《ای بازگردانندهی از دست رفتهها》
#شهیدسیداحسانمیرسیار
#قسمتیازدهم
💔#احسان گفت: این داماد منه!!!این رو به دخترم بگو
داماد!!!اصلا مگه چند سالشه که بخواد داماد بشه؟؟🙃اصلا دختر من چند سال داره که بخواد عروس بشه؟؟؟🙃
💔 این دفعه رفتم سر قبر رفیقش #میثمنجفی گفتم: به #احسان بگو: دست از این کارهاش برداره!!!🤨
زهرا فقط ۱۳ سالشه خیلی بچههست برای این حرفهاست.
💔ولی باز هم به خوابم میاد و میگه: که ماجرا رو به #زهرا بگو🧐
و
باز من میگم: نه!نه!
اون روزها چقدر حرص خوردم ولی حالا که #رضا مرد زندگی دخترم شده به اون روزها میخندم.😂
💔اما اینبار #احسان سراغ خود زهرا رفت
دیدم #سیدهزهرا خیلی آشفته😨 هست
گفتم: چی شده؟؟؟ گفت : #بابااحسان و #داییمیثم اومدن خونهی ما
و
#داییمیثم دست یه پسری رو گرفته ، جلو آورده و گفت: #اینشوهرتوئه تو باید با اون ازدواج 😇کنی!!!
از خواب پریدم.
💔 دیگه خونم به جوش میاد و شروع میکنم با #میثم و #احسان دعوا کردن😡
اما
#احسان دست بردار نیست باز به خوابم اومد ، اما نه برای معرفی پسر ، بلکه برای شرکت تو جلسهی خواستگاری #زهرا🙃
@Revayate_ravi
《ای بازگردانندهی از دست رفتهها》
#شهیدسیداحسانمیرسیار
#قسمتیازدهم
💔#احسان گفت: این داماد منه!!!این رو به دخترم بگو
داماد!!!اصلا مگه چند سالشه که بخواد داماد بشه؟؟🙃اصلا دختر من چند سال داره که بخواد عروس بشه؟؟؟🙃
💔 این دفعه رفتم سر قبر رفیقش #میثمنجفی گفتم: به #احسان بگو: دست از این کارهاش برداره!!!🤨
زهرا فقط ۱۳ سالشه خیلی بچههست برای این حرفهاست.
💔ولی باز هم به خوابم میاد و میگه: که ماجرا رو به #زهرا بگو🧐
و
باز من میگم: نه!نه!
اون روزها چقدر حرص خوردم ولی حالا که #رضا مرد زندگی دخترم شده به اون روزها میخندم.😂
💔اما اینبار #احسان سراغ خود زهرا رفت
دیدم #سیدهزهرا خیلی آشفته😨 هست
گفتم: چی شده؟؟؟ گفت : #بابااحسان و #داییمیثم اومدن خونهی ما
و
#داییمیثم دست یه پسری رو گرفته ، جلو آورده و گفت: #اینشوهرتوئه تو باید با اون ازدواج 😇کنی!!!
از خواب پریدم.
💔 دیگه خونم به جوش میاد و شروع میکنم با #میثم و #احسان دعوا کردن😡
اما
#احسان دست بردار نیست باز به خوابم اومد ، اما نه برای معرفی پسر ، بلکه برای شرکت تو جلسهی خواستگاری #زهرا🙃