eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
469 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ گاهی می بینیم افراد مذهبی موضع دینی خود را آشکار نمی کنند! * کارهای خيرش رو مخفی میکنه! * در معرض دید نماز نمی خونه * کمتر از نمادهای مذهبی استفاده میکنه👇 ✴️ کار خوب، سبب ، ، و رشد جامعه می‌شود. ✴️ پایبندی به اصول دینی، عامل است. ✅ مقام معظم رهبری: اخلاق ما باید طبق آن چیزی باشد که می‌گوییم و به آن دعوت می‌کنیم؛ «کونوا دُعاةَ النّاس بغَیرِ اَلسِنَتِکُم »؛ یعنی «بِاَعمالکُم» ✅ شهید مطهری: اگر می‌خواهید به شکل غیر مستقیم امر به معروف کنید، یکی از راه‌های آن این است که خودتان صالح و با تقوا باشید، خودتان و باشید. 🌹امر به معروف ونهی از منکر🌹 @Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای علی میراحمدی 🔹صفحه ٨۶_٨۴ 🦋 ((داخل سنگر)) محمد حسین بعضی وقت ها شوخی های جالبی می کرد، اما همیشه سعی داشت کسی را ناراحت نکند. یک بار داخل نشسته بودیم و محمد حسین مشغول شوخی بود. رو به من کرد و با خنده😄 گفت : «علی آقا! یک وقت از دست ما ناراحت نشوی. تقصیر خودم نیست که حرفی می پرانم؛ اینها همه اثرات آن خون هایی است که در زمان مجروح شدن، توی بیمارستان به من وصل کرده اند. هیچ معلوم نیست که خون چه کسانی به بدن من تزریق شده است.» ((گمنام نام آور)) در قرارگاه اهواز بودیم. شب همه‌ بچّه ها خوابیده بودند و قرارگاه ساکت و آرام بود. در نیمه های شب از خواب بیدار شدم. از سنگر بیرون آمدم و به طرف دستشویی رفتم. هیچ کس در محوطه نبود. وقتی به دستشویی ها نزدیک شدم، دیدم یک نفر دارد توالت ها را می شوید. با خودم گفتم چرا این وقت شب؟! 🤔 وقتی نزدیک تر شدم، دیدم محمد حسین است، از فرصت استفاده کرده ونیمه شب آمده است دستشویی ها را بشوید تا کسی متوجه نشود. با دیدن محمد حسین از خودم خجالت کشیدم. هر چه باشد او بود، نمی دانستم چه کار کنم. جلو رفتم و از محمد حسین خواستم بگذارد من این کار را انجام دهم، اما قبول نکرد. دلش می خواست تنها باشد اصرار هم فایده نداشت، به عمد مخفیانه آمده بود تا کسی نفهمد شستن دستشویی ها کار اوست که مبادا اجرش ضایع شود. 💠مرا کشت خاموشی ناله ها دریغ از فراموشی لاله ها 💠کجا رفت تأثیر سوز ودعا کجایند مردان بی ادعا 💠کجایند شورآفرینان عشق؟ علمدار مردان میدان عشق 💠کجایند مستان جام الست؟ دلیران عاشق، شهیدان مست 💠همانان که از وادی دیگرند همانان که گمنام و نام آورند *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای محمّدرضا مهدی زاده 🔹صفحه ٨۹_۸۷ 🦋 ((نماز شب)) زمانی که در مهران مستقر بودیم، موقعیّت منطقه خیلی خطرناک بود! چون هم ما به می رفتیم و هم عراقی ها گشتی هایشان را جلو می فرستادند. فاصله خاکریز ما تا آنجا خیلی زیاد بود و بین دو هم جنگل بود. گاهی می شد که عراقی ها با تعداد زیادی نیرو جلو می آمدند تا شاید بتوانند یکی از بچّه های واحد را اسیر کنند و برای گرفتن اطلاعات با خودشان ببرند. آن شب هوا بارانی🌧 بود. من ، و محمد حسین طبق معمول داخل یک سنگر خوابیده بودیم. نیمه های شب باران خیلی شدید شد؛ به طوری که آب داخل سنگر نفوذ کرد. من وقتی بیدار شدم، دیدم همه جا خیس شده است.😧خواستم بچّه ها را بیدار کنم،دیدم محمّدحسین نیست! فقط مهدی گوشه ای خواب است. فکر کردم محمّدحسین زودتر از من متوجّه آب افتادن سنگر شده و تنهایی برای درست کردن آن بیرون رفته است. با عجله خارج شدم تا به او کمک کنم؛ امّا در کمال تعجّب او را ندیدم!! باران هم آنقدر شدید می بارید ک چیزی نگذشت لباسم کاملا خیس شد. همان طور که نگران و مضطرب داشتم اطراف را نگاه می کردم و دنبال محمّدحسین می گشتم ، یک دفعه احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد..؛ گفتم شاید به نظرم رسید و من اشتباه کرده ام امّا با این حال برای اطمینان بیشتر، کمی به تانکر نزدیک شدم. دیدم بله!...مثل اینکه یک نفر پشت آن مخفی شده است. با خودم گفتم حتما گشتی های عراقی هستند و محمّدحسین را هم اسیر کرده اند؛ به خاطر همین سعی کردم با احتیاط عمل کنم. چند لحظه همانطور، بدون هیچ عکس العملی، سر جایم ایستادم به جلو چشم دوختم. لباسش عراقی نبود؛ مطمئن شدم از بچّه های خودی است و حرکاتش هم مشخّص بود پناه نگرفته است. آهسته و با احتیاط جلو رفتم و خودم را به پشت تانکر رساندم. صحنه ای دیدم که درجا خشکم زد!😳 او، محمّدحسین بود که داخل یکی از چاله های پشت تانکر به نماز ایستاده بود!!! آن هم در آن باران شدید...... لحظاتی بدون اینکه بخواهم ، محو حرکاتش شدم؛ واقعا چه چیز باعث شده بود که او نیمه شب زیر باران🌧 خواب را رها کند و در آن شرایط سخت به نماز بایستد..؟! از تماشای حالات عرفانی اش سیر نمی شدم. آنقدر در خودش غرق بود که اصلاً متوجه حضور من نشد. دیگر چیزی به نماز صبح نمانده بود، به طرف سنگر برگشتم، مهدی هم بیدار شده بود. آن شب باران بخشی از سنگر را خراب کرد. صبح وقتی داشتیم همه باهم آن را درست می کردیم، محمّدحسین اصلا به روی خودش نیاورد. معلوم بود که شب متوجه من نشده است. خیلی دلم می خواست راجع به آن زیر باران برایم حرف بزند، امّا مطمئن بودم امکان ندارد و بالاخره همه این اسرار را با خودش برد.✨ 💠هوای کوی تو از سر نمی رود آری! غریب را دل سرگشته با وطن باشد *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای محمّدرضا مهدی زاده 🔹صفحه ۹۰_۸۹ 🦋 ((میدان مین)) امیری ، یکی از دوستان صمیمی محمد حسین بود که قبل از عملیات والفجر سه مظلومانه به شهادت رسید. اگر چه شهادت امیری خیلی محمد حسین را ناراحت و افسرده 😔کرده بود؛ ولی هرگز خللی در انجام وظیفه او وارد نساخت. محمد حسین بعد از انتقال پیکر مطهر امیری به اهواز، بلافاصله از شب بعد، شخصا‌ً برای به میان ها رفت. «مهران» منطقه سخت و دشواری از لحاظ بود. ارتفاعات آن زیاد و بلند بود و بالا رفتن از آن ها کاری بس مشکل؛از طرفی هوشیار شده بود و با دقت بیشتری منطقه را زیر نظر گرفته بود! یادم است هر وقت کار شناسایی با مشکل مواجه می شد، محمد حسین چند رکعت می خواند و از خداوند یاری می طلبید. 🤲 آن شب من نیز همراه او بودم. برای رسیدن به ارتفاعات ، می بایست دهِ «خسروی» را پشت سر بگذاریم. در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور بود؛ همان محوری که چندی قبل امیری در آن به رسیده بود و مشکلات اصلی کار نیز از همین منطقه آغاز می شد. محمد حسین به گوشه ای رفت و مشغول نماز شد. من هم در یکی از باغ های ده خسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم. نمازش که تمام شد، دوباره ادامه دادیم تا رسیدیم به یک تپّه. از آن بالا رفتیم. من جلوتر از محمد حسین حرکت می کردم و اینجا ابتدای بود که یک دفعه احساس کردم محمد حسین شانه ام را محکم فشار می دهد و سعی می کند مرا بنشاند. بلافاصله نشستم. آهسته گفتم؛ «چی شده؟» 🤔 محمد حسین دوربین دید در شب را به من داد و با اشاره گفت: «آنجا را نگاه کن!» دوربین📼 را گرفتم و به نقطه ای که محمد حسین گفته بود، نگاه کردم. باور کردنی نبود! 😳 عراقی ها در فاصله خیلی کم از ما در حال راه رفتن بودند. آن قدر نزدیک بودند که حتّی بند اسلحه شان هم دیده می شد....... *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
❣ 🌾هر 🌤که بلند می شوم ..... 🌼آراسته روی قبله 🙂می ایستم و 🍁می گویم: 🌾"السلام علیک یا اباصالح المهدی" 🌼وقتی به این میکنم که خدا 🍁جواب را واجب کرده است، 🌾قلبم 💚از ذوق اینکه شما به اندازه 🌼 یک جواب سلام به من می 🍁کنی از جا کنده می شود. 🌾آقاجانم! دارم.😍 💞اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج💞 @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖💖💖 دعای روز ششم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهی رَغْبـةَ الرّاغبینَ. خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار،بحق احسان ونعمتهای بی شمار تو ای حد نهایی علاقه واشتیاق مشتاقان. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
❤️ • شش‌سحرآمده‌ام‌ شاه‌به‌من‌توشہ‌بده ششمین‌روزشده؛ روزےِشش‌گوشہ‌بده @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙افطار روز ششم ماه مهمانی خدا به نیت 🕊 گمنام و 🌷 حجازی عزیز... 🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼 ▫️ ▪️ @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا