eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
469 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷بِــسْمِ‌الله‌الـرَّحْمَٰنِ‌الرَّحــيمِ  باسلام و صبح بخیر خدمت همراهان عزیر🌹 🔹ذکر امروز (۱۰۰مرتبه)اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم 🔹🔹🔹🔹🔹 🔹امروزجمعه 🔹۱۱ مرداد ۱۳۹۸ 🔹۲ اگوست ۲۰۱۹ 🔹۳۰ ذی القعده ۱۴۴۰ 🌹روزشمار:۱۸روز تا عیدغدیرخم 🔹🔹🔹🔹🔹 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌹 🌷 🌷 خوشا آنانڪ جان را می‌شناسند طریق عشق و ایمان را می‌شناسند بسے گفتند و گفتیم از را مے شناسند 🕊 🌹 تمام این" لحظہ ها" ✨بهانہ است باور ڪن براے خرید نگاهت ، دلم خورشید را هم پس مے زند باور ڪن ... ✍️ امروز سالروز عروجتان است 🕊 🌹 والامقام 🌹 شهرستان 🌹 ڪہ در چنین روزی 🌹 شدند 🌹 این والامقام محل تولد و یا قبور پاڪ و مطهرشان در شهرستان نجف آباد است ڪہ در معرفے ایشان محل مزار ذکرمی گردد : ✍️ 🌹 بسیجی احمدقلی فاضل 🍁 (رمضانعلی) ـ ۳۳ ساله - نجف آباد 🌹 خانه دار زهرا بیگم افلاکیان 🍃 (اسداله) ـ ۳۸ ساله - نجف آباد () 🌹 خانه دار سیده خدیجه بیگم آیت 🍁 (سیدمجتبی) ـ ۳۸ ساله - نجف آباد ـ () 🌹 مردمی مانده علی پورقاسمیان 🍃 (محمد) ـ ۵۷ ساله - نجف آباد () 🌹 خانه دار صغری حبیب الهی 🍁 (قربانعلی) ـ ۳۶ ساله - نجف آباد () 🌹 خانه دار قمر کاظم برجی 🍃 (شکراله) ـ ۳۳ ساله - اصفهان () 🌹 خانه دار ربابه کریمی 🍁 (عبدالرحیم) ـ ۵۵ ساله - نجف آباد ـ علويجه () 🌹 طلبه صدیقه السادات موسویان 🍃 (سیداحمد) ـ ۴۸ ساله - نجف آباد () 🌹 سرباز داود بدیهیان 🍁 (براتعلی) ـ ۲۱ ساله - اصفهان 🌹 سرباز علی اکبر حیدری 🍃(قربانعلی) ـ ۲۰ ساله - نجف آباد ـ جوزدان 🌹 سرباز قاسم خدایار 🍁 (جواد) ـ ۱۸ ساله - نجف آباد 🌹 سالگرد 🌹 آسمانی شدنتان 🌹 مبارڪ باد ... 🕊 🌹 🕊 http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
✍تلنگر 🌾سلام بر غریب ترین غریب زمان..... یا صاحب الزمان 🌾آقا اجازه! دست خودم نیست خسته ام، در درس عشق، من صف آخر نشسته ام، یعنی نمی شود که ببینم سحر رسید؟ درس غریب "غیبت کبری" به سر رسید؟ 🌾آقا اجازه! بغض گرفته گلویمان، آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان، استاد عشق! صاحب عالم! گل بهشت! باید که مشق نام تورا تا ابد نوشت. 🌾تمام نرگس های دنیاهم که یکجا جمع شوند، هیچ نرگسی بوی یوسف نمیدهد..برگرد اقا.. 🌾برگرد و مارا برگردان آنقدر نیامدیم و باشما نبودیم که باشمانبودن شده است عادتمان 🌾خبر آمد خبری نیست هنوز… ازغم دوری دلدار بسوز…… "باید"این جمعه بیاید "باید" من دگر خسته شدم از شاید.... ✔️منبع: کانال فرهنگی "وقف هادی" 🆔 http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
در دست نوشنه هایش آورده بود: از ناحیه چشم شده بودم. در بیمارستان بعد از عمل گفتند دیگر خود را بدست نمی آورید. امیدم برای رفتن به از بین رفته بود. گریه می کردم و ناراحت بودم. غروب یکی از روزهای در اوج ناامیدی به متوسل شدم. از عمق جان را صدا می کردم. در حال زمزمه بودم که صدای پایی شنیدم. تازه وارد سلام کرد و گفت: ، حالت چطوره؟! با بی حوصلگی گفتم: با من چکار دارید. ولم کنید. راحتم بگذارید. فرمودند: ، شما با ما کار داشتی، مگر بینایی چشمت را نمی خواستی!؟ یک لحظه زبان بند آمد. دستی روی صورتم حس کردم. چشمانم یکباره باز شد. آنچه می دیدم وجود نازنینی بود که در مقابلم قرار داشت. به اطراف نگاه کردم. در همین حین احساس کردم در حال خروج از اتاق است. شتابان به دنبالش دویدم. همین طور که می رفتم فرمود : "برگرد گفتم: نه . بگذارید من با شما بیایم... سراپا نشناخته به دنبالش از اتاق بیرون رفتم. اما کسی را ندیدم. جلوی راه پله پایم پیچ خورد و از پله ها افتادم. وقتی چشم گشودم روی تخت بیمارستان بودم. آنها با تعجب به چشمان یافته من خیره شده بودند و من دنبال گمشده ام بودم. 📚کتاب وصال، صفحه ۱۰۹ الی ۱۱۱ http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
🌾🌾🌴🌴🌾🌾 من زندگی را ولی نه آن قدر که اش شوم وخود را فراموش وگم کنم؛ زیستن و شهید شدن، زیستن و شهید شدن را ، 🌹 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
غربت نشینی: ✍خاطرات اسارت 📝روایت اسرای مفقود الاثر ایرانی- رحمان سلطانی 🔆قسمت هشتاد و دوم: ۱۴شبانه روز عطش برخورد خشن اون عراقی با من و بعدش این معالجه کذایی باعث شد که من رفتن به بهداری و معالجه شدن دوباره رو فراموش کنم و دست به معالجه خودم بزنم. چون هر آن احتمال داشت عفونت ها کم کم به بالاتر سرایت کنه و منجر به ازدست دادن پای چپ و حتی جونم بشه .لذا باید فکری می کردم که از این وضع خلاص بشم. فکری تو ذهنم جرقه زد و همون رو بکار بستم. در جبهه شنیده بودم که با خوردن آب خون رقیق میشه و خونریزی میکنه. پس نتیجه گرفتم که با چند روز آب نخوردن و تحمل تشنگی احتمال داره که زخما خشک بشن و از شر این همه عفونت و درد و رنج خلاص بشم. در حالی که نمی دونستم اصلا این کار فایده ای داره یا نه ، ولی به هر حال تنها کاری بود که برای معالجه خودم می تونستم انجام بدم. تصمیم قاطع گرفتم که تا خشک شدن کامل زخما از نوشیدن آب خودداری کنم و این کار سخت رو اغاز کردم. ده روز اول از نوشیدن آب و چای خودداری کردم و حتی یه قطره آب نخوردم ولی صبحانه یه شوربای رقیق و آبدار بود به اندازه یک سوم لیوان اون رو با نصف صمون می خوردم. گر چه احساس می کردم که مقداری بهبودی حاصل شده ، ولی هنوز کاملا خشک نشده بودند. این بود که در تصمیمی سخت همان مقدار شوربا را هم قطع کردم و برای چهار روز دیگه هیچ گونه رطوبتی وارد بدن من نشد و فقط صمون و غذاهای خشک می خوردم. دیگه چشمام تار و سرم گیج می رفت و زبونم تو دهنم مثل یه تکه چوب خشک شده بود. به روز چهاردهم از آب نخوردن و روز چهارم از قطع شوربا رسیده بودم. ضعف بر تمام بدنم حاکم شده بود و کتک های گاه و بی گاه بعثیها مزید بر علت شده بود. روز چهاردهم احساس کردم کارم ساخته اس و دارم جون میدم. چه باید می کردم. آیا بعد از دو هفته بی آبی تسلیم مرگ بشم یا دوباره نوشیدن آب رو شروع کنم و همان آش و کاسه زخم و جراحت و درد کشیدنها. نگاهی به زخما کردم که ظاهرا هیچ جراحتی اظراف اونا دیده نمی شد و پوسته ای ضخیم و خشک روی اونا قرار گرفته بود. با چشمان نگران ولی در عین حال امیدوار، ابتدا دست بردم زیر لایه خشک روی ساق پام و اونو با ناخن رو به بالا فشار دادم در کمال ناباوری لایه ضخیم جدا شد و مثل تکه پوست درخت افتاد زمین و دیدم جای زخم روی ساق پام کاملا خشک شده. برق خوشحالی تو چشمام زده شد و با امیدواری بیشتر دستم رو زیر پوسته زخم انگشتم بردم اونم جدا شد و با لطف و عنایت خدا کاملا خوب شده بود. 👈ادامه دارد ✔️منبع: وب سایت آزاده نیوز و کانال شقایق ها 🆔http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
✅ شهید علم الهدی 🔆 حسين را انداختند توي بند نوجوانان بزهکار. صبوري به خرج داد. چند روز بعد صداي نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسين را گرفتند زير مشت و لگد. مي گفتند تو به اينها چه کار داشتي؟! از آن به بعد شکنجه حسين، کار هر روز مأموران شده بود. يکبار هم نشد که زير شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را مي نشاندند روي صندلي الکتريکي و يا اين‌که از سقف آويزانش مي کردند. 🕊🌸 کوله پشتی را http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
اگر فردوس در روی زمین است، همیــــــن است و همیـــن است و همین است «شهید حسن امیری» معروف به عمو حسن جبهه‌ها یکی از پیرمردهای کمیاب سرزمین ماست که با شروع جنگ، عازم جبهه شد و در عملیات کربلای چهار به درجه رفیع شهادت نائل آمد... ايستاده بود يك گوشه و مےگفت: اين ها رو بذاريد اينجا، ڪنسروها رو بذاريد توی قفسہ، سيب و خيارها رو بذاريد اون ڪنار، هندوونه ها رو بذاريد جلو يخچال.... بارها را كہ خالے مےڪرديم، گفتم: عمو اينجا عجب چيزهای خوبے داريد ها، لااقل بيا و يكی دوتا از اين هندوونه‌ها رو بده ما هم بخوريم كف گير رو برداشت و زد پشت دستم، گفت: "بيخود! اين ها مال عزيزهای منه كہ اينجا روزه مےگيرن..." ‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
🌺🍃🍀🌸🍀🍃🌺 رفقایم توی بسیج شنیده بودند ازم خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم می‌رساندند که «قبول نکن، متعصبه». با خانم‌ها که حرف می‌زد، سرش را بالا نمی‌گرفت. سر برنامه‌های بسیج اگر فکر می‌کرد حرفش درست است، کوتاه نمی‌آمد. به قول بچه‌ها حرف، حرف خودش بود، معذرت خواهی در کارش نبود. بعد از ، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقام باور نمی‌کردند این همان باشد که قبل از می‌شناختند. طاقت نداشت سردرد من را ببیند. که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت. خانواده‌ام قبول نکردند. گفتند «سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی، بیا حرف بزنیم». دو سال طول کشید. آنقدر رفت و آمد و با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضیشان کرد. کمی بعد از ، با قانون قد و وزن معاف شد، بس که لاغر بود و قد بلند. توی سازمان هم مشغول شد. مهریه را خانواده‌ها گذاشتند، پانصد تا سکه؛ ولی قرار بین من و چهارده ‌تا سکه بود. بعد از هم همه سکه‌ها را به من داد. مراسم عقد و عروسی را خودمان گرفتیم، خیلی . روای : 🌺🍃🌺🍀🌺🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b
🌺🍃🌺🌸🌺🍃🌺 من و به راضی بودیم . به همین خاطر بود که ، از یک دست آینه وشمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت! برای ، پیشنهاد کردم طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت کرد! گفت: کیو می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟ اگر قراره رو این طوری بگیریم، پس چرا رو اونقدر ساده گرفتیم؟! باش این جور بریز و بپاش ها و راضی نیست. تو هم از من نخواه که بر خواست عمل کنم. با این که برای مراسم، ، وجمعی از آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد! می گفت: فقط توی و این چیزها نیست . یعنی همین که بتونی کار درستی رو که رسم و رسومه، انجام بدی. راوی: 🌺🍃🌺🍀🌺🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/1248526358C7ff8e8a58b