987.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نابغهٔ اطلاعات جنگ!
به مناسبت سالروز شهادت شهید حسن باقری♥️
@Revayate_ravi
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#من_شهیدمیشوم
باخانواده عروس خانم قرار خواستگاری گذاشته بودیم . معمولا همه جا برای مراسم خواستگاری بزرگترها می روند . اما آقا محمود خیلی اصرار داشت که من همراهش باشم ؛ علت اصرار ایشان آشنایی مختصری بود که من با این خانواده داشتم . آقا محمود روز خواستگاری دنبالم آمد ؛ زمانیکه راه افتادیم از خانه بیرون برویم گفت :
حتما با این بنده خدا ( عروس خانم)
صحبت کن و بگو که من حداکثر پانزده سال
می توانم زندگی کنم !! با تعجب نگاهش کردم !! گفت : من شهید می شوم * ناراحت شدم ، نشستم و با عصبانیت گفتم : پس دختر مردم را اذیت نکن ، حالا که این طور است من نمی آیم . شما که می خواهی شهید شوی اصلا ازدواج نکن . خندید و گفت : عصبانی نشو خواهر من !! ازدواج سنت پیغمبر اکرم "صل الله و علیه و آله و سلم" است . و من برای پیروی از سنت پیغمبر اسلام "صل الله علیه و آله وسلم" ازدواج می کنم . محمود ازدواج کرد و چهار سال و نیم بعداز ازدواجش به فیض عظیم شهادت نائل آمد .
#خاطرات_شهید
#شهید_محمود_نریمانی🌷
راوی : #خواهر_شهید
#یاد_شهدا_صلوات
@Revayate_ravi
ۅݪایتمداࢪۍبہسبڪشہدا😍
نظࢪاتࢪهبࢪۍࢪابدۅݩهیچقیدۅ شࢪطقبۅݪمیڪࢪدۅمیگفت...
ادامه در عکس👆
❤️ #استوری
❤️ #اللهمالحقناباالشهدا
❤️ #اسئلڪخَیࢪَماتَسئَل
@Revayate_ravi
خاطرا #شهیدزکریاشیری به روایت مادر شهید
#قسمتیازدهم
🔸🔶تنها دلخوشی ما اون موقع به دنیا اومدن پسر #زکریا بود👼
۱۷ بهمن محمدصدرا به دنیا اومد
خواستم بچهرو بغل الهه بدم ، دیدم اونقدر گریه کرده که چشمهاش به زور باز میشه☹️
الهه تو بدترین شرایط و دردناکترین روزها بود.😢
🔸🔶موقع برگشت از بیمارستان همه به استقبال اومده بودن
ولی
اونی که باید باشه نبود🙃
همه یه گوشه گریه میکردن
به جای بوی اسپند ، بوی دلتنگی و بغض بود.
اونقدر اون لحظات سخت بود که دلم میخواست قالب تهی کنم و اون روز آخرین روز عمرم باشه.
🔸🔶چهارم اسفند تولد ۴ سالگی فاطمه بود.🎂
کلی تدارک براش دیدیم
کربلایی براش النگو گرفته بود
عمو و عمهها هم کلی براش عروسک و اسباب بازی گرفته بودن
ولی
فاطمه قبل از فوت کردن شمع ، عکس #زکریا رو میخواست🥀
هیچکدوم از هدیهها خوشحالش نکرد و جشن ما رو عزا کرد.💔
@Revayate_ravi
🔸🔶چهارشنبه سوری بود یکی از همسایهها اومد بهم گفت: #زکریا رو تو خواب دیده که میگه ، به مادرم بگو امروز ، روز سختیه ، طاقت بیاره
گفتم: خدا قراره چهارشنبه سوری با دل ما آتیش بازی کنه.😔
🔸🔶از سپاه زنگ زدن که ساک و وسایل #زکریا رو میخوان بیارن
وقتی چشمم به ساک #زکریا افتاد از هوش رفتم به زور آب قند کمی هوشیار شدم.🍂
🔸🔶چیزی که دل ما رو آتیش زد ، بشقاب و قاشق ، چنگالی بود که مخصوص #زکریا بود و داخل اون غذا میخورد.🍽
🔸🔶هر وقت سفره پهن میکردیم فاطمه اون بشقاب و قاشق رو میآورد
دوست نداشت کسی جای پدرش بشینه و یا به قاشق و بشقابش دست بزنه.
@Revayate_ravi
🥀 من کفن نمیخواهم...
.
بهار 89 رفت کربلا، یک روز بعد از زیارت بیشتر بچهها رفتند برای خریدن کفن؛ خانمش به حاجرحیم گفت: «خوب است که ما هم اینجا کفن بخریم».حاج رحیم گفت: «من کفن نمیخرم، شما اگر میخواهید بخرید». همان موقع یکی از بچههای هیأت هم به حاجی پیشنهاد داد که بریم و کفن را بخریم، حاجی باز هم گفت: «من کفن نمیخواهم»
پرسید: «چرا؟»
حاجرحیم گفت: «من شهید میشوم و با لباس سپاه دفنم میکنند».
گفت: «جنگ که تمام شده حاجی!»
حاجی در جوابش گفت: «من هیچ وقت از رسیدن به شهادت ناامید نیستم و نخواهم شد»
#شهید_حاجرحیم_کابلی ♥️
#سالروز_ولادت
( شهادت: اردیبهشت ۱۳۹۵_سوریه_خان طومان_
رفقا از ۱۳ شهید اون روز فقط پیکر حاج رحیم برنگشته!!!
دعا کنید ...
@Revayate_ravi