🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_صد_شانزدهم
بخش سوم
_بیا بشین کارت دارم .
سر تکان میدهم و جانمازم را جمع میکنم .
میروم و کنارش مینشینم .
لبخند میزنم
+بفرما
لبخندش را جمع و جود میکند و جدی نگاهم میکند
_وضعیت سجاد رو به بهبوده
مبهم نگاهش میکنم .
از کجا میداند که من از بیماری سجاد مطلعم ؟
شاید دارد یک دستی میزند .
خودم را به بی اطلاعی میزنم
+چه وضعیتی ؟
نگاه معناداری حواله ام میکند
_میدونم که میدونی دارم راجب چی حرف میزنم .
شهروز مدارکو از زیر تخت من برداشته بود تا به تو نشون بده .
استرس میگیرم اما ظاهرم را خونسرد نشان میدهم .
سکوتم را که میبیند ادامه میدهد
_تنها کسی که میدونست چیزای مهممو زیر تختم میزارم شهروز بود .
وقتی مدارکم گم شد یه راست رفتم پیش شهروز گفتم مدارکو بده .
اونم بدون هیچ حرفی رفت مدارکو آورد .
وقتی لهش گفتم چرا برداشته گفت برداشته تا به تو نشکن بده .
حرف هایش عین پتک توی سرم میخورد .
فشارم افتاده .
اگر فکر بدی راجبم بکند چطور باید قانعش کنم ؟
اگر توضیح بخواهد چه باید بگویم ؟
نفس عمیقی میکشد
_بر میگردم سر حرف اولم .
وضعیت سجاد رو به بهبوده . حالا چرا اینو گفتم ؟
گفتم تا بدونی اگه سجاد چیزی بهت گفته برای خودت گفته ، برای این گفته که دوست داشته .
نمیخواسته اگه اتفاقی براش افتاده تو آسیب روحی ببینی .
ولی تو نامید نشو .
وضعیتش داره بهتر میشه انشالله که درست میشه .
از کجا میداند که سجاد من را دوست دارد ؟
یعنی سجاد به او گفته ؟
اصلا چرا راجب شهروز سوالی نپرسید ؟
گویی ذهنم را میخواند که میگوید
_میدونم هم تو اونو دوست داری هم اون تورو دوست داره .
نه تو چیزی به من گفتی نه سجاد ، تشخیص علاقتون کار سختی نیست .
خون به صورتم میدوند ، نمیدانم با حرف هایش گریه کنم یا بخندم .
کاش انقدر صریح صحبت نمیکرد .
کاش کمی ملاحظه میکرد .
به دست هایم خیره میشوم و بی اختیار بغض میکنم .
دستش را روی دست های قفل شده ام میگذارد
_غصه نخور خدا بزرگه . انشالله چند ماه دیگه با خبرای بهتری میام و میگم سجاد حالش خوب شده .
بلند میشود و روی سرم را میبوسد و بعد بی هیچ حرفی از اتاق خارج میشود .
دستم را روی شقیقه هایم میگذارم و محکم فشار میدهم .
دلم نمیخواهد گریه کنم .
حرف های شهریار امید بخش بود اما سنگین .
حیای دخترانه ام را قلقلک داد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روز ها یکی پس از دیگری میگذرند و طبق گفته های شهریار حال سجاد روز به روز بهتر میشود اما هنوز هم بیمازی اش را آشکار نکرده و در جمع های خانوادگی هر دفعه بهانه جدیدی برای نیامدنش می آورد .
در این مدت علیرام به شدت اصرار داشت که برای خواستگاری بیاید .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گفت،منیقیندارمفرداشهیدمیشم،
برایاینکهجنازمرویزمیننمونه
باماژیککفِپاماسممونوشتم..
ترکشخمپارهسرشرابرداشت
#ازکفپاششناساییشد...🌿
#شهیدعلیاصغرقربانی✨
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#سی و هفتم
شهید نوید صفری🦋
May 11
«🕊❤️»↴
مواظبدلتباش...
وقتۍازخداگرفتیشپاڪِپاڪبود .
مراقبباشباگناهسیاهشنکنے
آلودهاشنکنی!!
حواستباشهبهخاطریهلذتزودگذر ..
یهلکہےِسیاهزشتنندازےرودلت
کہدیگہنتونےپاکشکنی💔!
#تلنگر
ـــــ𑁍ـــــ
در دنیا هـر چه خـواستم این دسـتان
پدرم بــود...💔
🍀شادی روح پدر شهید نوید صلوات🍀
#شهیدنویدصفری
#عکس_نوشته
شهید نوید♥️