eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت😍🎉
خدایا شکرت 😍🎉 https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_______♥️♥️:♥️♥️ _______ خدایا اے تنهـا امیـد دلاے گرفتـہ خـودت مرحـم بزار بر این دلهـایـے ڪـہ تنهـا امیـدشونـے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪسـانی ڪہ بـــــرای هـدایت دیـگـــران تــلاش مـی ڪنـنـد؛ بہ جای مردن، شهید می شوند...♥️ 🌱 https://eitaa.com/Navid_safare
همیشه می‌گفت : +هروقت از هیچ جا جواب نگرفتین، برین در خونه رسول . . • • رسول جواب میده🙂❕
چله به نیت حاجت روایی: ﴿مرضیه زارع_اعظم السادات میر الهی﴾ روز ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻 https://eitaa.com/Navid_safare
💔🥀 ‏سراغِ‌! آنها‌چیزهایۍ‌ڪه‌میخواهݩـد‌به‌صد‌نفࢪبدهݩد‌ ࢪابه‌یڪ‌نفࢪمےدهݩد ...❗️ +حاج‌آقا‌امینۍ‌خواه‌فرمودݩ🌱 مزار‌ایݩ‌گمنام‌ها، '♥️'🌱 او‌،پلاڪش‌گم‌شد، ما‌هُویَتِمـاݩ ...🚶‍♂
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_بیست و ششم بعد از مدتی شهریار به آشپزخانه میرود و با یک کیک بزرگ برمیگردد . کیک شکل قلب قرمزی است که پر از گل های سفید است و روی آن اسم من و شهریار نوشته شده است . با تعجب میپرسم +این کیک برای چیه ؟ ابرو بالا می اندازد _این اتفاق خوب یه جشن کوچیک میخاد دیگه مگه من چند تا خواهر کوچولو دارم و بعد چشمکی میزند . یک لحظه یاد اتفاقات عصر می افتم . لبخند روی لبم میماستد . سریع خودم را جمع و جور میکنم و دوباره لبخند میزنم . با احساس سنگینی نگاهی سرم را بلند میکنم . متوجه نگاه شهروز میشوم . لبخند مرموزی میزند و سر بر میگرداند . نمیدانم دوباره چه نقشه ای برایم کشیده است . بعد از خوردن کیک شام را آماده میکنیم . شام را هم با شوخی و خنده و شیطنت های شهریار میخوریم . سوگل با خنده میگوید _خیلی شب خوبی بود واقعا خوش گذشت +آره خیلی . خاطره ی خوبی شد _نورا میتونی بری گوشیتو بیاری عکس بگیریم ؟ یادگاری میشه . من خودم گوشیمو جا گزاشتم +آره حتما با پایان جمله ام بلند میشوم و به سمت اتاق شهریار میروم . وقتی وارد اتاق میشوم متوجه شهروز میشوم که روی تخت نشسته و مشغول کار کردن با موبایلش هست . میخواهم برگردم که شهروز سر بلند میکند و من را میبیند . بی اختیار ابرو هایم را در هم میکشم . به ناچار به تخت نزدیک میشوم . موبایلم را از داخل کیف بر میدارم و به سمت در حرکت میکنم . در میان راه صدای شهروز متوقفم میکند _چیه تیرت به سنگ خورده ناراحتی ؟ بر میگردم و با تعجب میپرسم +یعنی چی تیرت به سنگ خورده ؟ ابرو بالا می اندازد _یعنی تو نمیدونی ؟ میدونم داری خودتو میزنی به اون راه اخمم غلیظ تر میشود +یعنی چی ؟ اصلا متوجه حرف هات نمیشم . از روی تخت بلند میشود و یک قدم جلو می آید _اینکه واسه شهریار دلبری کردی تا مخشو بزنی آخرم برادرت شد . فکر نکن حواسم بهت نیست . اون روز خونه ی عمو محمود خوب با شهریار خوش و بش میکردی و واسش دلبری میکردی ، الانم تا شهریار بهت گفت ( خواهر ) پکر شدی . از حرف های شهروز خشکم میزند . 🌿🌸🌿 《گفتم ز کویت میروم ، گفتا تو آزادی مگر ؟ گفتم فراموشم نکن ، گفتا تو در یادی مگر ؟》 مجتبی عدالتی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_بیست_هفتم از حرف های شهروز خشکم میزند . انگار برقی با ولتاژ بالا به من وصل کرده اند . حالا دلیل آن خنده های مرموزش را میفهمم . برای یک لحظه تمام قدرم را در دستم جمع میکنم و محکم روی صورت شهروز فرود می آورم . شهروز که انگار انتظار این حرکت را نداشت ، چند قدمی به عقب پرت میشود . با صدایی که نفرت در آن موج میزند میگویم +خیلی پست فطرتی . چطور به خودت اجازه میدی انقدر راحت به من تحمت بزنی ؟ خودتم خوب میدونی که من اهل این کار ها نیستم ، دلیل ناراحتیمم فقط و فقط خود تو هستی . شهروز هنوز گیج و منگ است . وقتی به خودش می آید آخم غلیظی میکند و با قدم هایی بلند فاصله ی بینمان را پر میکند . با صدایی که سعی میکند بلند نشود میگوید _هوی خانم کوچولو مثل اینکه حواست نیست با کی طرفی . فکر نکن هر غلطی که دلت بخواد میتونی بکنی منم ساکت میشینم هیچ کاری نمیکنم . صورتش به قرمزی میزند . رگ های گردنش ورم کرده اند . انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید جلوی صورتم میگیرد . _مطمئن باش ، مطمئن باش انتقام این سیلی رو سخت ازت میگیرم . تابحال او را انقدر عصبی ندیده بودم . فکر نمیکردم انقدر عصبانی شود . از تهدید هایش میترسم . میدانستم اهل عمل است ، اگر حرفی بزند حتما به آن عمل میکند . سعی میکنم ترسم را پنهان کنم و نقاب خونسردی را به صورتم میزنم _هر کاری دلت میخواد بکن . به سرعت از اتاق خارج میشوم. به دست هایم نگاه میکنم . بخاطر فشار عصبی زیاد لرزش گرفته اند . از سیلی که زدم پشیمان نیستم . باید حساب کار دستش بیاید . سعی میکنم فکرم را از شهروز منحرف کنم . وارد جمع میشوم و کنار سوگل مینشینم . سوگل با اعجب میپرسد _چرا انقدر دیر کردی ؟ +هرچی میگشتم گوشیمو پیدا نمیکردم . _عیب نداره حالا گوشیتو بده عکس بگیرم‌ دستم را داخل جیبم میکنم ولی چیزی نمییابم . کمی فکر میکنم و تازه بیاد می آورم که موقع جر و بحث با شهروز گوشی را روی میز تحریر گزاشته ام . سری به نشانه تاسف تکان میدهم . دیگر نمیتوانم به اتاق بروم چون شهروز هنوز آنجاست . سعی میکنم طبیعی رفتار کنم. +فکر کنم گوشیمو تو خونه جا گزاشتم آخه نبود سوگل بلند میشود _پس میرم گوشیه مامانمو بیارم وقتی سوگل بلند میشود شهروز از اتاق خارج میشود 🌿🌸🌿 《دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم؟ نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای 》 شهریار 🌸🌸🌸🌸🌸🌸