eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
469 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖💖💖 دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ واقْـضِ لی فیهِ الحَوائِجَ والآمالِ یا من لا یَحْتاجُ الی التّفْسیر والسؤالِ یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ علی محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین. خدایا، مرا در این ماه به سوی کارهای شایسته و اعمال نیک هدایت فرما و حاجت ها و آرزوهایم را برآور، ای آن که نیاز به روشنگری و پرسش ندارد، ای آگاه به آنچه در سینه جهانیان است بر محمّد و خاندان پاکش درود فرست. 💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برکات رمضان مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی در هر شب ماه رمضان خداوند سه مرتبه بندگانش را ندا می‌دهد. @Ravie_1370🌷
🍃 که دیدی چند روزی بر تو گذشته است اما چیزی از قـرآن را نخوانده ای, بر حال خـودت گریـه کن... الله قسـم که خـداوند بنده ای را از عبـادت محروم نمیکند الا مگر اینکه آن دوریِ او از الله عزوجل است💔🍃 💛أَسْتَغْفِــرُاللهُ الْعَظِیــمْ وَ أَتُـــوبُ إِلَیــهِ💛 ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب عجیب شهیدمدافع حرم (شهیدجوادمحمدی) دیداربا امام حسین(ع)💔 ┄┅┅┅❁✿❁┅┅┅┄ 💠 @Ravie_1370🌷
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من روزه ز هجر تو گرفتم که بیایی..."!💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ┄┅┅┅❁✿❁┅┅┅┄ 💠 @Ravie_1370🌷
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ای ماهِ جمکران... عجّل ظهورک یا صاحب الزمان 🤲 🎉 هفدهم رمضان سالروز تاسیس مسجد مقدّس جمکران به امر مستقیم حضرت بقیة الله علیه السلام مبارک ✨ @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
720e58fa3cffaa85cd62c81045c0575f8409354-360p_320kbps.mp3
5.53M
🖤 نَه چایی و نَه غذا و نَه نان و نَه آب خنک | کنار سفرهٔ افطار روضه می‌چسبد💔 🦠 در رمضان، یک ساعت مانده به افطار، هیئتی مجازی و مختصر را فراهم کردیم تا در حالیکه تشنگی و گرسنگی بر ما غلبه کرده، یادی کنیم از آقایی که او را گرسنه و تشنه سر بریدند و روی زمین کربلا رهایش کردند😔 🗓 روز هفدهم رمضان وعدهٔ ما هرروز قبل از افطار
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای"مهدی شفازند" 🔹صفحه ١۴٧_١۴۴ 🦋 ((دکل دیده بانی)) و اتاقک در دل آسمان گم شده بود. ستونی فلزی با ارتفاعی به اندازه یک ساختمان بیست طبقه، 🏢 بدون هیچ حفاظی قد کشیده بود. و امشب می بایست من از آن بالا بروم؛ کاری که هر شب بچّه‌های می کردند. نگاهی به انداختم. همچنان آرام و مصمّم منتظر من بود. ☺️ اضطراب😰 را از چهره ام می خواند. لبخندی 😊زد : «نگران نباش! من هم پشت سرت می آیم.» بسم الله گفتم و میله ها را در دستانم محکم فشردم و پایم را روی پلّه های دکل گذاشتم. نور ماه🌙زیر پایم را روشن کرده بود. هر چه بالاتر می رفتم، همه چیز روی زمین کوچکتر می شد. خیلی با احتیاط و آرام پیش می رفتیم. نگاهی به بالا انداختم، هنوز خیلی مانده بود که به اتاقک برسیم، لحظه ای مکث کردم، دیدم دیگر نمی توانم بالاتر بروم تا همین جا خیلی از زمین🌍 دور شده بودیم. این افکار باعث شده احساس خستگی 😞کنم پاهایم شروع به لرزیدن کردند! محمّد حسین که دید توقّفم طولانی شده، پرسید : «چیه؟ چرا نمی روی بالا؟» گفتم : «نمی توانم، خسته شدم» گفت : «برو! چیزی دیگر نمانده. پایین را نگاه نکن، من پشت سرت هستم.» گفتم: «محمّد حسین پاهایم دارند می لرزند، 😓 نمی توانم بروم.» گفت: «خیلی خب! همان طور که هستی صبر کن.» بعد سعی کرد تا چند تا پلّه بالاتر بیایید. گفتم: «کجا می آیی؟» گفت: «صبر کن!» خودش را بالا کشید. دست هایش را دو طرف من گذاشت و گفت : «حالا بنشین روی شانه های من.» گفتم: «برای چی؟!» گفت : «خب بنشین خستگی در کن!» گفتم: «آخر این طور که نمی شود.» گفت: «چاره ای نیست، بنشین! کمی که خستگی ات رفع شد، دوباره ادامه می دهیم.» چاره ای نبود آن قدر و خسته و ضعیف 😰بودم که نمی توانستم ادامه بدهم، کار دیگری هم نمی شد کرد..! آرام روی شانه های محمّد حسین نشستم، این کار هم برایم سخت بود؛ 😥 اینکه او بایستد و من روی شانه هایش بنشینم.. در واقع محمّد حسین با این کارش هم باعث شد خستگی ام رفع شود و هم روحیّه ام تغییر کند.😊 لحظه ای بعد دوباره بالا رفتن را آغاز کردیم. دیگر زانوهایم نمی لرزید انگار یک انرژی ناشناخته به تن من تزریق شد. 💪 وقتی به بالای دکل رسیدیم، نفس عمیقی کشیدیم و گوشه ای نشستم. نگاهی به اطراف انداختم همه چیز به شکل غرورانگیزی زیر پایم کوچک شده بود! 😌 باد خنکی که آن بالا می وزید به تن عرق کرده ام😥 می‌خورد و حسابی سردم شده بود. می دانستم باید صبر کنم تا هوا روشن شود و بعد تمام روز را آنجا بمانم. به محمّد حسین گفتم: «خب! حالا آمدیم بالا، صبح که هوا روشن شد چه کار کنیم؟» 🤔 گفت: «چه کار می خواهی بکنی؟» گفتم : «بالاخره یک سری امکانات اینجا لازم داریم.» گفت: «هر چه بخواهی برایت می آورم. تو اصلاً لازم نیست از جایت تکان بخوری. همین جا بنشین و دیده بانی کن. به فکر پایین رفتنم نباش خودم هستم.» محمّد حسین آن شب و روز بعد، چند بار.... *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای"مهدی شفازند" 🔹صفحه ١۴٨_١۴٧ 🦋 ((دکل دیده بانی)) آن شب و روز بعد، چند بار از دکل شصت متری بالا و پایین رفت. یک بار برایم پتو آورد. یک بار صبحانه🧀،یک بار نهار 🍛 و چندین بار دیگر به بهانه های مختلف آمد و رفت. رفتار او باعث شده بود که روحیّه ام کاملاً عوض شود. شب، با تاریک شدن هوا آمد دنبالم و گفت: «برویم» این بار خودش اول رفت و بعد من پشت سرش می رفتم. پایین تر از من حرکت می کرد تا بتواند مواظبم باشد. و بالاخره مرا پایین آورد. بارها شنیده بودم که چقدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیّت دارد، ولی هیچ گاه محبت پدرانه اش را از نزدیک حس نکرده بودم. با کار آن شب محمّد حسین، هم توانستم را آن طور که باید ببینم و هم روحیّه ام تغییر کرد.🙂 هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را که روی شانه هایشان نشسته بودم، فراموش کنم. 💠آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست ‌‌‌‌ عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی ((من بسیجی ام)) در طول مدّتی که محمّد حسین مسئول لشکر شده بود، من و چندین بار به او اصرار می کردیم که به عضویت در بیاید، امّا او زیر بار نمی رفت! و می گفت: «شما دنبال چی هستید؟ 🤔 اینکه یکی به نیروهای سپاه اضافه شود؟ من دوست دارم به عنوان یک خدمت کنم. پس بگذارید راحت باشم.» 😕 گفتیم: «محمّد حسین! مگر سپاه چه اشکالی دارد؟!» گفت: «سپاه هیچ اشکالی ندارد، خیلی هم خوب است، امّا من خدمت در لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم.» ☺️ محمّد حسین اینقدر ظرفیت و لیاقت داشت که می توانست از فرماندهان رده بالای سپاه شود؛ امّا این در صورتی بود که به عضویت سپاه در می آمد و رسمی می شد. بارها مسئولین لشکر به او پیشنهاد می کردند، اما چون به عشق می ورزید، نمی پذیرفت؛ 👈🏻تا جاییکه سفارش کرده بود اگر من شدم، روی سنگ قبرم ننویسید ؛ اگر چنین کلمه ای بنویسید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت.👊🏻 من یک بسیجی‌ام! 💠کجایند مستان جام الست ؟ ‌‌‌ دلیران عاشق، شهیدان مست *🖊️ *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*