eitaa logo
🇵🇸ღاستورے نوراღ
321 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
804 ویدیو
6 فایل
• بِســمِ‌اَلله‌الـرَحــمن‌الرَحــیم • یا رب تو چنان کن کـہ پریشان نشوم🌱 منبع #استوری هاے #شما 😇 کپی از مطالب کانال حلالت رفیق :) 🔹️ارتباط با ادمین : @admin_noura
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمانده سلام❤️ ای مهربون تر از مادر و بابام کاری کن بازم به چشمت بیام تو لشکر سید علی سرباز شمام @Noura_story
شادی و شَعف به جای غم می آید رحمٺ عوضِ ظُلم و ستم می آید ای ڪاش بگویند در این نیمه‌شعبان دارد پسر فاطمہ هم می آید ✨ @Noura_story
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای یار حیدری هیبت🌹 از عشقت دل شده مجنون❤️ از پشت پرده غیبت🌱 ماه من کی میای بیرون ✨ @Noura_story
یاران مهدی همه جوان اند و پیر در میان آنها به چشم نمیخورد، مگر اندک مانند سرمه در چشم... @Noura_story
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معجزه تولد شهید همت 🌱 مرحوم علی اکبر همت [پدر شهید همت] می‌گوید: «پاییز سال ۱۳۳۳ به همراه جمعی از همشهری‌ها برای زیارت حرم امام حسین علیه السلام راهی کربلا شدیم. آن روزها سفر به کربلا خیلی سخت و طاقت‌فرسا بود. مخصوصاً برای همسر من که باردار هم بود. راه پر از دست‌انداز باعث شد تا حال همسرم بد شود. پرسان پرسان بردیمش پیش یک دکتر عراقی. معاینه‌اش کرد و گفت: بچه صددرصد سقط شده! برگشتنی با درشکه آمدیم، تا چشم مادرش افتاد به حرم طاقت نیاورد. گریه کرد و گفت: ۲ هزار کیلومتر راه آمده‌ام، بیایم خدمت امام برسم، نه اینکه بروم یک گوشه بنشینم. هرچه اصرار کردم که حالش خوب نیست و باید مدارا کند افاقه نکرد. مجبور شدم ببرمش حرم. مادرشهید همت می گوید « گفتم: الان می‌روم پیش دکتر واقعی. رفتم حرم، نمی‌توانستم روی پاها بایستم. همان‌جا پای ضریح نشستم. سر گذاشتم روی شبکه‌های ضریح گفتم: یا امام حسین! من از خودم نمی‌ترسم که بروم. به حرف هیچ‌کس هم گوش نمی‌دهم. فقط می‌ترسم من قاتل این بچه بشوم. نگذار همچنین بلایی سرم بیاید. گریه می‌کردم، زیارت می‌کردم، حرف می‌زدم. برگشتم خانه و خوابیدم. خواب دیدم نشسته‌ام پای ضریح دارم به این خانم‌های قدبلندی نگاه می‌کنم که روبنده‌ی عربی دارند. به خودم می‌گفتم چه باحیا هستند این‌ها که یکی از آنها آمد پیش من گفت خانم! گفتم: بله. دست کرد از زیر چادرش یک بچه قشنگ درآورد داد به من. چادرم را هی می‌کشید روی صورتش می‌گفت: بچه‌ات که از دست رفت ولی برای اینکه دست خالی برنگردی این را بگیر با خودت ببر. به کسی هم نشانش نده. فقط یادت باشه اسمش را بگذار محمد ابراهیم. او از ماست و پیش ما هم برمی‌گرده. « صبح بلند شدیم رفتیم پیش همان دکتر، معاینه‌اش که تمام شد، ماتش برد. همین‌طور نگاهمان می‌کرد. می‌گفت: قابل باور نیست. شما دیشب رفتید پیش کی؟ دکتر گفت: یعنی هیچ دوا و درمانی نکردی؟ بیمارستان و جایی نرفتید؟ گفتم: نه. گفت: همان اصل کاری. به من گفت: مگر نرفتید حرم؟ گفتم: چرا. خندید و گفت: کار ارباب خودمان است پس. دکتر تا شنید چی شده و کجا رفته‌ایم هر چی پول ویزیت و نسخه داده بودیم را به ما برگرداند. گفت: خیلی مواظب‌شان باشید. هردویشان از خطر جستند، بچه بیشتر. ۴ ماه کربلا ماندیم و برگشتیم. نیمه بهمن رسیدیم شهرضا. بچه صبح روز سیزدهم فروردین ۱۳۳۴ به دنیا آمد. اسمش را به خاطر آن خواب گذاشتیم محمد ابراهیم.»🍃 @Noura_story
فرمانده سلام ❤️ @Noura_story
گفت: عمه، فرزندم را بیاور! حکیمه قنداق را داد دستش سر و صورت نوزاد را غرق بوسه کرد زبان در دهانش گرداند و گفت: حرف بزن! صدای نوزاد در اتاق کوچک امام پیچید: ﴿و نرید ان نمن علي الذین استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین﴾🌱 @Noura_storu
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا