایی که داشتم رابطه ام با مصطفی کمتر شد. رمضان دو سال قبل رفته بودیم شمال. آنجا مصطفی گفت: « توی بچه ها علی محمدی یه جور دیگه ای عوض شده، قدیم یه چیز دیگه بود و الان یه چیز دیگه س. اون موقع خیلی شیطون بود. » یادم هست که همان موقع سجاد و سبحان هم رسیدند. مصطفی که رسید چوب را برداشت و شروع کرد به زدن من. بعد گلویش را نشان داد و گفت: « اینجام گیر کرده بود که یه دل سیر بزنمت! » دفعه ماقبل آخر که از سوریه برگشت، حسابی مجروح شده بود. دو روز در بیمارستان کنارش بودم. وقت ملاقات به محض ورود مادرش بهم می گفت: « بی زحمت کمکم کن تا بشینم جلوی مادرم خوب نیست درازکش باشم! » وقتی همه رفتند من ماندم و سبحان و برادرش. پرستار آمد تا به مصطفی آنتی بیوتیک تزریق کند. سبحان، برادر خانمش، که پرستاری خوانده بود گفت: « من تزریق می‌کنم. » اما هر چه کرد نشد. وقتی پرستار دوباره آمد، موضوع را گفت. مایع داخل سرنگ آن قدر غلیظ بود که سخت وارد بدن می شد. پرستار هم به سختی تزریق را انجام داد. از قیافه مصطفی درد می بارید، اما چیزی نمی‌گفت. آخر سر هم به پرستار گفت: « یه یا ابوالفضل بگو حله! » ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 4
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 5⃣2⃣1⃣ موبایلش زنگ خورد. یکی از بچه‌های افغانستانی بود که می خواست به دیدنش بیاید. از من خواست تا به دنبالش بروم. بنده خدا کلی التماس کرده بود تا اجازه ملاقات بگیرد. وقتی آمد شروع کرد با آقامصطفی به افغانستانی صحبت کردن و التماس کردن برای رفتن به سوریه. همان موقع شام همراه را آوردند. من و بچه ها دست و دلمان به خوردن نمی رفت. آقا مصطفی برای تک تک‌مان لقمه می‌گرفت. بعد هم که آن آقا رفت گفت: « اگه من این کار رو نمی کردم، شاید اون بنده خدا خجالت می‌کشید از این غذا بخوره! » قبل از به دنیا آمدن محمد علی، پسر آقا مصطفی، دکترها از وضعیت جسمی اش مطمئن نبودند. حتی گفته بودند شاید زنده به دنیا نیاید. مصطفی و خانمش خیلی ناراحت بودند، تا اینکه مصطفی خواب می‌بیند که کسی به او می گوید: « محمدعلی فقط در حالی زنده به دنیا میاد که راضی به شهادتش باشی! » مصطفی هم همان جا رضایت می دهد. وقتی بیدار می‌شود قضیه را برای همسرش تعریف می‌کند و می‌گوید: « خیالت راحت محمد علی سالم به دنیا میاد! » محمد علی در همان بیمارستان به دنیا آمد، ما طبقه پنجم بودیم و او طبقه دهم. آسانسورها را روی طبقه زوج و فرد تنظیم کرده بودند. وضعیت جسمی مصطفی طوری بود که پرستارهای شیفت اجازه نمی دادند برود بالا. مجبور شدیم یواشکی یک طبقه بالا برویم تا به آسانسور برسیم. چرک و خون از زخم پهلوی مصطفی بیرون می آمد ولی چیزی نمی گفت. همین طور که داشتیم می‌رفتیم بالا گفت: « دلم نمیخواد خانمم فکر کنه فراموشش کردم یا خدایی نکرده به محمد علی بی‌محبتم هر طوری شده می خوام برم دیدنش. فقط لطفاً بعد از اینکه رسیدیم بالا تو برو پایین شاید حاج قاسم بیاد. اگه اومد به من زنگ بزن که زود بیام. » دو ساعتی بالا بود و کسی هم متوجه آمدنش نشد. ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 5
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 6⃣2⃣1⃣ وقتی که برگشت گویا به پرستارها اعلام کردند که سردار سلیمانی برای دیدار مصطفی آمده. یکی از پرستارها آمد پیش مصطفی و گفت: « من می دونم تو شخصیت مهمی هستی! » مصطفی هم با بی تفاوتی جواب داد: « من و تو مثل همیم و هیچ فرقی با بقیه نداریم! » پرستار گفت: « ولی میدونم که سردار سلیمانی به دیدنت اومده! » مصطفی هم جواب داد: « ایشونم یکیه مثل من وتو. » همیشه همین طوری بود. نه فقط آن موقع، قبل از آن هم برایش مهم نبود که آدم شناخته شده ای باشد یا نه. اگر کاری انجام می‌داد اسم و رسم برایش مهم نبود، فقط برایش اهمیت داشت که فلان کار حتما انجام شود. مصطفی می گفت: « این زندگی یه زندگیه و اون چیزی که ما بهش فکر می کنیم و عشقش رو داریم یه چیز دیگه س. ما زن و بچه رو دوست داریم، رفقا رو دوست داریم، ولی عشق به خدا و امام زمان چیزی فراتر از این زندگی مادیه! » واقعاً هم همین طور بود. از وقتی که یادم هست دغدغه شهادت داشت و فکرش همیشه شهدا بود. من شهدا را خیلی نمی‌شناختم اما مصطفی تا آنجایی که می‌توانست به دیگران معرفی‌شان میکرد چون دغدغه شهدا را داشت و زندگینامه‌شان را می‌خواند و دنبال آنها می رفت. برای همین چیزها بود که می گفت: « اگه کسی یه روز به فکر شهادت نباشه باید خودش رو تنبیه کنه! » این اواخر رفته بود پیش عالِمی و پرسیده بود که « چرا من شهید نمیشم. » او هم جواب داده بود: « چون تو برای شهادت کار می کنی، نیتت رو برای خدا خالص کن. » از آن موقع به بعد طور دیگری روی خودش کار می‌کرد. می‌گفت: « شهادت یه ریزه کاریایی داره که باید انجام بدم! » ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam