بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو 🦋❤️
دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین.
خدایا، در این ماه با رحمتت فروگیر و توفیق و خود نگهداری نصیبم کن و از تیرگی های تهمت دلم را پاک گردان، ای مهربان به بندگان با ایمان.
💖🌹🌻🦋❤️🦋💖
خداحافظ ای ماه خوشبوی خدا
خداحافظ ای ثنا و دعا
خداحافظ ای دعاهای زیبا
خداحافظ ای لحظات عروج
خداحافظ ای گریه های شبانه
خداحافظ ای بهترین ماه خدا
خداحافظ ای سفره های ساده افطار
خدا حافظ ای سحرهای نورانی
آمدی و دل از کف ما ربودی
درهای رحمت برما گشودی
کاشکی باز هم میماندی
ای ماه زیبای خدا باز هم بیا
ما را شستشوی نما
تا پاک ازتو شویم جدا
پا نهیم در عید با شکوه فطر
الهی این نماز و روزه مارا قبول نما
♥️پیشاپیش عید سعید فطر مبارک♥️
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
➥ 🌹💖🌹💖🌹💖
✅یکی از انگیزههای شهدا، زنده نگه داشتن حجاب بود
رهبر انقلاب اسلامی:
"شهیدان برای چه رفتند به میدان جنگ که به شهادتشان منتهی شد؟ این مهم است. در بسیاری از این وصیتنامههای شهدا اسم مبارک امام هست، مسئلهی حجاب هست، مسئلهی انقلاب هست؛ اینها انگیزه [شهدا] است."
۹۹/۱۲/۲۵
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت"مادر شهید"
🔹صفحه ١٧٩-١٧٧
#قسمت_هفتاد_و_هفتم🦋
((جراحت گلو و تارهای صوتی))
روزها و ماه ها می گذشت تا اینکه خبر دار شدم محمّدحسین مجروح شده و به #کرمان آمده و در بیمارستان کرمان درمان بستری است.
سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم، خدا را شکر همهٔ اعضای بدنش را سالم دیدم، گردنش باند پیچی بود.
نزدیکش شدم با صدایی نحیف، سلام کرد.
اول گمان کردم از ضعف عمومی صدایش بالا نمی آید، بعد متوجّه شدم به گلویش ترکش اصابت کرده است ؛
و تارهای صوتی اش صدمه دیده اند و نمی تواند حرف بزند.
بعد از مدّتی که از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد، جراحتش تا حدودی التیام یافته بود.
هنوز نمی توانست صحبت کند؛ یعنی حالت حرف زدن داشت، امّا هیچ صدایی از حنجره اش خارج نمی شد.
و ما مجبور بودیم لب خوانی کنیم تا بفهمیم چه می گوید.
من خیلی نگران بودم و با خودم گفتم: اگر تا آخر عمر چنین باشد چه کار کنیم؟!
و خودم را دلداری میدادم و می گفتم خدا را شکر زنده است. 🙂
امّا دکتر به پدرش گفته بودند که با گذر زمان دوباره می تواند حرف بزند.
به این حرف ها و نظرها دل خوش کردم و راضی بودم به رضای حق.
حدود سه ماه طول کشید تا دوباره توانست به طور خیلی ضعیف و گرفته صحبت کند.
جالب اینجاست هر زمان برادرش از او می پرسید: «محمّد حسین چه طوری داداش؟»
می گفت: «خوبم! هیچ مشکلی ندارم.☺️»
خیلی دوست داشتم بدانم چه اتّفاقی افتاد که محمّد حسین از ناحیه گلو زخمی شد.
بعد ها شنیدم یکی از دوستان همرزمش به نام #عبّاس_طرماحی که همراه او بوده، ماجرا را چنین تعریف کرده است :
"آن شب قرار بود که همراه عدّه ای از بچّهها برای #شناسایی محوری در گیلان غرب برویم،
فرماندهٔ #اطلاعات_عملیّات گفته بود که #محمّد_حسین_یوسف_الهی دیگر لازم نیست به شناسایی برود و بهتر است در ردهٔ بالاتری خدمت کند.
به همین خاطر ، #حمید_مظهری_صفات به عنوان مسئول محور و من به عنوان معاونش در این محور انجام وظیفه کنیم
و بدین ترتیب ، محمّد حسین همراه ما نیاید؛
امّا او قبول نمی کرد.
نمی توانست بچّه ها را به حال خود رها کند. او عادت کرده بود قبل از اینکه نیروها داخل #منطقه شوند، خودش از نزدیک محور را ببیند و راهکارها را ارائه دهد.
شب قبل همین کار را کرده بود، ولی با این حال آن شب هم می خواست با ما بیاید.
او تصمیم خودش را گرفته بود. با محمّد حسین تیم ما پنج نفره می شد:
من، محمّد حسین، حمید مظهری صفات، یک #تخریب_چی و یک بلد چی.
وظیفه تخریب چی ، شناسایی راهکارها در
میادین مین بود.
اینکه کجا مین گذاری شده و کجا نشده است .
بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود،
کوه، تپّه و شیارها را می شناخت و بچّه ها هم کار شناسایی انجام می دادند.
همهٔ بچّه ها آماده شده بودند. تجهیزاتی که همراه داشتیم سبک بود.
یک کلانش و یک خشاب اضافی داشتیم، چند نارنجک و به علاوه دوتا دوربین که یکی از آن ها دید درشب بود و یک قطب نما.
گفته بودند که حق درگیری نداریم و....
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت"مادر شهید"
🔹صفحه ۱۸۰_۱۷۹
#قسمت_هفتاد_و_هشتم🦋
((جراحت گلو و تارهای صوتی))
گفته بودند که حق درگیری نداریم و حتّی المقدور می بایست از برخورد رزمی با دشمن اجتناب کنیم و در صورتی که اتّفاق افتاد به عقب برگردیم.
فاصلهٔ مقر تا خطّ مقدّم با ماشین، یک ساعت راه بود و از آنجا هم باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تا به منطقهٔ مورد نظر برسیم.
حوالی ساعت چهار بعدازظهر 🕓 بود، همگی سوار یک لندکروز شدیم و حرکت کردیم.
نزدیکی های غروب به خط رسیدیم که تحویل #ارتش بود.
هماهنگی های لازم انجام گرفت. نماز مغرب و عشا را خواندیم و با تاریک شدن کامل هوا به طرف محور به راه افتادیم.
#محمّد_حسین جلو بود، بعد تخریب چی و بقيّه هم پشت سر این دونفر.
ستون پنج نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش می رفت. طبق معمول
بچّه ها زیر لب #ذکر می گفتند.
و آیهٔ "وَجَعَلْنا...." را زمزمه می کردند.
تاریکی محض بود؛ به گونه ای که حتّی فاصلهٔ یک متری خودمان را هم نمی دیدیم.
منطقه تقریباً سنگلاخ و کوهستانی بود و حرکت در این شرایط کار ساده ای نبود.
با نزدیک شدن به دشمن شرایط
حسّاس تر هم می شد.
من کفش ورزشی پایم کرده بودم که کمی گشاد بود. موقع راه رفتن سنگریزه ها از کنار پا به داخل کفش می ریخت و اذیّتم می کرد و نمی گذاشت به دقّت قدم بردارم.
به اولین کمین دشمن نزدیک شده بودیم.
ستون در تاریکی محض و در نهایت سکوت پیش می رفت.
حرکت حسّاس تر و آهسته تر شد. چند سنگریزه زیر پایم تکان خورد و سرو صدایی ایجاد کرد.
محمّد حسین ستون را نگه داشت. او
می دانست سروصدا بخاطر کفش های من است.
سرش را برگرداند و آهسته گفت: «عبّاس مواظب باش سنگریزه ها زیر پایت صدا نکنند! #عراقی_ها همین بالای سرمان هستند.»
گفتم: «چشم! بیشتر مراقبت می کنم»
حرکت آهسته تر شده بود، تجهیزات را محکم گرفته بودیم که یک وقت تکان نخورند و سرو صدا ایجاد نکنند.
آهسته از پایین اولین کمین عراقی گذشتیم و وارد شیاری شدیم. دیگر در دل دشمن بودیم، کوچکترین اشتباه
می توانست غیر قابل جبران باشد.
دو #سنگر کمین عراقی ها دو طرف شیار بالای سرمان بود.
همچنان با احتیاط تمام جلو می رفتیم. محمّد حسین کنار بوتهٔ بزرگی توقّف کرد و ستون پشت سرش، ایستاد.
سرش را به طرف ما برگرداند و خیلی آهسته گفت: «مواظب باشید! عراقی ها وسط این بوته یک #مین منوّر کار گذاشته اند.»
محمّد حسین آن مین را در شب های قبل #شناسایی کرده بود.
به آرامی و با دقّت بسیار از بوته گذشتیم.
دیگر نزدیک #میدان_مین رسیده بودیم. سمت راست و به........
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه ١٨٢-١٨١
#قسمت_هفتاد_و_نهم🦋
((جراحت گلو و تارهای صوتی))
سمت راست و به فاصلهٔ بیست متر، سر پیچ شیار دیگری، چند #عراقی مشغول گفتگو بودند.
ما فقط صدای خنده و قهقهه شان را می شنیدیم.
ستون همان جا نشست. محمّدحسین،
#تخریب_چی را داخل #میدان_مین فرستاد و گفت: «برو ببین وضع از چه قرار است و تا کجا می توانیم پیش برویم.»
چهار طرفمان #سنگر کمین عراقی بود؛
یعنی کلاً تو دل دشمن بودیم. تخریب چی
جلو رفت و وارد میدان مین شد.
من دوربینِ دید در شب را برداشتم و او را نگاه کردم. داخل میدان فقط چند رشته سیم خاردار وجود داشت.
هیچ مینی به چشم نمی خورد. تخریب چی بعد از چند دقیقه برگشت.
محمّد حسین گفت: «چه خبر؟»
تخریب چی جواب داد: «توی میدان مین هیچ مینی نیست، فقط سیم خاردار کشیده اند.»
محمّد حسین گفت: «خودم هم باید ببینم.»
و بلند شد و همراه تخریب چی جلو رفت. هنوز یکی، دو دقیقه از رفتن آن ها نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار شدیدی💥به همراه شعلهٔ بزرگی به هوا بلند شد!
برای لحظاتی همگی سر جایمان میخکوب شدیم. نفس ها توی سینه هایمان حبس شده بود. 😧
نمی دانستیم چه اتّفاقی افتاده است. صدای نالهٔ تخریب چی را شنیدیم و صدای محمّد حسین که مرتب سرفه می کرد.
با عجله بلند شدیم و به طرف آن ها دویدیم. محمّد حسین همین طور که سرفه می کرد، به ما رسید.
هر چه می خواست جلوی سرفه اش را بگیرد، نمی توانست.
نگاه کردم، ترکش زیر گلویش خورده بود. مانده بودیم چه کنیم!!
در آن شرایط حسّاس و در دل دشمن چطور جلوی صدای محمّد حسین و تخریب چی را بگیریم..؟!
عراقی ها در فاصلهٔ بیست متری ما بودند. صدای انفجار و شعله های آتش را حتماً دیده بودند، ناله های تخریب چی و صدای سرفه های محمّد حسین هم خیلی بلند بود.
الآن بود که روی سرمان خراب شوند. همگی آیهٔ «وَ جَعَلنا....» را می خواندیم.
محمّد حسین به طرف تخریب چی اشاره کرد. من و حمید بالای سرش رفتیم، کنار سیم خاردار روی زمین افتاده بود.
ظاهراً مینِ منفجر شده پایه دار بود، یعنی یک چیزی مثل مین سوسکی.
این مین، چهل سانتی متر از سطح زمین فاصله دارد و از چهار طرف به وسیلهٔ سیم، تله شده بود.
منطقه، کوهستانی بود و آب باران میدان مین را شسته بود. مین هم کج شده و سیم تله روی زمین افتاده بود؛
به همین سبب تخریب چی بدون اینکه متوجّه شود، پایش را روی سیم گذاشته بود و مین منفجر شده و یک ترکش به مچ پای تخریب چی و یک ترکش هم زیر گلوی محمّد حسین اصابت کرده بود.
به کمک #حمید_مظهری_صفات سعی کردیم تا تخریب چی را از میدان مین خارج کنیم.
قمقمهٔ تخریب چی لای سیم خاردار گیر کرده بود. وقتی او را کشیدیم، سر و صدای قمقمه و سیم خاردار هم به بقیّه
صداها اضافه شد.
حسابی ترسیده بودیم.😰
هر لحظه منتظر بودیم تا عراقی ها بالای سرمان برسند.
مات و مبهوت تلاش می کردیم تا هر چه سریع تر از.....
🍃🌸🍃
شهید "حمید رضا مظهری صفات" ، در سال 1340 در خانواده ای مذهبی در کرمان متولد شد.
تحصیلاتش را تا چهارم دبیرستان ادامه و سپس داوطلبانه به جبهه رفت و سرانجام
در سال 62 در منطقه شرمانی، به درجه رفیع #شهادت نائل آمد. 🕊
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
🌺عید سعید فطر مبارک🌺
🔸دفتر رهبر معظم انقلاب اعلام کرد فردا 23 اردیبهشت روز اول شوال المکرم و عید سعید فطر است.
@Ravie_1370🌷
🔴 شب پاداشهـــــا...
🌕 سیداکبر صلیالله علیه و آله فرمودند:
«فَإِذَا کَانَتْ لَیلَهُ الْفِطْرِ وَ هِی تُسَمَّی لَیلَهَ الْجَوَائِزِ أَعْطَی اللَّهُ الْعَامِلینَ أَجْرَهُمْ بِغَیرِ حِسَابٍ»
«چون شب عید فطر که شب پاداشها نام دارد فرا رسد، خداوند پاداش عملکنندگان را بدون شمارش عطا فرماید.»
📗بحارالأنوار، ج ۹۳، ص ۳۳۷
📗الأمالي (للمفید)، ج ۱، ص ۲۲۹
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
@Ravie_1370🌷
بـهپـایـانآمـداینمــاهو
عبادتهمچنانباقیست
بــرایماحـــرمبنـویس،
نـجفتاکـربـلاکافیست
#عیدسعیدفطرمبارڪ 😍❤️
@Ravie_1370🌷