9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•سالاد سیب زمینی😋•
یه سالاد خوشمزه و راحت کن هرچی از طعم و مزه ش بگم کمهه🤌🏻
~💜مواد لازم:
سیب زمینی
پیاز قرمز
خیارشور
روغن زیتون
پوست لیمو رنده شده
آب لیمو تازه
مایونز
ترکیب کنجد و خردل و عسل
شوید
ساقه پیازچه
https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 راهکار با حجاب کردن دختران
🎙 حجةالاسلام علیرضا پناهیان
🤲 برای تعجیل امر فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
✅ثواب ارسال این پست را به امام زمان عج هدیه کنید
https://eitaa.com/Noorkariz
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤭علیرضا کفش بچه نمیخواد.....👟
#فرزند_آوری👶🏻
https://eitaa.com/Noorkariz
کلاهبرداری گرمه تازه پیامکش اومد کسی گول نخوره رو لینک بزنه
https://eitaa.com/Noorkariz
ابرو در هم می کشد.
معلوم است که نیامده بذل و بخشش کند و ته دلم را کمی محکم.
- استغفرالله.. یکی نیست بگه آخه مرد حسابی به تو چه که بخوای به این زبون دراز بی آبرو کمک کنی. بذار هر چی حقشه سرش بیاد. چشمش کور دنگش نرم. می خواست اون روز که جیک جیک مستشون بود فکر این روزا رو می کرد و..
مکث می کند و بعد انگار تاسف بیشتری در صدایش می ریزد تا تیغ کلامش برنده تر شود.
- ازدواج با دختری مثل تو از همون اولش خبط و خطا بود. برادر من کجا و یه دختر امروزی کجا!
حسِ بدی پیدا می کنم.
من را در حد یک اشتباه می دید و نجابتم را زیر سوال می برد.
اشک در چشمانم می رقصد.
نفسم بالا نمی آمد از درد.
رو برمی گردانم از مردی که دلم می خواهد هرگز او را نبینم.
- کجا مادر!؟ ناهار می موندی
منصور پوف بلندی می کشد.
- اشتهام کور شد حاج خانم. عروس خانمت جوری سیرمون کرد انگاری یه گاو درستِ رو قورت دادیم و وقت می بره تا هضمش کنیم
- درست حرف بزن ببینم چی می گی
نگاهش سمت من می دود.
- تو یه چیزی بگو دخترم. منصور چی می گه؟
جلوتر از من منصور است که لب می جنباند.
- منصور خودش زبون داره. لازم نکرده کسی جاش حرف بزنه
- خب.. آخرش می گی چی شد یا نه؟
پوزخند بی صدای منصور حالم را بهم می زند.
- چیزی که این دنبالش هست رو من یکی ندارم، شرمنده
#پارت_9
نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz
شرمندگیِ منصور به چه دردم می خورد آخر!
کاش لااقل شرمنده بود.. که نیست.
دستی به ریش انبوهش می کشد و زیر لب خداحافظی می کند.
ملیحه خانم بدرقه اش می کند.
می دانم رفته تا منتش را بکشد.
کاش می فهمید که از منصور آبی گرم نمی شد.
- حالا می خوای چکار کنی؟
نگاهش می کنم.
شرمندگی این زن را ابداً نمی خواهم.
- با شیرین صحبت می کنم. ببینم چی می گه. صدقه که نمی خوام، پسش می دم
- منصور اگه داشت کمکت می کرد، مادر. یه موقع فکر نکنی دریغ کرده ها. نه.. دست و بالش خالی شده. جنس گرفته و کلی چک داره. واِلا توام جای خواهرش. دست تو رو نگیره دست کیو می خواد بگیره
سر تکان می دهم.
پیش خودم به سادگیِ ملیحه می خندم.
منصور با وجود ثروتی که همه می دانند دارد به وقتش کاسه ی گدایی برمی داشت و لافِ نداری می زد.
میلم به غذا نمی کشد.
انگار من هم به اندازه ی منصور سیرم و چند لقمه محض خاطر زنی که رو به رویم نشسته به دهان می گذارم.
- تو که چیزی نخوردی، مادر! دوست نداشتی؟
لبخند نصفه و نیمه ای می زنم.
- دستپخت شما رو می شه دوست نداشت! سیر شدم مادر جون. دستتون درد نکنه
حالم را می فهمد و اصرار نمی کند.
لبه ی تخت می نشینم.
نگاهم به صفحه ی سیاه گوشی زل زده و هزار فکر در سرم می چرخد.
گذر زمان را نه می فهمم و نه فرقی به حال دلواپسم می کرد.
#پارت_10
نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz
گوشه ی لبم را به دندان می گیرم.
گوشم از صدای یک آهنگ بی کلام پُر می شود.
صدای پُر از ناز و عشوه ی زنی که تا ابد به من بدهکار است حالم را بدتر می کند.
شیرین زنی که میان یک ثروت باد آورده غرق شد و من زنی که زندگی اش را به طرزی عجیب باخته بود.
جوابم را با یک "نه" محکم و بدون لحظه ای درنگ می دهد.
- من ازت صدقه نخواستم. گفتم که برمی گردونم
- صدقه یا هر چی، نمی دم. شده هر چی دارم و آتیش بزنم ولی به توئه هرجایی یه پاپاسی هم نمی دم
دندان روی هم می فشارم.
صدایم از حد معمول بالاتر رفته و می لرزد.
- به درک.. به جهنم. تو اگه آدم بودی حق و ناحق حالیت می شد کثافت
گوشی را کمی آنطرف تر پرت می کنم.
اگر شیرین همین نزدیکی ها بود خرخره اش را می جویدم.
نمی دانم شاید هم او من را مثل گرگ می درید.
پاهای آویزانم را بالا می کشم و پیشانی به زانو می چسبانم.
دلم آشوب می شود از اینهمه پستی و رذالت.
اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.
- خدا به راه راست هدایتش کنه. اونم جوابت کرد.. آره؟
بغض لاکردار را قورت می دهم.
سر بالا می آورم و محکم پلک می زنم.
- نباید زنگ می زدم. اشتباه کردم
پوزخند می زنم.
بیشتر به حال خودم.
- اون اگه مالش رو آتیش هم بزنه یه پاپاسی به من نمی ده. خودش گفت الان. هر کی ندونه فکر می کنه از خونه ی باباش آورده
#پارت_11
نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz
دستی به چشمان خیسم می کشم.
جوری محکم که دردش را حس می کنم.
- آخ... آخ بابا.. تو با من چیکار کردی
ملیحه خانم چشم می دزدد.
- روم سیاه دخترم. کاش می تونستم کاری کنم که حاجی از حرفش برگرده و شده یه چند وقت دیگه همین جا بمونی
کم مانده بگویم گور پدر حاج صادق و سقف با منتش.
- خدا بزرگه مادر جون. بقول خودتون بنده ش و تنها نمی ذاره
سر تکان می دهد و جلو می آید.
- آره مادر..نگران نباش یه راهی پیدا می کنیم. به خودش بسپاری درست می شه
خیلی وقت است که زندگی آشفته ام را به او سپرده ام.
به خدایی که شاید اینروزها من را کمتر می دید و صدایم را کمتر می شنید.
سه روز گذشته و من در یک بلاتکلیفی مطلق دست و پا می زدم.
بدتر از آن حاج صادق بود که هر روز تقویم روزشمارش را از جیب در می آورد و با لحنی زننده لب می جنباند.
- داره وقتت تموم می شه عروس خانم
و من جز یک می دانم ساده حرفی برای گفتن پیدا نمی کردم.
صدای زنگ تلفن را از پشت درِ بسته می شنوم.
ملیحه خانم گوشی را برمی دارد و احوال پرسی می کند.
- خودت خوبی صبا جان؟ کم پیدایی. خیلی وقته نیومدی اینورا
ابروهایم بالا می پرد.
- آره خونه س. الان می گم بیاد
در را باز می کنم و انگشتان بی حسم را لای موهایم فرو می برم.
- اومدم مادر جون
گوشی را می گیرم و نگاهم قدم های ملیحه را بدرقه می کند.
- خب.. چی شد؟ با بابات حرف زدی؟ چی گفت؟
#پست_12
نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz