eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
280 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔷درگـاه این خـانه بوسیـدنے اسـت 🔷🔹 🔲 خاطــــرات مــادر شهیــــدان و خالــقی‌پــور 🔲 قسمت: 1⃣ ✍ روز عقدم همه مشغول کار خودشون بودن ، من هم مشغول بازی.خوشحال از اون همه مهمونی که تو خونه بود ، جولان میدادم و میوه و شیرینی می‌خوردم. نمی‌دونستم اون همه برو و بیا برای مراسم عقد من هست. خاله‌هم صدام کرد و یه چادر سفید سرم کردو صورتم رو بوسید و گفت: فروغ‌جان!الان یه آقایی میاد و ازت امضاء میگیره ، هرجا رو گفت ، امضا کن. ✍ با یه دست چادر رو محکم زیر گلو چسبیده بودم و با یک دست امضا میکردم.ذوق‌زده و خوشحال از اون همه امضا. از خرید عروسی فقط تنها موندن تو خونه نصیبم شد.صبح می‌رفتن و ظهر با یه کفش سفید برمی‌گشتن ، میدیدن کوچیکه دوباره می‌رفتن عوض می‌کردن.برای هر تیکه از لباسم چند بار می‌رفتن و میومدن. کسی نبود بهشون بگه خُب این بچه‌رو هم همراهتون ببرین؟؟!!!☹️ ✍ آقا محمود بیست‌سال از من بزرگتر بود.دختر بچه‌ی ۱۳ ساله کجا؟ داماد ۳۳ ساله کجا؟؟ فکر می‌کردم عروس شدن لباس پوشیدن و روی صندلی نشستن هست.نمی‌دونستم بعد از این باید برم خونه‌ی خودم زندگی کنم اون هم با مردی که هنوز ندیده بودمش ، اون هم تو تهران تو یه شهر بزرگ و دور از روزهای اول عروسی‌ام فقط اشک😭 یادم مونده. هر روز صبح با چشم‌های پُف کرده و دلتنگی برای مادرم بیدار میشدم. ✍ هر چی آقا محمود حوصله به خرج میدادو نصیحتم می‌کرد فایده نداشت ، گفتم : می‌خوام برگردم زنجان پیش مادرررم آن‌وقت‌ها همه مثل من ازدواج می‌کردن.بچه‌سال و ندیده و نشناخته.بیشترشان ته دلشان راضی نیستن ، بعضی سوخته و ساخته‌اند.بعضی دوست ندارن دربارش حرف بزنن.بعضی هم مثل من اگه صدبار هم به گذشته برگردن باز همین راه رو میان.آونها که مردشون مثل مرد من ، مرد بود. ✍ آقا محمود هم همسرم بود ، هم برادر بزرگم ، هم پدری که هیچ وقت نداشتم.حواسش به همه‌چی بود .بچگی‌من ، طرز فکر قدیمی مادرش ، دلتنگی‌هام برای مادرم و حتی سختی کارهای خونه رو به جان می‌خرید..سال ۱۳۴۱ بود که اولین فرزندم رو باردار شدم.آقا محمود مرتب به من سفارش میکرد که مراقب خودم و بچه باشم. ۳۴ سالش بود و قیافه‌اش به پدرها می‌خورد ولی من ۱۴ سالم بود. به اون قدوقامت ریز و لاغر من ، تنها چیزی که نمیومد مادر شدن بود.زمستون سرد و سیاه ۱۳۴۱ از درد به خودم می‌پیچیدم و بالاخره بعد از درد زیاد بچه به دنیا اومد ولی..... @Revayate_ravi
🔹🔷درگـاه این خـانه بوسیـدنے اسـت 🔷🔹 🔲 خاطــــرات مــادر شهیــــدان و خالــقی‌پــور 🔲 قسمت: 1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت) ✍ روز عقدم همه مشغول کار خودشون بودن ، من هم مشغول بازی.خوشحال از اون همه مهمونی که تو خونه بود ، جولان میدادم و میوه و شیرینی می‌خوردم. نمی‌دونستم اون همه برو و بیا برای مراسم عقد من هست. خاله‌هم صدام کرد و یه چادر سفید سرم کردو صورتم رو بوسید و گفت: فروغ‌جان!الان یه آقایی میاد و ازت امضاء میگیره ، هرجا رو گفت ، امضا کن. ✍ با یه دست چادر رو محکم زیر گلو چسبیده بودم و با یک دست امضا میکردم.ذوق‌زده و خوشحال از اون همه امضا. از خرید عروسی فقط تنها موندن تو خونه نصیبم شد.صبح می‌رفتن و ظهر با یه کفش سفید برمی‌گشتن ، میدیدن کوچیکه دوباره می‌رفتن عوض می‌کردن.برای هر تیکه از لباسم چند بار می‌رفتن و میومدن. کسی نبود بهشون بگه خُب این بچه‌رو هم همراهتون ببرین؟؟!!!☹️ ✍ آقا محمود بیست‌سال از من بزرگتر بود.دختر بچه‌ی ۱۳ ساله کجا؟ داماد ۳۳ ساله کجا؟؟ فکر می‌کردم عروس شدن لباس پوشیدن و روی صندلی نشستن هست.نمی‌دونستم بعد از این باید برم خونه‌ی خودم زندگی کنم اون هم با مردی که هنوز ندیده بودمش ، اون هم تو تهران تو یه شهر بزرگ و دور از روزهای اول عروسی‌ام فقط اشک😭 یادم مونده. هر روز صبح با چشم‌های پُف کرده و دلتنگی برای مادرم بیدار میشدم. ✍ هر چی آقا محمود حوصله به خرج میدادو نصیحتم می‌کرد فایده نداشت ، گفتم : می‌خوام برگردم زنجان پیش مادرررم آن‌وقت‌ها همه مثل من ازدواج می‌کردن.بچه‌سال و ندیده و نشناخته.بیشترشان ته دلشان راضی نیستن ، بعضی سوخته و ساخته‌اند.بعضی دوست ندارن دربارش حرف بزنن.بعضی هم مثل من اگه صدبار هم به گذشته برگردن باز همین راه رو میان.آونها که مردشون مثل مرد من ، مرد بود. ✍ آقا محمود هم همسرم بود ، هم برادر بزرگم ، هم پدری که هیچ وقت نداشتم.حواسش به همه‌چی بود .بچگی‌من ، طرز فکر قدیمی مادرش ، دلتنگی‌هام برای مادرم و حتی سختی کارهای خونه رو به جان می‌خرید..سال ۱۳۴۱ بود که اولین فرزندم رو باردار شدم.آقا محمود مرتب به من سفارش میکرد که مراقب خودم و بچه باشم. ۳۴ سالش بود و قیافه‌اش به پدرها می‌خورد ولی من ۱۴ سالم بود. به اون قدوقامت ریز و لاغر من ، تنها چیزی که نمیومد مادر شدن بود.زمستون سرد و سیاه ۱۳۴۱ از درد به خودم می‌پیچیدم و بالاخره بعد از درد زیاد بچه به دنیا اومد ولی..... 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi