#خاطرات_شهید ❤️
●حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا...😊
شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عج)...
●می گفت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد....😔
●بعد از حسیــن، کاکا علے شـد فرمانده تخریـب...
دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد.🤔
گفتـم کاکا علے این چـیه پوشیدے زشتـه!
گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ!
گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟
گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده.✅
روی آسـتین جاے یک پارگے بود.
گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟
گفت: جاےترکـشیه که به بازوے ایرلو رفته.
هر وقت خسـته میشـم. دلم مےگـیره سرم رو مےگذارم رو این پارگےآروم میشم!💔
📎پ ن : #شهید_علی_ناظمپور(کاکاعلی) 🌹
سمت: فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(ﻋﺞ)🌷
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
●بابک جوان امروزی بود اما غیرت_دینی داشت. همین غیرت دینی بود که او را به زینبیه و کربلای امام حسینی رساند
از آن دست جوانانهای امروزی که غیرت دینیدارند. میگفت: خانم حضرت زینب(س) من را طلبیده، باید بروم، تاب ماندن ندارم.
●بله، بابکم تیپ امروزی داشت. پسرم همیشه میخندید، خوشتیپ بود و زیبا
بابک پر از شادی بود و پر از شور زندگی اما فرزندم به خاطر اعتقاداتش و برای پیوستن به خدا از همه اینها گذشت و عاشقانه پر کشید. بابک فرزند نسل سوم و چهارم این انقلاب بود. دلبستگیهای زیادی به زندگی داشت، امروزی بود و تمامی اینها را به خاطر دفاع از حریم آلالله و مادرش خانم زینب(س) رها کرد.
✍راوی : مادر شهید
#شهید_بابک_نوری_هریس
#ایام_ولادت 🌷
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
🍂 سید رسول در مراسم خواستگاری گفت كه هدف من جبهه رفتن و شهید شدن است و ازدواج من به دلیل كامل شدن دینم است تا یادگاری از خود داشته باشم. او با وجود سن كم، سراپا صداقت و راستی بود.»
🍂 پدرم كمی در قبول این ازدواج تردید داشت، من خواب دیدم كه لباس عروسی بر تن دارم و برادرم- كه شهید شده بود- آمد و پیشانی مرا بوسید و تبریك گفت و گفت: تو عروس فاطمه الزهرا (س) شدی، خوشا به سعادتت، عاقبتبه خیر شدی، وقتی از خواب بیدار شدم،به این ازدواج و وصلت رضایت دادم.
✍ راوی ؛ همسرشهید
#شهید_سیدرسول_اشرف🌷
#سالروز_شهادت
#سالروز_ولادت
@Modafeaneharaam
✍#خاطرات_شهید📃
🌹#اذن_شهادت_ازامام_رضا(ع)
💐سجاد هر وقت دلتنگ میشد یک گزینه داشت ...
امام رضا (علیه السلام)
یکی از دوستانش میگفت یه بار به مشهد رفیتیم و یکی از رفقا را دیدیم ... گفت صبح رسیدم و عصر میخوام برگردم ...
گفتم مگه دیونه ای این همه راه برا نصفه روز ؟
گفت با هواپیما اومدم...
وقتی رفت دیدم سجاد تو حال خودشه ...
گفته چته؟
گفت واقعا باید به حال امثال اینا حسرت خورد ... دلتنگ امام رضا (علیه السلام) شده و در حالی که کار داشته نصف روز اومده پابوس آقا ...
با خانواده هم زیاد میرفت مشهد ..
موقعی که اسم سوریه و اعزام و ... پیش اومد زنگ زد به یکی از رفقای مدافع حرمش ..
گفت سجاد برو از امام رضا (علیه السلام) اجازه رفتن بگیر ...
سجاد رفت مشهد ...
معلوم نیست چی گفت به ضامن آهو که ضامن سجاد هم شد ...
آری ضمانت سجاد را کرد و سجاد رفت سوریه ...
سجاد شهید شد ...
باز هم امام رضا (علیه السلام)...
پیکر سجاد روز شهادت امام رضا (علیه السلام) سال ۱۳۹۴ در گلستان شهدا به خاک سپرده شد ...🕊
🥀#پاسـدار_مدافع_حـرم
#شهید_سجاد_مرادی
#سالـروز_شهادت🕊
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
همسر شـهید:
فرهادِ من راوی جنگ دفاع مقدس بود،یک ماه مانده به اینکه سال کهنه جای خود را به سال نو دهد فرهاد راهی سرزمین های نور می شد و از رشادت های جوانان و نوجوانانی میگفت که شاید هیچ کدام از آن ها را ندیده بود...
به من همیشه میگفت : من تو و محمد رو همه زندگی ام رو از همین شهدا گرفتم و این تنها خدمتیه که من براشون انجام میدم،که با روایتگری یاد و خاطره شهدا رو زنده نگه میدارم..شرط اولیه ازدواجمان هم همین بود که در این مسیر همراهش باشم ، نه اینکه مانع باشم و من در همه سفر ها همراهش بودم.
#شهید_فرهاد_خوشه_بر
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید🕊
🍃در منطقه تکریت عملیاتی داشتند، در منطقه عوجه دو مجتمع بزرگ را از داعش پس میگیرند و در همان ساختمان که ۳۵ اتاق داشت مستقر شدند تا شب شد خواستند برای باز پس گیری ساختمان سوم تا صبح صبر کنند.
اما با علی تماس گرفتند و گفتند صبح تک تیراندازها اجازه حمله نمیدهند امشب اقدام کنید. با دو نفر از همرزمانش به مجتمع سوم وارد شدند همین دو نفر تعریف کردند که وقتی وارد ساختمان شدیم همه جا تاریک بود که ناگهان صدایی زیر پایمان حس کردیم گفتم علی صدایی از زیر پایم شنیدم گفت تکان نخور که ناگهان ساختمان جلو چشمانم روشن شد تله انفجاری جاسازی شده توسط داعش در ساختمان منفجر و تمام بدن ما پر از ترکش شد. 😔
🍃ما زخمی شدیم ولی علی که جلوتر از ما وارد شد، زخمش عمیق تر بود به سختی او را از ساختمان خارج کردیم و به نیروهای خودی رساندیم اما دیگر دیر شده بود و به شهادت رسید.💔
#شهید_علی_منیعات🌹
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
🌺اصلا تاكتيك عباس در واحد اطلاعات و عمليات،ملاقات با سران گروهكها بود وبيشتر وقتش صرف رفت و آمدميان آنها ميشد.غالبا هم تنها ميرفت و بدون اسلحه.مثلا يك گردن كلفتي به اسم علي مريوان دارو دسته مسلح سي _ چهل نفري راه انداخته بود.عباس تصميم گرفت كه علي مريوان را وادار به تسليم كند.
اراده كردو رفت پيش شان.اميدوار نبوديم زنده برگردد،جلويش را هم نميتوانستيم بگيريم.تصميم كه ميگرفت ديگرتمام بود.هرچه ميگفتيم بابا! اينها كه آدم نيستند، ميروي،سرت را برايمان ميفرستند،عين خيالش نبود.
مدتي با آنها رفت و آمد ميكرد،با آنها غذا ميخورد،حتي كنارشان ميخوابيد! اينها عباس را ميشناختندكه كيست و چكاره است ولي بهش تو نميگفتند.بالاخره علي مريوان و دارو دستهاش داوطلبانه تسليم شدند.
دفترچه خاطره علي مريوان كه دست بچهها افتاد ديدنديكجا درباره عباس نوشته:چند بار تصميم گرفتم او را از بين ببرم،ولي ديدم اينكار ناجوانمردانهاي است. عباس بدون اسلحه و آدم ميآيد. اينها همه حسن نيت او را نشان ميدهد.كار درستي نيست كه به او صدمه بزنم....
#شهید_عباس_کریمی
#ایام_شهادت
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
📜#خاطرات_شهید🕊
🍃زمانی که مجروح میشود یک کلاه بافتنی سرش بوده که گلوله آنقدر نزدیک از سرش رد میشود،کلاه را میسوزاند اما سرش آسیب نمیبیند.این را که تعریف کرد گفت:مامان ببین عمرم به دنیا بود،اگر قرار بود بمیرم همین جا هم میمردم با این صحبتهایش کمی آرام میشدم.
🍃با همان وضعیتی که دستش زخمی شده بود شهید صحرایی را تا آمبولانس همراهی میکرد.بعد از شهادت آقا روح الله،آرام و قرار نداشت.با همون دست مجروحش انتقام شهید صحرایی رو از اون تک تیرانداز داعشی گرفت...
بعد از پنج ماه به هم رسیدن💔
آقا روح الله۱۶ آذر ۱۳۹۴
آقا رضا ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
✍🏻راوی: مادر و برادر شهید
#شهید_رضا_حاجی_زاده 💔
#شهید_روح_الله_صحرایی💔
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
●وقتى از جبهه مى آمد، به او مى گفتم: ديگر بدن تو سوراخ سوراخ است، لازم نيست به جبهه بروى. بيا و دستِ زن و بچّه ات را بگير و مدّتى به روستا پيش ما بيا تا ما از دلتنگى در آييم.
○او در جواب میگفت: مادرم، اگر من نروم يا ديگران نروند، میدانى چه خواهد شد؟ ديگر از اسلام خبرى نخواهد بود و هر يك از ما به دست يك كافر خونخوار خواهيم افتاد كه ايمان و انسانيّت ندارند. پس بايد به اين انقلاب و جنگ تا جايى كه در توان داريم كمك كنيم.»
●به او خبر داده بودند كه بيا مبلغى واريز كن كه بروى مكّه. گفته بود: مكّه من در همين جاست و به زودى به مكّهاى خواهم رفت كه خشنودى خدا در آن است و آن شركت در عمليّات بود»
✍️به روایت مادربزرگوارشهید
فرماندهٔ لشگر ۵نصر
#شهید_سید_ابراهیم_شجیعی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۵/۸/۲ اسفراین ، خراسان شمالی
●شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۳ عملیات والفجر۸
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
هميشه پارچه سياه كوچکی
بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش...
روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا".
همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد
از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت....
كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند.
در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود.
حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد.
📎پ.ن: #معبرهای ما فرق میکند
با معبرهای شما!!
نوع ِ#سیم_خاردارهایش ... #مین_هایش ...
#فرمـــانده!
تخریبچی هایت را بفرست ...
اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ#نفسیم ...
#گناه احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را ..
#فرمانده_ی_گردان_تخریب
#شهید_محسن_دین_شعاری 🌷
@Modafeaneharaam
🏴🏴🏴🏴
محرم خونه پیداش نمی شد.
وقت و جان و مالش وقف دستگاه سید الشهدا
بود. هر کاری که از دستش بر میومد انجام می
داد. پای ثابت روضه های #حاج_منصور و
#شیخ_حسین_انصاریان بود از طرفی هم در
هیئت #مسجد_سیدالساجدین خادمی میکرد.
از کمک به آشپزخانه تا کارهای فنی و تعمیراتی.
در این دو ماه محرم و صفر همیشه الویت
رو به کارهای روضه و هیات امام حسین علیه
سلام می داد.
آخر کار هم #روز_اربعین بین رفتن سر
خونه و زندگی دنیایی و فدایی ارباب شدن،
اولویت رو به دستگاه سیدالشهدا علیه سلام
داد.
#شهیدنویدصفری
#خاطرات_شهید
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
قبل از رفتن ...
زیارت حضرت زهرا (س) خواند.
شهادت حضرت نزدیک بود و
رمز عملیات هم یا زهرا (س) !
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد ؛
امّـا دیگر بر نگشت ...
كربلای پنج بود كه تركش خورد
بردنش بیمارستـان ...
چند روز بعد ۱۲بهمن ٦۵ شهید شد
آنروز، روز شهادت حضرت زهرا بود.
#شهید_حجةالاسلام_عبدالله_میثمی
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
💠زهی خیال باطل
●| یک ماه بعد از نامزدی اش آمد پیش من؛ گفت «میخواهم به سوریه بروم»، قبلا هم چند بار به من گفته بود، بهش گفتم عباس سوریه رفتن تو با منه، من نمیخوام جوانی پیش من باشه که جنگ و خون و آتش را ندیده باشه؛ مطمئن باش بالاخره تو را میفرستم؛ اما چرا آنقدر اصرار میکنی که الان بروی؟
●عباس گفت «حاجی؛ من دارم زمینگیر میشم میترسم وابستگی من را زمینگیر کنه!». اصرار عباس آنقدر زیاد شد که گفتم عباس برو، وقتی گفتم برو، گل از گلش شکفت
●چون تازه داماد بود رفقای عباس در سوریه همقسم شده بودند که از او مراقبت کنند و او را سالم به ایران برگردانند. بعد از شهادتش، من به بچهها گفتم: زهی خیال باطل...!!! خداوند برای او نقشه کشیده بود؛ عباس درس عاشقی را چشیده بود و باید میرفت.
📎پ ن : شهیــدی ڪہ ماننـد مادرش زهــــــرا بین #در و #دیــوار
سوخت و پــــرڪشیـد .
#شهید_عباس_دانشگر🌷
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
من در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است."
آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم. به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرفهاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری."
هادی مرا پیش سردار برد و بهعنوان یک مدافع حرم هممحلهای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد. آن روز بیش از هر چیزی، به این افتخار کردم که یکی از بچههای شادآباد، محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.»
▫️«هادی میگفت: من هر روز از دست حاج قاسم، لقمه متبرک میگیرم. این بهجای خود اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش میگذاشت.
✍به روایت همرزم شهید
📎محافظ رشید حاج قاسم سلیمانی
#شهید_هادی_طارمی
#همسفر_من
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
●بچّهها محاصره شده بودند....
نیروهای پشتیبانی نمیتوانستند کمک برسانند. همه تشنه و گرسنه بودند. «کارور» هرچه تلاش کرد و خودش را به آب و آتش زد تا بتواند لااقل کمی آب برای رفع تشنگی نیروهایش تهیّه کند، موفّق نشد. در همین لحظه، بچّهها «کارور» را دیدند که با قدمهای استوار به طرف «تپّههای بازی دراز» میرود. تیمّم کرد و روی یکی از تپّهها ایستاد.
● «تکبیره الاحرام» را با صدای بلند گفت و شروع کرد به #نماز خواندن. مدّتی طول کشید تا به رکوع رفت و چند دقیقهای طول کشید تا سر از رکوع برداشت و به خاک افتاد. نمازش که تمام شد، دستهایش را بالای سرش برد و چشمهایش را بست. نمیدانم با چه حالی، با چه اخلاصی، چگونه دعا کرد که در همان لحظه، صدای «الله اکبر» و فریاد شادی بچّهها به گوش رسید. باران، نم نم شروع به باریدن کرد...
#شهید_محمدرضا_کارور🌷
#درس_اخلاق
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
💠خط شکنی از جنس علم
¤در یک مسأله علمی پیچیده گیر کرده بودیم و راه حلی برای آن پیدا نمیکردیم. گفتیم رضایینژاد میتواند کار را ادامه بدهد، موضوع را بااو در میان گذاشتیم و مبلغ زیادی هم پیشنهاد کردیم.
¤بیتوجه به مبلغ پیشنهادی ما گفت: این مسأله به دردی هم میخوره؟
ما هم گفتیم: نه، به دردی نمیخوره، اما اینطوری ما اولین گروهی هستیم که توی جهان این مسأله رو حل میکنه.
داریوش گفت:
¤من اگه تو زندگیم بتونم، یه چوب کبریت یا یه پیچگوشتی درست کنم که به درد چهار نفر بخوره، خیلی بیشتر برام ارزش داره تا اینکه بخوام بگم دستگاهی رو درست کردم که هیچ کس مثل اون رو نداره یا مسألهای رو حل کردم که هیچ کس حل نکرده.
✍راوی: همکارشهید
#شهید_داریوش_رضایی_نژاد
#شهید_علم_و_ترور
@Modafeaneharaam
✍ #خاطرات_شهید📚
ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، #خادم بودیم برا راهیان نور😊
جواد #مسئول ما بود☺️
جواد همه را صدا کرد برا #نماز_صبح
با چک و لگد😂
به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇
اقا بلند شدیم رفتیم #وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم، گفت خب #بخوابید ساعت دو عه😅
ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳
آقا خوابید کف کانکس و #میخندید ماهم اعصابا...😬
هیچی دیگه #پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_جواد_محمدی🌷
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
ماه رمضان ها امکان نداشت یک روز بیدار شوم و نبینم سحری را آماده کرده است. میگفت تو بخواب و استراحت کن، سحری بامن. امسال یک روزهایی وقت سحر حس میکنم که تکانم میدهد تا مبادا خواب بمانم.
من بهترین زندگی را با شعبان تجربه کردم. هیچ کمبودی با بودن او نداشتم. اگر او را ببینم میگویم چرا من را گذاشتی و رفتی! کاش کنارم میماندی و با هم شهید میشدیم..
آخرین دیدارمان در #معراج_شهدا بود. وقتی چهره اش را دیدم گفتم حاجی باعث سربلندی و افتخارمن شدی. دوست داشتم برای روزی که قدس فتح خواهد شد، بودی و میجنگیدی و آزادیش را میدیدی. این تمام حرف من بود بر سر پیکرش.
شهید حاج #شعبان_نصیری
راوی: #همسر_شهید
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
●بخشندگی و سخاوت شهید
محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و ۶کلاه و لباس زمستانی میفروخت..
●محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود
📎پ ن: شهیدی که بازبان روزه به شهادت رسید
#شهید #محمد_حسین_عطری🌷
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
«شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود؟»
🔹از اوضاع سوریه باخبر بودم اما نمی دانستم می خواهد برود. عادت نداشت وقتی می خواهد جایی برود به من زود بگوید، معمولا می گذاشت نزدیک رفتن، خبر می داد.
🔸خیلی ناراحت بودم از رفتنش اما با خودم می گفتم: «شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود.!!» وقتی اینها را به خودش هم گفتم، خیلی خوشحال شد.
🔹دفعه اول تا زمانی که به تهران برگشت نمی دانستم زخمی شد. بعد از آمدنش خبر دادند به بیمارستان رفته و حالش خوب شد.
🔸علی واقعا خیلی شجاع بود و تازه بعد از شهادتش دارم او را می شناسم. دفعه دوم که می خواست برود مخالفت کردم، اما بعد دلم را گذاشتم پیش حضرت زینب(س) و گفتم برو.
🔹گفت: «خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو.»
همسر بعضی ها خبر نداشتند اما من می دانستم.
#شهید #علی_عابدینی 🌷
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
○بر سر مسائل اخلاقی و مذهبی دینش پافشاری خاصی داشتند از واجبات نماز اول وقت و امربه معروف و نهی از منکر تا انجام مستحبات، هنوز صدای گریه های نیمه شب او و العفوگفتنشان در خانه مان به گوش میرسد.
●رزق و روزی حلال را در مالش رعایت میکرد ، رضا اطاعت و احترام به پدر و مادرشان را بی چون و چرا عمل می نموند ، برای دیگران ارزش و احترامی خاصی قائل بودندکه حتی ایشان با سمتی که داشتند با نیروهای زیر دستشان برخورد صمیمی و پدرانه ایی داشتندکه آنها به او، بمانند پدری دلسوز احترام میگذاشتند
○ولایت مداری و اطاعت از رهبری از نمونه های شاخص خط مشی سیاسی شهید بود. از تبعیض ها و بی عدالتی ها که در بین جامعه اتفاق می افتاد ناراحت میشدند. وقتی دوستانشان در مورد بعضی افراد صاحب منصب و مقام ایرادی میکردند.
●ایشان میگفتند: شما تکلیفتان را چگونه ادا نمودیدکه اینگونه از دیگران انتقاد میکنید! شما وظیفه دینی و اسلامی خود را انجام دهید. انشالله آنها هم تعهد و وظیفه شناسی در قبال مردم را در راس کارهای خود قرار دهند.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ پدافندهوایی لشگر ۱۰سیدالشهدا
#سردارشهید_رضا_ایزدیار🌷
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهرههایش را هی کم و کمتر میکرد. محدثه میگفت: «دلم میگیرد طفلیها را توی قفس میبینم.»
از آنهمه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جانشان بسته بود، یک سُهره مانده بود برایش که آنرا هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثهسادات رهایش کرد.
شب، وقتی میخواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقهاش، تک به تک خداحافظی و دیدهبوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دستهایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان.
دستهایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشمهایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...»
و تنگ در آغوشم کشید و لحظهای بعد، از حلقه دستهایم بیرون خزید و رفت که رفت...
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_صادق_عدالت_اکبری🌷
●ولادت : ۱۳۶۷/۲/۲ تبریز ، آذربایجانشرقی
●شهادت : ۱۳۹۴/۲/۴ دلامه ، سوریه
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
●ما از زمانی که عقد کردیم ماموریتهای حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا ۴۰ تا ۵۰ روز ماموریتش طول میکشید
●حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته که خانوادههایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید
●من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم
✍راوی: همسر شهید
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهرههایش را هی کم و کمتر میکرد. محدثه میگفت: «دلم میگیرد طفلیها را توی قفس میبینم.»
از آنهمه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جانشان بسته بود، یک سُهره مانده بود برایش که آنرا هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثهسادات رهایش کرد.
شب، وقتی میخواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقهاش، تک به تک خداحافظی و دیدهبوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دستهایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان.
دستهایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشمهایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...»
و تنگ در آغوشم کشید و لحظهای بعد، از حلقه دستهایم بیرون خزید و رفت که رفت...
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_صادق_عدالت_اکبری🌷
●ولادت : ۱۳۶۷/۲/۲ تبریز ، آذربایجانشرقی
●شهادت : ۱۳۹۴/۲/۴ دلامه ، سوریه
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهید
🔺اگر کسی در مراسمی که دعوتش میکردند مقید به رعایت موازین شرعی نبود حتی اگر از نزدیکترین افراد به او هم بودند در آن مراسم شرکت نمیکرد. روی باور و اعتقادش میایستاد.
🔺محض دل کسی به مجلس نمیرفت، قبل از رفتن سعی میکرد تا افراد را آگاه و مسائل را درست برای آنها بیان کند. اگر موفق میشد که مشکل رفع میشد اما اگر تلاشش نتیجه نمیداد عذرخواهی میکرد و در آن جلسه یا مجلس شرکت نمیکرد و هدیه را برایشان میفرستاد. با نرفتنش مخالفت خود را با اینگونه مجالس ابراز میکرد
🔺مهربانی، تواضع، کمک به همه، محبت و توجه خیلی زیاد به خانواده از جمله خصوصیات اخلاقی او بود. اینقدر درجه مهربانی و احساس مسئولیتش بالا بود که وقتی کاری را به فردی میسپرد که آن فرد تازهکار بود سعی میکرد تا وقتی که طرف همه زوایای کار را یاد نگرفته تنهایش نگذارد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_جمال_رضی🌷
@Modafeaneharaam