eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_صد_شانزدهم بخش_دوم چشم هایم را محکم میبندم . دلم میخواهد وقتی چشم هایم را باز میکنم بگویند این مدت خواب بودی و حالا بیدار شده ای . نه سوگل رفته و نه سجاد سرطان دارد . میزنم زیر گریه و به سجده میروم +خدایا شهروز این همه اذیتم کرد ازت شکایت نکردم گفتم بنده بدی بودم دارم تاوان پس میدم ، سوگل سکوت کردم و گفتم حتما قسمت بوده ولی دیگه چرا سجاد باید سرطان بگیره ؟ گریه ام شدت میگیرد +خدایا مگه نگفتی فَاِنَ مَعَ العُسره یُسرا ؟ پس کو آسونی ؟ کو راحتی ؟ چرا همش سختی و درد و بدبختیه ؟ از سجده بلند میشوم .گریه ام آرام میگیرد . قران را از کنار جانماز بر میدارم و اتفاقی یکی از صفحه ها را باز میکنم . سوره مزمیل آمد . از اول با دقت به معنی شروع به خواندن میکنم . به آیه ۹ میرسم 《و صبر کن بر آنچه میگویند و به طرزی نیکو از آنان دوری گزین》. به محض خواندن این آیه از گفته هایم پشیمان میشوم . نباید ناشکری میکردم . مگر من عبد ضعیف خدا صلاحم را بهتر از خالقم میدانم که برای خدا تعیین و تکلیف میکنم ؟ با خواندن این آیه تازه میفهمم چرا اذیت های شهروز کمتر نمیشد بلکه بیشتر میشد ؛ باعث و بانی همه اش خودم بودم . اشتباهم این بود که در برابر اذیت هایش سکوت کردم . از همان اول باید به پدرم میگفتم . نگفتم چون فکر میکردم اگر بگویم شهروز بیشتر اذیتم میکند . اگر به پدرم گفته بودم و خودم هیچ اقدامی نمیکردم ، پدرم کاری میکرد که شهروز تا عمر دارد جرات نکند سمت من بیاید . عمو محسن هم قطعا با او برخورد میکرد و با تهدید به گرفتن ثروت شهروز را ساکت میکرد . شهروز آنقدر بی عقل نیست که سر لج و لجبازی بخواهد ثروتش را از دست بدهد . اشتباه بزرگ را من کردم . اشتباهم این بود که خودسرانه عمل کردم . اشتباهم این بود که از او دوری نکردم . دوباره به سجده میروم +خدایا مقصر خودم بودم ، مقصر همش خودم بودم ولی این بلا رو از سرم بردار . اشتباه کردم ، فهمیدم که اشتباه کردم ، پس کمکم کن . سر بلند میکنم . قطره اشکی از گوشه چشمم سر میخورد و بین گل های چادر نمازم گم میشود . با صدای در سر بر میگردانم . با دیدن شهریار لبخند مهربانی میزنم +سلام ، چه عجب یادی از ما کردی ؟ کی اومدی نفهمیدم ؟ _علیک سلام . حتما داشته چیزی بهت الهام میشده نفهمیدی . و بعد چشمکی حواله ام میکند . میخندم و به سمت تخت اشاره میکنم . +چرا سر پا وایسادی بشین در را میبنذ و روی تخت مینشیند . به کنارش اشاره میکند _بیا بشین کارت دارم . سر تکان میدهم و جانمازم را جمع میکنم . میروم و کنارش مینشینم . لبخند میزنم +بفرما لبخندش را جمع و جود میکند و جدی نگاهم میکند 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_صد_شانزدهم بخش سوم _بیا بشین کارت دارم . سر تکان میدهم و جانمازم را جمع میکنم . میروم و کنارش مینشینم . لبخند میزنم +بفرما لبخندش را جمع و جود میکند و جدی نگاهم میکند _وضعیت سجاد رو به بهبوده مبهم نگاهش میکنم . از کجا میداند که من از بیماری سجاد مطلعم ؟ شاید دارد یک دستی میزند . خودم را به بی اطلاعی میزنم +چه وضعیتی ؟ نگاه معناداری حواله ام میکند _میدونم که میدونی دارم راجب چی حرف میزنم . شهروز مدارکو از زیر تخت من برداشته بود تا به تو نشون بده . استرس میگیرم اما ظاهرم را خونسرد نشان میدهم . سکوتم را که میبیند ادامه میدهد _تنها کسی که میدونست چیزای مهممو زیر تختم میزارم شهروز بود . وقتی مدارکم گم شد یه راست رفتم پیش شهروز گفتم مدارکو بده . اونم بدون هیچ حرفی رفت مدارکو آورد . وقتی لهش گفتم چرا برداشته گفت برداشته تا به تو نشکن بده . حرف هایش عین پتک توی سرم میخورد . فشارم افتاده . اگر فکر بدی راجبم بکند چطور باید قانعش کنم ؟ اگر توضیح بخواهد چه باید بگویم ؟ نفس عمیقی میکشد _بر میگردم سر حرف اولم . وضعیت سجاد رو به بهبوده . حالا چرا اینو گفتم ؟ گفتم تا بدونی اگه سجاد چیزی بهت گفته برای خودت گفته ، برای این گفته که دوست داشته . نمیخواسته اگه اتفاقی براش افتاده تو آسیب روحی ببینی . ولی تو نامید نشو . وضعیتش داره بهتر میشه انشالله که درست میشه . از کجا میداند که سجاد من را دوست دارد ؟ یعنی سجاد به او گفته ؟ اصلا چرا راجب شهروز سوالی نپرسید ؟ گویی ذهنم را میخواند که میگوید _میدونم هم تو اونو دوست داری هم اون تورو دوست داره . نه تو چیزی به من گفتی نه سجاد ، تشخیص علاقتون کار سختی نیست . خون به صورتم میدوند ، نمیدانم با حرف هایش گریه کنم یا بخندم . کاش انقدر صریح صحبت نمیکرد . کاش کمی ملاحظه میکرد . به دست هایم خیره میشوم و بی اختیار بغض میکنم . دستش را روی دست های قفل شده ام میگذارد _غصه نخور خدا بزرگه . انشالله چند ماه دیگه با خبرای بهتری میام و میگم سجاد حالش خوب شده . بلند میشود و روی سرم را میبوسد و بعد بی هیچ حرفی از اتاق خارج میشود . دستم را روی شقیقه هایم میگذارم و محکم فشار میدهم . دلم نمیخواهد گریه کنم . حرف های شهریار امید بخش بود اما سنگین . حیای دخترانه ام را قلقلک داد ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ روز ها یکی پس از دیگری میگذرند و طبق گفته های شهریار حال سجاد روز به روز بهتر میشود اما هنوز هم بیمازی اش را آشکار نکرده و در جمع های خانوادگی هر دفعه بهانه جدیدی برای نیامدنش می آورد . در این مدت علیرام به شدت اصرار داشت که برای خواستگاری بیاید . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفت،من‌یقین‌دارم‌فرداشهید‌میشم، برای‌اینکه‌جنازم‌روی‌زمین‌نمونه با‌ماژیک‌‌کف‌ِ‌پام‌اسممو‌نوشتم.. ترکش‌خمپاره‌سرش‌رابرداشت ...🌿
چله به نیابت از هدیه به(ع) و حاجت روایی شما بزرگواران روز و هفتم شهید نوید صفری🦋
«🕊❤️»↴ مواظب‌دلت‌باش... وقتۍاز‌خدا‌گرفتیش‌پاڪِ‌پاڪ‌بود . مراقب‌باش‌با‌گناه‌سیاهش‌نکنے آلوده‌اش‌نکنی!! حواست‌باشه‌به‌خاطر‌یه‌لذت‌زودگذر .. یه‌لکہ‌ےِسیاه‌زشت‌نندازےرو‌دلت کہ‌دیگہ‌نتونےپاکش‌کنی💔! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـــــ𑁍ـــــ
ارسالی یکی از بزرگواران 😍🥺 ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻🌺
‌‌میدونۍ‌بدترین‌جاۍ‌زندگۍ‌ڪجاست؟ اونجا‌کہ‌بہ‌خاطر‌یہ‌فیلم،نمازتو‌سریع‌میخونۍ یا‌اصلا‌نمیخونۍتابہ‌اون‌فیلم‌برسۍ!💔 ،فڪر‌نمیکنۍ‌رو‌زقیامت‌‌اونۍ‌کہ ‌بہ‌دادت‌میرسہ‌نمازه‌،نہ‌‌دیدن‌فیلم...
♥️۱:۲۰♥️ حاج قاسم قلبم ♥️ پدری کن در حق این روزام♥️
در دن‍یا هـر چ‍ه خـواست‍م ای‍ن دسـتان پ‍درم بــود...💔 🍀شادی روح پدر شهید نوید صلوات🍀 شهید نوید♥️
السلام علیک یا ابا صالح المهدی💚
در‌راه‌رسیدن‌به‌تو‌هرکس‌که‌بمیرد ازمنظرهرمرجع‌تقلید‌شهید‌است♥️! 🌱
سلام بزرگواران ایام بکام ممنون میشم هرکس تونست حمد شفا برای مادرم بخونه🙏 ان شاءالله همیشه شادو سلامت باشین 🌺
Mohammad Hossein Poyanfar - Man Hamonam (128).mp3
2.88M
من همونم ،همیشه از خودم فراری که جز شما نداره یاری،اگه منو به جا بیاری...♥️🖇️ 🎤محمد حسین پویانفر 💚 🌱
-نَقشِھ‌هاےخداهَمیشھ‌ازخواستِھ‌هاے ماقَشَنگتَرِھ!^^💚 🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان لبخند بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_صد_شانزدهم بخش_چهارم روز ها یکی پس از دیگری میگذرند و طبق گفته های شهریار حال سجاد روز به روز بهتر میشود اما هنوز هم بیمازی اش را آشکار نکرده و در جمع های خانوادگی هر دفعه بهانه جدیدی برای نیامدنش می آورد . در این مدت علیرام به شدت اصرار داشت که برای خواستگاری بیاید و بلاخره به خواست پدرم ، تسلیم شدم و اجازه خواستگاری دادم . علیرام همراه خانواده اش برای خواستگاری آمدند و من آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم حداقل تا ۲ سال دیگر قصد ازدواج ندارم و اگر بیش از این اصرار کند برای من مزاحمت ایجاد کرده . گرچه دروغ گفتم اما تنها راهی بود که میتوانستم او از خودم دور کنم . چند روز بعد از خواستگاری سجاد برای دیدن پدرم به خانه ما آمد . این کارش بسیار برایم عجیب بود . بعد از ۳ ماه خانواده من او را دیدند و سجاد علت ریزش مو و غیبت ۳ ماهه اش را توضیح داد . سجاد و پدرم بیش از ۱ ساعت با هم خصوصی صحبت کردند و این کار به شدت من را کنجکاو کرد . وقتی سجاد رفت پدرم هیچ حرفی درباره صحبت خصوصی اش با سجاد نزد و این کار بیشتر اعصاب من را له هم ریخت . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ با صدای در اتاق روی تخت مینشینم و میگویم +بفرمایید مادرم با ۲ استکان چای وارد اتاق میشود . لبخند شیرینی میزند و روی تخت کنارم مینشیند . من هم متقابلا لبخند میزنم +این چایی به چه مناسبته ؟ ابرو بالا نی اندازد _وا مگه چایی هم مناسبت داره ؟ آوردم باهم بخوریم مادر دختری حرف بزنیم . +آخه هیچوقت تو اتاقم با چایی نیومده بودید تا مادر دختری حرف بزنیم _این یکی فرق داره کنجکاو نگاهش میکنم +چه فرقی ؟ لبخندش عمیق تر میشود _خواستگار داری . میخوام راجب اون باهات صحبت کنم لبخندم را جمع و جور میکنم +من که صد بار گفتم قصد ازدواج ندارم . الان برای من ..... میان حرفم میپرد _حالا بزار بگم کیه بعد این حرفا رو بزن . شاید از حرفات پشیمون شی بیخیال شانه بالا می اندازم +هرکی میخواد باشه من قصد ازدواج ندارم _سجادِ بهت زده به سمت مادرم بر میگردم . شنیده هایم را باور نمیکنم +چی ؟ _گفتم خواستگارت سجادِ مادر منتظر واکنش من است . انگار میخواهد از عکس العملم چیزی بفهمد هیجانم را مخفی میکنم و خونسرد میگویم +حتی اگه منم اجازه بدم بابا اجازه نمیده . سجاد سرطان داره نگاه معناداری حواله ام میکند _فعلا که بابات اجازه داده . منتظر نظر توییم . حالا نظرت چیه اجازه بدم یا نه ؟ به خاله شیرینت گفتم تا فردا بهش خبر میدم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم . حرف های مادرم بو دار است . انگار از علاقه ام خبر دارد . سکوت میکنم . هر حرفی بزنم و هر عکس العملی نشان بدهم علاقه ام را آشکار تر میکند 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو قسمت_صد_هفدهم بخش_اول حرف های مادرم بو دار است . انگار از علاقه ام خبر دارد . سکوت میکنم . هر حرفی بزنم و هر عکس العملی نشان بدهم علاقه ام را آشکار تر میکند . مادرم لبخند مهربانی میزند _سکوت علامت رضاست . پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم . خجالت زده سرم را پایین می اندازم و لبخند کوچکی میزنم . به محض خروج مادرم لبخندم را عمیق تر میکنم . نمیدانم چطور حس هیجان و شادی ام را تخلیه کنم . هم خوشحالم و هم متحیر . نمیدانم چطور انقدر ناگهانی تصمیم یجاد عوض شد ؟! چطور پدرم اجازه داده ؟! چطور همه چیز بر طبق مراد است ؟! انگار دارم پاداش صبرم را میگیرم . انگار به آسانی پس از سختی دارم میرسم . با صدای پیامک موبایل آن را بر میدارم و به سراغ پیام میروم . پیام از طرف شهریار است 《مبارکا باشه خانوم خانوما》 آرام میخندم . شهریاری که همیشه در صحنه حاضر است و خدا میداند از کجا فهمیده که خبر خواستگاری به دستم رسیده . مطمئنم او هم در این اتفاق نقش داشته . موبایل را خاموش میکنم و پر انرژی برای گردگیری و تمیز کاری عمیق اتاقم آماده میشوم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ کمی پرده آشپزخانه را کنار میزنم و نگاهی به جمع می اندازم . همه گرم صحبت هستند . سجاد روی مبل تک نفره ای نشسته و کت شلوار مشکی رنگی با بلیز سفید به تن کرده . صورتش دیگر مثل قبل رنگ پریده نیست و کمی پر شده است . کلاه گیس قهوه ای حالت داری گذاشته که با صورت سفید و چشم های قهوه ای اش تناسب دارد . بخاطر ریش های تراشیده و کلاه گیس حالت دارش بیشتر شبه مدلینگ های خارجی شده تا یک جوان مذهبی . بی اختیار آرام میخندم . طبق گفته های شهریار کلاه گیس را عمو محمود خرید اما سجاد به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که آن را روی سرش بگذارد . اما بلاخره با اصرار های خاله شیرین و عمو محمود و صحبت های شهریار قانع شد و کلاه گیس را روی سرش گذاشت . وقتی وارد شدند شهریار ور از چشم جمع به زور ماسک را از روی صورتش برداشت . دوباره نگاهش میکنم . به زمین خیره شده و به شدت در افکارش غرق شده . شهریار کمی دور تر از سجاد با خوشحالی نشسته و گاهی نیم نگاهی به سجاد می اندازد . آنقدر خوشحال و سرمست است که اگر کسی نداند فکر میکند او داماد است . شهریاربه خواسته پدرم به عنوان برادر بزرگترم در جمع حضور پیدا کرد . اگرچه ۳ ساعت زودتر آمد و گفت میخواهد قبل از آمدن مهمان ها همه چیز را بررسی کند تا مطمئن شود من دست گل به آب نمیدهم . این رفتارش هم درست مثل دختر های خواستگار ندیده بود . از فکری که به ذهنم رسید خنده ام میگیرد . عمو محمود با صدای بلند میگوید _خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مومن‌دائما‌در‌خودش‌است، آنقدر‌عیوب‌خودش‌ر‌ا‌بررسی‌میکند که‌دیگر‌وقت‌نمیکند‌ به‌عیوب‌دیگران‌بپردازد..!! _آیت‌الله‌حق‌شناس🌱 https://eitaa.com/Navid_safare🌺
فقط اینجا که خدا در نهایت دلبری میگه: «لَاتَخَافَا إِنَّنِي مَعَکُما» یعنی:«اصلا نترس!چون من باهاتم» قشنگ تر از این؟!!🌱💛 • https://eitaa.com/Navid_safare
💐 تو هیچی نیستی!💐 چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دوره‌اش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی می‌رسید، امان نمی‌داد؛ شروع می‌کرد به بوسیدن. مخمصه‌ای بود برای خودش. خلاصه به هر سختی‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا این‌قدر بهت اهمیت می‌دن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجی‌هایی...». شهید مهدی زین‌الدین 📒کتــاب ١۴ سردار، ص ۲۹_۳۰ https://eitaa.com/Navid_safare 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهدایی هستیم؟.. سبیل الشهادة الدموع ما سینه زدیم بی صدا باریدند ازهـر چه کـ دم زدیم آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم ازآخــر مجلس شهدارا چـیدند🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا