eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
332 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱روایت یک زندگی واقعی " سال ۱۳۹۰ خورشیدی"🌱
مادرم اگر ذره ای شک داشت هرگز او را به اینجا راه نمی داد. حتماً او بهتر می داند چه به روز این دختر آمده. جلوی آینه ایستاده و موهایش را شانه می زند. نگاهم را پایین می کشم و به خودم تشر می زنم. قدم های آهسته برمی دارم. پا روی پله می گذارم و صدایش را می شنوم. از گوشه ی چشم می بینم لای پنجره باز است و دست خودم نیست که در جا می ایستم. با خودش حرف می زند انگار. - تصمیمت و بگیر، مریم. ببین چند وقته دست دست می کنی. چیه! نکنه فکر کردی الان بگی برات غش و ضعف می کنن! منظور حرفش را نمی فهمم. - خواب دیدی خیر باشه مریم خانم.هیچم دلت و صابون نزن، از این خبرا نیست. یعنی از اولشم نبود تو داشتی خودت و گول می زدی خودش را گول زده! آخر برای چه!؟ گیج و منگ ابرو بهم می کشم. - نمی تونم.. می فهمی! یه نفری نمی تونم مکثش به لحظه نمی کشد. - فکر کردی دلم نمی خواد! می خواد ولی نه اینجوری نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
کاش می گفت دلش چه می خواهد. مادرم صدایش می زند. - جانم حاج خانم.. اومدم دستگیره در را پایین می کشم و مادرم را صدا می زنم. - اینجام پسرم.. خوش اومدی صدایش از اتاق پدرم می آید. نمی دانم آنجا چه می کند! جلو نمی روم. مبادا دخترک را معذب کنم. - خیر باشه زری خانم.. تو اتاق حاجی چیکار می کنی؟ صدای مادر بغض دارد انگار. - داشتم عکسای قدیمی رو نشون دخترم می دادم صدایش از پیش مادر می آید. - غذا حاضره آقا سید، بیام سفره بندازم؟ نمی دانم چرا لبخند می زنم. - عجله ای نیست خانم.. به کارتون برسین یک دفعه انگار یادش می افتد سلام نکرده و با دستپاچگی حرف می زند. - واای.. دیدی چی شد! یادم رفت سلام کنم.. سلام علیک می گویم و خنده ام را قورت می دهم. لحن بامزه اش آدم را وسوسه می کند سر به سرش بگذارد. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
یک نفر با عتاب صدایم می زند. رسم امانت داری را از یاد برده ای سید! از خودم خجالت می کشم. زیر لب شیطان را لعنت می کنم. ---------- " مریم" شانه برمی دارم و لای موهایم می کشم. نگاهم به آینه است و با دختری حرف می زنم که تکلیفش را نمی داند. دختری که ذوق زدگی اش را هنوز به یاد دارد و کلافگیِ روزهای بعدش را هم. با خودم درد دل می کنم. آشناتر از خودم کسی پیدا نمی کنم. خیلی وقت است خودم را گول نمی زنم. حالا دیگر می دانم که از پسش بر نمی آیم. دلِ وامانده ام اما ساز دیگر می زند. انگار تایید من را نمی خواهد. - مریم جان.. یه دیقه بیا مادر چشم از خودم برمی دارم. - جانم حاج خانم..اومدم بیرون می روم و چشم می چرخانم. پیدایش نمی کنم. صدایش می زنم. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- اینجام مادر.. بیا دخترم. بیا این عکسای قدیمی رو نشونت بدم خودش گفته بود آلبوم عکس هایش را در اتاق حاج مهدی نگه داشته. اتاقی که بعدِ او دست نخورده مانده بود. کنارش می نشینم. حواسم را به عکس های رنگ و رو رفته می دهم. - اینو می بینی، عمو بزرگمه اون یکی آقای خدا بیامرزم. جفتشون با هم زن گرفتن ریز می خندد. - گمونم آقام آتیشش تند بود که حریفش نشدن واِلا اون زمونا بد می دونستن پسر کوچیکه زودتر زن دار شه. دو تا خواهرو می گیرن براشون، کوچیکه مادر من بزرگه زن عموم صدای باز و بسته شدن در می آید. مرد خانه مادرش را صدا می زند. - اینجام پسرم.. خوش اومدی نگاهم سمت در می دود. اگر بیاید خودش معذب می شود. هر چند نگاهم نمی کند. - خیر باشه زری خانم... تو اتاق حاجی چیکار می کنی؟ - هیچی مادر.. گفتم حالا که این آلبوم ها رو در آوردم خاکش و بگیرم عکساشم نشون دخترم بدم بغض صدایش را حس می کنم. شاید او هم قدِ من دلتنگ است و به روی خودش نمی آورد. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
انگار یک نفر جای من لب می جنباند. - غذا حاضره آقا سید.. بیام سفره بندازم؟ برای آن یک نفر ابرو بهم می کشم. حالی اش نمی شود ولی. - عجله ای نیست خانم.. به کارتون برسین نمی دانم خودش را دست بالا گرفته یا تعارف دم دستی من را. تازه یادم می افتد رسم ادب را به جا نیاورده ام. هر چه باشد صاحبخانه است و مرد این خانه. سلامم را علیک می گوید. انگار می رود به اتاقش. شاید هم جای دیگر، نمی دانم. عکس های بعدی را تماشا می کنم. انگشت روی عکسی می گذارم که حیاط همین خانه را نشان می دهد. - این شمایی با بچه ها.. نه؟ پسرها دو طرفش ایستاده اند و الهه را بغل گرفته. سر تکان می دهد. زل می زنم به چشم هایش و همزمان حواسم به بغض گره خورده در گلویش هست. - آره مادر.. الهه رو می بینی خیلی کوچیکه اینجا. یه سال نداشت هنوز نگاه به عکس می کند. بغضش انگار بزرگ تر می شود. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
- این احمد رضاس.. سرش و انداخته پایین.. از همون بچگیش اینطوری بود نگاه به هیشکی نمی کرد - آقا سیدن.. نه؟ سوال بی ربطی ست. من فقط می خواهم لرزش صدایش را کم کنم. لبخند عاریه ای می زند. صورتش اما غمگین است. - آره مادر.. امیر حسینِ مکث می کند وغده ای که وسط گلویش گیر کرده را می بلعد. - اگه اون نبود منم عینِ آقاش دووم نمی آوردم. داغ اولاد رو هر کسی نمی تونه تحمل کنه. حاج مهدی نتونست، دو سال بعدِ احمد رضا اونم رفت. من موندم و امیر حسین که بعدِ خدا جز من هیشکی رو نداشت سیب گلویش تکان می خورد. - الانم که می بینی نه زن و زندگی داره نه یه دلخوشی که بعدِ من تنها نشه نگاه به من می کند. سوزِ دلش را می فهمم. - موهاش داره سفید می شه بچه م. هر موقع حرفش و می زنم می گه زن می خوام چیکار حاج خانم، عقد من و شما رو تو آسمونا بستن نام رمان :: عاشقانه_باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ امانت داری آقای نعلبندان در سبزه میدان زنجان چهل و پنج سال پیش یه آقائی دوچرخش رو می‌یاره و به امانت میزاره جلوی مغازه آقای نعلبندان و به ایشان میگه که آقا ده دقیقه حواست به این دوچرخه من باشه من برمیگردم اون آقا میره و دیگه برنمیگرده! آقای نعلبندان هم چهل و پنج سال هر روز این دوچرخه را میگذاشت جلوی مغازش که این صاحبش بیاد و دوچرخش رو ببره تا اینکه بعد از چهل و پنج سال بعد از این ماجرا آقای نعلبندان فوت می‌کنه الآن در سبزه میدان زنجان سنبلی از ایشان درست کردند و گذاشتن به همراه همون دوچرخه و در این چهل و پنج سال نگذاشت کسی به اون دوچرخه دست بزنه و نه خودش استفاده‌ای از اون دوچرخه كرد فقط خواستم يادآوری كنم که خودتم امانتی هستی كه خدا سپرده بهت یک روزی اين امانت رو پس ميگيره حواسمون باشه چه جوری پسش ميديم پیامبر گرامی اسلام ﷺ فرمودند: 《لَیسَ مِنّا مَن یُحَقِّرُ الأمانَةَ حَتّی یَستهلِكَها اِذا استُودِعَها》 کسی که امانتی را که در دست او است اهمیت ندهد و سهل‌انگاری کند تا از دست برود پیرو ما نیست ↲بحارالانوار، جلد۷۵، صفحه۱۷۲ https://eitaa.com/Noorkariz
برايت ستاره مى سازم✨ مى فرستم به آسمان ات تا بدانى اين همه ستاره براى تو در آسمان مى درخشند✨ https://eitaa.com/Noorkariz