🔰 ادامه ماجرا:
[چشم وا کردم و ای وای کجا رفتست او
و کنون چیست که قفل از دهنم بردارد... 🤐]
در پِیَش چند قدم من به تکاپو رفتم
نکند رفته که دست از سر من بردارد 😟
نکند وهم و خیالم همه را ساخته بود
چه بلاییست که اکنون به سرم میبارد 🤕
هر کجا مینگرم هیچ نمیبینم من
آنچنانم که دلم فاتحهای کم دارد
خواستم تا که صدایش بزنم فهمیدم
فرصتی چند ندادم که زبان بگشاید
نامی از او نشنیدم، چه صدایش بکنم؟
دختری را که دلم از همه مِهتَر دارد 💖
نگهان داد زدم پایگه من اکنون
"زنی از جبههی اصلاح طلب کم دارد" 😢
دست بر سینه زده در جلویم حاضر شد
مثل جنّی که به بسماللهی عادت دارد 😧
گفت از بهر چه هی دور خودت میچرخی
از چه اینقدر نگاه تو چنین غم دارد 😡
گفتمش هیچ شنیدی که چه میگفتم من؟
اینکه این پایگهم شخص تو را کم دارد؟
گفت اما تو که با شور و تلاطم گفتی
کشورم پایگه دخترکان هم دارد
تو همانی که مرا طنز سیاسی کردی
مغز تو یک نظر ثابت و محکم دارد؟ 🧐
گفتم اما تو . . . بگفتا که کنون ساکت شو
کافهای هست، که آن چای معطر دارد... 😎😉
فصل سوم، قسمت دوم (ادامه دارد...)
#عیــن_صاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰شــٰاھِ٘مَـرْداں…
🗣 #نصرت_فاتح_علیخان
پ.ن: به سبک «قوّالي»، سبک سنّتی شبهقاره هند
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف
#حافظ
🔰 ادامه ماجرا:
[گفتم اما تو . . . بگفتا که کنون ساکت شو
کافهای هست، که آن چای معطر دارد... 😎😉]
گفتمش کافه و یک چای معطر با تو !!؟ 😳
حال تو حال خوشی هست و خریدن دارد 😑
چادر و پوشیه بستی بروی تا کافه؟ 🧕🏼
اجتماع دو نقیض است و که باور دارد؟
که کسی بهر حیا پوشیه بستست و کنون
کافه رفتستْ و با غیر نشستن دارد ☕️
گفتمش چادر و پوشیه اگر شیرین است
بهر حجب است و حیا ورنه چه فرقی دارد؟
که کسی خویش عیان دارد و محسون دارد
لیک در باطن خود سر ز حیا بردارد
گفمتمش از چه در این هیمنه محسور شدی
تن خود را برهان گر ز برت غم دارد
خشم در هر دو نگاهش به عیان ظاهر شد
دست خود برد که تا پوشیه را بردارد 🤭
ناگهان دست بینداخت و با گامی گفت
من هر آنگونه که هستم به تو ربطی دارد؟ 😠
با خدای خود اگر قول و قراری دارم
به توی وحشی بی مغز چه ربطی دارد؟ 😡
تو مرا راندی و اکنون ز چه ام میخوانی
پایگاه تو پزشکی ز روان کم دارد 🤬
دست از دامن من برکش و آزادم کن
تا که اینگونه خطر ها ز برایت دارد...
فصل سوم، قسمت سوم (ادامه دارد...)
#عیــن_صاد
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چارهای کردن کنون آن ناشکیبا را
مرا سودای بترویان نبودی پیش ازین در سر
ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بیشما قدری ندارد دین و دنیا را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟
#شیخ_اجل
#سعدی
هدایت شده از خلوتکده مستان
شماره : ۵۴۸
ھمه عُمر برندارم سَر از این خُمارِ مَستی
که ھنوز من نبودم، که تو در دلم نشستی
#سعدی
#دلبرانه
#خلوتکده_مستان
http://eitaa.com/joinchat/2857959535Cb745d2da40
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
#سعدی_شیرازی
#واج_آرایی_شین😍
هدایت شده از خلوتکده مستان
شماره : ۵۴۹
چشمم همین که خُورد به چشمِ حرم، گریست
سلطان سلام، از طَرَف هر کسی که نیست
صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا
#ناشناس
#آیینی
#خلوتکده_مستان
http://eitaa.com/joinchat/2857959535Cb745d2da40
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم
#شهریار_گزیدهٔ_غزلیات
#زندان_زندگی
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ وقت من آئی که نیستم در آستان مرگ که زندان زندگیست تهمت به
از سخنچینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم؟!
#فاضل 👌🏻
🔰 ادامه ماجرا:
روی گرداند و صدای نفسش میآمد
از نفسهاشْ عیان بود که ماتم دارد
بر سر پله فرو ریخت همان کوه وقار
و در آغوش همی زانوی ماتم دارد
روی آن گونهی گلگون کمی الماس چکید
دل من نیز کنون ماتم عالم دارد
من خودم را بشکستم که بفهمم او را
از چه چیز است که این غصه و ماتم دارد
با کمی ترس و لطافت و به نرمی گفتم
از چه چیز است که قلب تو چنین غم دارد؟
گفتم این را و نمش در نگهش طوفان و
ساحلی نیست که او تکیه بدو بسپارد
تا که از حال نرفتست و به هوش است اینجا
آب قندیست به دستم که مگر بردارد
او خودش قند ولی دست مرا مهمان شد
تا بدین سان غمی از چهرهی من بردارد
تا که با شهد دلم غم ز دلش پاک کند
دست خود برد که تا پوشیه را بردارد
جرعه جرعه که به قندان لبش قند آمد
میل دل بود که یک حبه از آن بردارد
باز هم شکر خدا صورت خود را پوشاند
او عیان گشت که دین از دل من بردارد
تا نگاهش به من افتاد از او چرخیدم
چه کسی در نگهش تاب و تحمل دارد
گفت از آنچه گفتست پشیمانست او
همچنین گفتمش او را که ادب میباید
لیک گفتم که چرا وز چه چنین غم داری؟
دست من هست که تا یک گرهی بگشاید
گفت من گفتمت این را ز همان روز نخست
شاید این بندهی بد قصد تغییّر دارد
گفتمش لیک تو تکلیف مرا روشن کن
که ز من چیست که این بنده در این سر دارد
گفت گر سفره دل پیش تو ابراز کنم
سر تو گوش چنین غصه و ماتم دارد؟
گفتمش تا به کنون هیچ نگفتی واگو
آنچه که حال دلت را پر از غم دارد
من همه گوش شدم تا که بگوید از خود
و بگفت او همهی آنچه که در دل دارد
دیدم او را که شده عاشق و دیوانهی او
آنکه غم را ز دل آدمیان بردارد
آنکه او هست ولی چشم نبیند او را
آنکه در قلب همه خانه و مسکن دارد
میشنیدم همه را اینکه مرا او دیده
که مگر دست من این غم ز دلش بردارد
گفت من با تو به هر شیوه سخن میگفتم
لیک مفهموم نشد آنچه که این سر دارد
همه را گفت و من از درد به خود پیچیدم
امتحانیستْ ندانم که چه در بر دارد...
فصل سوم، قسمت چهارم (ادامه دارد...)
#عیــن_صاد
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود میشناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
#عطار
در پیچ و تاب گیسوی دلبر ترانه است
دل بردۀ فدایی هر شاخ شانه است
جان در هوای دیدن رخسار ماه توست
در مسجد و کنیسه نشستن بهانه است
در صید عارفان و ز هستی رمیدگان
زلفت چو دام و خال لبت همچو دانه است
اندر وصٰال روی تو ای شمس تابناک
اشکم چو سیل جانب دَریا روانه است
در کوی دوستْ فصل جوانی به سر رسید
باید چه کرد این هَمه جور زمانه است
امواج حُسن دوست چو دریای بی کران
این مستِ تشنه کامْ غمش در کرانه است
میخانه دَر هوای وصٰالش طرب کُنان
مُطرب به رقص و شادی و چنگ و چَغانه است
به ضعف و قوت بازوی عشق حیرانم
که کوه میکَند و دل نمیتواند کند
#تأثیر_تبریزی
#تک_بیتی
@beytolghazal
هدایت شده از خلوتکده مستان
شماره : ۵۵۵
ویرانه نَه آن است که جمشید بنا کرد
ویرانه نَه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نگهِ دوست
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
#سعدی
#مستانه
#خلوتکده_مستان
http://eitaa.com/joinchat/2857959535Cb745d2da40
دوباره سردی و سرما و این دله خسته
شده کُشنده زمستان این زبان بسته
دلم به شادی رنگ تگرگ دلبسته
ز ما شکست شکسته چو روح پَر بسته
دلم به بازی با عشق خود، کمر بسته
ولی گذشت زمانه، زمان شده خسته
شده بهار، که این دفعه یار دلبسته
و از آن ببار بیاورده رُز دو صد دسته
کنون دوباره شنیدم که او ز ما رسته
فقط هوار زه دنیا هوار از این دسته
دوباره خاک بسر گشته روس به سر بسته
دلی که مرگ به پیدایشش گره بسته
#عین_صاد
#نوستالژی
#اعتماد_به_نفس😏
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مردهای ارزانیت کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانی ات کنند
«آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای ست که قربانی ات کنند...»
#فاضل 👌🏻
ای یار جفا کردم و دیدم ثمرش را
بشکن تو طلسم نظر و خط سپیده
ای یار کجا دور؟ که همسایه مایی
همسایه تویی چشم گنه کار ندیده
صد بار بگفتی که بیا در بر من باش
صد بار نشد راهیت این نفس پلیده
احسنت به صبری که تو داری ز بر خویش
لعنت به من مست ز ساغر نچشیده
« در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلودهی یوسف ندریده»
#سعدی_شیرازی
#عین_صاد
#یا_صاحب_الزمان
بر گرفته از شعر شیخ اجل سعدی شیرازی
ای یار جفا کرده پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در مینهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده
#سعدی_شیرازی
#اصل
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
#دیوان_شمس
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
#شیخ_بهایی
#دیوان_اشعار
#غزلیات_شیخ_بهایی
خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من -دل مغرورم- پرید و پنجه به خالی زد
که عشق -ماه بلند من- ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدیگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود...
#حسین_منزوی
با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست
یاراییِ درگیر توفان ها شدن نیست
در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست
تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شأن شمع محفل طاها شدن نیست
تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقه ی کُبرا شدن نیست
جز تو زنی را شوکت در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست
جز با تو شأن گم شدن از چشم مردم
وانگاه در چشم خدا پیدا شدن نیست
نخلی که تو در سایه اش آسودی او را
در سایه ی تو، حسرت طوبا شدن نیست
ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جمله ای که در خور معنا شدن نیست
سنگ صبور مردی از آن گونه بودن
با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست
#حسین_منزوی