چقدر حق میگه #آسدمرتضی_آوینی که:
«شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند
#حاج_قاسم❤️
#ابو_مهدی❤️
@Revayate_ravi
💔
قبل از عملیات کربلای۴ بود که شهید حاج ناصر اربابیان معاون گردان تخریب لشگر۱۰سیدالشهداء(ع) من را دید و گفت:
جعفر! رفته بودم پادگان دو کوهه و سری به تعاون لشگر۲۷ حضرت رسول زدم، روحانی جوانی بود و سلام و علیکی کردیم و وقتی فهمید من از تخریب لشگر۱۰ سیدالشهداء(ع) هستم گفت: سلام ما رو به فلانی برسون
گفتم اون کی بود؟
گفت روحانی جوان و جمع و جوری به نام حسن آقای آقاخانی بود.
گفتم: حاج ناصر کارش رو درست میکردی و میاوردیش تخریب!!!!خیلی به درد ما میخوره.
این قضیه گذشت و خیلی دوست داشتم شهید حسن رو در جبهه و با لباس آخوندی ببینم اما این توفیق نشد و مشغول کار عملیات شدیم و حسن آقاخانی در مرحله پنجم عملیات کربلای ۵ از شلمچه پرکشید.
شهید حسن درسته ۱۸ سالش بیشتر نبود وقتی شهید شد اما به قول امام ره صدساله را یک شبه طی کرده بود و حکایت شهادت حسن، موید این مطلب است.👇
خاطره ای از نحوه شهادت شهید حسن آقاخانی بر سر زبانهاست. این مطلب را بنده از ۳ نفر بلاواسطه شنیدم
که…
شهید حسن با گلوله توپ مستقیم دشمن سر از پیکرش جدا میشود و بدن بی سر چند قدمی برمیدارد و از حلقوم بریده صدای حسن را میشنوند که میگوید:
السلام علیک یا اباعبدالله
#شهید_حسن_اقاخانی
#زندگینامه
#خاطره
سالروزشهادت🥀
@Revayate_ravi
#قسمتنهم
🌷روز عاشورا بود که دیدیم صدای گریهی #زکریا میاد
دوست و برادرش #روحاللهطالبی روز تاسوعا تو سوریه به شهادت رسید.
🌷جوان ۲۸ سالهای که از حنانه ، دختر سهشالش گذشت تا مدافع حرم دختر سهسالهی امام حسین(ع) باشه.
🌷دیگه جاماندگی و درماندگی تو #زکریا به اوج خودش رسید
میگفت: من باید با روحالله اعزام میشدم ولی حالا رفیق نیمهراه شدم.
🌷یه بار تو تلوزیون کربلا رو نشون میداد،گفتم: من لیاقت کربلا رو ندارم ، فکر کنم همین طور تو حسرت کربلا بمیرم
#زکریا تو فکر رفت و گفت: اگه بتونم از محل کارم مرخصی بگیرم ، امسال اربعین با هم میریم پیادهروی اربعین
🌷بالاخره جور شد و با شوهر و سه تا از پسرام برم کربلا
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم ولی.....دقیقا لحظهی آخر ، کار #زکریا برای رفتن به سوریه جور شد و نتونست با ما بیاد.
@Revayate_ravi
🌷الهه بچهی دوم رو باردار بود
بهش گفتم: تو یه چیزی بهش بگو ، یه بچه تو راهی داری ، فاطمه هم که سهسالشه
الهه گفت:برای من سخته،حتی روزی که به خواستگاری من اومد ، گفتم: من نه پدر دارم ، نه برادر
دوست دارم شوهرم تکیهگاهم باشه
ولی
الان راضیم به اون چیزی که خدا راضیه
🌷داشتم سبزی پاک میکردم که #زکریا اومد و گفت: ننه رقیه!! اگه من شهید بشم چیکار میکنی؟؟؟
🌷دستهی سبزی رو سمتش پرتاپ کردم و گفتم:اعصاب ندارم #زکریا ، به زور راضی شدم بری سوریه
روزی نبود که از شهادت توی گوشم نخونه.....
@Revayate_ravi
خاطرات #شهیدزکریاشیری به روایت مادر شهید
#قسمتدهم
🔷الهه گفت: #زکریا قبل از رفتن یه دفترچه بهم داد که همهی بدهی و طلبهاش توش نوشته بود
دل نگران منوفاطمه بود ، گفت:
تو رو خدا مراقب خودت و بچهها باش!!
🔷گفتم: #زکریا تو فقط فکر ماموریتت باش
من و بچهها رو به خدا بسپار.🤲
🔷از زمان رفتن #زکریا بیقراری فاطمه شروعشد.هر کاری کردیم آروم نشد.
غذا نمیخورد
عکس #زکریا رو بغل میکرده و گریه میکرد.😭
🔷بالاخره ما هم پیادهروی اربعین رو بدون #زکریا رفتیم
توی نجف خواب عجیبی دیدم
توی خواب به من میگن مادرجان صبور باش پسر شما مفقود شده.
🔷برگشت وقتی به مرز رسیدیم دیدم پسرها دَم گوشی صحبت میکنن و اونقدر گریه کردن که چشمهاشون قرمز شده
هرچی سوال کردم جواب ندادن!!
وقتی به خونه رسیدیم ، کوچه پُر بود از جمعیت حتی کسایی که سالی یک بار هم خونهی ما نمیومدن ، اومده بودن.
🔷احساس کردم چیزی رو از من پنهون میکنن که یحیی اومد و گفت: مامان خوابی که تو نجف دیدی واقعیت داره
@Revayate_ravi
🔷 زمستان ۹۴ بدترین روزهای عمرمون بود.
بلاتکلیفی همهی ما رو خور کرده بود
اینها یک طرف ، بهانههای فاطمه یک طرف
🔷از شدت تب در عرض یک روز سه بار اون رو پیش دکتر بردیم
دکتر گفت: باید اون رو از فضای خونه دورش کنیم
بردیمش مشهد ولی فایدهای نداشت.
🔷تا زنگ میزدن ، میگفت: باباست میدویید سمت دَر
جلوی چشمام آب شدن دختر #زکریا و همسرش رو میدیدم.
این دختر به هر بهانهای جگر ما رو آتیش میزد.
@Revayate_ravi
#دلانہ🌱
شَـهادت٘ را نَه دَر جَنگ٘،
دَر مُبارِزِه میدَهَن٘د...
ما هَنوز شَـــهادتـی بیدَرد میطَلَبیم...
غافل که شَـهادَت را جز به اهلِ دَرد نِمیدَهَند...
#شهادٺ_گونہ
@Revayate_ravi