10.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتگری شهدایی
🎥 روایتی جالب از شهید حسن فاتحی ملقب به «حسن سر طلا» در خصوص پیشبینی نحوه شهادت خود و خواسته وی از فرماندهاش
@Revayate_ravi
🕊مواسات در سیره شهدا
🌹شهیدمجید_قربانخانی
دایی های مجید همه نانوایی داشتند. مجید می رفت دم در نانوایی بربری دائی اش می ایستاد. به کسانی که توانایی خرید نان نداشتند از جیب خودش نان می خرید و دست شان می داد.
عضی وقت ها هم با مناسبت و بی مناسبت هزینه یک روز پخت نان را به شاطر می داد و می گفت نان رایگان به مردم بدهد. آن قدر در این نوانوایی ایستاد تا به مجید بربری معروف شد.
از بس به این اسم معروف شده بود، وقتی هم ثبت نام کرد برای اعزام به سوریه حاج جواد از مسئولین گردان امام علی (ع) فکر می کرد، فامیلش بربری است.
@Revayate_ravi
#شهید_راز_بیستویکم
سردار شهید سید علی دوامی در 21 رمضان سال 1346 در شهرستان ساري در يك خانواده مذهبي متولد شد .
بعد از مدتي از شهر ساري به تهران مهاجرت نمود,دوره ابتدايي خود را در تهران گذراند و دوران راهنمايي را در شهر خودش ساري گذراند.در همين هنگام انقلاب اسلامي شروع گرديد كه اين خود جرقه ايي بود تا آتش درون علي شعله ور گشت.دوران انقلاب در تظاهرات شركت مي نمود عشق او هر لحظه به خدا و امام بيشتر مي شد تا اينكه جنگ تحميلي آغاز گشت از آنجايي كه علي عشق جبهه را در سر داشت درس را فراموش كرد و روانه جبهه ها گشت او عاشق جدش فاطمه الزهرا و پسرش حسين ابن علي بود.
علي هيچگاه براي شهيد گريه و زاري وسياه نمي پوشيد حتي براي دايي خود محمود كه به شهادت رسيده بود.او آرزوي شهادت گمنامي وشهادت در روز تولدش را داشت و براي دوستانش ميگفت همان شبي كه بدنيا آمدم از دنيا خواهم رفت.سعي ميكرد روز تولدش در جبهه ها باشد تا اينكه طبق خواسته خود در 21 رمضان سال 1367 به فيض شهادت نايل گرديد.از سخنان دوستانش بود كه ميگفتند در شب شهادت حضرت علي(ع) او لباس سياه بر تن كرد و شال سبز بركمر بسته بود و خود را به انواع عطرها معطر ساخته بود بسيار خوشحال بود و مي گفت امشب شب شهادت من است.
مادر شهید #رمز_راز_21 را این چنین تعریف کرد: در سن 15 سالگی ازدواج کردم 21 ساله بودم که در21 رمضان 1346 علي به دنيا آمد و در 18 اردیبهشت ماه سال 1367 مصادف با 21 رمضان و در حالی که علي تنها 21 سال از عمرش میگذشت در خاک مقدس شلمچه به درجه شهات نايل گشت تا "سردار راز 21" لقب بگیرد.
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#روایتگری
📝 خاطره ای از شهید چمران از زبان همسرش
یادم میآید مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود. به اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم.
او هر روز برای عیادت به بیمارستان میآمد.
مادرم به مصطفی میگفت: همسرت را به خانه ببر.
ولی او قبول نمیکرد و میگفت: باید پیش شما بماند و از شما پرستاری کند.
بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دستهای مرا گرفت و بوسید و گریه کرد و گفت: از تو بسیار ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی.
با تعجب به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما… چرا تشکر میکنی؟!
او در جواب گفت: این دستها که به مادر خدمت میکنند برای من مقدس است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد، برای هیچ کس خیر ندارد و احسان به پدر و مادر دستور خداوند است.
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#شهید_محسن_حججی
خاطرات شهید محسن حججی
#قسمت۶
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش
اصلا نمی فهمیدمش.😳
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت. ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد. ☺️
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.🤗💚
🌸🌸🌸🌸🌸
بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔
یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه. من هم همینطور.
دو تایی یک دل سیر گریه کردیم.😭😭
#ادامهدارد...
@Revayate_ravi
سلام✋
عبادتتون قبول🙏
ما خانواده #محمد _بلباسی هستیم
خوشحالم که #محمد شبهای ماه مبارک مهمان شما بوده
یادتون نره
وصیت و راه شهدا رو ادامه بدید
یا علی✌️
@Revayate_ravi
💔#محبوبه از خرمشهر زنگ زد برای مادر #محمد و گفت:مامان بیا اینجا ما صبح تا شب اینجا تنهاییم
اصلا محمدی در کار نیست که ما اون رو ببینیم😔
💔#محبوبه سال تحویل ۹۵ رو تنها تو اردوگاه با مادر شوهرش بود
می گفت:غروب همه کاروان ها اومدن
من و مادر شوهرم روی سکوی سرایداری ایستاده بودیم و ورود زائران رو تماشا میکردیم
💔این تنها تفریح ما بود😔
بین جمعیت دنبال گمشده خودمون می گشتیم
💔 صورتش رو بسته بود و جلوی در ورودی کفش ها رو واکس میزد
اونقدر آفتاب سوخته بود که مادر شوهرم فکر نمی کرد #محمد باشه
@Revayate_ravi
💔فردای سال تحویل #محمد صبح زود در زد و اومد
عید رو تبریک گفت
سَرم رو بالا نیاوردم
فهمید بد جوری از دستش دلخورم
💔گفت:با بچه ها آماده شین میام دنبالتون بریم تو شهر بگردیم
بچه ها رو آماده کردم همراه حاج خانم فرستادم
ولی خودم نرفتم
💔پیام داد تا ۵ دقیقه دیگه دَم دری ، حرفم نباشه
💔تو دلم کلی ذوق کردم ولی قیافه ناراحت به خودم گرفتم
💔اومدم داخل ماشین
داشت با تلفن حرف میزد
دیدم ساکت شد
نگاش کردم
از شدت خستگی ،همینطور نشسته و گوشی به دست خوابش درد
💔اون روز پارک موزه خرمشهر رفتیم
تمام مدت دستش رو دور کمرم حلقه زده بود
💔اون آدمی نبود که بین جمعیت به خصوص در حضور مادرش این کار رو بکنه
💔گفتم:خوب داری گولم میزنی
خندید.معلوم بود اون هم دلش تنگ شده
@Revayate_ravi