eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
279 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 گُردان به تو می‌نازد 🌺 🌀 متولد: ۱۳ شهریور ۱۳۶۳ 🌀 شهادت: ۱۳ آبان ۱۳۹۴ 🌀 مادر:اشرف 🌀 پدر: عبدالحسین 🌀 عبدالحسین عید ۵۹ به خواستگاری اشرف رفت. بعد از مدتی زندگیشون رو تو تهران شروع کردن ، تو زیرزمین ۹ متری خونه‌ی عموش. 🌀 عبدالحسین صافکار بود و دستگاه صافکاریش رو می‌گذاشت پشت چرخش🏍 و کنار خیابون صافکاری می‌کرد. 🌀 وقتی مهمان داشتن مجبور بودن ، سماور و پیک‌نیک رو تو راه‌پله بگذارن تا به قدر نشستن یک نفر جا باشه. 🌀 عموش وقتی اومد بهش سر بزنه با تعجب 😳پرسید: چرا از یخچالی که اونجا هست استفاده نمی‌کنین؟؟ اونها گفتن: نه!!!مال مستاجر قبلیه اشرف همیشه حرف مادرش آویزه‌ی گوشش بود که ( بدون اجازه دست به امانت مردم نزنید) تا اینکه مقداری پول قرض کردن و اون یخچال رو از مستاجر قبلی خریدن. 🌀 یه کمد خرید که پایه‌هاش بلند بودند ، برای همین ، اشرف یه پرده به دور اون کشید تا سیب‌زمینی🥔 و پیازها رو زیرش جا بده. 🌀 عبدالحسین بالاخره تو آخرین نقطه‌ی جنوبی تهران ، توی یه شهرک یه خونه‌ی جمع‌و‌جور پیدا کرد و با فروختن گاو🐄 و گوسفندهاش اونجا رو خرید. 🌀 شهریور ۶۳ ساعت ۵ صبح دقیقا روز عید غدیر دومین فرزند خونواده بعد از خواهرش شهناز یعنی ❤️به دنیا اومد. @Revayate_ravi
🌺 گُردان به تو می‌نازد 🌺 🌀عبدالحسین شناسنامه‌ی رو گرفت ولی نمی‌دونست چه حکمتی هست که داخل شناسنامه غدیر رو با ق نوشتن🧐 🌀 بعد از ، داوود👶 به دنیا اومد و عبدالحسین با سه بچه رفت سربازی دوره‌ی جنگ بود و عبدالحسین تو جبهه هم صافکاری ماشین‌های اعزامی‌و‌داغون رو انجام می‌داد. 🌀 کوچیک‌تر که بود خیلی بازیگوش بود ولی در عین حال بسیار مودب😊 بود. بیشتردعواهاش تو مدرسه سر این بود که بچه‌ها حرف زشت😠 می‌زدنند. به پدرش رفته بود.در تمام این سالها عبدالحسین حتی یک‌بار هم نشد به بچه‌هاش بگه 🙃 🌀 علاقه‌ی خاصی به موشک‌بازی🚀 داشت و همیشه در حال موشک درست کردن بود برای همین از دفتر صدبرگش فقط چندتا برگ سفید می‌موند. 🌀 سال۷۰ دوقلوهاشون (پیمان و مرجان )👶👶 به دنیا اومدن حالا دیگه یه خونواده‌ی هفت نفره شده بودن. 🌀 ۸ سال بیشتر نداشت که طرح هیات رو با کمک برادرش داوود ریخت و با چادر مشکی مادرش خیمه‌ی (علیه‌السلام)💚 رو بنا کرد. داوود مداحی می‌کرد و خودش جلوی خیمه می‌ایستاد و کفش‌ها رو جفت می‌کرد. 🌀 بارها شده‌بود وسط بازی فوتبال⚽️ غیبش میزد ، می‌رفت و به خانم‌های مُسنی که دستشون بار بود کمک می‌کرد. همه می‌گفتن: ( خیلی بزن بهادره)💪 ولی تو کوچشون کسی جرات نداشت از ترس حرف زشت بزنه!!! @Revayate_ravi
🌺 گُردان به تو می‌نازد 🌺 🌀 داخل حسینیه‌ با صحنه‌‌ی عجیبی روبرو شدن ، یه عده به حالت تمسخر سری رو بلا تشبیه درست کرده بودن و به اون سنگ ریزه پرتاب می‌کردن😡 معلوم نبود این گروهها از کجا هدایت میشن ، حالت طبیعی نداشتن و مست کرده‌بودن. 🌀 داشت نصیحت می‌کرد که این چه بساطیه؟؟؟ که یه نفر با چاقو کوبید وسط مَلاجش و لباس مشکی عزاش رو پُر از خون کرد. 🌀 جماعتی که بی‌حرمتی می‌کردن با عکس‌العمل بچه‌ها از حسینیه فرار کردن و غائله ختم شد. بچه‌ها توی مسجد سر رو بتادین زدن و پانسمان کردن. 🌀 زیارت کار همیشگیش بود.یه بار با چندتا از بچه‌ها رفته‌بودن زیارت ، وقتی از در شرقی حرم وارد خیابون شدن ، صدای فریاد زنی رو شنیدن.🧕 🌀 عروس و دامادی💍 رو دیدن که ارازل و اوباش با قمه اونها رو از ماشین پیاده کردن و یکی از اون نامردها عروس رو مجبور می‌کرد که وارد یه ماشین دیگه بشه😨 🌀 و برادرش داوود بدون معطلی به کمکشون رفتن که چند دقیقه بعد اون ارازل پا به فرار گذاشتن با چاقو به پهلوی داوود زده‌بودن.... داماد با حالتی وحشت‌زده 😰از اونها تشکر می‌کرد و می‌گفت: شما رو از آسمون رسوند. 🌀 با اینکه نگران حال داوود بود ولی اونقدر ایستاد تا عروس و داماد💍 راهی بشن و بعد خودشون رفتن. 🌀 اسمش شده‌بود نقل محافل بسیج و لشگر به عنوان فرمانده‌ی نمونه‌ی پایگاه معرفی شد😎.فرمانده‌ای جوان با ایده‌هایی ناب فرهنگی که تونسته بود از لابه‌لای مشکلات محل ، پایگاه رو مدیریت کنه✌️ @Revayate_ravi
🌺 گُردان به تو می‌نازد 🌺 🌀 دوباره چند روز بعد این صحنه رو دید که چند نفر با همون ماشین🚚 و پلاک دارن کابل‌های برق رو دستکاری می‌کنن. 🌀 پیاده شد و گفت: بازم دارین کابل‌ها رو عوض می‌کنین؟؟؟ یکی از اونها گفت: نه!!!آقاجون یه آدم عوضی اومده😡 و کابل‌ها رو دزدیده. سریع رفت تقویمش رو آورد و براشون ماجرا رو توضیح داد. 🌀 بعد از تحقیق متوجه شدن 🧐، یکی از کارگران ماشین🚚 رو به بهانه‌ی خرید برده و متاسفانه مرتکب خطا شده...... اونقدر براش مهم بود که وقتی فرد خاطی رو پیدا کردن ، اجازه خواست دو دقیقه باهاش صحبت کنه. 🌀 رو کرد به طرف و بهش گفت: آقا!!!! شاید شما از روی ناچاری دست به این کار زدید ولی این رو به یادگار از من داشته باشین که: از بیت‌المال نمیشه سر سفره‌ی مردم بُرد.⛔️ 🌀 نداشت برای کار شخصی به کسی رو بندازه ولی برای گردان هر کاری می‌کرد ، به دیگران رو میزد تا کار عقب نیفته ظرف مدت چند ماه چهارده هیات برای گردان راه‌اندازی کرد. 🌀 میون کوهی از کار از درسش غافل نمیشد. اون روزها کارشناسی ارشد مدیریت شهری می‌خوند. 🌀 مجرد بودن قدیر همه رو به فکر انداخته بود تا براش زن بگیرن ، بالاخره دختر یکی از فامیل رو انتخاب کردن فروردین ۸۸ وقتی قدیر از دوکوهه اومد چند ساعتی رو خوابید😴 بعد مادر با نوازش اون رو از خواب بیدار کرد.☺️ @Revayate_ravi
🌺 گُردان به تو می‌نازد 🌺 🌀 مادر از پرسید: نظرت چیه؟؟؟ صورتش سرخ☺️ شده‌بود ، سرش رو پایین انداخت و گفت: مثبته!!!!!بعدها مادرش بهش گفت: چی شد به این سرعت نظر مثبت دادی؟؟؟ گفت: مادر باور کن انگار سال‌ها می‌شناختمش😍 🌀 با اینکه تازه‌داماد بود ولی خیلی اوقات ساعت از دو نیمه‌شب گذشته تو دفترش مشغول کار بود. 🌀 عاشورای ۸۸ بود که خبر دادن آشوب‌گرها قراره بریزن توی خیابون انقلاب بلافاصله با چهارتا موتور 🏍خودشون رو رسوندن به خیابون انقلاب 🌀 آشوب‌گرها با صدای بلند علیه مقدسات نظام فحاشی می‌کردن‼️ ، وسط جمعیت چندتا خانم هم کشف حجاب کردن‼️ دیدن این صحنه‌ها برای خیلی سخت بود.😔 🌀 توی همون لحظه عده‌ی زیادی زیختن سر بچه‌های نیروی انتظامی و با چوب دستی شروع کردن به کتک‌کاری‼️ اونها هم چون حق شلیک و حمله‌ی تهاجمی نداشتن ، فقط از خودشون دفاع می‌کردن‼️ 🌀 یک دفعه صدای انفجار بلند شد.اغتشاش‌گرها ۳۰ دستگاه موتور سیکیلت رو یک جا به آتیش کشیدند‼️ وسط درگیری بود که یک لحظه برگشت سمت تقاطع خیابون و دید برادرش داوود روی زمین افتاده و دوره‌اش کردن اون فریاد میزد : بیا!!!! @Revayate_ravi
🌺 گُردان به تو می‌نازد 🌺 🌀 درگیریها تا ظهر ادامه داشت که نزدیک ظهر بسیجی‌ها با موتور🏍 به خیابون انقلاب اومدن و به محض ورودشون فتنه‌گرها پراکنده شدن👊 🌀 سر داوود رو باند پیچی کردن🤕 ولی از اون به بعد دیگه داوود حال سابق رو نداشت. سر دردش خوب نمیشد و حالش هر روز بدتر میشد.😔 🌀 بعد از کلی آزمایش دکترها متوجه شدن خون داوود دچار یک نوع مسمومیت ناشناخته شده ، پلاکت خونش بالا نمی‌رفت و قرار شد پیوند مغز و استخوان بدن😨 🌀 بعد از ماهها تلاش دکترها ناامید شدن و دست از درمان کشیدن داوود به کُما رفت و همونجا دچار ایست قلبی شد.همسر تازه عروسش خودش رو کف بیمارستان روی زمین می‌کشید و ناله می‌کرد. مردم همه با گریه‌های😭 اون به گریه افتاده بودن 🌀 دستگاهها رو از داوود جدا کردن و بالای سر برادر اشک 😭می‌ریخت. بچه‌خای هیات انگار برادر از دست داده‌بودن 🌀 هیچ‌وقت نتونست یاد داوود رو فراموش کنه و معتقد بود داوود یک شهید انقلابی بود که مظلومانه و گمنام جون داد و همیشه می‌گفت:《 کُل گُردان به قدیر می‌نازه و قدیر به داوود》😕 🌀 خواهر کوچیکش(مرجان) وقتی باردار شد خودشون رفتن سیسمونی بچه👶 رو گرفتن خیلی ذوق بچه داشت اما یک‌بار هم تو خونه حرفش رو نمیزد.همیشه می‌گفت: 《 هر چی حکمت خدا باشه ، شاید حکمت خدا نیست که ما فعلا بچه‌دار 👶بشیم. @Revayate_ravi
🌺 گُردان به تو می‌نازد 🌺 🌀 یه شب تو گردان برق ساختمون جرقه می‌زنه و تمام گونی‌ها که به عنوان نماد سنگر درست کردن سوخت🔥. سریع شروع به تعمیرات ساختمون کرد. 🌀 همه می‌گفتن ما قبل از یه کلبه خرابه داشتیم ، اما حالا یه ساختمون درست‌و‌حسابی!!!! شبانه‌روزی با چند نفر از بچه‌ها ایستاد و نقاشی🎨 در و دیوار رو انجام داد. 🌀 کف رو کاشی و جای پارتیشن‌ها رو دیوار کرد. همه می‌گفتن: 《 شیر گردان هست》😎 🌀 بچه‌ها با دیدن دست‌های زِبرش تعجب می‌کردن ، نمی‌دونستن یه عمر تو صافکاری کار کرده باورشون نمیشد🙄 ، فکر می‌کردن فرماندهی یعنی پشت میز نشستن ، اما جلوتر از نیروهاش وسط میدون و پای کار بود. 🌀 روز تعطیل همه رو می‌کشید پای کار جهادی و با حُسن خلقش همه رو به خط می‌کرد. 🌀 هیچ‌کس عصبانیت😡 رو توی کار نمی‌دید الا در اونجا دیگه گذشتی در کار نبود.سینه‌ی طرف رو می‌گرفت و محکم می‌چسبوند به دیوار و توبیخ می‌کرد.😠 برای همین برای همه جا افتاده‌بود که سر بیت‌المال مماشات نمیکنه. 🌀 بچه‌ها می‌خندیدند😂 و می‌گفتن: کوهی از کار رو به آدم میده و با خنده 😄دهن آدم رو می‌بنده!!!! دوستاش رو دست مینداختن و می‌گفتن: شما ۱۲ شب قرار کاری می‌گذاری ، این خانومت احیانا شاکی نمیشه؟؟؟؟؟ @Revayate_ravi
🌺 گُردان به تو می‌نازد 🌺 🌀 توی رزق‌و‌روزی معنوی بقیه رو هم دخیل می‌کرد. روحیاتش رو کل لشکر می‌دونستن یه مدت دنبال بانی برای خرید کتاب و هدیه🎁 به بچه‌های یتیم بود. شیوه‌ی جالبی داشت به هر کسی که می‌رسید ، می‌گفت: این مقدار مبلغ💵 رو بقیه دادن ، نمکش رو تو بده طرف می‌پرسید: نمکش چقدر میشه؟؟؟ می‌گفت: هرچه‌قدر کرمته(۵ تومن)(۱۰تومن) 🌀 جزء اولین نفرهایی بود که برای اعزام به سوریه ثبت‌نام کرد. چند هفته‌ای که توی سوریه بود فقط همسرش و برادرش پیمان می‌دونستن 🌀 بعد از اینکه از سوریه اومد ، برادرش پیمان گفت: دیگه بی‌خیال سوریه شو!!!!! مامان رو ببین بعد از داوود چی به روزش اومده؟؟؟!!!!😔 هر کی از می‌پرسید اونجا تو سوریه چیکار می‌کنی؟؟ می‌گفت: 《هیچی فقط اونجا جارو می‌کشم 》 🌀 تابستون ۹۴ وقتی از سوریه برگشت با یه گروه ۲۰ نفره از بچه‌ها رفتن برای ساخت سنگر به دشت آبادان ، محل شهادت 💔و یارانش منطقه‌ای که سالیان طولانی بدون زائر بود. 🌀 بچه‌ها برای ساخت سنگر ، توی اون هوای گرم خوزستان ، شب‌وروز نمی‌شناختن✌️ همون سال پنج نفر از اون گروه تو سوریه شهید شدن و این به خاطر اخلاص اون بچه‌ها و نجواهایی بود که با شهدا توی اون دشت داشتن و از همین دشت بود که درهای آسمون به روشون باز شد. از جمله @Revayate_ravi
🌺 گُردان به تو می‌نازد 🌺 🌀 بچه‌های همدان می‌گفتن: تو سوریه یه فرمانده گردان دیدیم که مثل شیر💪 می‌جنگه ، بچه‌ها صداش می‌کردن 🌀 قدرت‌بدنی فوق‌العاده‌ای داشت. دست چپش مجروح شده‌بود ، کِلاش رو انداخته‌بود روی شونه‌ی راستش و جلوی گردان راه می‌رفت ، نیروها هم پشت‌سرش و هر بار که اسلحه رو بالا میاورد ، چند نفر از داعشی‌ها رو از پا می‌انداخت. 🌀 اوضاع جسمی مناسبی نداشت اما چند روزی بود که روزه می‌گرفت‌دوستش پرسید: تا کی می‌خوای روزه بگیری؟؟؟ با لبخند🙂 ملایمی جواب داد: (ده روز ادل ذی‌الحجه) 🌀 بچه‌ها با دست باند پیچی شدش عکس یادگاری می‌گرفتن و شوخی می‌کردن ، دستش باد کرده بود و کاملا مشخص بود که درد داره😕 اما به روی خودش نیاورد. 🌀 بعد از دوماه که منطقه بود ، قرار بود با چند روزی برگردن مرخصی یکی از بچه‌ها به گفت: داری میری؟ حواست هست شهید ❤️نشدی؟؟ 🌀 لبخندی زد😊 و رفت ماشین رو روشن کنه ، جواب داد ، نگران نباش!!!! اونی که بخواد شهید❤️ کنه ، جلوی مقر هم باشه شهید میکنه!!!!! 🌀 استارت ماشین رو که زد یه خمپاره زیر پای منفجر ش.💥 رو از روی دندوناش شناسایی می‌کنن و رو از روی تیکه لباسش که روی زمین افتاده‌بود. دستای‌ به سمت فرمون ماشین خم شده‌بود اما هر دو دستش از مچ قطع بودن. @Revayate_ravi
🌺 گُردان به تو می‌نازد 🌺 🌀 مقتل و برای بچه‌ها شده‌بود محل زیارت ، پیکرهای مطهرشون شدت انفجار 💥به حدی بود که بچه‌ها تا مدتها وقتی از مقتل اونها عبور می‌کردن تیکه‌های بدن مطهرشون رو روی خاروخاشاک اون بیابون می‌دیدند. 🌀 یکی از خانم‌های فامیل رفته‌بود تا خبر شهادت‌ رو به مادرش بده جلوی در خونه‌شون که رسید ، عده‌ی زیادی رو دید که با پیراهن مشکی می‌خواستن وارد بشن. 🌀 ایستاد و از اونها با التماس😥 خواست تا با این پیرهن مشکی نرن بالا مادرش طاقت نمیاره!!!!! جمعیت از شدت ناراحتی انگار صدایی رو نمی‌شنیدن. 🌀 مادر با دیدن لباس‌های مشکی‌شون سرش رو کوبید به دیوار و شروع کرد به گریه کردن.😭 🌀 تو معراج‌الشهدا گریه‌های 😭سوزناک مریم بود ، که وداع عاشقانش با ، حال همه رو دگرگون کرده بود اولین شهید مدافع حرم لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله‌(ص)بود. 🌀 بعد شهادت ، پدرومادرش از دلتنگی زیاد قصد زیارت امام‌رضا(ع) رو کردن روز دوم وقتی مادرش از زیارت به هتل محل اقامتشون برگشت در کمال ناباوری متوجه شد که همسرش آسمانی شده 🌀 آری!!! پدر دیگه تحمل دوریش رو نداشت و به فرزندانش پیوست. 🌀 روحشون شاد ویادشون گرامی‌باد. @Revayate_ravi