eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
سردار شهید سید علی دوامی در 21 رمضان سال 1346 در شهرستان ساري در يك خانواده مذهبي متولد شد . بعد از مدتي از شهر ساري به تهران مهاجرت نمود,دوره ابتدايي خود را در تهران گذراند و دوران راهنمايي را در شهر خودش ساري گذراند.در همين هنگام انقلاب اسلامي شروع گرديد كه اين خود جرقه ايي بود تا آتش درون علي شعله ور گشت.دوران انقلاب در تظاهرات شركت مي نمود عشق او هر لحظه به خدا و امام بيشتر مي شد تا اينكه جنگ تحميلي آغاز گشت از آنجايي كه علي عشق جبهه را در سر داشت درس را فراموش كرد و روانه جبهه ها گشت او عاشق جدش فاطمه الزهرا و پسرش حسين ابن علي بود. علي هيچگاه براي شهيد گريه و زاري وسياه نمي پوشيد حتي براي دايي خود محمود كه به شهادت رسيده بود.او آرزوي شهادت گمنامي وشهادت در روز تولدش را داشت و براي دوستانش ميگفت همان شبي كه بدنيا آمدم از دنيا خواهم رفت.سعي ميكرد روز تولدش در جبهه ها باشد تا اينكه طبق خواسته خود در 21 رمضان سال 1367 به فيض شهادت نايل گرديد.از سخنان دوستانش بود كه ميگفتند در شب شهادت حضرت علي(ع) او لباس سياه بر تن كرد و شال سبز بركمر بسته بود و خود را به انواع عطرها معطر ساخته بود بسيار خوشحال بود و مي گفت امشب شب شهادت من است. مادر شهید را این چنین تعریف کرد: در سن 15 سالگی ازدواج کردم 21 ساله بودم که  در21 رمضان 1346 علي به دنيا آمد و در 18 اردیبهشت ماه سال 1367 مصادف با 21 رمضان و در حالی که علي تنها 21 سال از عمرش می‌گذشت در خاک مقدس شلمچه به درجه شهات نايل گشت تا "سردار راز 21" لقب بگیرد. @Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
📝 خاطره ای از شهید چمران از زبان همسرش یادم می‌آید مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود. به اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم. او هر روز برای عیادت به بیمارستان می‌آمد. مادرم به مصطفی می‌گفت: همسرت را به خانه ببر. ولی او قبول نمی‌کرد و می‌گفت: باید پیش شما بماند و از شما پرستاری کند. بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دست‌های مرا گرفت و بوسید و گریه کرد و گفت: از تو بسیار ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی. با تعجب به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما… چرا تشکر می‌کنی؟! او در جواب گفت: این دست‌ها که به مادر خدمت می‌کنند برای من مقدس است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد، برای هیچ کس خیر ندارد و احسان به پدر و مادر دستور خداوند است. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان شهرستان بهشهر
خاطرات‌ شهید‌ محسن‌ حججی ۶ چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش اصلا نمی فهمیدمش.😳 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟" سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید." گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت. ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد. تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 🌸🌸🌸🌸🌸 بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند. نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد. می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت. میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی‌‌ بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم. فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر . من هم همینطور. دو تایی یک دل سیر گریه کردیم.😭😭 ... @Revayate_ravi
سلام✋ عبادتتون قبول🙏 ما خانواده _بلباسی هستیم خوشحالم که شب‌های ماه مبارک مهمان شما بوده یادتون نره وصیت و راه شهدا رو ادامه بدید یا علی✌️ @Revayate_ravi
💔 از خرمشهر زنگ زد برای مادر و گفت:مامان بیا اینجا ما صبح تا شب اینجا تنهاییم اصلا محمدی در کار نیست که ما اون رو ببینیم😔 💔 سال تحویل ۹۵ رو تنها تو اردوگاه با مادر شوهرش بود می گفت:غروب همه کاروان ها اومدن من و مادر شوهرم روی سکوی سرایداری ایستاده بودیم و ورود زائران رو تماشا میکردیم 💔این تنها تفریح ما بود😔 بین جمعیت دنبال گمشده خودمون می گشتیم 💔 صورتش رو بسته بود و جلوی در ورودی کفش ها رو واکس میزد اونقدر آفتاب سوخته بود که مادر شوهرم فکر نمی کرد باشه @Revayate_ravi
💔فردای سال تحویل صبح زود در زد و اومد عید رو تبریک گفت سَرم رو بالا نیاوردم فهمید بد جوری از دستش دلخورم 💔گفت:با بچه ها آماده شین میام دنبالتون بریم تو شهر بگردیم بچه ها رو آماده کردم همراه حاج خانم فرستادم ولی خودم نرفتم 💔پیام داد تا ۵ دقیقه دیگه دَم دری ، حرفم نباشه 💔تو دلم کلی ذوق کردم ولی قیافه ناراحت به خودم گرفتم 💔اومدم داخل ماشین داشت با تلفن حرف میزد دیدم ساکت شد نگاش کردم از شدت خستگی ،همینطور نشسته و گوشی به دست خوابش درد 💔اون روز پارک موزه خرمشهر رفتیم تمام مدت دستش رو دور کمرم حلقه زده بود 💔اون آدمی نبود که بین جمعیت به خصوص در حضور مادرش این کار رو بکنه 💔گفتم:خوب داری گولم میزنی خندید.معلوم بود اون هم دلش تنگ شده @Revayate_ravi
ادامه دارد......
انجمن راویان شهرستان بهشهر
📚 📌کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردن و به قول خودشان بیمار احیا‌ شد. روح به جسم برگشته بود حالت خاصی داشتم هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشته ام. پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم. بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند. 📙من در تمام آن لحظات شاهد کارهایشان بودم پس از اتمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی کم کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت. حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم. من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم چقدر سخت بود. چه شرایط سختی را طی کردم. 📘من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم من افراد گرفتار را دیدم، من تا چند قدمی بهشت رفتم من مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها را با کمی فاصله مشاهده کردم من یقین کردم که در آن سوی هستی مادر ما چه مقامی دارد، برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود. دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند، همین که از دور آمدن از مشاهده چهره یکی از آنان وحشت کردم و او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک می‌شد، مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند یکی دو نفر از بستگانم می خواستند به دیدنم بیایند، آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند من این را به خوبی متوجه شدم! 📕 یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم. بدنم لرزید. به یکی از همراهانم گفتم تماس بگیر بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است. باطن اعمال و رفتار و ... به غذاهایی که برایم می آوردند نگاه نمیکردم می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم . 📒دوست نداشتم هیچ کس رو نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم اما نمی دانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها می‌کرد. بعد از ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم میخواستم هیچکس را نبینم اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره پرید! من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم. دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمیکنم. 📖آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود و نمی‌توانستم این گونه ادامه دهم. با این وضعیت حتی با برخی نزدیکان خود نمی‌توانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم! خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت، اما دوست داشتم تنها باشم دوست داشتم در خلوت خودم آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم تنهایی را دوست داشتم، در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم چقدر لحظات زیبایی بود آنجا زمان مطرح نبود آنجا احتیاج به کلام نبود با یک نگاه آنچه می‌خواستیم منتقل می‌شد. نثار 🌹صلوات💐💐💐 @Revayate_ravi