💔 بعد از سه سال #احسان تونست یه خونه بخره و چون مانع جهاز آوردن من شد، وسایل لازم زندگی رو تهیه کرد.
💔 بهار ۸۳ خبر از شکوفا 🌸شدن اولین غنچهی انار زندگیمون یعنی #سیدهزهرا بود.
💔 چه قبل و چه بعد از تولد سیدهزهرا ، روزهای سختی داشتیم
شاید اگه کمکهای پدرومادر #احسان نبود نمیتونستیم از پس زندگی بربیایم.
💔 کمتر پیش میومد که بتونیم گوشت🥩 یا مرغ🍗 بخوریم.
وقتی سیدهزهرا به غذا اُفتاد یک عدد تخممرغ 🥚میشکوندم ، زردهاش رو صبحانه و سفیدیش رو برای ناهار نگه میداشتم.
یعنی به اندازهی یه تخممرغ هم سعی میکردم صرفهجویی کنم.
@Revayate_ravi
《ای بازگردانندهی از دست رفتهها》
#شهیدسیداحسانمیرسیار
#قسمتیازدهم
💔#احسان گفت: این داماد منه!!!این رو به دخترم بگو
داماد!!!اصلا مگه چند سالشه که بخواد داماد بشه؟؟🙃اصلا دختر من چند سال داره که بخواد عروس بشه؟؟؟🙃
💔 این دفعه رفتم سر قبر رفیقش #میثمنجفی گفتم: به #احسان بگو: دست از این کارهاش برداره!!!🤨
زهرا فقط ۱۳ سالشه خیلی بچههست برای این حرفهاست.
💔ولی باز هم به خوابم میاد و میگه: که ماجرا رو به #زهرا بگو🧐
و
باز من میگم: نه!نه!
اون روزها چقدر حرص خوردم ولی حالا که #رضا مرد زندگی دخترم شده به اون روزها میخندم.😂
💔اما اینبار #احسان سراغ خود زهرا رفت
دیدم #سیدهزهرا خیلی آشفته😨 هست
گفتم: چی شده؟؟؟ گفت : #بابااحسان و #داییمیثم اومدن خونهی ما
و
#داییمیثم دست یه پسری رو گرفته ، جلو آورده و گفت: #اینشوهرتوئه تو باید با اون ازدواج 😇کنی!!!
از خواب پریدم.
💔 دیگه خونم به جوش میاد و شروع میکنم با #میثم و #احسان دعوا کردن😡
اما
#احسان دست بردار نیست باز به خوابم اومد ، اما نه برای معرفی پسر ، بلکه برای شرکت تو جلسهی خواستگاری #زهرا🙃
@Revayate_ravi
💔 سوم بهمن ۹۶ خطبهی عقد بین #سیدهزهرا ۱۳ ساله و #رضا ۱۸ ساله جاری شد.😇
سوال شد عروس خانم وکیلم؟؟🙂
#سیدهزهرا گفت: با اجازه از #بزرگترها #مامانم #بابااحسان........بله😍
💔 حالا نوبت عکس یادگاری بود
عکاس گفت: همه هستن؟؟
رضا از جاش بلند شد و قاب عکس #احسان رو کنار خودش و زهرا میگیره و میگه: حالا همه هستن😊
💔 بعد از سه سال #احسان تونست یه خونه بخره و چون مانع جهاز آوردن من شد، وسایل لازم زندگی رو تهیه کرد.
💔 بهار ۸۳ خبر از شکوفا 🌸شدن اولین غنچهی انار زندگیمون یعنی #سیدهزهرا بود.
💔 چه قبل و چه بعد از تولد سیدهزهرا ، روزهای سختی داشتیم
شاید اگه کمکهای پدرومادر #احسان نبود نمیتونستیم از پس زندگی بربیایم.
💔 کمتر پیش میومد که بتونیم گوشت🥩 یا مرغ🍗 بخوریم.
وقتی سیدهزهرا به غذا اُفتاد یک عدد تخممرغ 🥚میشکوندم ، زردهاش رو صبحانه و سفیدیش رو برای ناهار نگه میداشتم.
یعنی به اندازهی یه تخممرغ هم سعی میکردم صرفهجویی کنم.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
《ای بازگردانندهی از دست رفتهها》
#شهیدسیداحسانمیرسیار
#قسمتیازدهم
💔#احسان گفت: این داماد منه!!!این رو به دخترم بگو
داماد!!!اصلا مگه چند سالشه که بخواد داماد بشه؟؟🙃اصلا دختر من چند سال داره که بخواد عروس بشه؟؟؟🙃
💔 این دفعه رفتم سر قبر رفیقش #میثمنجفی گفتم: به #احسان بگو: دست از این کارهاش برداره!!!🤨
زهرا فقط ۱۳ سالشه خیلی بچههست برای این حرفهاست.
💔ولی باز هم به خوابم میاد و میگه: که ماجرا رو به #زهرا بگو🧐
و
باز من میگم: نه!نه!
اون روزها چقدر حرص خوردم ولی حالا که #رضا مرد زندگی دخترم شده به اون روزها میخندم.😂
💔اما اینبار #احسان سراغ خود زهرا رفت
دیدم #سیدهزهرا خیلی آشفته😨 هست
گفتم: چی شده؟؟؟ گفت : #بابااحسان و #داییمیثم اومدن خونهی ما
و
#داییمیثم دست یه پسری رو گرفته ، جلو آورده و گفت: #اینشوهرتوئه تو باید با اون ازدواج 😇کنی!!!
از خواب پریدم.
💔 دیگه خونم به جوش میاد و شروع میکنم با #میثم و #احسان دعوا کردن😡
اما
#احسان دست بردار نیست باز به خوابم اومد ، اما نه برای معرفی پسر ، بلکه برای شرکت تو جلسهی خواستگاری #زهرا🙃
💔 سوم بهمن ۹۶ خطبهی عقد بین #سیدهزهرا ۱۳ ساله و #رضا ۱۸ ساله جاری شد.😇
سوال شد عروس خانم وکیلم؟؟🙂
#سیدهزهرا گفت: با اجازه از #بزرگترها #مامانم #بابااحسان........بله😍
💔 حالا نوبت عکس یادگاری بود
عکاس گفت: همه هستن؟؟
رضا از جاش بلند شد و قاب عکس #احسان رو کنار خودش و زهرا میگیره و میگه: حالا همه هستن😊
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi