eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من قبل از ازدواج خیلی دختر موفقی بودم.‌ پدرم تا دیپلم بیشتر اجازه نداد درس بخونم ولی معدل دیپلمم‌۱۹ شد. دو تا خاستگار داشتم هم پسر عمون هم پسر داییم مادرم به پدرم لج کرد پدرم هم به مادرم و اجازه ندادن اونا بیان خاستگاری من‌ در حالی که دلم پیش پسر عموم بود ولی جرات گفتن نداشتم. بین‌کش مکش پدر و مادرم سر ازدواج‌من یهخانمی برای خاستگاری اومد. پدر و مادرن که از لج بازی با هم خسته شده بودن هر دو رضایت به ازدواج من با احسان دادن.‌ ❌کپی حرام⛔️
۲ احسان پسر خوب و مهربونی بود اما به شدت تحت تاثیر حرف خواهر و مادرش بود. بهومن گفتن‌ باید با مادرشوهرت تو یه خونه زندگی کنی. تصور من یه واحد مستقل بود اما منظور اونا یکی از اتاق های خونه‌شون بود. بعد عقد وقتی رفتم خونشون و دیدم که یه خونه‌ی کوچیک دو اتاقه دارن حالم بد شد. زمستون بود و مادرشوهرم‌ برای به خاطر پا درد کُرسی گذاشته‌بود.‌تو اتاقی که قرار بود به من بدن. انقدر اتاق کوچیک‌بود که وقتی کرسی وسط بود و اطرافش مینشستن دیگه جا نبود رَد بشی. ❌کپی حرام⛔️
۳ به شدت مخالفت کردم اما نظرم اندازه‌ی سر سوزنی براشون مهم نبود فقط گفتن این روند ۵ سال طول میکشه بعدش خونه میگیریم برات و من با گریه و اشک و دعوا جیزیه‌م رو چیدم.‌ جهیزیه که چه عرض کنم یه فرش و دو تا پشتی. پدرم‌گفت هر وقت خونه‌تون‌رو بزرگ کردید بقیه‌ش رو میفرستم‌ همینم باعث شد تا خواهر و مادرش دستشون بگیرن و مدام به من بگن جهیزیه نداشتی. یه بار گفتم اخه کجا میچیدم اگر میاوردم. همین رو کردن علامت و انقدر گفتن و گفتن که من عروس سه ماهه از احسان‌ کتک خوردم. ❌کپی حرام⛔️
۴ ۵ سال گذشت و ما بچه دار نشدیم‌ یعنی من نمیخواستم تا مستقل نشدیم فرزندی تو‌زندگیمون بیاد.‌ خبری از خونه دار شدن هم نبود. یه روز میرفتم‌خونه‌ی پدرم که پسر عموم جلوم‌رو گرفت. دروغ چرا هنوز دوستش داشتم. گفت تا بچه دار نشدی طلاق بگیر بیا با هم ازدواج کنیم.‌گفتم اخه ما اختلاف نداریم که طلاق بگیرم. گفت خب بیا با هم باشیم تا یه اختلاف درست کنیم. از زندگیم ناراضی بودم ولی احسان رو دوست داشتم. انقدرپیشنهاد پسرعموم برام سنگین‌تموم شد که احساس کردم برای اینکه از فکرم بیرون بره باید بچه دار شم.‌ ❌کپی حرام ⛔️
۴ ۵ سال گذشت و ما بچه دار نشدیم‌ یعنی من نمیخواستم تا مستقل نشدیم فرزندی تو‌زندگیمون بیاد.‌ خبری از خونه دار شدن هم نبود. یه روز میرفتم‌خونه‌ی پدرم که پسر عموم جلوم‌رو گرفت. دروغ چرا هنوز دوستش داشتم. گفت تا بچه دار نشدی طلاق بگیر بیا با هم ازدواج کنیم.‌گفتم اخه ما اختلاف نداریم که طلاق بگیرم. گفت خب بیا با هم باشیم تا یه اختلاف درست کنیم. از زندگیم ناراضی بودم ولی احسان رو دوست داشتم. انقدرپیشنهاد پسرعموم برام سنگین‌تموم شد که احساس کردم برای اینکه از فکرم بیرون بره باید بچه دار شم.‌ ❌کپی حرام⛔️
۵ الان پسرم ۱۷ سالشه و دیگه خبری از پسر عموم نشد. ۲۲ سال با مادرشوهرم تو یه خونه زندگی کردم. با همون فرش و یک‌جفت پشتی. به تازگی خونه خریدیم ولی چون‌مادرشوهرم بیماره قراره بیاد خونه‌ی ما.‌ یعنی من الباقی زندگیم رو هم باید با مادرشوهر زندگی کنم. خدا رو شکر میکنم اما اصلا از این زندگی راضی نیستم. شاید خدا اجر صبر و پایبندی به این زندگی رو اون دنیا بهم بده. . ❌کپی حرام ⛔️
1 بعد از غیب شدن ناگهانی شوهرم مسئولیت دو تا بچه‌ام بر عهده خودم بود. شوهرم هیچ کس رو تو این دنیا نداشت وقتی که بچه بود پدر مادرش را از دست داده بود با اینکه خانواده‌ام مخالفت کردن اما باهاش ازدواج کردم . اوایل کاری بود و به فکر زندگی بود اما رفته رفته با دوستای معتادش نشست و برخاست کرد و در نهایت زندگی خودش رو به تباهی داد انقدر مواد مصرف کرد که از خودش بیخود شد و یه شب برای همیشه غیبش زد. الان ۳ سال می‌گذره و هنوز خبری ازش نشده حتی پلیس هم نتونسته ردی از شوهرم پیدا کنه. من دیگه به این زندگی عادت کرده بودم با اینکه ۲۹ سالم بود و سن زیادی نداشتم اما درگیر اتفاقای های بدی شدم. دخترم رعنا ۹ سال داشت و پسرم عرفان ۷ سال . امسال عرفانم کلاس اول بود برای همین مخارج خونه زیاده شده بودن. عصر بهار دوستم به خونمون اومد. ادامه دارد. کپی حرام.
2 بهار بهم پیشنهاد داد به تولیدی برم که خودش قبلاً اونجا کار می‌کرده . از اونجایی که نمی‌تونستم بازم همون حرفو زدم و گفتم _ بهار جان تو که اصرار داری من کار کنم قبلا هم بهت گفتم آخه چطوری باید بچه‌هامو تنها بذارم. بچه‌هام چی بهار؟ با کلافگی گفت _ عزیزم بچه‌ها دیگه بزرگن.. رعنا بزرگه و عرفانم که امسال میره مدرسه . یه شیفت که بچه‌هات مدرسه‌ان و مشکلی نداره میمونه یه عصر که اونم رعنا هوای داداششو داره. اما بازم راضی نبودم. بهار ادامه داد_ من به خاطر صلاح خودت میگم عزیزم.. ببین میگی وضعیت مالیم خوب نیست. چاره چیه باید کار کنی‌‌. صداشو پایین تر آورد برای اینکه بچه‌ها نشنون و ادامه داد_ میخوای بعدا دیگران بیام بهت کمک کنن. پوفی کشیدم و گفتم _باشه حالا که تو انقدر اصرار می‌کنی بهش فکر می‌کنم اگه از نظر مشکلی نبود خبرت می‌کنم که با هم بریم تولیدی. ادامه دارد. کپی حرام.
3 شب که رعنا مشغول نوشتن تکالیفش بود بهش گفتم_ رعنا جان مامان یه چند لحظه بیا . رعنا از جاش بلند شد به سمتم اومد. کنارم نشست و گفت _ جانم مامان؟ با لبخندی گفتم _ یه درخواست ازت دارم دخترم. رعنا منتظر نگام کرد که ادامه دادم _ می‌تونی به مامان کمک کنی ؟ سئوالی سری تکون داد _ چه کمکی مامان؟ ببین دخترم چون داداشتم امسال رفته مدرسه خرجمون خیلی بالاست و دیگه نمی‌تونیم با حقوقی که از کمیته می‌گیریم و یارانه زندگیمونو بچرخونیم من باید کار کنم . خاله بهار یه کار برام پیدا کرده توی تولیدی.. صبح‌ها که دوتاتون مدرسه هستین عصر اگه من نباشم تو می‌تونی از داداشت مراقبت کنی؟ ادامه دارد. کپی حرام.
4 رعنا با شنیدن حرفام لبخندی به لبش نشست و سری تکون داد_ بله مامان خودم حواسم به عرفان هست.. شما خیالتون راحت . پیشونی دخترم رو بوسیدم با اینکه رعنا گفت که از میتونه اما من بازم ترس داشتم ‌. نگران بودم حقم داشتم . رعنا خودش از نظر من کوچیک بود اما بهار اونقدر روی این مسئله اصرار کرد که ناچاراً آخرش قبول کردن. البته بهار هم به خاطر خود من می‌گفت وضعیت خیلی خوبی نداشتم اصلا درآمد نداشتیم و کسی هم به دادم نمی‌رسید! هر ازگاه مادرم یه کمکی بهم می‌کرد اما اونم کفایت نمی‌کرد. من خودم باید به فکر زندگی و بچه‌هام باشم نه اینکه منتظر کمک دیگران بشینم. زنگ زدم به بهار و بهش گفتم _ می‌تونیم فردا صبح بریم تولیدی صبح روز بعد رفتیم به تولیدی که بافندگی بود. ادامه‌دارد. کپی حرام.
5 کارم رو شروع کردم و سعی مکردم که بافندگی رو خوب یاد بگیرم و البته خیلی خیلی زود کارم رو یاد گرفتم. حسابی ماهر شدم طوری که خانم فلاحی صاحب تولیدی از کارم خیلی راضی بود و می‌گفت با اینکه تازه اومدی اما خیلی ماهرانه تر از بقیه پرسنل بافندگی می‌کنیم. حقوق ماه اولم رو گرفتم . خیلی خوشحال بودم تونستم برای بچه‌ها لباس بخرم در کنارشم براشون خوراکی گرفتم که تو خونه داشته باشن‌. برای مدرسه‌شون هم بخشی از پولو پس‌انداز کردم. برای من که تا الان کار نکرده بودم و درآمدی نداشتم حقوقم خیلی زیاد بود. کارم خوب بود و رضایت داشتم. یک روز از بیمارستان بهم زنگ زدن. ادامه دارد. کپی حرام.
6 و گفتن که پسرم عرفان رو به بیمارستان بردند. هول و مضطرب به آدرسی رفتم که بهم دادن. رعنا و بهار هم اونجا بودن. رعنا گفت _ می‌خواستم غذا گرم کنم که یادم رفته گاز رو خاموش کنم . عرفان هم که خواب بوده و دچار گاز گرفتگی شده. اونطور که فهمیدم بهار از راه رسیده بود وگرنه رعنا متوجه چیزی نمی‌شد . خیلی برای پسرم نگران بودم. خدا را شکر که بهار زود رسیده بود و پسرم آسیبی ندیده بود. بعد از اون قضیه به خانم فلاحی و بهار گفتم که نمی‌تونم به کارم ادامه بدم و باید از بچه‌ها مراقبت کنم. سلامتی بچه‌هام خیلی مهم‌تر بود. خانم فلاحی که شرایطم رو درک کرد مخالفتی نکرد اما گفت که نمی‌خوام یه همچین پرسنل خوبی رو از دست بدم برای همین بهم پیشنهاد داد که تو خونه بافندگی کنم و کارا رو آخر هفته ببرم تحویلش بدم منم از این پیشنهاد استقبال کردم‌ از اون روز در کنار بچه‌هام توی خونه به کار بافندگی ادامه دادم. به لطف خانم فلاحی هم درآمد داشتم همین که از بچه‌ها مراقبت می‌کردم و اینطوری خیالم هم راحت بود. پایان. کپی حرام‌.