مدافعان حرم 🇮🇷
            
            📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه        ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
        
                                        📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
       ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
 💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_چـهـلونـهـم
خـودم مـی روم
روزی که برای پیکر #شهیدوالامقام،#محمدحسین_مرادی تهران بودم،برای همان شب بلیت برگشت قطار به تبریز گرفته بودم.☹️
شام را آن شب مهمان #محمودرضا بودم.بعد از شام،محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن🍃.نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتم.نشستیم توی ماشین و حرف زدیم.🙂
داشتیم درباره آموزش زبان انگلیسی بحث می کردیم که گوشی #محمودرضا زنگ خورد،محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد📲.ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت،رفت آن طرف تر ایستاد و مشغول صحبت شد.😕
وقتی صحبتش تمام شد و داشت بر می گشت سمت ماشین،من هم پیاده شدم.☹️دیدم #سرش_پایین است و اخم هایش رفته توی هم.😐
حدس زدم که #تماس از #سوریه بوده.نزدیک که شد پرسیدم:از آن طرف بود؟بدون اینکه بگوید بله یا نه،#گفت:فردا ساعت ده صبح می روم.😒گفتم :سوریه؟گفت بله.گفتم:تو که همه اش دو سه روز است برگشته ای🙁؟گفت هر چه #زحمت_کشیده بودیم بر #باد رفته.آمده اند جلو و مواضع را گرفته اند.😒باید برگردم.اگر نروم،بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست و همین طور از این حرفها زد.🙁
گفتم:
واقعا می خواهی فردا بروی؟تازه برگشته ای.اقلآ چند روزی پیش خانواده باش😔 و به زن و بچه برس،بعدآ می روی.😒
#محمودرضا با اینکه مرد خانواده بودو می دانست که من چه می گویم ،اما اصرار می کردباید برود🙂.اعصابش با آن تماس خرد شده بود.چند وقیقه ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم😒.نهایتآ به او گفتم با عجله تصمیم گیری نکندو امشب را فکر کند.روز بعد برود و با هم سنگرهایش صحبت کند🍃 که شخص دیگری برود.آنجا توی راه آهن برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید،ولی آنقدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند.🙂
بعد از #شهادتش،برادرخانمش راجع به ان شب برایم گفت؟بعد از رفتن تو،توی راه که داشتیم برمی گشتیم ،من به #محمودرضا گفتم اصلا گوشی ات📲 را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم دربیاور.🙂
بیا دست زن و بچه ات را بگیر چندوقتی برو تبریز.کاری هم به کار کسی نداشته باش☺️.آن طرف که نمی توانند برای تو ماموریت بزنند.
اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد🙂 آن طرف...اینها را که گفتم #محمودرضا گفت:هیچ کس #نمی تواند #مرا_بفرستد سوریه.
#من_خودم_دارم_می_روم😊✌️
🍂 #قسمت_پـنـجـاه
تاسـوعای زینـبے
شب #تاسوعا پیامک زده بود📲 که سلام ،در بهترین ساعات عمرم به یادت هستم.جایت خالی.😞
یک ساعت بعدش زنگ زد و حرف زدیم .گفت:امروز منطقه ی #اطراف_حرم حضرت #زینب(ع)را به طور کامل #پاکسازی کردیم☺️ ک #تکفیری ها را که قبلا تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند🙁 و حرم را با خمپاره می زدند،تا شعاع چند کیلومتری #دور کردیم.💪
بعد گفت:امروز از منطقه ای که قبلا دست تکفیری ها بود وارد حرم شدیم✌️ .از #امشب هم #چراغ های #حرم را شب ها روشن می کنیم.☺️
از اینکه در شب #تاسوعا این منطقه را آزاد کرده بودند خیلی #خوشحال بود☺️.ارادتش به حضرت زینب توصیف نشدنی بود.❤️
بعد از #شهادتش در صفحه ی شخصی ام در فیس بوک چیزی دراین باره نوشته بودم.برادربزرگوارم آقای حسن شمشادی پای این مطلب پیغام گذاشته بود📲 که بد از پاکسازی آن منطقه ،#محمودرضا را در حالی که مقابل حرم #حضرت_زینب ایستاده بود و با اشک نجوا می کرد دیده بود.😢
#محمودرضا در سفر ماقبل آخرش به #سوریه چندتا #سوغاتی با خودش آورده بود.🍃
به او گفته بودم این دفعه که می آیی سوغاتی بیاور.یک کوله پشتی پر از سوغاتی آورده بود.#پرچم_جبهه ی_النصره که از مقرشان کنده بود🙂،#سربندهای تکفیری ها،نامه ای که تکفیری ها برای نیروهای مقاومت نوشته بودند واز این چیزا !
یادم هست یکی از سوغاتیهایش #متبرک بود.🙂
#پرچم کوچک قرمزی آورده بود که رویش در دو سطر نوشته بود:
#«کُلناعباسُک_یابطلةکربلا«لبیک_یازینب»✌️❤️
#ادامه_دارد... 
@modafeaneharaam
                
            
                مدافعان حرم 🇮🇷
            
            📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه        ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
        
                                        📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
       ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
 💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_شـصتوسـوم
خـبـر آمـد...
#محمودرضا حدود ساعت #سه_و_نیم بعد از ظهر ، در روز #میلاد_رسول_اکرم(ص) و#امام_صادق(ع)به #شهادت رسید.🕊🍃
روز #شهادتش روز #عید و #تعطیل بود.من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. 
ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از #همسنگرهای نزدیکش که در سوریه مجروح شده🤕 بود،#تماس گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت:«من همانی هستم که با #محمودرضا  آمده بودید عیادتم بیمارستان.»🏥
 بعدگفت:«تو در تهران یک کلاسی می رفتی،هنوز هم آن کلاس را میروی. »
منظورش کلاس مکالمه عربی بود که میرفتم و با #محمودرضا قبلا درباره آن صحبت کرده بودم .او از #محمودرضا شنیده بود.تماس آن برادر با من غیر منتظره بود.☝️
#چیزی_دردلم گذشت. یادم افتاد که به #محمودرضا گفته بودم،شماره تماس من را به یکی از بچه های خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است📲،اما با این همه حرفی از #محمودرضا نبود. بعد ازگپ کوتاهی قطع کردم ،تلفن را که قطع کردم به #فکر فرو رفتم🤔، اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم.
دو ساعت بعد،حدود ساعت ده شب بود، که #برادر خانم #محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت #محمودرضا در سوریه #مجروح شده و او را به #ایران آورده اند🚑.تا گفت مجروح شده، #قضیه را فهمیدم . گفتم #«مجروحیتش چقدر است؟» #گفت: «تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران،اینجا میبینی.» این را گفت #مطمن شدم #محمودرضا_شهید شده است🕊💔.منتظر بودم خودش این را بگوید . دیدم نمی گوید یا نمی خواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف می زند، قبل از خداحافظی گفتم: #«صبرکن!تو داری خبر#مجروحیت به من می دهی یا #شهادت؟»🕊 گفت: «حالا شما پدر و مادر را بیاورید»
گفتم:#«حاجی! برای مجروحیت که نمیگویند مادر را بیاورید تهران.»☝️
از او خواستم که اگر خبر#شهادت دارد بگوید چون من از قبل منتظراین خبر بوده ام.😞 گفت:«طاقتش را داری؟» گفتم:«طاقت نمی خواهد #شهید شده؟»🕊😔
تایید کرد و گفت: #«بله #محمودرضا_شهید شده» گفتم: #«مـبـارکـش_بــاشــد»❤️
بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم ،تا شروع به صحبت کرد داخل خانه #صدای_گریه_بلند شد...😭😭
🍂 #قسمت_شـصـتوچـهارم
مجـروح،مـثل حسـین(ع)و زهـرا(س)
در یکی از روزهای بعد از #شهادت #محمدحسین_مرادی، #محمودرضا #لبتاب را آورد 💻و تصاویری را که دقایقی بعد از اصابت تیر به #شهید #محمدحسین_مرادی خودش از او گرفته بود نشانم داد.👀
 دوتا گلوله به پهلوی چپش خورده😔 بود دوکمه های پیراهنش باز بود و خون پهلویش زیر پیراهن سفید را رنگین کرده بود 😭چشم هایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره مردانه و غیورش پیدا بود.💔
از #محمودرضا پرسیدم #چیزی_هم_میگفت اینجا؟#گفت تا #«نفس داشت #میگفت_یازینــب..._لبیک_یاحـسـین...»✌️✌️
درست #دو ماه بعد، پیکر خود #محمودرضا آمد. 
در #معراج شهدا در حال انتقال به #بهشت_زهرا(س)بود رفتم که ببینمش👀، پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس و دیدمش.لباس های رزمش هنوز #سرتاپا_خون😭. 
اما زخم های #پیکرش به جز زخمی که  زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود، پیدا نبود .💔
پیکر به بهشت زهرا منتقل شد و قبل از انتقال برای تشیع فرصت شد تا زخم های پیکرش را ببندند #بازوی_چپ_محمودرضا تقریبا از بدن #جدا شده بود😭😭😭 و به  زور بند بود روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکش ها و امواج انفجار داغان شده بود،😭😭 #پهلوی چپش هم پر از ترکش های ریز و درشت بود😔😔،بعداشمردم، روی #پیراهنش۲۵تا ترکش خورده بود💔. 
#ساق پای چپش شکسته بود.
#شمردم۱۰تا ترکش هم به پایش گرفته بود.😔 اما باهمه این جراحت هایی که بر پیکرش میدیدم،#زیبا بود و #زیباتر از این نمی شد که بشود!👌🌹🍃
عمیقا #غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت.
سخت احساس کردم #حقیر شده ام در برابرش.  بی اختیار زیر لب گفتم:#«ماشاالله برادر! ای ولله حقا که شبیح #حسین(ع)شده ای»👌🕊
اما با آن همه زخم در #پهلو بیشتر #شبیه_زهــرا(س). چه می گویم؟....😭💔
هیچ کس نمی دانست #حرف آخری داشته یا نه. رزمنده هایی که موقع #شهادت کنارش بودند ، هیچ کدام #ایرانی نبودند اما بچه های خودمان که بعدا رسیده بودند می گفتند #نفس های آخرش بود که رسیدیم ، حرفی نمی زد، نمیدانم ، شاید وقتی داخل آن کانال باموج انفجار به #دیوار خورده بود #«یازهرا» گفته باشد.😔
  #ادامه_دارد... 
@modafeaneharaam
                
            🌱همسفرانه
🌹🍃 من در سن بیست و یک سالگی با محمدحسین ازدواج کردم. این برای من مهم بود که با آدمی زندگی کنم که معیارهایم همخوانی داشته باشد و لذا محمدحسین جزو کسانی بود که همه جوره با معیارهای من همخوانی داشت.
|🌸🍃| محمدحسین دو مرتبه به خواستگاری من آمد که بار اول، به دلیل این که برخی از شرایط من مثل اشتغال را قبول نکرد، نتوانستیم به توافق برسیم. اما بار دوم این موضوع را قبول کرد و ازدواج کردیم.
|🌹🍃| بعد از مراسم عروسی بلافاصله به مشهد رفتیم اما بعد از این که از مشهد برگشتیم، محمدحسین حدود 12 الی 13 روز به ماموریت رفت.
|🌸🍃| در آن ابتدای زندگی از وضعیت مالی چندان خوبی برخوردار نبودیم و تمام وامهایی که بابت مراسم ازدواج گرفته بود، از حقوقش کسر میشد.
|🌹🍃| محمد حسین در سپاه مشغول به کار بود و برخلاف آن چیزی که در تصور برخی وجود دارد، حقوق چندان زیادی دریافت نمیکرد.
|🌸🍃| بیشتر حقوق محمد حسین خرج اقساط وام میشد و لذا مجبور بود در برخی موارد برای گذراندن زندگی با ماشین پدرش کار کند.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #محمدحسین_مرادی
@Modafeaneharaam
                
            🔹 بهیادم دارم هروقت بیرون بودیم، اذان که میگفت، همانجا نزدیکترین مسجد را پیدا میکرد و ما را میبرد نماز.
🔹 یک شب جایی بودیم و مسجد هم پیدا نکردیم. رفت در یک اتاقک در بیمارستان تقاضا کرد که اجازه بدهند دو تایی نماز بخوانیم.
🔹 من هرموقع خسته بودم، میگفتم بروم نماز را بخوانم راحت بشوم. اما محمدحسین مواقعی که به ندرت میشد که نتواند نماز اول وقت بخواند، میگفت: یک کم استراحت میکنم تا سر حال نمازم را بخوانم.
🔸 «راوی همسر شهید #محمدحسین_مرادی
#سالروز_شهادت
@Modafeaneharaam
                
            📨#خاطرات_شهدا
🔴شهید مدافعحرم #محمدحسین_مرادی
🔷به یاد شهید بهشتی
🎈پدر شهید روایت میکند: وقتی که مادرِ محمدحسین او را باردار بود، ماجرای هفتم تیر و شهادت بهشتی و یارانش پیش آمد. همان زمان همسرم به من پیشنهاد کرد اگر نوزادمان پسر بود، نامش را به یاد شهید بهشتی، «محمدحسین» بگذاریم.
🦋دو ماه و چندروز بعد هم محمدحسین به دنیا آمد. پسرم نامش را از یک شهید گرفت و با عشق و یاد شهدا زندگی کرد و عاقبت خودش نیز به شهادت رسید.
🎈محمدحسین حین جنگ تحمیلی بزرگ شد و در برخی از این اعزامها، او که شاید چهارسال بیشتر نداشت، به بدرقهی رزمندهها میآمد و به شکل نمادین، اسلحه روی دوشش میانداخت. یکبار وقتی من جبهه بودم، محمدحسین همراه برادرِ بزرگش دنبال تشییع جنازهی یک شهید رفته و سر از بهشت زهرا علیهاالسلام درآورده بودند!
🦋آن زمان او هنوز مدرسه هم نمیرفت و برایمان عجیب بود که با چه برداشتی این همه راه را همراه تشییعکنندگان رفته است! عشق و علاقه به شهدا از همان زمان در دلِ این بچه جوانه زده بود.
@Modafeaneharaam
                
            