هدایت شده از شهیدابراهیم هادی وشهیدقاسم سلیمانی
🔷بِــسْمِاللهالـرَّحْمَٰنِالرَّحــيمِ
باسلام و صبح بخیر خدمت همراهان عزیر🌹
🔹ذکر امروز (۱۰۰مرتبه)اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم
🔹🔹🔹🔹🔹
🔹امروزجمعه
🔹۱۱ مرداد ۱۳۹۸
🔹۲ اگوست ۲۰۱۹
🔹۳۰ ذی القعده ۱۴۴۰
🌹روزشمار:۱۸روز تا عیدغدیرخم
🔹🔹🔹🔹🔹
#صلی_الله_علیک_یا_امیرالمومنین
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌹
#سلام_بر_شهدا 🌷
#سلام_بر_مردان_بی_ادعا 🌷
خوشا آنانڪ جان را میشناسند
طریق عشق و ایمان را میشناسند
بسے گفتند و گفتیم از #شهیدان
#شهیدان را #شهیدان مے شناسند
🕊 #ای_شهید 🌹
تمام این" لحظہ ها" ✨بهانہ است باور ڪن
براے خرید نگاهت ، دلم خورشید را هم پس مے زند
باور ڪن ...
✍️ امروز #نهم_مردادماه
سالروز عروجتان است 🕊
🌹 #شهدای والامقام
🌹 شهرستان #نجف_آباد
🌹 ڪہ در چنین روزی
🌹 #آسمانی شدند
🌹 این #شهدای والامقام محل تولد و یا قبور پاڪ و مطهرشان در شهرستان نجف آباد است ڪہ در معرفے ایشان
محل مزار ذکرمی گردد : ✍️
🌹 بسیجی #شهید احمدقلی فاضل 🍁 (رمضانعلی) ـ ۳۳ ساله - نجف آباد
🌹 خانه دار #شهیده زهرا بیگم افلاکیان 🍃 (اسداله) ـ ۳۸ ساله - نجف آباد (#حج_خونین_سال_شصت_و_شش)
🌹 خانه دار #شهیده سیده خدیجه بیگم آیت 🍁 (سیدمجتبی) ـ ۳۸ ساله - نجف آباد ـ (#حج_خونین_سال_شصت_و_شش)
🌹 مردمی #شهید مانده علی پورقاسمیان 🍃 (محمد) ـ ۵۷ ساله - نجف آباد (#حج_خونین_سال_شصت_و_شش)
🌹 خانه دار #شهیده صغری حبیب الهی 🍁 (قربانعلی) ـ ۳۶ ساله - نجف آباد (#حج_خونین_سال_شصت_و_شش)
🌹 خانه دار #شهیده قمر کاظم برجی 🍃 (شکراله) ـ ۳۳ ساله - اصفهان (#حج_خونین_سال_شصت_و_شش)
🌹 خانه دار #شهیده ربابه کریمی 🍁 (عبدالرحیم) ـ ۵۵ ساله - نجف آباد ـ علويجه (#حج_خونین_سال_شصت_و_شش)
🌹 طلبه #شهیده صدیقه السادات موسویان 🍃 (سیداحمد) ـ ۴۸ ساله - نجف آباد (#حج_خونین_سال_شصت_و_شش)
🌹 سرباز #شهید داود بدیهیان 🍁 (براتعلی) ـ ۲۱ ساله - اصفهان
🌹 سرباز #شهید علی اکبر حیدری 🍃(قربانعلی) ـ ۲۰ ساله - نجف آباد ـ جوزدان
🌹 سرباز #شهید قاسم خدایار 🍁 (جواد) ـ ۱۸ ساله - نجف آباد
🌹 سالگرد
🌹 آسمانی شدنتان
🌹 مبارڪ باد ...
#روحشان_شاد 🕊
#یادشان_گرامی 🌹
#راهـشان_پر_رهرو 🕊
http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
✍تلنگر
🌾سلام بر غریب ترین
غریب زمان..... یا صاحب الزمان
🌾آقا اجازه!
دست خودم نیست خسته ام،
در درس عشق، من صف آخر نشسته ام،
یعنی نمی شود که ببینم سحر رسید؟
درس غریب "غیبت کبری" به سر رسید؟
🌾آقا اجازه!
بغض گرفته گلویمان،
آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان،
استاد عشق!
صاحب عالم!
گل بهشت!
باید که مشق نام تورا تا ابد نوشت.
🌾تمام نرگس های دنیاهم که یکجا جمع شوند، هیچ نرگسی بوی یوسف نمیدهد..برگرد اقا..
🌾برگرد و مارا برگردان
آنقدر نیامدیم و باشما نبودیم که باشمانبودن شده است عادتمان
🌾خبر آمد خبری نیست هنوز…
ازغم دوری دلدار بسوز……
"باید"این جمعه بیاید "باید"
من دگر خسته شدم از
شاید....
#اللهمعجللولیکالفرج
✔️منبع: کانال فرهنگی "وقف هادی"
🆔
http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
#تشرف_شهداء
#محضر_امام_زمان_عج
#شهید_مهدی_فضل_خدا
در دست نوشنه هایش آورده بود:
از ناحیه چشم #مجروح شده بودم.
در بیمارستان بعد از عمل گفتند دیگر #بینایی خود را بدست نمی آورید.
امیدم برای رفتن به #جبهه از بین رفته بود. گریه می کردم و ناراحت بودم.
غروب یکی از روزهای #جمعه در اوج ناامیدی به #مولایم متوسل شدم.
از عمق جان #مولایم را صدا می کردم. در حال زمزمه بودم که صدای پایی شنیدم.
تازه وارد سلام کرد و گفت:
#آقا_مهدی، حالت چطوره؟!
با بی حوصلگی گفتم:
با من چکار دارید. ولم کنید. راحتم بگذارید.
فرمودند:
#آقا_مهدی، شما با ما کار داشتی، مگر بینایی چشمت را نمی خواستی!؟
یک لحظه زبان بند آمد.
دستی روی صورتم حس کردم. چشمانم یکباره باز شد. آنچه می دیدم وجود نازنینی بود که در مقابلم قرار داشت. به اطراف نگاه کردم. در همین حین احساس کردم #آقا در حال خروج از اتاق است.
شتابان به دنبالش دویدم. همین طور که می رفتم فرمود : "برگرد
گفتم: نه #آقا. بگذارید من با شما بیایم...
سراپا نشناخته به دنبالش از اتاق بیرون رفتم. اما کسی را ندیدم.
جلوی راه پله پایم پیچ خورد و از پله ها افتادم.
وقتی چشم گشودم روی تخت بیمارستان بودم.
آنها با تعجب به چشمان #شفا یافته من خیره شده بودند و من دنبال گمشده ام بودم.
📚کتاب وصال، صفحه ۱۰۹ الی ۱۱۱
http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
❣️فقط کلام شهید❣️
جمکران دعاگویی خیر دوستان هستم
http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
🌾🌾🌴🌴🌾🌾
#شهیدانه
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
من زندگی را #دوست_دارم ولی نه آن قدر که #آلوده اش شوم وخود را فراموش وگم کنم؛
#علی_وار زیستن و#علی_وار شهید شدن، #حسین_وار زیستن و #حسین_وار شهید شدن را ،
🌹 #دوست_دارم 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
غربت نشینی:
✍خاطرات اسارت
📝روایت اسرای مفقود الاثر ایرانی- رحمان سلطانی
🔆قسمت هشتاد و دوم: ۱۴شبانه روز عطش
برخورد خشن اون عراقی با من و بعدش این معالجه کذایی باعث شد که من رفتن به بهداری و معالجه شدن دوباره رو فراموش کنم و دست به معالجه خودم بزنم. چون هر آن احتمال داشت عفونت ها کم کم به بالاتر سرایت کنه و منجر به ازدست دادن پای چپ و حتی جونم بشه .لذا باید فکری می کردم که از این وضع خلاص بشم. فکری تو ذهنم جرقه زد و همون رو بکار بستم. در جبهه شنیده بودم که با خوردن آب خون رقیق میشه و خونریزی میکنه. پس نتیجه گرفتم که با چند روز آب نخوردن و تحمل تشنگی احتمال داره که زخما خشک بشن و از شر این همه عفونت و درد و رنج خلاص بشم. در حالی که نمی دونستم اصلا این کار فایده ای داره یا نه ، ولی به هر حال تنها کاری بود که برای معالجه خودم می تونستم انجام بدم. تصمیم قاطع گرفتم که تا خشک شدن کامل زخما از نوشیدن آب خودداری کنم و این کار سخت رو اغاز کردم. ده روز اول از نوشیدن آب و چای خودداری کردم و حتی یه قطره آب نخوردم ولی صبحانه یه شوربای رقیق و آبدار بود به اندازه یک سوم لیوان اون رو با نصف صمون می خوردم. گر چه احساس می کردم که مقداری بهبودی حاصل شده ، ولی هنوز کاملا خشک نشده بودند. این بود که در تصمیمی سخت همان مقدار شوربا را هم قطع کردم و برای چهار روز دیگه هیچ گونه رطوبتی وارد بدن من نشد و فقط صمون و غذاهای خشک می خوردم. دیگه چشمام تار و سرم گیج می رفت و زبونم تو دهنم مثل یه تکه چوب خشک شده بود. به روز چهاردهم از آب نخوردن و روز چهارم از قطع شوربا رسیده بودم. ضعف بر تمام بدنم حاکم شده بود و کتک های گاه و بی گاه بعثیها مزید بر علت شده بود. روز چهاردهم احساس کردم کارم ساخته اس و دارم جون میدم. چه باید می کردم. آیا بعد از دو هفته بی آبی تسلیم مرگ بشم یا دوباره نوشیدن آب رو شروع کنم و همان آش و کاسه زخم و جراحت و درد کشیدنها. نگاهی به زخما کردم که ظاهرا هیچ جراحتی اظراف اونا دیده نمی شد و پوسته ای ضخیم و خشک روی اونا قرار گرفته بود. با چشمان نگران ولی در عین حال امیدوار، ابتدا دست بردم زیر لایه خشک روی ساق پام و اونو با ناخن رو به بالا فشار دادم در کمال ناباوری لایه ضخیم جدا شد و مثل تکه پوست درخت افتاد زمین و دیدم جای زخم روی ساق پام کاملا خشک شده. برق خوشحالی تو چشمام زده شد و با امیدواری بیشتر دستم رو زیر پوسته زخم انگشتم بردم اونم جدا شد و با لطف و عنایت خدا کاملا خوب شده بود.
👈ادامه دارد
✔️منبع: وب سایت آزاده نیوز و کانال شقایق ها
🆔http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
✅ شهید علم الهدی
🔆 حسين را انداختند توي بند نوجوانان بزهکار. صبوري به خرج داد.
چند روز بعد صداي نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسين را گرفتند زير مشت و لگد.
مي گفتند تو به اينها چه کار داشتي؟! از آن به بعد شکنجه حسين، کار هر روز مأموران شده بود. يکبار هم نشد که زير شکنجه، اطلاعات را لو بدهد.
نوجوان شانزده ساله را مي نشاندند روي صندلي الکتريکي و يا اينکه از سقف آويزانش مي کردند.
#سبک_زندگی_شهدا
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی را
http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
اگر فردوس
در روی زمین است،
همیــــــن است و
همیـــن است و همین است
«شهید حسن امیری» معروف به عمو حسن جبههها یکی از پیرمردهای کمیاب سرزمین ماست که با شروع جنگ، عازم جبهه شد و در #شلمچه عملیات کربلای چهار به درجه رفیع شهادت نائل آمد...
ايستاده بود يك گوشه و مےگفت:
اين ها رو بذاريد اينجا، ڪنسروها رو بذاريد توی قفسہ، سيب و خيارها رو بذاريد اون ڪنار، هندوونه ها رو بذاريد جلو يخچال....
بارها را كہ خالے مےڪرديم، گفتم:
عمو اينجا عجب چيزهای خوبے داريد ها، لااقل بيا و يكی دوتا از اين هندوونهها رو بده ما هم بخوريم
كف گير رو برداشت و زد پشت دستم، گفت:
"بيخود! اين ها مال عزيزهای منه كہ اينجا روزه مےگيرن..."
#شهيد_حسن_اميریفر
#عموحسنجبههها
#حبیب_خمین
http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
🌺🍃🍀🌸🍀🍃🌺
#ازدواج_به_سبک_شهدا
#شهید_احمدی_روشن
رفقایم توی بسیج شنیده بودند #مصطفی ازم خواستگاری کرده.
از این طرف و آن طرف به گوشم میرساندند که «قبول نکن، متعصبه».
با خانمها که حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت.
سر برنامههای بسیج اگر فکر میکرد حرفش درست است، کوتاه نمیآمد.
به قول بچهها حرف، حرف خودش بود، معذرت خواهی در کارش نبود.
بعد از #ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقام باور نمیکردند این همان #مصطفایی باشد که قبل از #ازدواج میشناختند.
طاقت نداشت سردرد من را ببیند.
#خواستگاری که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت.
خانوادهام قبول نکردند. گفتند «سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی، بیا حرف بزنیم». دو سال طول کشید. آنقدر رفت و آمد و با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضیشان کرد.
کمی بعد از #ازدواج، با قانون قد و وزن معاف شد، بس که لاغر بود و قد بلند. توی سازمان #انرژی_اتمی هم مشغول شد.
مهریه را خانوادهها گذاشتند، پانصد تا سکه؛ ولی قرار بین من و #مصطفی چهارده تا سکه بود.
بعد از #ازدواج هم همه سکهها را به من داد.
مراسم عقد و عروسی را #خانه خودمان گرفتیم، خیلی #ساده.
روای : #همسر_شهید
🌺🍃🌺🍀🌺🍃🌺
http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
🌺🍃🌺🌸🌺🍃🌺
#ازدواج_به_سبک_شهداء
#شهید_حمید_ایرانمنش
من و #حمید به #کمترین_چیزها راضی بودیم .
به همین خاطر بود که #خریدمان، از یک دست آینه وشمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت!
برای #مراسم، پیشنهاد کردم #غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت #مخالفت کرد!
گفت: کیو #گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟
اگر قراره #مجلسمون رو این طوری بگیریم، پس چرا #خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟!
#مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها #اسرافه و #خدا راضی نیست.
تو هم از من نخواه که بر #خلاف خواست #خدا عمل کنم.
با این که برای مراسم، #استاندار، #حاکم_شرع وجمعی از #مسئولین_کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد!
#حمید می گفت: #شجاعت فقط توی #جنگیدن و این چیزها نیست .
#شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو که #خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.
راوی: #همسر_شهید
🌺🍃🌺🍀🌺🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b