✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_دوازدهم
👈شيث وصى حضرت آدم عليهالسلام
🌴هابيل به شهادت رسيد، ولى خداوند با لطف و عنايت خاص خود، به زودى با جانشين پسرش، جاى او را پر كرد. هنگام كشته شدن او، همسرش حامله بود كه پس از مدتى داراى پسرى شد و آدم عليه السلام او را به نام پسر مقتولش، هابيل نهاد و به عنوان هابيل بن هابيل خوانده مى شد.
🌴پس از آن به لطف خداوند، از حوا پسر ديگرى متولد شد. آدم نام او را شيث گذاشت و فرمود: اين پسرم هبة الله (عطيه خدا) است. شيث هم پيامبر بود و هم وصى حضرت آدم عليه السلام.
🌴شيث كم كم بزرگ شد و به سن ازدواج رسيد. خداوند حوريه اى به صورت انسان كه نامش ناعمه بود براى شيث فرستاد، شيث تا او را ديد شيفته او شد، خداوند به آدم عليه السلام وحى كرد تا ناعمه را همسر شيث گرداند، آدم نيز چنين كرد و پس از مدتى از اين زن و شوهر جديد دخترى متولد شد و به سن ازدواج رسيد، آدم به دستور خدا او را همسر هابيل بن هابيل (پسر عمويش) نمود و به اين ترتيب نسل آدم عليه السلام از اين طريق، افزايش يافت.(بحار، ج 11،ص 228)
ادامه دارد....
📚دانشنامه قرآن کریم
https://eitaa.com/Qoranekarim
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_نوح_عليه_السلام
✨#قسمت_دوازدهم
👈فنا و بى وفايى دنيا از نظر نوح عليه السلام
🌴حضرت نوح عليه السلام از پيامبرانى بود كه عمر طولانى داشت. بعضى نوشته اند 2500 سال عمر نمود، از اين رو به او شيخ الانبياء مى گفتند. در عين حال او هرگز دل به اين دنياى فانى نبسته بود و خود را چون مسافرى مى ديد، شاهد برمدعى اين كه در روزهاى آخر عمر آن پيامبر گرامى، شخصى از او پرسيد: دنيا را چگونه ديدى؟!
🌴نوح عليه السلام در پاسخ گفت:
🍃كَبَيتٍ لَه بابانِ دَخَلتُ مِن احَدِهُما وَ خَرجتُ مِنَ الآخَرِ؛🍃
✨(دنيا را همچون اطاقى ديدم كه داراى دو در است، از يكى وارد شدم و از ديگرى بيرون رفتم)✨
(كامل ابن اثير، ج 1،ص 73)
🌴امام صادق عليه السلام فرمود: هنگامى كه عزرائيل نزد نوح عليه السلام براى قبض روح آمد، نوح در برابر تابش آفتاب بود، عزرائيل سلام كرد، نوح عليه السلام جواب سلام او را داد و پرسيد:
🌴براى چه به اين جا آمده اى؟
🌴عزرائيل گفت: آمده ام روح تو را قبض كنم.
🌴نوح عليه السلام فرمود: اجازه بده از آفتاب به سايه بروم.
🌴عزرائيل اجازه داد و نوح عليه السلام به سايه رفت، سپس نوح (اين سخن عبرت آميز را به عزرائيل) گفت:
🌴اى فرشته مرگ! آنچه در دنيا زندگى نمودم، (به قدرى زود گذشت كه) همانند آمدن من از آفتاب به سايه بود، اكنون مأموريت خود را در مورد قبض روح من انجام بده.
🌴عزرائيل نيز روح او را قبض نمود.(بحار، ج 11، ص 286)
💥پايان داستان زندگى نوح عليه السلام
📚دانشنامه قرآن کریم
https://eitaa.com/Qoranekarim
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_ابراهیم_عليه_السلام
✨#قسمت_دوازدهم
بت شكنى ابراهيم و استدلال او
ابراهيم از راههاى گوناگون با بت پرستى مبارزه كرد، ولى بيانات و مبارزات ابراهيم عليهالسلام در آن تيره بختان لجوج اثر نكرد، از طرفى دستگاه نمرود براى سرگرم كردن مردم و ادامه سلطه خود هرگز نمىخواست كه مردم از بت پرستى دست بردارند.
ابراهيم در مبارزه خود مرحله جديدى را برگزيد و با كمال قاطعيت به بتپرستان و نمروديان اخطار كرد و چنين گفت:
وَ تَاللهِ لَاَكيدَنَّ أَصنامَكُم بَعدَ أَن تُوَلُّوا مُدبِرينَ؛
به خدا سوگند در غياب شما نقشهاى براى نابودى بتهايتان مىكشم.(202)
ابراهيم همچنان در كمين بتها بود تا روز عيد نوروز فرا رسيد، در ميان مردم بابل رسم بود كه هر سال روز عيد نوروز(203) شهر را خلوت مىكردند و براى خوشگذرانى به صحرا و كوه و دشت و فضاهاى آزاد ديگر مىرفتند، آن روز مردم شهر را خلوت كردند، نمرود و اطرافيانش نيز از شهر بيرون رفتند، حتى ابراهيم عليهالسلام را نيز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود و در جشن آنها شركت كند، ولى ابراهيم عليهالسلام در پاسخ دعوت آنها گفت: من بيمار هستم.(204)
ابراهيم عليهالسلام از نظر بدنى بيمار نبود، ولى وقتى كه مىديد مردم، غرق در فساد و هوسبازى و بتپرستى هستند، از نظر روحى كسل و ناراحت بود، و منظور او از اين كه گفت: من بيمارم يعنى روحم كَسِل است.
وقتى كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم اندكى غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، ديد مجسمههاى گوناگون زيادى در كنار هم چيده شده و با قيافههاى مختلف، اما بدون هر گونه حركت و توان، در جايگاهها قرار دارند، ابراهيم غذا را به دست گرفت و كنار هر يك از بتها رفت و گفت: از اين غذا بخور و سخن بگو.
وقتى كه آن بت پاسخ نمىداد، ابراهيم با تبرى كه در دست داشت، بر دست و پاى بت مىزد و دست و پاى آن بت را مىشكست. ابراهيم با همه بتهايى كه در آن بتكده بودند، همين كار را مىكرد، و فضاى وسط بتخانه از قطعههاى بتهاى شكسته پر شد.
ولى ابراهيم به بت بزرگ حمله نكرد، و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهيم از اين كار، منظورى داشت، منظورش اين بود كه در آينده از همين راه، استدلال دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نمايد.
مراسم عيد كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزارى را به جاى آورند و سپس به خانههايشان باز گردند.
گروه اول وقتى كه وارد بتخانه شد با منظره عجيبى روبرو گرديد، گروههاى بعد نيز وارد شدند، و همه در وحشت و بهتزدگى فرو رفتند، فريادها و نعرههايشان برخاست، هركسى سخن مىگفت...
در اين جا دنباله داستان را از زبان قرآن (آيه 58 تا 67 سوره انبياء) بشنويم:
ابراهيم همه بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند).
(هنگامى كه آنها منظره بتها را ديدند) گفتند: شنيدهايم نوجوانى از بتها سخن مىگفت: كه به او ابراهيم مىگويند.
جمعيت گفتند: او را در برابر ديدگان مردم بياوريد، تا گواهى دهد.(هنگامى كه ابراهيم را حاضر كردند) گفتند: آيا تو اين كار را با خدايان ما كردهاى، اى ابراهيم؟
ابراهيم در پاسخ گفت: بلكه اين كار را بزرگشان كرده است، از او بپرسيد اگر سخن مىگويد!
بتپرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: حقا كه شما ستمگريد.
سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلى فراموش كردند) و به ابراهيم گفتند: تو مىدانى كه بتها سخن نمىگويند.
(اينجا بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد، و به آنها) گفت: آيا غير از خدا
چيزى را پرستش مىكنيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد، و نه زيانى به شما مىرساند (نه اميدى به سودشان داريد و نه ترسى از زيانشان).
افّ بر شما و بر آن چه جز خدا مىپرستيد! آيا انديشه نمىكنيد (و عقل نداريد).(205)
ادامه دارد....
📚دانشنامه قرآن کریم
https://eitaa.com/Qoranekarim
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_یوسف_عليه_السلام
✨#قسمت_دوازدهم
👈يوسف بى گناه در زندان، و تبليغات او
🌴زليخا كه بر اثر بى اعتنايى يوسف به خواسته هاى نامشروعش، سخت عصبانى بود، با كمال بى پروايى در حضور زنان مشهورى كه آنها را به كاخ خود مهمان كرده بود اعلام كرد: اگر اين شخص (يوسف) به آن چه دستور مى دهم، اعتنا نكند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زندانى مى كنم) آن هم زندانى كه در آن خوار و حقير گردد. (يوسف/آیات 33 و 34)
🌴زليخا ديد با اين تهديدها و گستاخى ها نيز هرگز نمى تواند يوسف عليه السلام را تسليم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا يوسف عليه السلام را زندانى كنند.
🌴ولى بينش يوسف عليه السلام در مقابل اين دستور، چنين بود كه به خدا پناه برد، و به درگاه او چنين عرض كرد:
🍃رَبّ السِّجنِ اَحبُّ اِلىَّ مِمّا يَدعونَنِى اِلَيهِ...؛🍃
✨پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آن چه اين زنان مرا به سوى آن مى خوانند، اگر مكر و نيرنگ آنان را از من باز نگردانى، به سوى آنان متمايل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.✨
🌴خداوند دعاى يوسف عليه السلام را اجابت كرد، و مكر و نيرنگ زنان را از او بگردانید.
🌴آرى يوسف، زندان شهر را به آلودگى زندان شهوت ترجيح داد، خداوند هم دعاى او را مستجاب كرد و مكر و كيد زنان را از او دور نمود. آرى، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاكش را فراموش نخواهد كرد.
🌴قاعده و عدل اقتضا مى كرد كه زليخا تنبيه گردد و او را به زندان بفرستند تا از آن همه بى پروايى دست بكشد، ولى به عكس اين قاعده رفتار شد. آرى، خيلى به عكس اين قاعده رفتار شده است! چه بايد كرد؟ اينك يوسف به جرم درستى و پاكى، به جرم مبارزه با تمايلات نفسانى و پيمودن راه عفت و پاكى به زندان مى رود، تا بلكه زندان او را بكوبد و از كرده خويش پشيمانش كند، ولى غافل از آن كه زندان براى او بهتر است از آن چه كه زنها از او تقاضا داشتند.
🌴او به زندان افتاد، و سالها رنج زندان را تحمل كرد ولى از زندان چون مسجدى استفاده كرد. گاهى مشغول عبادت و راز و نياز با خدا بود و زمانى به هدايت و ارشاد زندانيان مى پرداخت.
🌴او به زندانيان مى گفت: من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم، براى ما شايسته نيست كه چيزى را همتاى خدا قرار دهيم، و چنين توفيقى از فضل خدا بر من است... (اى دوستان من! آيا خدايان پراكنده بهترند، يا خداوند يكتاى پيروز؟!) اين معبودهايى كه غير از خدا مى پرستيد چيزى جز اسم هاى بى محتوا كه شما و پدرانتان آنها را خدا مى دانيد نيستند، خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده، حكم، تنها از آن خدا است، كه فرمان داده كه جز او را نپرستيد، اين است آيين استوار، ولى بيشتر مردم نمى دانند.(يوسف/آیه 38 تا 40)
🌴به اين ترتيب يوسف عليه السلام تحت تأثير محيط و جو واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوى خداى يكتا دعوت مى كرد، و زندان را مركز ارشاد گمراهان قرار داده بود.
ادامه دارد....
@a_l_mim
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_دوازدهم
👈ملاقات موسى عليه السلام با شعيب عليه السلام و مهمان نوازى شعيب عليه السلام
🌴شعيب عليه السلام از موسى عليه السلام استقبال گرمى كرد موسى عليه السلام ماجراى خود را براى شعيب تعريف كرد.
🌴شعيب عليه السلام او را دلدارى داد و به او گفت: نگران نباش از گزند ستمگران رهايى يافته اى، اينجا شهرى است كه از قلمرو حكومت ستمگران فرعونى، خارج است.از غربت و تنهايى رنج مبر، همه چيز به لطف خدا حل مى شود.
🌴موسى عليه السلام دريافت كه در كنار استاد بزرگى قرار گرفته كه چشمه هاى علم و معرفت از وجودش مى جوشد، شعيب نيز احساس كرد كه با شاگرد لايق و پاكى روبرو گشته است.
🌴جالب اين كه: نقل شده هنگامى كه موسى عليه السلام بر شعيب وارد شد، شعيب در كنار سفره غذا نشسته بود و غذايى مى خورد، وقتى كه نگاهش به موسى (آن جوان غريب و ناشناس) افتاد، گفت: بنشين از اين غذا بخور.
🌴موسى گفت: اعُوذُ بِاللهِ؛ پناه مى برم به خدا.
🌴شعيب: چرا اين جمله را گفتى، مگر گرسنه نيستى؟
🌴موسى: چرا گرسنه هستم، ولى از آن نگرانم كه اين غذا را مزد من در برابر كمكى كه به دخترانت در آب كشى از چاه كردم قرار دهى، ولى ما از خاندانى هستيم كه عمل آخرت را با هيچ چيزى از دنيا، گرچه پر از طلا باشد، عوض نمى كنيم.
🌴شعيب گفت: نه، ما نيز چنين كارى نكرديم، بلكه عادت ما، احترام به مهمان است. آنگاه موسى عليه السلام كنار سفره نشست، و غذا خورد.(بحار، ج 13،ص58) در اين ميان يكى از دختران شعيب عليه السلام گفت:
🍃يا اَبَتِ استَأجِرهُ اءنّ خَيرَ مَن استأجَرتَ القَوِىُّ الأَمينُ🍃
✨اى پدر! او (موسى) را استخدام كن، چرا كه بهترين كسى را كه مى توانى استخدام كنى همان كسى است كه نيرومند و امين باشد.(سوره قصص/آیه 26)✨
🌴شعيب گفت: نيرومندى او از اين جهت است كه او به تنهايى سنگ بزرگ را از سر چاه برداشت و يا دلو بزرگ آب را كشيد، ولى امين بودن او را از كجا فهميدى؟
🌴دختر جواب داد: در مسير راه به من گفت: پشت سر من بيا تا باد لباس تو را بالا نزند، و اين دليل عفت و پاكى و امين بودن او است.(بحار، ج 13،ص 58 و 59)
ادامه دارد....
📚دانشنامه قرآن کریم
https://eitaa.com/Qoranekarim
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_داوود_عليه_السلام
✨#قسمت_دوازدهم
👈پايان عمر داوود عليه السلام
🌴حضرت داوود عليه السلام صد سال عمر كرد، كه چهل سال آن را بر مردم حكومت و رهبرى نمود. او كنيزى داشت كه وقتى شب فرا مى رسيد همه درها را قفل مى كرد، و كليدهاى آنها را نزد داوود عليه السلام مى آورد. شبى مردى را در خانه ديد، پرسيد: چه كسى تو را وارد خانه كرد؟
🔹او گفت: من كسى هستم كه بدون اجازه شاهان بر آنها وارد مى گردم.
🔸داوود عليه السلام اين سخن را شنيد و گفت: آيا تو عزرائيل هستى؟ چرا قبلا پيام نفرستادى تا من براى مرگ آماده گردم؟
🔹عزرائيل گفت: من قبلا پيامهاى بسيار براى تو فرستادم.
🔸داوود عليه السلام گفت: آن پيامها را چه كسى براى من آورد؟
🔹عزرائيل گفت: پدرت، برادرت، همسايه ات و آشنايانت كجا رفتند؟
🔸داوود عليه السلام گفت: همه مردند.
🔹عزرائيل گفت: آنها پيام رسانهاى من به سوى تو بودند كه تو نيز میميرى همان گونه كه آنها مردند.
🌴سپس عزرائيل جان داوود عليه السلام را قبض كرد. او نوزده پسر داشت. در ميان آنها، يكى از پسرانش، حضرت سليمان عليه السلام حكومت و مقام علم و نبوت داوود عليه السلام را به ارث برد.(كامل ابن اثير، ج 1،ص 76 الی 78)
💥پايان داستان زندگى حضرت داوود عليه السلام
@a_l_mim
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_سلیمان_عليه_السلام
✨#قسمت_دوازدهم
👈شكايت پشّه به درگاه سليمان عليه السلام
🌴حضرت سليمان عليه السلام كه بر همه موجودات حكومت مى كرد، زبان همه را مى دانست و در ستيزها بين آنها داورى مى كرد.
🌴روزى پشه اى از روى علفها برخاست و به حضور سليمان عليه السلام آمد و گفت: به دادم برس، و مرا از ظلم دشمنم نجات بده!.
🔸سليمان گفت: دشمن تو كيست؟ و شكايت تو از چيست؟
🔹پشه گفت: دشمن من باد است، و شكايتم از باد اين است كه هر وقت به من مى رسد مرا مانند پر كاهى به اين دشت و آن دشت مى برد و سرنگون مى سازد.
🔸سليمان گفت: در دادگاه عدل من، بايد هر دو خصم حاضر باشند تا حرفهاى آنها را بشنوم و بين آنها قضاوت کنم.
🔹پشه گفت: حق با تو است، كه بايد خصم ديگر حاضر گردد.
🌴حضرت سليمان به باد صبا فرمان داد تا در دادگاه حاضر شود، و به اعتراض شاكى جواب دهد.
🌴باد بى درنگ به فرمان سليمان تن نهاد و در جلسه دادگاه حاضر شد. سليمان به پشه گفت: همين جا باش، تا ميان شما قضاوت كنم.
🌴پشه گفت: اگر باد اينجا باشد من ديگر نيستم، زيرا باد مرا مى گريزاند.
🍂گفت: اى شه! مرگ من از بود اوست
🍂خود سياه اين روز من از دود اوست
🍂او چون آمد من كجا يابم قرار
🍂كاو برآرد از نهاد من دمار
(ديوان مثنوى مولوى، دفتر چهارم)
🌴اى برادر! اين جريان را خوب درياب، و بدان كه اگر خواسته باشى نسيم خدايى و بهشتى بر روح و جان تو بوزد، پشه هاى گناه را از وجود خود دور ساز. وقتى كه روح و جان تو، فرودگاه پشه هاى ماديت گردد، بدان كه در آن جا نسيم روح بخش الهى و نور خدايى نيست، چرا كه وقتى نور تابيد، تاريكى ها را از بين مى برد.
ادامه دارد....
@a_l_mim
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_عیسی_عليه_السلام
✨#قسمت_دوازدهم
👈زندگى پس از مرگ
🌴روزى شخصى از امام صادق عليه السلام پرسيد: آيا عيسى عليه السلام كسى را زنده كرد كه او بعد از زنده شدن، مدتى عمر كند و از خوراكى ها بخورد و داراى فرزند شود؟
🌴امام صادق عليه السلام فرمود: آرى، حضرت عيسى عليه السلام برادر دينى و دوست مخلص و درست كردارى داشت و هر وقت عيسى عليه السلام از كنار منزل او عبورش مى افتاد، به خانه او وارد مى شد و از او احوالپرسى مى كرد.
🌴تا اين كه عيسى عليه السلام مدتى مسافرت كرد و در بازگشت به ياد اين برادر دينى خود افتاد، به در خانه او رفت تا با او ملاقات كند و احوال او را بپرسد.
🌴مادر او از منزل بيرون آمد، عيسى عليه السلام از او پرسيد: فلانى كجاست؟
🌴مادر گفت: اى فرستاده خدا، فرزندم از دنيا رفت.
🌴عيسى عليه السلام به مادر فرمود: آيا دوست دارى پسرت را زنده ببينى؟
🌴مادر عرض كرد: آرى.
🌴عيسى عليه السلام فرمود: وقتى فردا شد، نزد تو مى آيم و فرزندت را به اذن خدا زنده مى كنم.
🌴فردا فرا رسيد. عيسى عليه السلام نزد مادر دوستش آمد و به او فرمود: بيا با هم كنار قبر پسرت برويم. مادر همراه عيسى عليه السلام كنار قبر آمدند، عيسى عليه السلام كنار قبر ايستاد و دعا كرد. قبر شكافته شد و پسر آن زن، زنده از قبر بيرون آمد، وقتى مادر او را ديد و او مادرش را ديد، با هم گريه كردند. عيسى عليه السلام دلش به حال اين مادر و فرزند سوخت و به آن پسر فرمود: آيا دوست دارى با مادرت در دنيا باقى بمانى؟
🌴او عرض كرد: يعنى غذا بخورم و كسب روزى كنم و مدتى زنده بمانم؟!
🌴عيسى عليه السلام فرمود: آرى، آيا مى خواهى بيست سال غذا بخورى و روزى كسب كنى و ازدواج نمايى و داراى فرزند شوى؟
🌴او عرض كرد: آرى، راضى هستم.
🌴عيسى عليه السلام او را به مادرش سپرد و او بيست سال زندگى كرد و داراى زن و فرزند شد.(روضه الكافى،ص 337)
ادامه دارد....
📚دانشنامه قرآن کریم
https://eitaa.com/Qoranekarim
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_محمد_ص
✨#قسمت_دوازدهم
👈انتشار اسلام در یثرب(مدینه)
🌴در هنگام حج عده ای در حدود شش تن از مردم یثرب با پیامبر (ص)ملاقات کردند و از آیین پاک اسلام آگاه گردیدند. مردم مدینه به خاطر جنگ و جدالهای دو قبیله (اوس) و (خزرج) و فشارهایی که از طرف یهودیان بر آنها وارد می شد، گویی منتظر این آیین مقدس بودند که پیام نجات بخش خود را بگوش آنها برساند.
🌴این شش تن مسلمان به مدینه رفتند و از پیغمبر و اسلام سخنها گفتند و مردم را آماده پذیرش اسلام نمودند.
🌴سال دیگر در هنگام حج دوازده نفر با پیامبر (ص) و آیین مقدس اسلام آشنا شدند. پیامبر (ص) یکی از یاران خود را برای تعلیم قرآن و احکام اسلام همراه آنها فرستاد. در سال دیگر نیز در محلی به نام “عقبه ” دوازده نفر با پیامبر بیعت کردند و عهد نمودند که از محمد (ص ) مانند خویشان نزدیک خود حمایت کنند.
🌴به دنبال این بیعت ، در همان محل ، 73نفر مرد و زن با محمد (ص) پیمان وفاداری بستند و قول دادند از پیامبر (ص) در برابر دشمنان اسلام تا پای جان حمایت کنند. زمینه برای هجرت به یثرب که بعدها “مدینه ” نامیده شد، فراهم گردید. پیامبر (ص) نیز اجازه فرمود که کم کم اصحابش به مدینه مهاجرت نمایند.
ادامه دارد....
@a_l_mim