زِندگیاتونو وقفِ امامزمان کنین
وقفِ جبهِهی #فرهنگی
وقفِ ظهور ...
وقتی زندگیاتون این شِکلی بشه، مجبور میشین #گناه نکنین!
وَ وقتی که گناههاتون کمُ کمتر شد؛
دریچهای از حقایق به روتون باز میشه...!
اونوقته که میشین شبیهِ #شهدا ...
اول شبیه بشین بعد #شهید بشین.. !
#استادپناهیان
@Revayate_ravi
❤️شهید ابراهیم #همت :
"هر کس که بیشتر برای خدا کار کرد، بیشتر باید فحش بشنود. ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم ؛ برای تحمّل تهمت و افتراء و دروغ ؛ چون ما اگر تحمّل نکنیم ،باید میدان را خالی کنیم"
🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_بسیجی_شهادت_است
شبتون بهشت
@Revayate_ravi
📌 خاطرهی دکتر ترکمن از شهید سلیمانی
✍ دکتر ترکمن میگوید: «سردار برای ملاقات نوههای تازه به دنیا آمدهشان به بیمارستان آمدند. نمیدانم مقدمات امنیتی برای حضور ایشان در مکان های عمومی را چطور فراهم می کردند، هر چه که بود سردار ساده و بی تکلف از همان جلوی در بخش وارد شدند. روز به دنیا آمدن نوههای سردار سلیمانی پرستارها از دیدار سردار خوشحال بودند ولی روی اینکه جلو بروند را نداشتند. اما سلام و احوالپرسی ساده و صمیمی #حاج_قاسم یخ پرستاران را آب کرد و در چشم بر هم زدنی همه پرستاران بخش دور ایشان حلقه زدند. قرار شد عکس یادگاری بگیریم. دقت نظر سردار برای من خیلی جالب بود. همه پرستاران بخش اطراف ایشان جمع شدند و آماده برای گرفتن عکس، هنوز عکس یادگاری ثبت نشده بود که سردار به انتهای سالن اشاره کردند. یکی از نیروهای خدماتی در حال تِی کشیدن سالن بود، سردار ایشان را صدا کردند و گفتند شما هم درعکس یادگاری ما باشید.»
📚 راوی: دکتر ترکمن
@Revayate_ravi
#خیمه_فاطمیه
حدود بیست روز مانده به #عملیات_بدر، شبی بعد از جمع کردن سفره ی شام، متوجه اسماعیل شدم که کیسه نایلون سیاهی برداشت و از چادر خارج شد..
چند روزی بود که رفتارش عجیب و غریب شده بود، کلا کم حرف بود ولی این چند روز، خیلی کم حرف تر شده بود، تو خودش بود .....
وقتی کمی از چادر دور شد، افتادم دنبالش، تقریبا از اردوگاه دور شده بودیم؛ با فاصله ی زیادی دنبالش بودم....
کمی آنطرف تر نور کم سوئی دیده می شد، اسماعیل هم درست به طرف همان نور میرفت. فکرم مشغول بود!!!!
اونجا کجاست؟
کیا اونجا هستند؟
اسماعیل چه قراری با اونا داره ؟ و .....
کم کم نزدیک نور که شدیم احساس کردم چادر، خیمه ای کوچک است..
بله وقتی نزدیکتر شدیم دیدم، یه چادر هست و اسماعیل رفت تو چادر .....
آرام آرام به طوری که صدای پاهامو نشنوه نزدیک چادر شدم، بالای ورودی چادر علم کوچک سیاهی زده بودند ....
تا نزدیک شدم، دیدم هیچ کس نیست جز اسماعیل .....
ابتدا مشغول نماز شد، تنها دو رکعت، سپس زیارت عاشورا با سوز و گداز و گریه ....
بعد دیدم فلاسک کوچکی در آورد و برای خودش یه چایی ریخت و با دو عدد خرما میل کرد، سپس زیارتنامه ی حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها را زمزمه کرد و اشک ریخت، منم بیرون از چادر به حال و روز اسماعیل غبطه میخوردم و اشک می ریختم...
🏴 اما عشقش، اینجا بود که بعد از زیارت نامه، چند بیت مرثیه خوانی کرد و شروع به سینه زنی کرد... فقط میگفت:
ننم لای لای ننم لای لای
سینسی درده گلن لای لای
نتونستم خودم نگه دارم بلند بلند گریه کردم و قدرت رفتن به محفل اسماعیل را نداشتم، احساس میکردم ملائک در این مجلس بی ریا شرکت کردند .....
وقتی صدای گریه مرا شنید
فرمود: کیمسن داداش؟! آنامین عزاسینا گلمیسن؟ خوش گلمیسن، منیم آنام غریبدی, بیکسدی، مظلومدی...
گفت و گفت و گریه کرد .....
رفتم داخل خیمه ی فاطمی و بر خاکش بوسه زدم و گفتم: اسماعیل فدایت شوم میگفتی با دوستان یه مجلس با شور و حالی برگذار میکردیم...
😭یعنی با حال تر از این مجلس!؟
🌹 اسماعیل نادری در عملیات بدر با شهید آقا مهدی باکری آسمانی شد...
✍بازمانده
#شهید_اسماعیل_نادری_ساری_چمن
مربی آموزش نظامی لشکر آسمانی ۳۱ عاشورا
و سکاندار قایق آقا مهدی باکری
@Revayate_ravi
🏴آقا سلام، روضهی مادر شروع شد
▪️آقا سلام، روضهی مادر شروع شد
▪️باران اشکهای مکرر شروع شد
▪️آقا اجازه هست بخوانم برایتان
▪️این اتفاق از دم یک در شروع شد
▪️تا ریشههای چادر خاکی مادرت
▪️آتش گرفت، روضه معجر شروع شد
▪️فریادهای مادر پهلو شکستهات
▪️تا شد فشار در دو برابر شروع شد
▪️این ماجرا رسید به آنجا که نیمه شب
▪️بیاختیار گریهی حیدر شروع شد
▪️وقتی رسید قصه به اینجای شعر من
▪️ایام خانهداری دختر شروع شد ...
▪️دختر رسید تا خود آن لحظهای که ظهر
▪️یک ماجرا به قافیهی سر شروع شد
@Revayate_ravi