eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
281 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرکجا سفره شود پهن، کنارش نمک است نمک سفره ی جمعه دعای فـــــــرج است "اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅متولد۱۳۶۸/۳/۱ ، اهل تهران ✅اسمش رو اول میگذارن ولی چون همون سال چهارده خرداد حضرت امام (ره)رحلت میکنن ، مادرش اسمش رو میگذاره ✅پدرش از سرداران سپاه بود ولی حتی هم‌خوابگاهی‌های هم تو دانشگاه امام حسین نمی‌دونستن اون پسر سردار داود قربانیه ✅با اینکه پدرش سردار بود به سختی در گزینش سپاه پذیرفته شد. نه خودش از موقعیت پدرش استفاده می‌کرد و نه پدرش اهل این کار بود. ✅پدرش ماموریت‌های برون مرزی زیاد می‌رفت. یک سال پاکستان دو سال افغانستان در حالیکه خونوادش هیچ خبری ازش نداشتن دو، سه سالی با خونواده بوسنی هم رفتند و زندگی کردن. @Revayate_ravi
✅مادر همراه خانم دباغ(مرضیه حدیدچی) به عنوان جهادگر به مناطق محروم میرفتن. ✅اونجا همه کاری میکردن: از آموزش اسلحه تا کارهای فرهنگی برای اول مهر مدرسه‌ی اونجا رو تعمیر و تمییز می‌کردن. ✅مادرش وقتی از اردوهای جهادی برمی‌گرده ، معلم پرورشی میشه. ✅در زمان جنگ ، بعد از مدرسه خونه نمیومد. می‌موندن مدرسه ، یا غذا درست می‌کردن برای رزمنده‌ها ،یا پتو می‌شستن، خلاصه کارهای پشت جبهه رو انجام میدادن. ✅مادرش همیشه دوست داشت یا طلبه بشه و یا گاهی هم اون رو صدا می‌کرد. ✅ تو ۱۵ سالگی مادرش بر اثر بیماری از دست میده. به خاطر آرزوی مادرش دو سالی میره پیش آیت‌الله و درس طلبگی میخونه. بعد اون تو سپاه پذیرفته میشه و میره دانشگاه امام حسین(ع). @Revayate_ravi
بارها شده بود برای تهذیب نفسش ، ده روز ، ده روز ، روزه می‌گرفت. ✅مشهد که میرفت ، با پای برهنه میرفت زیارت گاهی هم از حرم تا محل اسکانش رو کفش هم نمی‌پوشید ، حتی مسیر دانشگاه تا خونه رو هم پیاده میومد. بدن و نفسش رو آماده می‌کرد برای روزهای سخت. ✅خونشون لواسون بود.مسیرش هم طولانی بود و هم کوهستانی سربالایی‌هاش نفس گیر بود. با اینکه خیلی بدنش ورزیده بود ، آخرها نفس کم میاورد. ✅یه بار دو نیمه شب بود که رسید خونه تازه فهمید کلید یادش رفته سه ساعت تا اذان صبح مونده بود. با خودش گفت: اگه الان زنگ بزنم بابام از خواب می ‌پره ، می‌ترسه ، فکر میکنه چی شده؟؟ ✅ همونجا جلوی در نشست. سرما تا مغز استخونش رو می‌سوزوند جزوهای دانشگاه رو درآورد و خوند گاهی هم از سوز سرما بلند میشد و کمی ورزش می‌کرد. ✅اذان رو که گفتن دید چراغ اتاق پدرش روشن شده. در زد رفت تو ، ولی به پدرش نگفت تمام شب رو بیرون بود. @Revayate_ravi
ادامه دارد......
❤️ و همسرش هر دو برای ازدواجشون به مشهد رفتن و از امام رضا(ع) خواستن کسی رو تو مسیر زندگیشون قرار بده که باهاش عاقبت بخیر بشن. ❤️روز خواستگاری پدر و مادر همسرش بهش گفتن: آقا ما ازت نپرسیدیم خونه داری؟؟؟ ماشین داری؟؟؟ چقدر پول داری؟؟؟ این چیزا برامون مهم نیست اما دوست داریم دامادمون سرباز (عج) باشه. ❤️ یه وقتایی که دلش می‌گرفت ، زنگ میزد به و می‌گفت برای من قرآن بخون. می‌گفت : اگه تو بخونی حالم خوب میشه!!! @Revayate_ravi
❤️تولد آخر صفر بود. چند روز قبل رفته بود و کادوی تولدش خریده بود‌. ❤️ روز تولدش خونه‌ی مادرش بود. زنگ زد به و گفت:داری میای کیک تولد بگیر. گفت:محرم و صفر چه کیکی بخرم؟؟؟؟ ❤️ گفت:جشن نداریم ، خودمون هستیم. هر چی اصرار کرد گفت:،نمی خرم. هم به شوخی گفت: کیک نگرفتی خونه نیا!!! ❤️ که به خونه برگشت یه تی‌تاب دستش بود. گفت: این چیه؟؟؟ گفت: کیکه دیگه!! گفتی کیک بگیر من هم گرفتم روی همین شمع میگذاریم و تولد می‌گیریم. ❤️ با دلخوری رفت روی مبل نشست. بعد از چند لحظه رفت و کیک تولد رو از پشت در آوردو غافلگیرش کرد.😉 گفت: سال دیگه جبران میکنم اما سال بعد.....تولد دقیقا چهلم بود.😔 @Revayate_ravi
❤️ وقتی از سوریه اومد انتظار سوغاتی نداشت. چون بارها از شنیده بود: ((بازاری که حضرت زینب (س) رو توش گردوندن ، خرید کردن نداره. من از اونجا هیچی خرید نمی‌کنم.)) @Revayate_ravi