شب کمنظیری بود . از آن شب ها که فقط در شور شباب ممکن است . آسمان به قدری پر ستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می کردی بی اختیار می پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این همه آدم های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد ؟
[ شبهای روشن - فئودور داستایوفسکی ]
زخم هایت را نشانم بده .
تا بدانم چگونه باید دوستت بدارم ؛
تا یاد بگیرم چگونه نوازشت کنم !
عشق ، دکانی است
که مغازه دارش مرده است .
و تو غمناک ، تکه نانی برابر چشم او می دزدی .
من کودک این مغازه دارم .
- شمس لنگرودی
آبـےعزیزمن ؛
- بیمار ِ اتاق ۱ . با دستان زخمی و لرزانش کلید برق را فشرد . مهتابی نیم سوخته صدایی داد و خاموش شد
بیمار اتاق ۶ :
طعم خون درون دهانش را که چشید ، خندید :
از خودم از این تن متنفرم .