✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@shohadarahshanedamadarad
✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_شانزدهم
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
💠 نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
💠 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
💠 انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
💠 با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
💠 بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_شانزدهم
جمله اش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد... مثل فنر از جاش پرید ... تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد ... پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش...
چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم ... تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟ ... نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟ ...
بعد هم رو کرد به مادر متین...
-خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن ... این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره ...
مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمی زد ...
بچه؟ ..... کدوم بچه؟ ...
و با چشم های مبهوتش به من نگاه کرد ...
نوه ی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم ... به خداوندی خدا ... زنت تا امروز عروسم بود ... از امروز دخترمه... صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد .. و لام تا کام حرف نزد ... فکر نکن غریب گیر اوردی ... سر به سرش بزاری نفست رو می برم ..... الان هم می برمش ... آدم شدی برگرد دنبالش یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم ... در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگه ای بود ...
دیگه رسما به روی من می آورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده ... حق رو به خودش می داد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده ... چطور با رفتار متظاهرانه اش، من رو فریب داده ...
اون تظاهر می کرد که به مسلمان با اخلاقه ... و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم.. و همه چیز رو به خاطرش تحمل کردم...
اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد ... روزی که به من گفت ...
اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد...
هر لحظه که می گذشت، همه چیز بدتر می شد ... دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت...
ادامه دارد...
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad🌷
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_شانزدهم
امیر رضا در را باز کرد می دانست و دیگر عادت کرده بود چون از غسالخانه می آیم قبل از هر چیزی تعویض لباس دارم و بساط شستشو!
کتاب را گذاشتم روی میز و تا رفتم لباسهایم را عوض کنم برگشتن دیدم امیر رضا کتاب را برداشته و محو خواندنش هست!
اصلا حواسش نبود دستم را آرام روی شانه اش گذاشتم یکدفعه برگشت گفت: آمدی...
لبخندی زدم...
گفتم: امروز عجله نداری! از کاروان جا نمونی! خندش گرفت و گفت :کاروان اینقدر پر شده دیگه جایی برای ما نگذاشته اند ! قرار شد ما با یکسری از بچه های هیئت برای محله ی خودمون طرح همدلی را برنامه ریزی کنیم شب مسجد جلسه داریم!
بعد همونطور که کتاب را ورق می زد گفت: رفیق حاج قاسم! گفتم: بععععععله! همون که شهیدسلیمانی می گفت اگر بدونم کسی بیشتر از من حسین را دوست دارد دق می کنم!
دوباره نگاهش برگشت به کتاب اما خیلی عمیق تر!!! همون طور که خیره به عکس روی جلد نگاه می کرد گفت: وقتی حاج قاسم یک مکتب است و اینکه یک مکتب اینقدر به یک فرد اهمیت می دهد حتما این فرد یک شخص خاصه!
بعد ادامه داد: امروز دست من باشد تا شب، نفس خانم تمامش می کنم!
کتاب را از دستش قاپیدم و گفتم: نُچ! نمی شود شرط دارد!
متحیر نگاهم کرد و گفت: عه! اینجوریاست! حرفی نیست شرط قبوله!
چشمهایم را درشت کردم و گفتم: نشنیده قبوله!
لبخندی زد و با زیرکی گفت: بله دیگه خانمی شما باشی نشنیده قبوله!
گفتم: پس بیا امروز خانه هستی وسایل خانه را جابه جا کنیم نزدیک عید است...
با دستش زد روی میز و با حالت خاصی گفت: ملت دارن از ترس کرونا می میرند آن وقت خانم ما می گه بیا تغییر دکوراسیون بدهیم! خانمم وقت آدم ارزش داره حیف نیست وقت و جونمون رو بذاریم برا هیچی!
گفتم: بهانه نیار قبول کردی! بخدا ثواب این هم کمتر نیست بچه ها بیشتر از بیست روز داخل خانه هستن خسته شده اند از یکنواختی!
حال و هوایشان عوض بشه دلشون شاد میشه!
اصلا چی از این ثوابش بیشتره دل مومن را شاد کنی اون هم توی این موقعیت!
بلند شد و دستش را گذاشت رو چشمش و گفت: چشم ما که حریف زبان شما نمیشیم!
حالا از کجا شروع کنیم؟
گفتم فعلا بشین، بشین! از کتاب شروع کن تا من کارهای بچه ها را راه بیندازم صدایت می کنم...
لبخند معنی داری نقش بست روی لبش و گفت: تو آن آشوبی که دلم همیشه می خواهدش .....
گفتم: من زبان می ریزنم یا شما آقاااااااا!
با چشمکی از در اتاق آمدم بیرون...
ساجده مشغول بازی بود و سجاد هم مشغول درست کردن ماشینش...
خسته بودم ولی کارهای خانه را انجام دادم آمدم داخل اتاق دیدم امیررضا سخت مشغول خواندن است حقیقتا دلم نیامد بلندش کنم!
میدانستم یک روزه کتاب را تمام می کند دلم می خواست من هم زودتر کتاب را شروع کنم اما انگار خواندن این کتاب برای من صبر می طلبید...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
@shohadarahshanedamadarad🌷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#قسمت_شانزدهم
♥️عشق پایدار♥️
به غروب نرسیده,عباس را به خانه ی خاله اش بردند تا شاهد ارامش ابدی مادر جوانش درخاک سرد گور نباشد و خیلی بی سروصدا جسم بی روح بتول در منزل جدیدش در ابادی خودش وکنار مزار پدرش عبدالله به خاک سپردند,بتول رفت,مظلومانه رفت, اما دست تقدیر دخترکی درصورت وسیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد...
اقا عزیز با دلی غم زده اسم دخترکش را (مریم)نهاد,مریم که گویی بتولی دیگر بود ,ابروهای کمان وچشمهای مشکی وصورت سفید وتپلش همان صورت وترکیب بتول بود اما درچهره ای کوچک تر ,گرچه دل کندن از دختر نورسیده اش برای پدر وبرادر داغدیده بسیار سخت بود اما چاره ای هم جز سپردن مریم به دست ماه بی بی نبود,اقا عزیز مریم را به دست مادر بزرگش سپرد تا درموقعی مناسب برگرددودخترک را همراه خود ببرد,اما نمیدانست که دست روزگار چگونه انها را باهم غریبه میکند.
عزیز همراه پسرش عباس با دلی شکسته وچشم گریان ,به حکم عقل ,شبانه ابادی را ترک کردندودوباره راهی اینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند,عزیز میدانست که باید برود وانجا را ترک کند اما به کجا رود؟نمیدانست وکی برگردد ومریمش را با خود ببرد بازهم معلوم نبود.عباس این پسرک شیرین زبان,که از غم مادر ملول واز داشتن خواهری کوچک خوشحال بود ,حتی وقت نکردتا با تمام وجود این خواهر زیبایش را بغل کند ودستان کوچکش را نوازش کند وبا پدر هنوز از سفر نرسیده باز بار سفر بستند.....
آقا عزیز وعباس رفتند وماه بی بی ماندو یک دل پرازداغ ونوزادی بی قرار,نوزادی که رایحه ی دختر جوانمرگش را دروجود مادر زنده میکرد.
کبری سه پسرویک دختر داشت وخانه اش مانند تمام خانه های آبادی تک اتاقی بیش نبود ووضعیت زندگی اش اجازه نمیداد تا از مریم کوچک مراقبت کند اما صغری بااینکه بیش از ده سال از ازدواجش میگذشت صاحب فرزندی نشده بودوبهترین موقعیت رابرای سرپرستی مریم داشت.
به مادرش گفت:بچه را بسپاربه من قول میدهم مانند اولاد نداشته خودم ازاومراقبت کنم,غلامحسین(شوهر صغری) هم ازاین پیشنهاد استقبال کرد زیرا سالها درآرزوی داشتن فرزند بود ودلش غنج میرفت برای صدای گریه ی نوزادی که درخانه ی سوت وکورش بپیچد وحتی,حاضر بود نیم مال وداراییش را بدهد اما صاحب فرزندی شود.
اما ماه بی بی که داغ دخترش رادیده بود ومریم, یادگار دخترک ناکامش بودراضی نشد وگفت:تا زنده ام خودم بزرگش میکنم .
ماه بی بی تمام عشقی راکه به بتول داشت,نثار مریم میکرد اورا باشیر تنها گاوش تغذیه میکرد .
هرروز که میگذشت شباهت مریم به بتول بیشترمیشد,این چشمان سیاه ودرشت,گونه های گلگون وابروهای کمان ,چهره ی بتول رادرذهن تداعی میکرد ومهراین کودک به دل تمام خانواده افتاده بود واورا عزیز دردانه ی ماه بی بی کرده بود.
ماه بی بی بعدازکارروزانه اش کودکش رابه کول میبست برسرمزار عزیزانش میرفت ودلگویه ها می گفت واز رنج فراق ناله هاسرمیداد.
شب جمعه بود,مریم نه ماهش تمام شده بود,نه ماهی که ماه بی بی درد مرگ دخترش را با نگهداری از نوه اش التیام میداد .ماه بی بی حلوای خیرات راپخش کرد ومریم را داخل تشتی حمام کرد وکودک سبکبال فارغ از رنج روزگار به خواب رفت.ماه بی بی بوسه ای ازگونه ی کودکش برچید وعجیب دلش هوای راز ونیاز باخدا کرده بود ,وضو.گرفت وبه نمازایستاد, به سجده رفت ودرهمین حال درخانه را زدند.
صدای صغری بودازپشت در:مادر خانه ای؟؟دررابازکن منم...
وقتی دید کسی جواب نمیدهد هراسان وارد خانه شد
نگران شد نکند مادرم طوری شده؟؟صدای مریم چرانمیاید؟
وقتی مادر رادرسجده ومریم را مثل فرشته ای کوچک درگهواره دید خیالش راحت شد.......
اما.....اما.......
ادامه دارد
#براساس واقعیت
@shohadarahshanedamadarad🍁
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_شانزدهم
ادامه قسمت قبل
من دیده ام برخی مدعیان عرفان، وقتی نماز را به پایان می رسانند مشغول ذکر و تسبیح و... می شوند.
اما احمد آقا وقتی نماز معراج گونه اش به پایان می رسید و سفر عرفانی اش تمام می شد، همگام با نمازگزاران مسجد تکبیرها را تکرار می کرد:
الله اکبر خمینی رهبر✊
بعد دستانش را به نشانه دعا در مقابل صورتش قرار می داد و مانند بقیه می گفت:
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی...🤲
بعد هم مشغول گفتن تسبیحات حضرت زهرا میشد آن هم با توجه کامل.
وقتی تعقیبات نماز به اتمام می رسید از جا بلند می شد و مشغول فعالیت های بسیج و فرهنگی میشد.
البته در میان شاگردان حضرت استاد، چنین افرادی کم نبودند که این هم از زحمات حاج آقای حق شناس بود...
🍁به قول آن انسان وارسته: آیت الله حق شناس عرفان و سلوک را به سطح پایین جامعه منتقل کرد.
ایشان عرفان و دوستی با خدا را کوچه بازاری کرد، کم نبودند از کسبه بازار و افراد عادی که در کنار زندگی روز مره خود راه سیر و سلوک را از این انسان خدایی اموختند🍁
🔷 #پایان_این_قسمت
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشید
@Ravie_1370❄️
**•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحات۴۳ _۴۲
#قسمت_شانزدهم 🦋
《مسجد جامع 》
ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که محمّدحسین با سر و وضعی به هم ریخته
وارد خانه شد...
من و پدرش شروع کردیم به سوال پرسیدن، او از جواب دادن طفره
می رفت.
برادرش به محض اینکه صدای محمّدحسین را شنید از زیر زمین بیرون پرید.مطمئن شدیم که باید اتفّاقی افتاده باشد.
شدیداً پاپی اش شدیم و علت تأخیرش،
آن هم با این سر و وضع بهم ریخته را جویا شدیم.
از سویی صبح وقتی از خانه بیرون رفت،
کاپشن تنش بود؛الان که برگشته بود،
بدون کاپشن بود.
او که تا به حال هیچ دروغی به زبان نیاورده بود؛
نشست،ماجرای تجمّع و مسجد جامع ازچنین تعریف کرد را چنین تعریف کرد:
«از همان ساعات اولیه صبح اکیپ های شهربانی👮♂️در جای جای شهر و اطراف مسجد مستقر بودند.
من و دوستانم احساس کردیم اتفّاقی در حال وقوع است.
دنبال راهی بودیم که اگر اتفّاقی بیفتد،
غافلگیر نشویم🤔 این بود که پیشنهاد کردم؛
راه های خروجی و مسیر های فرار را شناسایی کنیم. بچّه ها پذیرفتند و
موقعیت مسجد به دست ما آمد.
تمام مغازه ها تعطیل شده بود.
ساعت ده و سی دقیقه🕥
سخنران در حال سخنرانی بود که یک عدّه از اراذل و اوباش با در دست داشتن چوب و میله آهنی وارد خیابان های اطراف مسجد شدند و فریاد میزدند:
جاوید شاه،جاوید شاه!
نزدیک مسجد که رسیدند موتور ها🛵
و دوچرخه ها🚲 را به آتش کشیدند.
با دیدن شعله های آتش، راه های ورود و خروج مسجد توسط #انقلابیون
بسته شد.
مردم به داخل شبستان هجوم آوردند.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
@Ravie_1370🌷
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_شانزدهم
_رفتم کنارش نشستم.
سرشو به دستش تکیہ داده بود
سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد
حرف نمیزد
_نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم
بلند شدم ک برم کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم
_با عصبانیت نشستم و گفتم:
جدے❓❓خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ❓❓
قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ..
_حرفمو قطع کرد و گفت
اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ
اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم.
ادامہ داد
ببیـݧ اسماء ۱سال باهمیم
چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم.
از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم
چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے....
ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد
حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ
دیشب باز بحثموݧ شد.
_بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست
ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ
اما باید بگم دیشب تا صب فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ...گوشیش زنگ زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد
نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم
آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود
با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد
اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم...
از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم❓یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا❓❓
اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس
اره معلومہ ک بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم و بهم برگردونے❓
سکوت کرد. دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد
_پوز خندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ
ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشو انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ
واقعا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد و افتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد
_از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودمو ب جلوے در پارک رسوندم
صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد
رامیـݧ با یکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک
احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم ب تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید
دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم ...
✍ ادامه دارد ....
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرج
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_شانزدهم
🍁اوايل سال پنجاه وهفت بود که #شاهرخ به کاباره ميامي رفت . جائي بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي . شهروز جهود گفته بود : اينجا بايد ساکت و آرام باشه . چون من مهمانهاي خارجي دارم .براي همين هم روزي سيصد تومن بهت ميدم . #شاهرخ هم اونجا بود و پول خوبی هم میگرفت .
🍁در آن ايام آوازه شهرت #شاهرخ تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين اکثر گنده لاتهاي آنجا پخش شده بود . من ديده بودم ، چند نفر از کساني که براي خودشان دار و دستهاي داشتند ، چطور به #شاهرخ احترام ميگذاشتند و از او حساب ميبردند . اصغر ننه ليلا به همراه دار و دسته اش را در يکي از دعواها #شاهرخ به تنهائي زده بود . آنها هم با نامردي از پشت به او چاقو زده بودند . شاهرخ در آن ايام هر کاري که ميخواست مي کرد و کسي جلودارش نبود .
🍁عصر يکي از روزها شخصي وارد کاباره ميامي شد و سراغ #شاهرخ را گرفت . گارسون ميز ما را نشان داد . آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست . بعد از کمي صحبتهاي معمول ، گفت : من يک کار کوچک از شما ميخوام و در مقابل پول خوبي پرداخت ميکنم ! بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت : اين آدرس هتل جهانه . اين هم مشخصات اتاق مورد نظر ، شما امشب توي اين اتاق باید #بهروز_وثوقي رو با چاقو بزنيد !!
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شانزدهم🎬:
کاروان کوچک اهل بیت و نوادگان علی علیه السلام ، منزل به منزل حرکت می کردند و در هر منزل حسین از اهداف سفرش برای مردم ولایات بین راه می گفت و هرکس که پاک طینت بود و خداجو، به حسین می پیوست و هر کس که ظواهر دنیا چشمانش را پر کرده بود، مدار آرامش زمین را،خون خدا را،حجت خدا را نادیده می گرفت و به کار و بار و دنیای خود مشغول میشد.
روز سوم شعبان این کاروان کوچک، اما آسمانی به مکه رسیدند، خبر رسیدن نوادهٔ رسول الله صل الله علیه واله، به مکه گوش به گوش و دهان به دهان می چرخید و جمعیت زیادی برای استقبال، ورودی مکه جمع شده بودند، عده ای شوق دیدار با حجت خدا را داشتند و عده ای هم از سر کنجکاوی منتظر رسیدن کاروان حسین علیه السلام بودند.
نخلستان مکه نمایان شد که عده ای با شاخه های نخل که در دست داشتند به استقبال نواده رسول آمدند و ندای: اهلا وسهلا یااباعبدالله به گوش میرسید.
رباب از بالای کجاوه، هلهله و شادی مردم را میدید و اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود و در ذهنش شعر می سرود: و حسین است که آمده تا عطر محمد را برایتان به ارمغان آورد...حسین در شعبان رسید که این ماه مبارک را برای مکیان مبارک تر گرداند و خاطرهٔ دلاورمردیهای پدرش علی را در اذهان زنده کند.
کاروان کوچک، نزدیک بیت الله الحرام رسید و جمعیت زیاد و زیادتر می شد.
دستور توقف صادر شد و شترها را خواباندند.
رباب در حالیکه علی اصغر را در آغوش داشت و سکینه هم در کنارش بود، تا آماده شدن محل اسکانشان، گوشه ای را کنار دیوار خشت و گلی در نظر گرفت و به آن سمت رفتند و نشستند.
رقیه که بی تاب برای بازی با علی اصغر بود، جمعیت را می شکافت تا آنکه در گوشه ای چشمش به رباب افتاد، انگار او از واری این نقاب و چادر باز هم بوی علی اصغر را میشناخت به سمت آنان آمد و در کنار خواهر و برادرش جای گرفت.
دو زن که مشخص بود از ساکنان مکه هستند مشغول صحبت کردن بودند و رباب ناخواسته حرفهای آنان را می شنید.
یکی از زنان گفت: ببین چه جمعیتی به استقبال نواده رسول خدا آمده است، مشخص است که او در اینجا دوستدار زیادی دارد..
زن دیگر اوفی کرد و گفت: آنچنان سخن میگویی که یکی بشنود نمی فهمد تو اهل مکه هستی، تو که بغض و کینهٔ مکیان را نسبت به علی بن ابیطالب میدانی!! خیلی از اینها دلی در گرو مهر حسین ندارند و برای تجسس آمده اند و آنها هم که مشتاقانه به حضور حسین می رسند، حاجیانی هستند که از اطراف برای حج به مکه مشرف شده اند، اگر به جای حسین ، پسر ابوتراب، عبدالله پسر عمر به اینجا می آمد، هواخواه بیشتری داشت، چرا که عمر در لشکر رسول بود و سیاهی لشکرش بود و دست به خون کسی دراز نکرد،اصلا جنگاوری نکرد، اما حیدر کرار سردار سپاه رسول بود و از جان خویش میگذشت تا جان رسول و اسلام محمد در امان بماند، مکیان هنوز کینهٔ بدر و احد و حنین در دل دارند، اینان نوادگان همان مشرکانی هستند که علی بن ابیطالب، اجدادشان را به درک واصل کرده بود، پس حسین در مکه دوستدار آنچنانی ندارد...
رباب از شنیدن این سخنان اشک در چشمانش حلقه زد و زیر لب زمزمه کرد،چه مظلومند اهل بیت...چه مظلومند اولاد علی...چه مظلوم است حسین...
ادامه دارد
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#مدافع_عشــــق
#قسمت_شانزدهم
❤ #هوالعشـــق
یک ماهه که درگیراین مسئله ام!..که اگر بگم چی میشه!؟؟؟
" در دلم میگویم چیزی نشد...تنها قلب من شکست!... اما چقدر عجیب که کلمه کلمه اش جای تلخی برایم شیرین بود!
او میخواهد از قفس بپرد! پدرش بالش رابسته! و من شرط رهایـے اش هستم !...
ذهنم آنقدر درگیر میشود که چیزی جز سکوت در پاسخش نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هر چی میخواید بگید!!... ازدواج کردن بدنیست! فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالا سرشونه!
اما خیلـے سخته...خیلی!...
من که قصد موندن ندارم چرا چند نفرم اسیرخودم کنم؟؟
" نمیدانم چی شد ولی پرسیدم:
_ اگر عاشق شید چی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیر هیجانش راخفه میکند!شوکه نگاهم میکند!
این اولین باراست که مستقیم چشمهایم را نگاه میکند و من تا عمق جانم میسوزم!
بہ خودش می آیـد و نگاهش را میگردانـد.
جواب میدهد:
_ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه!
" میدانستم عاشق پریدنـه! اما...چه میشود عشق من در سینه اش باشد و بعد بپرد"
گویـےحرف دلم را ازسڪوتم میخوانـد...
_ من اگر ڪمڪ خواستم...واقعا کمک میخوام! نه یه مانع!....از جنس عاشقـے!
" بـے اختیار لبخند میزنم...
نمیتوانم این فرصت راازدست بدهم.
شاید هرکس که فکرم رابخواند بگوید #دختر_تو_چقدر_احمقی ...اما...اما من فقط این را درک میکنم! که قرار است مال من باشـد!!...شاید کوتاه...شاید...
من این فرصت را...
یا نه بهتراست بگویم
من او را به جان میخرم!!
#حتی_صـــوری
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋