خاطرا #شهیدزکریاشیری به روایت مادر شهید
#قسمتیازدهم
🔸🔶تنها دلخوشی ما اون موقع به دنیا اومدن پسر #زکریا بود👼
۱۷ بهمن محمدصدرا به دنیا اومد
خواستم بچهرو بغل الهه بدم ، دیدم اونقدر گریه کرده که چشمهاش به زور باز میشه☹️
الهه تو بدترین شرایط و دردناکترین روزها بود.😢
🔸🔶موقع برگشت از بیمارستان همه به استقبال اومده بودن
ولی
اونی که باید باشه نبود🙃
همه یه گوشه گریه میکردن
به جای بوی اسپند ، بوی دلتنگی و بغض بود.
اونقدر اون لحظات سخت بود که دلم میخواست قالب تهی کنم و اون روز آخرین روز عمرم باشه.
🔸🔶چهارم اسفند تولد ۴ سالگی فاطمه بود.🎂
کلی تدارک براش دیدیم
کربلایی براش النگو گرفته بود
عمو و عمهها هم کلی براش عروسک و اسباب بازی گرفته بودن
ولی
فاطمه قبل از فوت کردن شمع ، عکس #زکریا رو میخواست🥀
هیچکدوم از هدیهها خوشحالش نکرد و جشن ما رو عزا کرد.💔
@Revayate_ravi
《ای بازگردانندهی از دست رفتهها》
#شهیدسیداحسانمیرسیار
#قسمتیازدهم
💔#احسان گفت: این داماد منه!!!این رو به دخترم بگو
داماد!!!اصلا مگه چند سالشه که بخواد داماد بشه؟؟🙃اصلا دختر من چند سال داره که بخواد عروس بشه؟؟؟🙃
💔 این دفعه رفتم سر قبر رفیقش #میثمنجفی گفتم: به #احسان بگو: دست از این کارهاش برداره!!!🤨
زهرا فقط ۱۳ سالشه خیلی بچههست برای این حرفهاست.
💔ولی باز هم به خوابم میاد و میگه: که ماجرا رو به #زهرا بگو🧐
و
باز من میگم: نه!نه!
اون روزها چقدر حرص خوردم ولی حالا که #رضا مرد زندگی دخترم شده به اون روزها میخندم.😂
💔اما اینبار #احسان سراغ خود زهرا رفت
دیدم #سیدهزهرا خیلی آشفته😨 هست
گفتم: چی شده؟؟؟ گفت : #بابااحسان و #داییمیثم اومدن خونهی ما
و
#داییمیثم دست یه پسری رو گرفته ، جلو آورده و گفت: #اینشوهرتوئه تو باید با اون ازدواج 😇کنی!!!
از خواب پریدم.
💔 دیگه خونم به جوش میاد و شروع میکنم با #میثم و #احسان دعوا کردن😡
اما
#احسان دست بردار نیست باز به خوابم اومد ، اما نه برای معرفی پسر ، بلکه برای شرکت تو جلسهی خواستگاری #زهرا🙃
@Revayate_ravi
🌺 گُردان به تو مینازد 🌺
#شهیدمدافعحرمقدیرسرلک
#قسمتیازدهم
🌀 #قدیر توی رزقوروزی معنوی بقیه رو هم دخیل میکرد. روحیاتش رو کل لشکر میدونستن
یه مدت دنبال بانی برای خرید کتاب و هدیه🎁 به بچههای یتیم بود.
شیوهی جالبی داشت به هر کسی که میرسید ، میگفت: این مقدار مبلغ💵 رو بقیه دادن ، نمکش رو تو بده
طرف میپرسید: نمکش چقدر میشه؟؟؟
میگفت: هرچهقدر کرمته(۵ تومن)(۱۰تومن)
🌀 #قدیر جزء اولین نفرهایی بود که برای اعزام به سوریه ثبتنام کرد.
چند هفتهای که توی سوریه بود فقط همسرش و برادرش پیمان میدونستن
🌀 بعد از اینکه از سوریه اومد ، برادرش پیمان گفت: #قدیر دیگه بیخیال سوریه شو!!!!!
مامان رو ببین بعد از داوود چی به روزش اومده؟؟؟!!!!😔
هر کی از #قدیر میپرسید اونجا تو سوریه چیکار میکنی؟؟ میگفت: 《هیچی فقط اونجا جارو میکشم 》
🌀 تابستون ۹۴ وقتی از سوریه برگشت با یه گروه ۲۰ نفره از بچهها رفتن برای ساخت سنگر به دشت #ذوالفقاریهی آبادان ، محل شهادت #شهیدضرغام 💔و یارانش
منطقهای که سالیان طولانی بدون زائر بود.
🌀 بچهها برای ساخت سنگر ، توی اون هوای گرم خوزستان ، شبوروز نمیشناختن✌️
همون سال پنج نفر از اون گروه تو سوریه شهید شدن و این به خاطر اخلاص اون بچهها و نجواهایی بود که با شهدا توی اون دشت داشتن و از همین دشت #ذوالفقاریه بود که درهای آسمون به روشون باز شد. از جمله #قدیر
@Revayate_ravi
《ای بازگردانندهی از دست رفتهها》
#شهیدسیداحسانمیرسیار
#قسمتیازدهم
💔#احسان گفت: این داماد منه!!!این رو به دخترم بگو
داماد!!!اصلا مگه چند سالشه که بخواد داماد بشه؟؟🙃اصلا دختر من چند سال داره که بخواد عروس بشه؟؟؟🙃
💔 این دفعه رفتم سر قبر رفیقش #میثمنجفی گفتم: به #احسان بگو: دست از این کارهاش برداره!!!🤨
زهرا فقط ۱۳ سالشه خیلی بچههست برای این حرفهاست.
💔ولی باز هم به خوابم میاد و میگه: که ماجرا رو به #زهرا بگو🧐
و
باز من میگم: نه!نه!
اون روزها چقدر حرص خوردم ولی حالا که #رضا مرد زندگی دخترم شده به اون روزها میخندم.😂
💔اما اینبار #احسان سراغ خود زهرا رفت
دیدم #سیدهزهرا خیلی آشفته😨 هست
گفتم: چی شده؟؟؟ گفت : #بابااحسان و #داییمیثم اومدن خونهی ما
و
#داییمیثم دست یه پسری رو گرفته ، جلو آورده و گفت: #اینشوهرتوئه تو باید با اون ازدواج 😇کنی!!!
از خواب پریدم.
💔 دیگه خونم به جوش میاد و شروع میکنم با #میثم و #احسان دعوا کردن😡
اما
#احسان دست بردار نیست باز به خوابم اومد ، اما نه برای معرفی پسر ، بلکه برای شرکت تو جلسهی خواستگاری #زهرا🙃