انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواستـگـارے بـا چـشـمهـاے آبے♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلستـان یـازدهــم♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیــتسـازیــان
🔲 قسمت : 7⃣
💢 علیآقا با چشمهای آبی و مهربونش نگام کرد و گفت: فرشتهجان ، چه خوب کردی اومدی.اصلا فکر نمیکردم بیای.به خودم جرات دادم و دستم رو گذاشتم روی تخت کنار دستش.آرومآروم دستش رو نزدیک آورد و دستم رو گرفت و فشار داد.گفتم: جنگ ما رو از هم دور کرده.
گفت: جنگ خاصیتش همینه.توی بیمارستان دیدم ساعتی که برای عقد براش گرفته بودیم دستش نیست.گفتم: ساعتت کو؟؟ خیلی بیتفاوت گفت: یکی از بچهها خوشش اومد دادم بهش.حرصمگرفت.گفتم: علی اون کادوی سرعقدمون بود.تبرک مکه بود.بندهی خدا بابا با چه ذوقی برای دامادش گرفتهبود.
سری تکون دادوگفت: 《اینقدر از این ساعتها باشه و ما نباشیم.》
💢 بعد از یک هفته با اصرار حاجصادق برگشتیم همدان.هرچند دلم میخواست بمونم و علیآقا هم راضی به موندنم بود.چندبار زیرزبونی گفت: (فرشته بمون).اما هیچ کدوم رومون نمیشد به حاجصادق بگیم.در تموم مسیر بُق کردهبودم.نا با کسی حرف میزدم ، نه چیزی میخوردم.حس میکردم پارهای از تنم تو تهران جا مونده.بالاخره مرخص شد و دوستاش اون رو به خونه آوردن.من پرستار اختصاصی علیآقا شدهبودم.سر ساعت بهش آبمیوه ، کمپوت ، فالوده میدادم.از صبح زود که برای نماز بیدار میشدم تاشب ، از این طرف به اون طرف بدو بدو داشتم.
کمکم حال علیآقا بهتر شد.دیگه میتونست با دو تا عصا توی خونه راه بره.هرچند هنوز عصای دستش دستها و شونههای من بود.
💢 ۲۵ مهر ۱۳۶۵ یکی از عصاها رو کنار گذاشت و لباس سپاه رو پوشید که بره جبهه. هرچی من و منصورهخانم پاپیاش شدیم که نره ، گوش نداد که نداد.۱۲ دیماه از جبهه برگشت.خیلی ذوقزده و خوشحال بود.روی پاهاش بند نبود.میگفت: قراره با بچههای سپاه بریم دیدار امام.وقتی از دیدار امام برگشت.چند متر پارچهی سفیدی که با خودش بردهبود و تبرک دست امام رو کرده بود رو آورد و به تیکههای کوچیک تقسیم کرد.میخواست به عنوان سوغات برای نیروهاش ببره. اون شب آخرین شبی بود که علیآقا تو همدان بود.دستم رو گرفت و نشست وسط اتاق گفت: یه چیزی بگم راستش رو میگی؟؟؟گفتم: آره!بگو چیشده؟؟؟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
بآ أشک و نآلهٔ صدآ میزنم تؤرآ
إي مهربآن تر أز پدر ؤ مآدرم بیا
امام_زمان🌹
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا برگردیم....😭
#صابرخراسانی #محرم
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود جدید مادران یا صاحب الزمان عهد میبندم فرزندم سربازت شود
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلسـتان یـازدهــم ♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتســازیــان
🔲 قسمت : 8⃣
💢 علیآقاگفت: این دفعه میخوام حرف دلم رو بزنم.با تعجب به چشمهای آبیش نگاه کردم. گفت: فردا میخوام برم ولی بدون تو سخته.نمیدونم چرا اینجوری شدم؟؟؟ تعجب کردم این علیآقا بود که این حرفها رو میزد؟؟؟
اون که بزور احساساتش رو بیان میکرد.حالا چی شدهبود؟؟؟ گفت: میای با من بریم دزفول.
اون روزها اوج بمباران دزفول بود.از شنیدن این جمله ذوقزده شدهبودم.دستش رو گرفتم و گفتم: آره ، چرا نمیام.پرسید : مامان و بابات چی؟؟ میذارن؟؟ گفتم: ببخشیدها ، من زن تواَم اجازهی من دست توئه.اون بندگان خدا که حرفی ندارن.
💢 اونقدر از شنیدن این حرف خوشحال بودم که بدون فکر کردن به خطرهای دزفول شروع کردم به جمع کردن وسایل .فقط ضروریات رو برداشتیم بقیهی وسایل رو جمع کردیم و بردیم انباری مامان گذاشتیم.بعد از خداحافظی از کسایی که تو همدان بودن راه اُفتادیم سمت دزفول.توی دزفول اونقدر هوا خوب بود که از خرمآباد به بعد لباسهای گرم رو یکییکی درآوردهبودیم.فکر میکردم دزفول خالی از سکنه باشه ولی اینطور نبود.وارد شهرک پونصد دستگاه شدیم ، که علیآقا گفت: این هم #گلستانیازدهم ، به خونهی خودت خوش اومدی گُلُم.
💢 توی اون ساختمون دوست علیآقا ، آقا هادی فضلی(که بعدها به فیض شهادت رسیدن) با همسرشون فاطمه خانم و دخترش زینب هم زندگی میکردن.
بعد یه مدتی علیآقا مجروح میشن و دایی محمود میاد و به زور من رو راضی میکنه که با اونها به همدان برم.توی جادهی پلدختر بودیم که یه میگ عراقی!! به ما نزدیک میشه.اون میگ عراقی تو ارتفاع خیلی پایین موازی ما داشت پرواز میکرد.راننده گفت: محکم بنشینین و تا اونجایی که میتونست با سرعت تو جادهی پرپیچ و خم پلدختر گاز میداد.میگ عراقی که متوجهی ما شدهبود سرعتش رو کم کرد و دُرُست بالای سرما بود.سر هر پیچ ماشین اونقدر خم میشد که فکر میکردم که الانه که ماشین چپ کنه.میگ خیلی پایین اومدهبود طوری که میشد خلبانش رو دید.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi