Mahmoud Karimi - Gole Chadore Goldaret.mp3
3.4M
به وقت مداحی...
نه تو حرف میزنی
نه حسین نه حسن🥺🥲
چی شد اون خنده هات🖤
آخه یه حرفی بزن💔
_______♥️♥️:♥️♥️ _______
خدایا اے تنهـا امیـد دلاے گرفتـہ
خـودت مرحـم بزار بر این دلهـایـے ڪـہ تنهـا امیـدشونـے
#التماسدعا
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪسـانی ڪہ بـــــرای هـدایت
دیـگـــران تــلاش مـی ڪنـنـد؛
بہ جای مردن، شهید می شوند...♥️
#شهیدنویدصفری🌱
https://eitaa.com/Navid_safare
#شهیدنویدصفری همیشه میگفت :
+هروقت از هیچ جا جواب نگرفتین،
برین در خونه رسول . .
•
•
رسول جواب میده🙂❕
چله#حدیث_کسا
به نیت#شهید_نوید_صفری
حاجت روایی:
﴿مرضیه زارع_اعظم السادات میر الهی﴾
روز#بیستم
ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻
https://eitaa.com/Navid_safare
💔🥀
#تلنگرانه
سراغِ#مزارِشهدایۍڪهزیادزائࢪندارݩدبرۅید!
آنهاچیزهایۍڪهمیخواهݩـدبهصدنفࢪبدهݩد
ࢪابهیڪنفࢪمےدهݩد ...❗️
+حاجآقاامینۍخواهفرمودݩ🌱
مزارایݩگمنامها،
#پایینِپاےفاطمهۜاسٺ'♥️'🌱
او،پلاڪشگمشد،
ماهُویَتِمـاݩ ...🚶♂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_بیست و ششم
بعد از مدتی شهریار به آشپزخانه میرود و با یک کیک بزرگ برمیگردد . کیک شکل قلب قرمزی است که پر از گل های سفید است و روی آن اسم من و شهریار نوشته شده است . با تعجب میپرسم
+این کیک برای چیه ؟
ابرو بالا می اندازد
_این اتفاق خوب یه جشن کوچیک میخاد دیگه مگه من چند تا خواهر کوچولو دارم
و بعد چشمکی میزند .
یک لحظه یاد اتفاقات عصر می افتم . لبخند روی لبم میماستد . سریع خودم را جمع و جور میکنم و دوباره لبخند میزنم . با احساس سنگینی نگاهی سرم را بلند میکنم . متوجه نگاه شهروز میشوم . لبخند مرموزی میزند و سر بر میگرداند . نمیدانم دوباره چه نقشه ای برایم کشیده است .
بعد از خوردن کیک شام را آماده میکنیم . شام را هم با شوخی و خنده و شیطنت های شهریار میخوریم .
سوگل با خنده میگوید
_خیلی شب خوبی بود واقعا خوش گذشت
+آره خیلی . خاطره ی خوبی شد
_نورا میتونی بری گوشیتو بیاری عکس بگیریم ؟ یادگاری میشه . من خودم گوشیمو جا گزاشتم
+آره حتما
با پایان جمله ام بلند میشوم و به سمت اتاق شهریار میروم . وقتی وارد اتاق میشوم متوجه شهروز میشوم که روی تخت نشسته و مشغول کار کردن با موبایلش هست . میخواهم برگردم که شهروز سر بلند میکند و من را میبیند . بی اختیار ابرو هایم را در هم میکشم . به ناچار به تخت نزدیک میشوم . موبایلم را از داخل کیف بر میدارم و به سمت در حرکت میکنم . در میان راه صدای شهروز متوقفم میکند
_چیه تیرت به سنگ خورده ناراحتی ؟
بر میگردم و با تعجب میپرسم
+یعنی چی تیرت به سنگ خورده ؟
ابرو بالا می اندازد
_یعنی تو نمیدونی ؟ میدونم داری خودتو میزنی به اون راه
اخمم غلیظ تر میشود
+یعنی چی ؟ اصلا متوجه حرف هات نمیشم .
از روی تخت بلند میشود و یک قدم جلو می آید
_اینکه واسه شهریار دلبری کردی تا مخشو بزنی آخرم برادرت شد . فکر نکن حواسم بهت نیست . اون روز خونه ی عمو محمود خوب با شهریار خوش و بش میکردی و واسش دلبری میکردی ، الانم تا شهریار بهت گفت ( خواهر ) پکر شدی .
از حرف های شهروز خشکم میزند .
🌿🌸🌿
《گفتم ز کویت میروم ، گفتا تو آزادی مگر ؟
گفتم فراموشم نکن ، گفتا تو در یادی مگر ؟》
مجتبی عدالتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸