مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 5
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 6⃣7⃣
همان روزها یک بار در کوچه یکدیگر را دیدیم. مرا برد خانه شان. روی مبل نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم. فاطمه آمد کنارمان. مصطفی دستی به سرش کشید و گفت:
« فاطمه جان با موبایل عموهادی یه عکس دونفره ازمون میگیری؟ »
آن موقع دلیل گرفتن این عکس یکدفعه ای را نفهمیدم. اما الآن در روزهایی که نیست دلیل کارش را می فهمم.
وضعیت جنگ سوریه به نحوی است که آدمها آنجا واقعاً ساخته می شوند. جاسوس زیاد است و نمیشود خیلی بر اساس اعتماد به افراد کار کرد. ممکن است یکی از خودیها نیروی دشمن باشد و بدتر اینکه جنگ، جنگ شهری است. در هر خانه و ساختمانی ممکن است دشمن سنگر چیده و نفوذ کرده باشد. نمی شود خیلی روی مسیر کوچه پس کوچه ها حساب باز کرد. هر لحظه ممکن است رزمنده ها اسیر شوند. مصطفی میگفت:
« آنجا جنگ قناصه ست و تله انفجاری دشمن چاشنی نارنجک رو خالی میکرد همونجا نارنجک رو رها می کرد. اوایل فکر میکردیم چقدر غنیمت جنگی گرفتیم و خوشحال می شدیم. به محض اینکه بچه ها ضامن رو میکشیدن نارنجک به خاطر نداشتن چاشنی منفجر میشد همین باعث می شد ما به راحتی شهید میدادیم. بعد از مدتی به بچه ها میگفتیم هر آب و غذایی که دستتون رسید نخورید. مواد منفجره ای رو هم که غنیمت گرفتید بیارید توی مقر تا بچه های تخریب چی اونا رو به صورت رندوم تست کنن! »
مصطفی می گفت:
« دشمن توی ساختمونا سنگر می گرفت، بعد یه تک تیرانداز توی ساختمون پنهان میشد و اونجا رو با پمپ باد لوله کشی می کردند. موقع تیراندازی تک تیرانداز با پایش شاسی پمپ رو فشار می داد، بعد هم زمان با تیراندازی، از تمام سوراخای پمپ خاک بلند می شد و این باعث می شد تا جای تک تیرانداز مشخص نشه با همین کار گاهی یه تک تیرانداز یه گردان رو می خوابوندا »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 6
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 7⃣7⃣
همیشه دلش برای شهدای افغانستانی و خانواده هایشان میسوخت. همیشه میگفت:
« اینا خیلی مظلومن وقتی یکی از بچه های افغانستانی شهید میشه حتی براشون تشییع جنازه نمیگیرن و غریبونه خاک میشن. از نظر مالی هم خیلی توی مضیقه اند. »
یک روز مصطفی آمد خانه مادربزرگم، کلی فیلم و صوت همراهش بود. دست دور گردنم انداخت و گفت:
« هادی جان این فیلما و صوتا برای شهدای افغانستانیه. »
فیلم ها را باهم دیدیم. شوخی ها و بازیهایی که می کردند. هرکسی که میخواست برود مرخصی، اوایل برایش جشن پتو می گرفتند، اما بعد از مدتی مصطفی به آنها پیشنهاد داد به جای این کار بیندازیم شان داخل پتو و به هوا بیندازیم شان. یکی از بچه ها را نشانم داد و گفت:
« این بنده خدا اون اوایل نماز نمیخوند؛ اونجا نماز خون شد! »
مدام از بچه های افغانستانی تعریف میکرد. به بعضی از تصاویر اشاره می کرد و میگفت:
« انگار همه کاراشون رو کردن و اومدن سوریه که فقط پرواز کنن! »
در فیلم، تصویر شهدایی امثال شهید امیر مرادی، شهید رضا اسماعیلی و شهید عظیم واعظی بود. به عکس رضا اسماعیلی که رسیدیم گفت:
« رضا با موبایلش یه کلیپ درست کرده بود از عکس شهدا. کنار این عکسا تصویر خودش هم بود. بهش گفتم: عکس تو بین این همه شهید چه کار میکنه؟ »
نگاهم کرد و گفت:
« خب منم قراره شهید بشم دیگه! »
هیچ وقت بدون سربند یا علی بن ابیطالب وارد میدان جنگ نمی شد. داعش رضا رو اسیر کرد لحظه ای که می خواستن سرش رو ببُرن، ذکر یا علی میگفت. بچه اش رو ندید و شهید شد! »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 7
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 8⃣7⃣
هاردش را دست من و سبحان داد گفت:
« هادی جان، سبحان جان اینا دستتون باشه تا برای شهدای افغانستانی کلیپ و مستند درست کنید. میخوام به خونواده هاشون نشون بدم. فیلم ها که آماده می شد، مرتب به خانواده این شهدا سر میزد و برای شان این کلیپها را میگذاشت. آنها هم کلی ذوق می کردند. »
اوایل سال ۱۳۹۴ بود که یک شب داشتیم با مصطفی و دو نفر از دوستان نزدیکش به نامهای نوروزی و ابراهیمی از مسجد برمیگشتیم که بحث سوریه شد. نوروزی در حال گذراندن دوره های تکاوری در سپاه بود تا بتواند به سوریه برود. مصطفی به هر دو نفرشان گفت:
« تو رو خدا سعی کنید با اطلاعات تکمیلی بیایید سوریه و ایده های جدید داشته باشید. دوربین دید در شب دشمن بر اساس گرما کار میکرد ما هم کتری آب گرم میذاشتیم و دوربین اونا کتری رو سرانسان فرض می کرد و تک تیرانداز هم به سمتش تیراندازی می کرد. ما هم جای آتش دشمن رو می فهمیدیم و تیراندازی میکردیم. داعشیا پول دارن و باهاش کار رسانه ای میکنن و اعتقاد میخرن و فرهنگ خودشون رو ترویج میکنن. با پول می تونن توی بحث سلاحای جنگی به روز باشند. داعش از نظر ایده های جنگی هم عجیب عمل میکنه و خیلی از سلاحاشون دست سازه! »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 8
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 9⃣7⃣
چیزی که در کل خیلی به آن اهمیت میداد و این اواخر برایش مهمتر هم شده بود، نماز اول وقت بود. علی رضا بهرامی برایم تعریف کرد:
با هم به کار آزاد شروع کردیم که البته دوام هم نیاورد. توی همون دوران برای انجام کارامون راهی تهران شدیم. بعد از عملیات " بصر الحریر " بود و مصطفی هم به شدت مجروح شده بود، با این حال خودش پشت فرمون نشست. بین راه گفت:
« خدا کنه به ترافیک نخوریم پام از شدت درد همراهی نمی کنه! »
بعد رادیو رو روشن کرد خیلی نگذشت که اذان گفتند. صدای اذان باعث شد هر دو سکوت کنیم. مصطفی گوشه ای از اتوبان زد روی ترمز، اول فکر کردم ماشین خراب شده، دیدم به چمنای کنار اتوبان اشاره کرد و گفت:
« پیاده شو نماز بخونیم. »
نگاهی به اتوبان و ماشینایی که در تردد بودن انداختم و پیاده شدم. او جلو ایستاد و منم بهش اقتدا کردم. یه بار دیگه هم با بچهها رفته بودیم چلوکبابی. داشتیم غذا میخوردیم که اذان گفتند. بی توجه به نگاه مردم همون جا روزنامه پهن کرد و الله اکبر تکبیر نمازش رو گفت.
به این نتیجه رسیده بودم که هر چه میگوید درست است، اما نمی توانستم برای کسی توضیح بدهم تا آن قدر با او مخالفت نکنند یا مسئولیت همسر و فرزندانش را به رُخش نکشند. مصطفی عاشق خانواده اش بود، ولی دیگر روحش از این دنیا بزرگ تر شده بود. تمام آن مدتی که میرفت سوریه و برمیگشت منتظر بودم برای یک بار هم که شده بگوید:
« هادی میخوای جور کنم باهم بریم سوریه؟ »
اما هیچ وقت این را نگفت. واقعاً حسرت به دل شنیدن این جمله بودم. این جمله را نگفت تا آخرین دیدارمان میان همان چق چقهای مان گفت:
« می دونم به این باور رسیدی که اگه توی جنگ سوریه به امثال تو نیاز شد و راه
بازشه راهی میشی. »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 9
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 0⃣8⃣
ارادتش به مقام معظم رهبری شهره بود تا جایی که گاهی پیشانی بندش قبل از اعزام به عملیات، لبیک یا خامنه ای بود. مصطفی با این مقتدا جلو رفت و در اسم ایشان متوقف نشد. همیشه میگفت:
« آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه چیز فقط به روضه رفتنه مهم اینه که رفتار و اعمال مون مثل امام حسین و حضرت عباس باشه، و گرنه توی اسم امام حسین گیر می کنیم و رشد نمی کنیم! »
دغدغه اش هم از شهادت، کار فرهنگی بود. ولی باز می گفت:
« افوض امری الی الله. »
وقتی خبر شهادتش را شنیدم حال آدمی را داشتم که معلمش را از دست داده. مثل آدمی بودم که کمرش شکسته و طاقت ایستادن ندارد. موقع تدفین مصطفی، بیشتر فامیل به دلیل جمعیت زیاد نتوانستند وارد گلزار شهدا شوند. من با مکافات از بین جمعیت مادر را پیدا کردم تا با هم وارد گلزار شویم. کنار در ورودی گلزار یک گیت گذاشته بودند که غیر از اقوام کسی وارد نشود، اما این ترفند هم کارساز نبود. شهید عفتی میخواست وارد شود، جلویش را گرفتیم و گفتیم موقع تدفین فقط باید خودیها داخل بیایند. سجاد عصبانی شد و با بغض گفت:
« حالا همه اینا که داخل هستن خودی شدن و ما شدیم غیر خودی؟! »
برایش راه باز کردیم و وارد گلزار شد. در دلم حرص میخوردم که هنوز همه فامیل نتوانسته اند وارد شوند اما گلزار پر شده از دوست و همسایه.
بعد از شهادت سجاد فهمیدم خودی ها امثال سجاد بودند.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 0
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 1⃣8⃣
🎤 راوی: سیدمحمدعلی افقه، پسردایی شهید
🌱 پنجره ای رو به سوی خدا
من بیشتر با مرتضی دوست بودم. همیشه میرفتیم برای خودمان یک گوشه ای و مشغول بازی میشدیم. با مصطفی چندان رابطه دوستانه ای نداشتم. هر موقع به تهران و خانه ما می آمدند، خیلی سر به سر من و مرتضی می گذاشت. یادم است آن موقعها بابا برای مان بازی کامپیوتری میکرو خریده بود. نوبت مصطفی که میشد عزا میگرفتیم، چون خیلی دیر می سوخت. وقتی هم که می باخت ترانس میکرو را بر می داشت و نمی گذاشت بازی کنیم.
چند وقتی هم به دنبال کشتی بود. وقتی میخواست من و مرتضی را تحویل بگیرد، ما را می برد گوشه ای و چند تا فن کشتی یادمان می داد. من یک دوبنده کشتی آبی رنگ داشتم که خود مصطفی آن را هدیه داده بود. هر موقع که مشغول کشتی گرفتن میشدیم، دوبنده را می پوشیدم که مثلاً حس کشتی گیری را پیدا کنم. مصطفی هم مثل یک مربی، ناظر بازی ما می شد. وقتی آمدند شهریار هر روز به چیزی علاقه مند میشد و می رفت دنبالش اما بعد از مدتی رهایش میکرد. یک بار که خانه شان بودیم با لباس بسیجی آمد خانه. عمومحمد گفت:
« مصطفی بسیجی شده! »
همه فکر می کردند جوگیر شده. حتی یکی دو نفر گفتند:
« مصطفی تو مگر حزب بادی؟! »
تا یکی دو سال اول همه منتظر بودند که مصطفی بسیج را هم مثل تمام چیزهایی که امتحان کرده بود، کنار بگذارد و به قول معروف از جو خارج شود، اما بالأخره همه باور کردیم که مصطفی راه و علاقه اش را
پیدا کرده.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 1
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 2⃣8⃣
دیگر با من مثل برادر بزرگترش رفتار میکرد. گاهی به هر بهانهای که میشد میرفتم شهریار تا پیشش باشم. محرم که میشد در دسته های عزاداری هیئت شان بودم. گاهی هم صبح ها مرا بیدار می کرد تا برای خواندن زیارت عاشورا برویم. آن موقع این قبیل مراسم داخل کانکس های پایگاه برگزار می شد. مصطفی، امیر حسین و شهید سجاد عفتی نسل بعد از شهید آژند در پایگاه بودند. در پایگاه برای اینها مداحی میکرد. خیلی تحت تأثیر این محیط قرار گرفته بودم. وقتهایی هم که نبودم برایم از گشتها و گرفتن اوباش و معتادان می گفت. خیلی هم کتاب میخواند. مدام دنبال زندگی نامه شهدا و عرفا بود. یادم است کتاب عطش سید علی قاضی را او به من معرفی کرد. مصطفی در مسیری افتاده بود که عارفان بزرگی مثل سید علی قاضی و علامه حسن زاده آملی جزئی از آن راه بودند. از هر کدام این ها یک چیزی یاد میگرفت. وقتی با من درباره عرفا صحبت میکرد، چند روزی تحت تأثیر حرفهایش بودم.
اولین شهیدی که به او علاقه مند شد شهید همت بود. از وقتی هم کتاب خاطرات همسر شهید همت را خوانده بود، علاقه اش به این شهید چند برابر شده بود. به نظرش رابطهشان خیلی زلال و عاشقانه و البته خدایی بود. یک جایی در کتاب هست که همسر شهید همت به او میگوید:
« ابراهیم اگر خدا بخواهد تو را از من بگیرد، چشمهای زیبای تو را از من میگیرد. »
همین طور هم شد.
بعد هم از شهید هِنری خوشش آمد. تا قبل از آشنایی با آقای حسین زاده، خیلی درباره شهید هِنری نمیدانست. بیشتر از چهره اش خوشش آمده بود، چون شهید جذابی بود. بعدها که با آقای حسین زاده در دانشگاه آشنا شد و درباره شهید هِنری و نوع شهادتش چیزهایی شنید، انگار راه تازه ای برایش باز شد.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 2
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 3⃣8⃣
خصوصیتی که در وجود مصطفی برای من خیلی جذابیت داشت، تفکیک نکردن آدمها بر اساس تفکرشان بود. به همه از پنجره دید خدا و بنده بودنشان نگاه میکرد. مثلاً اگر یک لات می آمد داخل هیئت شان و سینه می زد و کنار دست آن فرد لات هم یک مجتهد بود، به هر دو همزمان چای می داد. آدم ها را رده بندی نمی کرد و نمی گفت این یکی خوب است و آن یکی بد. سال ۱۳۸۵ بود برای اعتکاف با هم راهی شهریار شدیم. وقتی روبه روی مسجد امیرالمؤمنین از ماشین پیاده شدیم یکی از جذاب ترین صحنه های زندگی ام را دیدم. شاید حدود چهل پنجاه تا بچه هشت، نه ساله دور مصطفی را گرفتند. یکی به دستش آویزان بود یکی به پاهایش همگی هم باهم حرف می زدند. او هم با دقت به حرف همه گوش میداد. بین آن همه بچه، به یکی گفت:
« عزیزم مدارکت رو برای عضویت توی بسیج آوردی؟ »
پسربچه با ناراحتی گفت:
« نه بابام اجازه نمیده! »
قول داد که خودش برود با پدرش صحبت کند. بچه ها چشمشان به من افتاد، نگاهی به سر تازه کچل شده ام و انداختند و پرسیدند:
« اسمت چیه؟ »
من هم به شوخی گفتم:
« عبدالعظیم. »
از آن موقع مرا «عبدالکچل» صدا می کردند. شیطنت های مصطفی باعث می شد که خوب بتواند با اینها تا کند. موقع اعتکاف سه روز باید در مسجد می ماندیم. هنوز مسجد امیرالمؤمنین کامل نشده بود. برای همین با بچه ها به یک مسجد دیگر رفتیم. خیلی بچه های پر شروشوری بودند. اما اگر کسی به اینها حرفی میزد مصطفی ناراحت میشد. میگفت:
« مسئول شون منم اگه کسی حرفی داشت باید به من بگه تا من تذکر بدم. »
اصلاً اجازه نمی داد کسی آنها را اذیت کند.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 3
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 4⃣8⃣
گاهی میرفت یک گوشه خلوت چفیه اش را می کشید روی سرش در حالت سجده میماند. به قول معروف یک گوشه ای خدا را گیر می آورد و حس و حالش یک جور دیگر می شد. مصطفی واقعاً عبد خالص بود. یعنی حتی اگر به من سلام می کرد به خاطر خدا بود. در همه چیز خدا را می دید.
یکی از کارهایی که قرار بود با هم انجام بدهیم این بود که تئاتر بعضی از داستانهای کتاب داستان راستان شهید مطهری را اجرا کنیم. به من گفت:
« تو که کار تئاتر میکنی بیا از این بچه ها امتحان بگیر. »
قرار شد مصطفی فراخوان بدهد و من هم از بچه ها امتحان بگیرم. اتاقی در مسجد به من داد. روز امتحان حدود هفتاد هشتاد تا بچه پشت در ایستاده بودند. من هم پشت میز نشستم و حسابی جوگیر شدم. یکی یکی می آمدند برای امتحان. بندگان خدا هم چه عشق و شوری داشتند! آخر سر هم خود مصطفی امتحان داد. با خودم گفتم اون قدر خوب و باورپذیر بازی میکنه که اگه کلاسای بازیگریش رو ادامه داده بود بازیگر خوبی میشد اما به خاطر خدا دنبال استعدادش نرفت. به خاطر پیگیری نکردن من، نتوانستیم کار تئاتر را دنبال کنیم. هنوز که هنوز است بچه ها مرا که میبینند میگویند:
« دیدی چطور ما رو سر کار گذاشتی؟ آخرم تئاتر بازی نکردیم! »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 4
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 5⃣8⃣
یک شب که مصطفی از سر کار برمیگشت، یک سی دی فروش را می بیند که نزدیک پارک روی زمین بساط فیلم و سی دی پهن کرده بود. ظاهراً همه جور فیلمی هم داشته. مصطفی با عصبانیت به صاحبش گفت:
« داداش این خزعبلات چیه که به خورد بچههای مردم میدی؟ »
مرد هم گفت:
« کار ندارم، باید خرج زن و بچهام رو یه طوری در بیارم دیگه! »
مصطفی اول سی دی ها را می شکند، بعد دست میکند داخل جیبش و هر چه پول داشته به طرف میدهد و می گوید:
« نه نون حروم ببر خونه نه فکر حروم به خورد جوونای مردم بده! »
برای دیدنش آمده بودم شهریار. به من گفت:
« داداش من باید یه موردی رو که بازداشت شده از زندان در بیارم. بیا باهم بریم! »
در راه برایم تعریف کرد که
« یه بچه سید که پدرش قبلاً راننده سپاه بوده و الآن بازنشسته س، حالا کارت قرمزیه! »
پرسیدم:
« کارت قرمزی یعنی چه؟ »
گفت:
« یعنی بنده خدا عصبی مزاجه وقتی قاطی کنه دیگه هیچ چیز حالیش نیست اوباش محله هم از این خصوصیت این بنده خدا سوء استفاده می کنن و اون رو برای دعوا می فرستن وسط اونم حسابی کتک کاری میکنه. »
آن طور که مصطفی میگفت در یکی از همین دعواها، بچه های بسیج هر دو طرف را گرفتند. مصطفی به یکی از طرفین دعوا کمی درشتی می کند که این سید خودش را می اندازد وسط و می گوید:
« شما بسیجیا از همه بدترید، شما معلوم الحالید و به جون مردم می افتید! »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 5
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 6⃣8⃣
مصطفی هم برای اینکه ساکتش کند کنار پایش یک تیر می زند. بعدا یک گوشه سید را گیر می آورد و می گوید:
« مگه من اون روز با تو حرف نزدم که تو دوباره خودت رو قاطی ماجرا کردی؟ تو که میای هیئت چرا درگیر این ماجراها میشی؟ تو که سیدی و پسر حضرت زهرایی چرا اوباش بازی در میاری؟ »
بعدش هم با او رفیق می شود. اما چند وقت بعد خبردار می شود که سید دوباره قاطی کرده و با پدرش درگیر شده و در بازداشتگاه است. با مصطفی رفتیم و او با پدرش صحبت کرد و رضایت گرفت و آوردیمش بیرون. وقتی از پاسگاه در می آمدیم به او گفت:
« تو که عاشق حضرت عباسی باید یه بار بری کربلا، مدارکت رو بیار تا برات جور کنم که بری کربلا! »
سید دوباره شاکی گفت:
« آقا مصطفی همه ش به من گیر میدن. خب شما بگوچه کار کنم بابا. دست از سرم برنمی دارن! »
چند ضربه آرام روی شانه اش زد و گفت:
« بیا پیش خود ما، توی هیئت و پایگاه کار کن حقوق و مزایات هم با خود ما نگران نباش. »
بعد از شهادتش، سرمزار و مسجد، خیلی از این لاتها آمده بودند. لباسهای شان را که برای سینه زنی درمیآوردند همه جای بدنشان جای چاقو و خالکوبی بود. همه هم عاشق مصطفی بودند و برایش زار می زدند.
وقتی که از دوره غواصی قشم به تهران آمد، با هم برای تمرین به استخر رفتیم. به من هم تاکید می کرد که شنای حرفه ای را یاد بگیرم. روزی به من گفت:
« ده، دوازده بار طول استخر را شنا کن تا نفست باز بشه! »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 6
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 7⃣8⃣
آن موقع هنوز در هتل المپیک کار میکرد. یک سر رفته بودم به دیدنش که گفت:
« داداش میای با هم یک سر بریم پلیس ۱۱۰، میخوام برم کربلا دنبال گذرنامهام هستم. »
بین راه به رویش آوردم که میدانم دنبال رفتن به سوریه است نه کربلا. گفت:
« چون میدونم رازداری میگم بهت که دنبال سوریهام. فقط لطفاً تا صد درصد نشده نمیخوام کسی بدونه! »
رفت عراق و از آنجا راهی شد.
دو سال بعد وقتی برگشت برایم از مصطفی آقا محمدلو و گروه مستندسازی اش گفت. می گفت:
« از بچه های دانشگاه شان هستند و مستندهای قوی می سازند. »
بعد زنگ زد به دوستش و دعوتش کرد تا بیاید آنجا. از میان حرفهایشان فهمیدم که قرار است با مصطفی به سوریه بروند تا از جنگ سوریه فیلم بسازند. وقتی که دوستانش رفتند همان طور که دستم زیر چانه ام بود و عکس و فیلم هایش را میدیدم با حسرت گفتم:
« ای کاش دو سال قبل بود که منم میاومدم اونجا، اما الآن تازه ازدواج کردم و خانمم بارداره! »
مصطفی بلند شد و آمد کنارم. دستی به شانه ام زد و گفت:
« داداش غمت نباشه، این جنگ به این زودیا تموم نمیشه یه روز میرسه که همه تون راهی میشید! »
مصطفی از شهرکهای شیعه نشین میگفت و سرهایی که بی گناه بریده می شوند. از اتفاقات تلخی که برای شیعیان میافتد. در بین فیلم هایی که داده بود ببینم، به فیلمی رسیدم که مصطفی بیسیمش را گم کرده بود و به بچه ها می گفت:
« بیسیم من کجاست؟ »
یکی از بچه ها بیسیم را آورد و گفت:
« بفرمایید فرمانده! »
زدم روشانهاش و گفتم:
« چه خبره داداش؟ برای خودت فرمانده شدی لو نمیدی؟! »
اما او با شوخی و خنده ماجرا را گذراند.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam