بازرگان هیچوقت امید نداشت که ورق برگردد و رژیم سرنگون شود. همیشه به امام میگفت: «شما بیایید یک دولت آشتی تشکیل دهید و ما یک انتخابات آزاد برگزار کنیم و نمایندگانمان را به مجلس بفرستیم و کم کم نظام را از دست شاه در آوریم».
به نظر آنها امکان نداشت نظام بالکل عوض شود و شاه از سلطنت کنارهگیری کند.
یادم نمیرود در فرانسه سرانگشت خود را روی زمین گذاشت و خطاب به امام گفت: «آقا! ایران سه رکن دارد. شاه، آمریکا و ارتش. شاه که رفتنی نیست، آمریکا و ارتش هم که پشت به پشت هم حامی سلطنت هستند، پس هیچکاری نمیتوان کرد».
ولی جواب امام یک کلمه بیشتر نبود: «شاه باید برود!»
#برشیﺍﺯکتاﺏِ_حاشیههاﻯمهمترﺍﺯمتن
#مستندعشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایی که نیست!
◁در ایستگاه مترو منتظر ایستاده بودم. که جوانی با تیپ مشکی و شیشه آبی در دست و چیزهای عجیب و غریبی که آویزان کرده بود به گردنش، آمد و کمی سر تا پایم را ورانداز کرد. توی دلم گفتم یا خدا خودت به خیر کن.
◁بی مقدمه گفت: حاج آقا شما خدا رو قبول دارید؟
گفتم قیافه ام نشون نمیده؟
تو دلم گفتم، بعله..... گیر اورده ما رو....خدایا به امید تو....
◁خیلی جدی گفت ولی من قبولش ندارم. چون ظالمه. خدایی که اینهمه قدرتمنده ولی جلوی جرم و جنایت ها رو نمیگیره. جلوی بلایا و بدبختی مردم رو نمیگیره. خدایی که اینهمه خون بیگناه ریخته میشه جان معصومانه کودکان گرفته میشه و هیچ نمیکنه این خدا رو قبول ندارم.
◁سرمو آروم جلو بردم و گفتم راستش منم این خدا رو قبول ندارم. تعجب کرد. توی همین حین مترو رسید و هر دو سوار شدیم. گفت چطور؟ گفتم خدای من ظالم نیست عادله. یه خدای سادیسمی نیست که از اذیت کردن بیهوده دیگران حال کنه. خدای من همه رو دوست داره بیشتر از مادرهاشون بیشتر از خودشون. گفت پس چرا جلوی جرم و جنایتها رو نمیگیره؟
◁گفتم این شد یک سوال درست و حسابی. این سوال رو ملائکه هم از خدا پرسیدند. گفتند چرا انسان رو طوری خلق میکنی که دنیا رو پر از ظلم کنه. سوال اونها رو میشه ادامه داد، چرا ابلیس رو خلق کردی؟ چرا بلایا رو خلق کردی؟
◁جواب همه این سوالها رو توجه به دو چیز حل میکنه یکی "مربی بودن او" دوم "آینده ای که با مرگ تموم نمیشه". او میخواست انسان خلق کنه نه ملک!
انسانی که در دنیای پر از کاستی و درد وارد بشه و تربیت بشه.. آنطور که مربی کشتی شاگردی را که بیشتر دوست دارد بیشتر و سخت تر میآزماید، مربی شنا اگر شاگردش را وارد آب نکند یعنی او را دوست ندارد...
◁در دل این سختیها انسانها انتخاب میکنند..
همه سختی ها و دردها برای آن است که بشکفیم و سوی ابدیتی لذت بخش، ره بسپریم.
و این واقعه پر شکوه و زیبا است. حالا نگاه کن به انسانها و امتهایی قهرمان و بیدار که در بلایا، زیبایی هایشان را بروز میدهند...
◁توی دلم گفتم و این معنای انالله و انا الیه راجعون است. سکوت کرد. گفت باید فکر کنم. من هم به مقصد رسیدم و پیاده شدم....
[یادداشتهای علی مهدیان طلبه عصر انقلاب]
@Mostanade_Eshq
AUD-20210205-WA0001.mp3
6.62M
دستام خالیه ،
دستام رو بگیر آقا...
@Mostanade_Eshq
فرار به سمت جبهه!
می خواستم به جبهه بروم و پدرم رضایت نمی داد.
تا اینکه با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج.
فرماندهان بسیج گفتند:« اول یک رژه در شهر می رویم و بعد هم اعزام!»
از ترس پدر و مادرم که مبادا من را در خیابان ببینند، به رژه نرفتم و پشت عکسی از امام(ره) پنهان شدم.
موقع حرکت هم پرده پنجره ی ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند.
بعدها که از جبهه تماس گرفتم؛
پدرم گفت:« خاک بر سرت! ما وقتی دیدیم با این همه اشتیاق می خوای بری، برات آجیل و میوه آورده بودیم که با خودت ببری جبهه!!!»
#برشیﺍﺯ_خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#مستندعشق
مستندعشق 🌷
تا به گریبان نرسد دست مرگ دست ز دامن نکنیمت رها...
ولی من میترسم! اگه بزرگ شد یقهمون رو گرفت گفت واسه چی انقلاب کردید چی بگم؟(چادرش را با دندان محکم میگیرد و به اطراف نگاه میکند) هیچی. بگو ما کاری که فکر میکردیم درسته انجام دادیم. وایسادیم، نترسیدیم، شعار دادیم، عمل کردیم، کشته شدیم و انقلاب شد.(دستش را مشت میکند رو به آسمان و شعار میدهد) بگو اگه شما هم فکر کردید ما اشتباه کردیم، بلند بشید! شعار بدید، عمل کنید، کشته بدید و انقلاب کنید! (انگشتان کوچک بچه را مشت میکند و میخندد) اگه گفت مطمئنید درست رفتید چی بگم؟(پابهپای جمعیت آرام میرود) بگو همه دنیا علیهمون شد. همه اونهایی که استعمارگر بودن، بمب اتم داشتن، تو کشورهای دیگه جنگ راه مینداختن و مردم رو به بردگی میگرفتن علیه ما شدن! فهمیدیم راه رو درست رفتیم. من نمیگم ما خوب بودیم اما بدها دشمنمون شدن! اگه گفت یه عده برای همه تصمیم گرفتن چی بگم؟ (به چشمهای همسرش نگاه میکند) بگو کودتا نکردیم که، انقلاب با یه نفر و دونفر نتیجه نمیداد! همه بودن و همه مردم بودن! (جمعیت را دوباره با دقت میبیند) اگه گفت چرا بعد از چهل سال اشتباه رفتید چی؟ بگو پیغمبر نیستیم که! اگه اشتباه رفتیم همه با هم رفتیم! چون همه با هم تصمیم گرفتیم. خوب و بد خودمون برای خودمون تصمیم گرفتیم.(قطرههای باران روی صورتش میچکد) چشممون به چشم آبیها نبود. افسارمون دست مِسترها و موسیوها نبود.(میدان آزادی از پشت درختها معلوم میشود) بگو بد رفتیم؟ به خودمون مربوطه نه دشمنامون! بهش بگو ما انقلاب کردیم، اما حکومت دست شما میفته. ما کاخشون رو خراب کردیم، شما قراره بسازید اینجا رو. شما تصمیم میگیرید این خاک خوب باشه یا بد. بمونید، بسازید، بسوزید، ولی خودتون باشید! خوب و بد، خودتون..
[سیدمصطفی موسوی]
13981201_36392_192k.mp3
3.45M
به خدا اعتماد کنید !
ما پیروزیم...
@Mostanade_Eshq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانو مجتهده صفاتی:
من با جرأت اعلام میکنم که هرچه رونق تحصیل بانوان در زمینه علوم و معارف اسلامی بالاتر رود، مشکلات اخلاقی، رفتاری و خانوادگی ما در سطح جامعه کمتر خواهد شد.
#شروعپذیرشِعشق
#طلبگےراعشقاست
#قرارمابیستوپنجمبهمن
#پذیرشحوزهعلمیہخواهران
#مدرسهعلمیهفاطمةالزهراءسلاماللهعلیهاکوهدشت
╭─═ঊঈ🔻🔻ঊঈ═─╮
🔘http://eitaa.com/joinchat/1683226641Cc0e61ba01f
╰─═ঊঈ🔺🔺ঊঈ═─╯
-839639295_-223920.mp3
5.63M
چقدر دوست داشتنی هستی تو...
ای ماه بخشش..ای ماه رسیدن !
◁اگر حالت به راه نیست،
رجب را دریاب!
[صوت آقا مجتبی تهرانی]
@Mostanade_Eshq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️▪️▪️
در زمان امام هادی (عليهالسلام )
شخصی نامهای نوشت
از يكی از شهرهای دور ...
نوشت كه آقا من دور از شما هستم
گاهی حاجاتی دارم ، مشكلاتی دارم؛
بهرحال چه كنم؟
*حضرت در جواب ايشان نوشتند:
"إنْ كانَت لَكَ حاجةٌ فحرِّكُ شَفَتيكْ"
*لبت را حرکت بده،حرف بزن، بگو ...
ما دور نیستیم....
بحار الانوار (ج۵۳ ، ص۳۰۶)
دورتون بگردم مولای مهربونم هادی اگر شمایی
که کسی گُم نمیشود ...
*🏴شهادت امام علی النقی حضرت هادی (علیه السلام) بر امام زمان (عج) و همه شما بزرگواران تسلیت باد.🏴
#شروعپذیرشِعشق
#طلبگےراعشقاست
#قرارمابیستوپنجمبهمن
#پذیرشحوزهعلمیہخواهران
#مدرسهعلمیهفاطمةالزهراءسلاماللهعلیهاکوهدشت
پیش ازعزیمت در پاسخ ِ نگرانی های خانواده اش می گفت:« سهم من در دفاع از کشور و خدمت به مردم، بیشتر از اینهاست...
اگر بدانید که دشمن چه بر سر ِ مردم ِ مناطق ِ مرزی آورده، از سهم و سهمیه صحبت نمی کنید!»
خواهر شهید به یاد دارد که وی با اینکه حقوق خوبی از ارتش دریافت می کرد ، به اختیار خود از ارتش بیرون آمد زیرا آن را با روحیۀ خود سازگار نمی دید و معتقد بود که "کسی که برای شاه خدمت می کند، باید قید ایمانش را بزند...! "
✿✿✿
"شهید عباسعلی برهانی"
تولد: ۱۳۳۶_سمنان
شهادت: خرم آباد_۱۳۶۲
#مستندعشق
ماجرای عزیز و سرباز موجی
اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم.
بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار زغال بیرون آمده! اسمش "عزیز" بود.
شب ها میشد مرد نامرئی! چون همرنگ شب میشد و فقط دندان های سفیدش پیدا میشد.
زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب.
یک روز یاد عزیز افتادیم.
قصد کردیم به ملاقاتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و با چند کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت در اتاق ۱۱۰ بستری است. اما در اتاق ۱۱۰ سه مجروح بستری بودند.
دوتایشان غریبه بودند و سومی سرتا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود.
دوستم گفت:« اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!»
یکهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن.
گفتم:« بچه ها این چرا این طوریه؟! نکنه موجیه؟»
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت :«بنده خدا حتما زیر تانک مانده که انقدر درب و داغون شده!»
پرستار از راه رسید و گفت:«عزیز رو دیدید؟»
همگی گفتیم:« نه! کجاست؟»
پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت:« مگر دنبال ایشون نمی گردید؟!»
همگی با هم گفتیم:« چی؟! این عزیزه؟!»
رفتیم سر تخت.
عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید، گم شده بود.
با صدای گرفته و غصه دار گفت:« حالا مرا نمیشناسید؟!»
یکهو همه زدیم زیر خنده.
گفتم:« عزیز چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!»
عزیز سر تکان داد و گفت:« ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!»
بچه ها خندیدند.
آنقدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد مجروحیتش را تعریف کند.
آهی کشید و گفت.......
#برشیﺍﺯ_خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#قسمت_اول
#مستندعشق
آهی کشید و گفت:« وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیرودار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ایی با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد.
راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یکهو بلند شد و نعره زد: عراقی پست می کشمت!
چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد.
حالا من هرچه نعره می کشیدم و کمک مےخواستم کسی نمی آمد.
سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ایی و از حال رفت.
من فقط گریه می کردم و از خدا مےخواستم که به من رحم کند و اورا هرچه زودتر شفا دهد...»
بس که خندیده بودیم، داشتیم از حال میرفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کرکر می کردند!
عزیز ناله کنان گفت:« خنده داره؟ تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز، دوباره حال سرباز خراب شد.
مردم هم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار میدادند و صلوات می فرستادند.
سرباز موجی نعره زدو گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم.
این دفعه چند تا قُلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود...یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانی ام، رحم کنید»
یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانیﺍﻡ بلدی؟ جوان ها ! این منافق را بیشتر بزنید»
دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند.
حالا هم که حال و روز مرا می بینید...»
پرستار آمد تو وبا اخم و تخم گفت:« چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!»
خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، مےکشمت!»
عزیز ضجه زد:« یا امام حسین! بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»
[به نقل از داود امیریان]
#برشیﺍﺯ_خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#قسمت_دوم
#مستندعشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردم فراقتان و دوا؛
هوای حرمتان...
#استوری
#به_وقت_دلتنگی
باهمه گرم مےگرفت و زود صمیمی مےشد.
جای خودش را توی دل بچه رزمنده ها باز کرده بود.
وقتی نبود جای خالیﺍﺵ زیاد حس مےشد؛ انگار بچه ها گم کرده ایی داشتند و بےتاب آمدنش بودند.
خبر که مےدادند اقا مهدی برگشته، دیگر کسی نمےماند...همه بدو میرفتند سمتش، مےدویدند دنبالش تا روی دست بلندش کنند.
از آنجا به بعد دیگر اختیارش دست خودش نبود.. گیر افتاده بود دست بچه ها!
مدام شعار مےدادند:« فرمانده آزاده...»
بالاخره یک جوری خودش را ازچنگ و بال نیروها درمےآورد.
مےنشست گوشهﺍیی ، دور از چشم بقیه با خودش زمزمه مےکرد و اشک مےریخت.
خودش را سرزنش مےکرد و به نفسش تشر مےزد که:« مهدی! فکر نکنی کسی شدی که اینا این قدر خاطرت رو مےخوان.
نه، اشتباه نکن. تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی هایی!»
همین طور مےگفت و اشک مےریخت...
✿✿✿
"شهید مهدﻯزینﺍلدین"
فرمانده لشکر ۱۷ علیﺍبنﺍبےطالب(ع)
تولد: ۱۳۳۸_تهران
شهادت: جاده بانه سردشت، توسط ضد انقلابیون_۱۳۶۳
#برشیﺍﺯکتاﺏِ_خودسازﻯ_به_سبکِ_شهدا
#مستندعشق
4_5872766224160524859.mp3
1.51M
عزیزان مشتاق!
تا کسی شهید نبود،
شهید نمےشود...
#مستندعشق
گر چه ماییم و غبارِ سال و ماهِ انتظار
بر کویرِ سینهی ما بوی باران میرسد 🌱
اللهم عجل لولیک الفرج
[هستےمحرابی]
مےروم حلیم بخرم!
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمےخندید.
هرچی به بابا و ننهﺍم مےگفتم مےخواهم به جبهه بروم، بهم محل نمےگذاشتند.
حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم، همه به ریش نداشتهﺍﻡ خندیدند.
مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد:« به بچه که رو بدهی سوارت مےشود. آخه تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.»
دست آخر دید که من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد:« آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا میخورد کتکش بزن! و بعد آنقدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید.»
قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان مےداد برای کتک زدن.
یک بار الاغمان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد!
نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا.
آنقدر کتکم زد که مثل نرﻡتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم!
بخاطر اینکه ده ما مدرسه ی راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، به شهر آورد و اتاقی در خانه ی فامیل اجاره کرد و برگشت.
مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم.
رفتم ستاد اعزام و آنقدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم:« من مےروم حلیم بخرم و زود برمےگردم.»
قابلمه را برداشتم و دم در خانه آنرا زمین گذاشتم و یاعلی مدد! رفتم که رفتم...
درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالیکه این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم.
سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.
در زدم.
برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت:« چه زود حلیم خریدی و برگشتی!»
خنده ام گرفت.
داداشم سر برگرداند و فریاد زد:« نورعلی! بیا که احمد آمده»
با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که یک لنگه ی کفشم دم در خانه جا ماند!
#برشیﺍﺯ_خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#مستندعشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاران همه رفتند؛
افسوس که جا مانده منم...
#استوری
111235f487ae2-efa6-43cc-b7cd-57638cd1f3bf.mp3
8.4M
به خدا سَر شد تمام شب و روزم
به هوای تو !
اﻯعالیﺩرجاتﺍرباب...
#شبِ_زیارتیِ_ارباب
@Mostanade_Eshq