eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
280 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرا به روایت مادر شهید 🔸🔶تنها دلخوشی ما اون موقع به دنیا اومدن پسر بود👼 ۱۷ بهمن محمد‌صدرا به دنیا اومد خواستم بچه‌رو بغل الهه بدم ، دیدم اونقدر گریه کرده که چشم‌هاش به زور باز میشه☹️ الهه تو بدترین شرایط و دردناکترین روزها بود.😢 🔸🔶موقع برگشت از بیمارستان همه به استقبال اومده بودن ولی اونی که باید باشه نبود🙃 همه یه گوشه گریه می‌کردن به جای بوی اسپند ، بوی دلتنگی و بغض بود. اونقدر اون لحظات سخت بود که دلم می‌خواست قالب تهی کنم و اون روز آخرین روز عمرم باشه. 🔸🔶چهارم اسفند تولد ۴ سالگی فاطمه بود.🎂 کلی تدارک براش دیدیم کربلایی براش النگو گرفته بود عمو و عمه‌ها هم کلی براش عروسک و اسباب بازی گرفته بودن ولی فاطمه قبل از فوت کردن شمع ، عکس رو می‌خواست🥀 هیچکدوم از هدیه‌ها خوشحالش نکرد و جشن ما رو عزا کرد.💔 @Revayate_ravi
《ای بازگرداننده‌ی از دست رفته‌ها》 💔 گفت: این داماد منه!!!این رو به دخترم بگو داماد!!!اصلا مگه چند سالشه که بخواد داماد بشه؟؟🙃اصلا دختر من چند سال داره که بخواد عروس بشه؟؟؟🙃 💔 این دفعه رفتم سر قبر رفیقش گفتم: به بگو: دست از این کارهاش برداره!!!🤨 زهرا فقط ۱۳ سالشه خیلی بچه‌هست برای این حرف‌هاست. 💔ولی باز هم به خوابم میاد و میگه: که ماجرا رو به بگو🧐 و باز من میگم: نه!نه! اون روزها چقدر حرص خوردم ولی حالا که مرد زندگی دخترم شده به اون روزها می‌خندم.😂 💔اما اینبار سراغ خود زهرا رفت دیدم خیلی آشفته😨 هست گفتم: چی شده؟؟؟ گفت : و اومدن خونه‌ی ما و دست یه پسری رو گرفته ، جلو آورده و گفت: تو باید با اون ازدواج 😇کنی!!! از خواب پریدم. 💔 دیگه خونم به جوش میاد و شروع می‌کنم با و دعوا کردن😡 اما دست بردار نیست باز به خوابم اومد ، اما نه برای معرفی پسر ، بلکه برای شرکت تو جلسه‌ی خواستگاری 🙃 @Revayate_ravi
🌺 گُردان به تو می‌نازد 🌺 🌀 توی رزق‌و‌روزی معنوی بقیه رو هم دخیل می‌کرد. روحیاتش رو کل لشکر می‌دونستن یه مدت دنبال بانی برای خرید کتاب و هدیه🎁 به بچه‌های یتیم بود. شیوه‌ی جالبی داشت به هر کسی که می‌رسید ، می‌گفت: این مقدار مبلغ💵 رو بقیه دادن ، نمکش رو تو بده طرف می‌پرسید: نمکش چقدر میشه؟؟؟ می‌گفت: هرچه‌قدر کرمته(۵ تومن)(۱۰تومن) 🌀 جزء اولین نفرهایی بود که برای اعزام به سوریه ثبت‌نام کرد. چند هفته‌ای که توی سوریه بود فقط همسرش و برادرش پیمان می‌دونستن 🌀 بعد از اینکه از سوریه اومد ، برادرش پیمان گفت: دیگه بی‌خیال سوریه شو!!!!! مامان رو ببین بعد از داوود چی به روزش اومده؟؟؟!!!!😔 هر کی از می‌پرسید اونجا تو سوریه چیکار می‌کنی؟؟ می‌گفت: 《هیچی فقط اونجا جارو می‌کشم 》 🌀 تابستون ۹۴ وقتی از سوریه برگشت با یه گروه ۲۰ نفره از بچه‌ها رفتن برای ساخت سنگر به دشت آبادان ، محل شهادت 💔و یارانش منطقه‌ای که سالیان طولانی بدون زائر بود. 🌀 بچه‌ها برای ساخت سنگر ، توی اون هوای گرم خوزستان ، شب‌وروز نمی‌شناختن✌️ همون سال پنج نفر از اون گروه تو سوریه شهید شدن و این به خاطر اخلاص اون بچه‌ها و نجواهایی بود که با شهدا توی اون دشت داشتن و از همین دشت بود که درهای آسمون به روشون باز شد. از جمله @Revayate_ravi
ای بازگرداننده‌ی از دست رفته‌ها 💔 گفت: این داماد منه!!!این رو به دخترم بگو داماد!!!اصلا مگه چند سالشه که بخواد داماد بشه؟؟🙃اصلا دختر من چند سال داره که بخواد عروس بشه؟؟؟🙃 💔 این دفعه رفتم سر قبر رفیقش گفتم: به بگو: دست از این کارهاش برداره!!!🤨 زهرا فقط ۱۳ سالشه خیلی بچه‌هست برای این حرف‌هاست. 💔ولی باز هم به خوابم میاد و میگه: که ماجرا رو به بگو🧐 و باز من میگم: نه!نه! اون روزها چقدر حرص خوردم ولی حالا که مرد زندگی دخترم شده به اون روزها می‌خندم.😂 💔اما اینبار سراغ خود زهرا رفت دیدم خیلی آشفته😨 هست گفتم: چی شده؟؟؟ گفت : و اومدن خونه‌ی ما و دست یه پسری رو گرفته ، جلو آورده و گفت: تو باید با اون ازدواج 😇کنی!!! از خواب پریدم. 💔 دیگه خونم به جوش میاد و شروع می‌کنم با و دعوا کردن😡 اما دست بردار نیست باز به خوابم اومد ، اما نه برای معرفی پسر ، بلکه برای شرکت تو جلسه‌ی خواستگاری 🙃