مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 3
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 4⃣0⃣1⃣
یک کلوپ در کهنز باز شده بود که بچه های بسیج برای بازی به آنجا می رفتند. جو آنجا طوری بود که خیلی روی بچه ها تأثیر بد گذاشته بود. مصطفی وقتی دید قضیه دارد بیخ پیدا می کند، رفت پیش حاج آقا بهرامی و برایش از اوضاع بد کلوپ تعریف کرد و گفت:
« می خوام یه پلی استیشن برای بچه ها بخرم که اونجا نرن. »
از جیب خودش برای شان دستگاه پلی استیشن سونی، یک تلویزیون و یک تفنگ بادی خرید. بچه ها قرآن حفظ می کردند و مصطفی هم به آنها اجازه می داد با پلی استیش سونی بازی کنند. برای کسانی که حفظ و قرائت قرآن شان بهتر بود یا کار - خاصی در بسیج انجام میدادند وضعیت ویژه تری بود. به آنها می گفت:
« میتونید یه شب دستگاه رو ببرید خونه! »
بعد از مدتی یک پلی استیشن دیگر هم برای راحتی بچه ها خرید. روزهای پرشوری در بسیج بود تا جایی که به خاطر اوضاع و امکاناتی که مصطفی فراهم کرده بود پای بعضی بزرگ ترها هم به بسیج باز شد.
آن قدر درگیر کار بچه ها شده بود که کتاب روان شناسی می خرید و می خواند تا با بچه ها درست رفتار کند. گاهی هم از ما مشورت می گرفت که مثلا کجا اردو برویم که هم مفید باشد و هم خوش بگذرد. این طور نبود که فقط دنبال آموزش یا خوشگذرانی صرف باشد.
بچه های مصطفی از هیچ کس حتی خانواده شان حرف شنوی نداشتند. تنها کسی که میتوانست شیطنت آنها را کنترل کند، خود مصطفی بود. حتی حاج آقای بهرامی با آن سن و سال و سابقه جنگ از دست بچه ها عاصی می شد. ما هم مدام آنها را امرونهی می کردیم، اما مصطفی این طور نبود.
⬅️ ادامه دارد...
@Modafeanehaaraam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 4
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 5⃣0⃣1⃣
عین دوچرخه دنده ای با آنها رفتار می کرد. هر وقت که لازم بود سرعت شان را کم و زیاد میکرد. همۀ اینها برای این بود که مصطفی خودش را هم بازی آنها می دانست و پابه پای بچه ها با آن ها شیطنت می کرد. بین همین بازیها و شیطنت ها به بچه ها احکام یاد می داد. درباره اخلاق، خدا و خیلی چیزهای دیگر حرف میزد. همه این حرفها وسط تفریح و بازی اش با بچه ها بود.
برای بچه هایش لباس پلنگی بسیج گرفته بود و با هزینه شخصی آن ها را اندازه شان کرده بود. آن وقتها که هنوز دست و پای بسیج را قیچی نکرده بودند، ما پست و گشت داشتیم. برای تیراندازی هم ما را میبردند میدان تیر و به هرکس ده تا فشنگ می دادند. مصطفی سه چهار تا را شلیک میکرد و بقیه را می برد برای بچه ها. گاهی هم به ما خرده می گرفت و می گفت:
« چرا همه تیرا رو شلیک میکنید؟ چند تاش رو برای بچه های من بذارید! »
میخواست بچه ها در فضای امن تیراندازی کنند تا گوش شان با این صدا آشنا شود.
وقتی که رفت حوزه فقط پنجشنبه و جمعهها می آمد بسیج، اما همان وقت را برای بچه ها و هیئت می گذاشت. در حوزه بود که با شهید بطحایی آشنا شد. حسابی شیفته روحیه قانع و با عزت نفس این سید شده بود. دنبال آن بود تا هر طور شده با شهید بطحایی باب دوستی را باز کند. آقای بطحایی در سطح بالاتر حوزه بود و به خاطر شیوه رفتار و منشش حسابی عزیز بود. بالأخره مصطفی به ایشان گفت:
« بیا به من درس بده! »
شهید بطحایی هم گفته بود:
« بیا باهم مباحثه کنیم! »
این هم مباحثگی باعث دوستی و رفت و آمدشان شد. مصطفی حسابی از این آدم تأثیر گرفته بود.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 5
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 6⃣0⃣1⃣
همیشه از شهید بطحایی برایمان خاطرههای ریز و درشت تعریف می کرد. یک بار میان حرفهایش که از روی دلتنگی بود گفت:
« سید بطحایی وقتی مجاور حرم حضرت امیر شد برای خواستههای ریز و درشتش دست به دامن حضرت میشد! »
مصطفی با بغض به نقل از شهید بطحایی این بیت از حافظ را برایم می خواند:
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافری است
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
شعر را که خواند گفت:
« خوش به حال سید که در جزئی ترین کارا هم توکل داشت! »
مصطفی بعد از اینکه نتوانست مجاور حرم حضرت امیر علیهالسلام شود، راهی حوزه مشهد شد که البته این حوزه بسیار قدیمی است. خیلی از کتابهایی که الآن نیست، آنجا برای مطالعه وجود دارد. مصطفی آنجا کتبی از علامه حسن زاده و تعدادی از کتابهای میرداماد را خواند. وقتی تابستان تمام شد و برگشت دیگر آن آدم سابق نبود. وسعت دید و منشش در مقایسه با گذشته متفاوت تر شده بود. هر چند خیلی تلاش میکرد تا کسی نفهمد، اما به خاطر نزدیکی و شناختی که این سالها از او پیدا کرده بودم متوجه تغییر روحیات او می شدم. او در همین حال و هوا چند بار پیاده راهی کربلا شد. یکی از این سفرها همراه بچه های پایگاه خودمان بود.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 6
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 7⃣0⃣1⃣
مصطفی برای اولین بار برای بچه های پایگاه، بازی پانتومیم، دوز، شطرنج یا اتللو را آورد. یکی از دغدغه هایش سرگرمی برای بچه هایی بود که داشتند بزرگ می شدند، برای همین مدام دنبال کار و بازی جدید بود. کانکس مصطفی همیشه پر از سروصدا بود. بچه ها باهم دعوا می کردند و می گفتند:
« آقا مصطفی اینا جرزنی میکنن! »
گروه دیگر هم زیر بار نمی رفتند. خلاصه اوضاعی بود برای خودش.
وقتی اتاقک مصطفی در زمستان به خاطر ولتاژ زیاد برق و ضعیف بودن سیم آتش گرفت، به ناچار مصطفی و بچه هایش به مسجد امیر المؤمنين اثاث کشی کردند. همیشه حاج آقا بهرامی از بازی «زو» در مسجد ناراضی بود می گفت:
« آخه مسجد جای این کارا و جار و جنجال است؟! »
مصطفی هم با بوسه و قربان صدقه سروته قضیه را هم می آورد تا بازی بچه ها به هم نخورد. برای یارکشی، یک بزرگ تر به جز مصطفی باید همراه بچه ها می شد. گاهی من و گاهی هم علی رضا گوشت روی سیخ میشدیم. بچه ها هم از روی بچگی، نترس و بی فکر بودند و با همه وجود بازی می کردند، برای همین همیشه یک جایی از بدن ما بزرگترها آسیب می دید.
همان موقع بود که خانواده ام اطلاع دادند که قرار است مصطفی به خواستگاری خواهرم بیاید. نه موافق بودم نه مخالف. موافق نبودم، چون هنوز معلوم نبود با خودش چند چند است و کار مشخصی نداشت. از آنجا که منتقد حوزه هم بود مطمئن بودم دیر یا زود آنجا را هم ترک میکند. ولی از یک طرف می دیدم پسر اهل دلی است، با صداقت است و پشتکار عجیبی دارد. خلق و خویَش هم که مثبت بود.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 7
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 8⃣0⃣1⃣
سبحان برادر کوچکم که یکی از بچه هایش بود خیلی موافق این وصلت بود و می گفت:
« کی بهتر از آقا مصطفی؟! چقدر خوش بگذره وقتی دامادمون بشه! »
همین شور و شوق سبحان خیلی در جو خانه تأثیر گذار بود. مادرم که می دانست من و مصطفی خیلی رفیق هستیم یک روز که از اراک آمده بودم خانه، مرا صدا کرد کنارش روی مبل نشستم. پرسید:
« نظرت راجع به آقا مصطفی چیه ؟ »
کمی من من کردم یک لحظه تمام خوبیهای مصطفی جلوی چشمم آمد. گفتم:
« بزرگترین ایراد مصطفی کارشه، اما اون قدر پسر خوب و مخلصی هست که این ایراد به چشم نمیاد! »
بعد کمی مکث کردم و گفتم:
« به خصوص که خیلی با جربزه و خلاقه! »
یک دست کت و شلوار برای دانشگاه خریده بودم. بعدها خواهرم گفت:
« کت و شلوار دانشگاهت یادته؟ روز خواستگاری، آقا مصطفی می خواست کت و شلوارت رو قرض بگیره! »
آخه خودش بود و یک شلوار خاکی و پلنگی. یادم هست روز عقدکنان خواهرش یک شلوار خاکی با پیراهن سفید پوشیده بود. روز خواستگاری خودش هم به اصرار مادرش بالأخره یک دست کت و شلوار خرید، بچههایش در جریان خواستگاری بودند و آمدند پای پنجره خانه ما. شعری را که در فیلم اخراجی ها بود میخواندند:
« از آسمون داره میاد یه دسته حوری... »
خلاصه اینکه مصطفی و خواهرم صحبت کرده و نکرده نامزد کردند. یادم است تا قبل از عقدشان هم با هم هیچ حرف و حدیثی نداشتند. تمام کارهای عقد و عروسی هم بر عهده من بود. تا جایی که روز عروسی ماشین عروس را هم من راندم. یادم است قبل از عقدکنان خواهرم از من خواست بروم یک سری مسائل را با ایشان مطرح کنم و نظرشان را بخواهم. من هم مثل یک پیک با مصطفی دم مسجد قرار گذاشتم و تمام حرف ها را زدم و همه چیز تأیید شد.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 8
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 9⃣0⃣1⃣
شب عقدکنان خبر دادند که قرار است فردا آبهای منطقه قطع شود. مصطفی نگران شد و گفت:
« مهمان داریم و یه عالمه رفت و آمد. »
تصمیم گرفتیم تانکری را که در مسجد مخصوص سیمان بود بیاوریم. من و سبحان بیرون تانکر را تمیز می کردیم و مصطفی را فرستادیم داخل و مدام سر به سرش میگذاشتیم و میگفتیم:
« ببین زن گرفتن چه دردسرایی داره. »
بعد از عروسی هنوز در حوزه بود، اما چیزی نگذشت که فهمیدیم از آنجا هم بیرون آمده و میخواهد به دانشگاه برود. پیشدانشگاهی هم نخوانده بود و حسابی در درس زبان و ریاضی میلنگید. زبان را خواهرش که مترجمی خوانده بود با او کار کرد و ریاضی را هم من. دانشگاه آزاد، رشته ادیان و عرفان قبول شد. همان روزها بود که با پدرم در کار فروش برنج شریک شد. خیلی به ریزه کاری ها اهمیت می داد. این طوری میتوانست اوضاع زندگی اش را سروسامان بدهد. دانشگاه رفتنش برایم عجیب بود به او گفتم:
« تو که به حوزه انتقاد داری، پس چطور می تونی فضای دانشگاه رو تحمل کنی؟ »
گفت:
« باید توی دانشگاه ها کار فرهنگی بشه! »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 9
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 0⃣1⃣1⃣
این روزها که دیگر مصطفی در میان ما نیست به این مسئله خیلی فکر می کنم که شهید بُت یا قاب عکس روی دیوار نیست که نشود آن را به دست آورد. مصطفی نه نماز شب خوان قهاری بود نه هیچ کار خاصی که کسی نتواند انجام بدهد، انجام داده بود. مصطفی فقط آدم خوبی بود و خوب و ساده زندگی میکرد. به قول آیت الله بهجت، انجام واجبات می کرد و ترک محرمات. وقتی انسان تمام عمرش حواسش باشد که خدا شاهد و ناظرش است و هیچ لحظه ای از یاد خدا غافل نشود به مرحله شهود و شهادت میرسد. این شد که مصطفی هم وصل شد. سال ۱۳۹۲ همه بچه های گردان مصطفی در یک عملیات شهید شدند به جز تعداد اندکی که مصطفی جزو آنها بود، اما تاسوعای ۱۳۹۴ همه گردان زنده بودند و فقط مصطفی بود که شهید شد.
دیگر بچه بسیجی های مصطفی بزرگ شده بودند. نهالی که مصطفی کاشته بود حالا به ثمر نشسته بود. همه به چشم میدیدیم که کار روی بچه های ابتدایی چقدر پایدارتر و قوی تر است. به لطف مصطفی یک نسل هدایت شده داشتیم. بچه هایی که تا دیروز کسی آنها را به حساب نمی آورد چقدر زیبا شکل گرفته بودند. مصطفی همچنان میگفت:
« کار با کوچک ترا با من! »
بزرگ ترها می خواستند خودشان را وارد حوزه مصطفی کنند و راهکار علمی و نظری بدهند. مصطفی خیلی سال بود که با مطالعه فهمیده بود که آموزش با بازی است و نظریههای علمی به تنهایی برای بچه های ابتدایی و راهنمایی جوابگو نیست. همه این تنشها باعث شد تا مصطفی مستقل شود.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 0
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 1⃣1⃣1⃣
ظرف وجودی مصطفی دیگر در پایگاه بسیج الغدیر جا نمی شد. برای همین رفت خیابان ملتِ یکِ کهنز. آنجا دیگر مصطفی پایگاه و بند و بساط نداشت، اما کار فرهنگی روی بچه های ضعیفترین قشر کهنز را انجام میداد و در این باره خیلی مطالعه می کرد. رفت آنجا یک خانه برای پایگاه بسیج اجاره کرد. ما هم کمی در اثاث کشی و مرتب کردن خانه کمکش کردیم اما در نهایت خودش دست تنها بود. آنجا را رنگ کرد و بعد هیئت چهارشنبه ها را در همان جا راه انداخت. فضای پایگاه الغدیر قدری برای بچه ها خشک بود و در آن تاب نمی آوردند. همین شد که دوباره بچه ها کوچ کردند سمت مصطفی. پایگاه مصطفی با نام امام روح الله شکل گرفت و هیئت ابوالفضل تأسیس شد. یکی از خانم های همسایه وقتی تلاش و همت مصطفی را در آنجا دید، زمینش را وقف کرد و به مصطفی گفت:
« بیا اینجا مسجد بساز! »
مسجدی با نام حضرت ابو الفضل، کم کم ساخته شد. آن روزها اگر کار تدارکات و پشتیبانی داشت مرا صدا میزد تا برایش انجام بدهم. از شب پنجم تا دهم محرم هم هیئتش برقرار بود. برای خانواده هایی که باید برای یک هیئت تا شهریار و مناطق اطراف می رفتند، داشتن یک هیئت در نزدیکی شان خیلی دلچسب بود. آن شب ها مصطفی تلاش میکرد هر طور شده بتواند شام هیئت را هم بدهد.
با تجربه ساخت مسجد امیرالمؤمنین، مسجد حضرت ابوالفضل را ساخت. موقع ساخت مسجد امیرالمؤمنین رفتیم سراغ دیوار خراب از یکی از ساختمانهای سپاه شهریار و آجرهای تمیز و سالم و تیرآهن و نخالههایی را که لازم نداشتند با رایزنی حاج آقا بهرامی برای ساخت مسجد امیرالمؤمنین می آوردیم. با این حال خیلی به پول نیاز داشتیم. هر جا می رفتیم به ما کالا میدادند ولی کارگر که به جای پول کالا قبول نمیکرد؛ کار میکرد و پول میخواست.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 1
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 2⃣1⃣1⃣
جرقه ای به ذهن حاج آقا خورد. در همان بهشت رضوان یک صندوق گذاشت با عنوان جمع آوری کمک برای ساخت مسجد. شبهای جمعه مصطفی آنجا می ایستاد و آيهی
« إِنَّمَا يَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ »¹ را می خواند. می گفتیم شب جمعه است برای شادی اموات و باقیات صالحاتتان در ساخت مسجد کمک کنید. در واقع برای ساخت مسجد گدایی میکردیم.
اولین بار که صندوق گذاشتیم خود حاج آقا مردم را به کمک تشویق می کرد و داد میزد. بعد یواش یواش ما هم که خجالت میکشیدیم و رویمان نمی شد کمک جمع کنیم، وارد میدان شدیم. شنیدیم که بعضیها پرسیده بودند با پولا چه میکنید؟ این شد که رسید چاپ کردند و رسید هم میدادیم. ماجرای کمک جمع کردن برای مسجد از بهشت رضوان شروع شد و ما هم دیگر گدای حرفه ای شده بودیم. یک سال پنجشنبه آخر سال در بهشت زهرا هم بودیم. به قول مصطفی کار از مقدماتی به فینال رسید. پنجشنبه و جمعه آخر سال بود و بهشت زهرا شلوغ. همه می آمدند برای فاتحه خوانی اموات. حاج آقا بهرامی رفت بهشت زهرا تا صندوق بگذارد، البته بدون هماهنگی مسئولان بهشت زهرا. ما هم برای جمع آوری کمک شروع کردیم به داد و فریاد. داشتیم داد می زدیم که حراست بهشت زهرا آمد و جلوی مان را گرفت! هر طور بود سعی کردیم موضوع را حل کنیم. برای سال بعد دیگر با تجربه شدیم از شهرداری مجوز گرفتیم و دو روز آخر سال به بهشت زهرا این رفتیم به این نتیجه رسیده بودیم که باید صندوق را سیار کنیم و در قطعات بچرخیم مصطفی قطعه هنرمندان را بلد بود. گفت:
« ببین طرف هنرمنده میذاریمش توی رودربایستی و اونم یه کمک درست و حسابی می کنه نمیاد پنج تومن ده تومن بده که پنجاه هزار تومنی میده. »
____
۱. مسجدهای خدا را کسانی میسازند که به روز قیامت ایمان آورده اند (توبه : ۱۸)
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 2
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 3⃣1⃣1⃣
اتفاقاً یک روز یک وزیر آمده بود. مصطفی او را دید و با یکی از بچه ها به اسم منصور رفت سراغش. مصطفی میگوید:
« منصور بخون تا بگیریم! »
منصور هم شروع به خواندن آیه میکند. مصطفی صندوق را می برد سمت وزیر اما محافظ هایش اجازه نمیدهند او نزدیک شود وزیر هم محافظ ها را رد می کند. مصطفی میگوید:
« شما که وزیر مملکتید باید بیشتر به فکر ساخت مساجد باشید و.... »
فکر میکنم صد تومان گرفته بود. بعد از این قضیه رفتن به قطعهی نامآوران و هنرمندان باب شد.
سال آخر، ظرف دو روز ۲۴ میلیون تومان جمع کرده بودیم. حاج آقا بهرامی گفت:
« صندوق رو میذاریم جلوی نمایشگاه بهاره. »
آنجا داد میزدند کمک برای مسجد امیرالمؤمنین علیهالسلام. حالا مصطفی با این تجربه و فضا می خواست مسجد بسازد. انصافا در این کار هم موفق بود.
حالا و این روزها جای مصطفی خیلی خالی است؛ جای او و اخلاصش، جای او و پشتکارش، جای او و دلسوزی هایش.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 3
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 4⃣1⃣1⃣
🎤 راوی: محمدعلی محمدی
🌱 قانون جذب را بلد بود.
حدود پنج سال از مصطفی کوچکترم. اوایل آشنایی وقتی یکدیگر را در محل میدیدیم با یک سلام علیک کوتاه از کنار هم رد می شدیم. تازه اتاقک سبز را گرفته بود و آنجا محصولات فرهنگی می فروخت. من و چند نفر از بچه ها که به اقتضای سن مان در مقایسه با بقیه شیطنت بیشتری داشتیم، وارد کانکس شدیم. مدام به وسایل دست میزدیم و عکس شهدا را جابه جا می کردیم و بعضی از آن ها را برمیداشتیم. با اینکه زیر چشمی حواسش به ما بود، به روی خودش نمی آورد. فقط گاهی میگـفت:
« بچه ها وسایل رو به هم نریزید. »
وقتی دیدیم چیزی نمی گوید خودمان خجالت کشیدیم و از اتاقک بیرون آمدیم. حتی بابت عکسهایی که با خودمان بردیم هم چیزی به ما نگفت.
گاهی با بچه های محل برای فوتبال به زمین بازی کنار پایگاه میرفتیم. یادم است که با سبحان ابراهیم پور و چند تا از بچه ها مشغول بازی بودیم که آقا مصطفی آمد و توپ فوتبال را در دستش گرفت و گفت:
« بچه ها جای شما توی پایگاه بسیج خالیه. بیایید عضو بشید! »
به هوای زمین بازی کنار پایگاه گاهی هم آنجا سر میزدیم، اما هیچ فعالیتی نداشتیم و گاهی هم میان دست و پای بزرگترها بودیم. آقا مصطفی هر کاری از دستش بر میآمد، انجام میداد تا فضای آنجا برای ما جذاب شود. آنجا بازی می کردیم. خودش هم پابه پای ما بازی می کرد و میان همین بازی ها حرف هایش را به ما می زد. مثلا یادم است یک بار در پایگاه داشتم چای میخوردم که لیوان را آوردم بالا و بلند گفتم:
« به سلامتی آقا مصطفی. »
آقا مصطفی هم آمد و با حالت شوخی یکی زد پس کله ام و گفت:
« این کار حرومه! »
از آن موقع در ذهنم ماند که این کار حرام است.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 4
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 5⃣1⃣1⃣
برای ما کارت فعال بسیج با نام پایگاه ثارالله چاپ کرد. کم کم هر جا که آقا مصطفی بود ما هم آنجا بودیم. با هم اردو و هیئت میرفتیم. آن قدر همراهش بودیم که در محل به ما لقب «بچه گربه های مصطفی» را دادند! همه ما آنجا برای خودمان یک مسئولیت داشتیم. جمعه ها آقامصطفی با لباس خاکی به پایگاه می آمد. او یکی از بچه ها را به اسم حسن اکبری که هم سن و سال خودمان بود، مداح هیئتمان کرده بود. کم کم که راه افتاد، در هیئت حضرت ابوالفضل و مراسم دیگر هم مداحی میکرد. آقا مصطفی ما را خیلی جدی میگرفت. برای ما هم لباس خاکی تهیه کرد. اوایل خجالت میکشیدیم این لباس را بپوشیم. گاهی در محل برای لباس ما را مسخره می کردند. به آقا مصطفی که میگفتیم دستی به سرمان میکشید و با خنده میگفت:
« گاهی لازمه بسیجی رو مسخره کنن! »
کمی که گذشت همهی ما با همان لباس خاکی ها دنبال آقا مصطفی بودیم. جمعه ها بعد از مراسم، گاهی کلید باشگاهی را که پایین مسجداميرالمؤمنین بود می گرفت. میرفتیم آنجا مسابقه طنابکشی راه می انداختیم، یا پینگ پنگ و فوتبال دستی بازی می کردیم. گاهی هم از صاحب زمین کنار مسجد اجازه می گرفت و ما را به آنجا می برد. با چرخ و وسایل دیگر برای ما مانع و تونل درست کرده بود. بعد هم با پول خودش تخم مرغ و گوجهی خراب می خرید. دو گروه می شدیم و یک بازی شبیه پینت بال راه می انداختیم و بازی می کردیم. گاهی هم همین بازی را زمان می گرفت و برای اینکه ترس ما بریزد، تیر مشقی کنار پای مان شلیک می کرد. این طوری هیجان بازی هم بیشتر می شد. مدام زیر گوشمان فریاد می زد:
« ماشاء الله تندتر بدوید. »
در همان زمین با کلاش که تیر مشقی داشت با خود آقا مصطفی مسابقه تیراندازی راه می انداختیم.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam