eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
280 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷کم کم زندگی روی خوش را به آنها نشان داد.. 🌷خانه ای را تهیه کرد و خواهران و برادر خود را دور هم جمع کرد‌... 🌷 همیشه میگفت تا خواهران و برادرم را به سرانجام نرسانم ازدواج نخواهم کرد... 🌷با سامان گرفتن زندگی آنها نوبت به خود رسید.. 🌷 در سال ۱۳۶۰ به سپاه پیوست و تا زمان شهادتش در سپاه بود.. 🌷او دی ماه ۶۰ با ازدواج کرد.. 🌷حاصل آن ازدواج دختری به نام متولد ۶۱ بود که چند ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آند.. @Revayate_ravi
🌷 فروردین ۶۱ در عملیات فتح المبین در منطقه ی رقابیه مجروح شد و به اسارت در آمدو به یاران شهیدش پیوست.. 🌷همرزمان اینطور تعریف کردند : وقتی جنازه علیرضا را به ما دادند تمام بدنش تیرباران بود با تفنگ دندان‌هایش را شکسته بودند چشمش را با سرنیزه در آورده بودند و چون لباس آرم سپاه تنش بود نقش صلیب را با شلیک تیر روی آرم سپاه به سینه‌اش نقش کرده بودند.. 🌷 را در امام زاده ابراهیم بابلسر دفن کردند و چون دو ماه بعد از ازدواجش به شهادت رسید و تازه داماد بود پیکرش را با غنچه ی عقد و آیینه و شمعدان تشییع کردند.. @Revayate_ravi
🌷 بردار مسئول گروهان دوم سپاه بود .. وقتی خبر شهادت بردارش را شنید در جبهه بود ... 🌷 نیز در سال ۶۶ به همراه دوست دیرینه‌اش در شلمچه به شهادت رسید و بعد از ۸ سال شناسایی ، و پیکر در شهر بابلسر تشییع شد.. 🌷بعد از شهادت پدر خانواده نیز به جبهه رفت و تا اینکه بعد از مفقود شدن همه جا را در مناطق جنگی به دنبال فرزندش گشت تا اینکه او نیز بر اثر عوارض شیمیایی فروردین ۷۴ دعوت حق را لبیک گفت.. @Revayate_ravi
🌸🌱در سال ۱۳۴۹ با دختری به نام خدیجه عبدالله زاده ازدواج کرد و حاصل ازدواجش ۸ فرزند به نام های : متولد ۱۳۵۰ متولد ۱۳۵۲ متولد ۱۳۵۳ متولد ۱۳۵۶ متولد ۱۳۵۷ متولد ۱۳۵۹ متولد ۱۳۶۲ متولد ۱۳۶۵ و آخرین فرزند پش از شهادت به دنیا آمد... 🌸🌱 اولین فرزند شیخ موسی که خود رزمنده بود و از ۱۵ سالگی به جبهه رفت در حلبچه شیمیایی شد و پس از تحمل درد و رنج حال از عوارض شیمیایی سال ۱۳۸۵ به شهادت رسید و دختر نیز بر اثر بیماری صعب العلاجی درگذشت.. @Revayate_ravi
🌸🌱 و بالاخره در عملیات والفجر ۸ ، بهمن ۶۴ در اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید.. 🌸🌱 همسرش بعد از شنیدن خبر شهادت رفت و لباس رزمی که در خانه‌شان بود و همیشه با وضو به آن دست میزد را درآورد و پوشید و روسری سفیدی که خود شهید برایش گرفته بود را به سر کرد تا همه بدانند که او از شهادت همسرش خرسند است.. 🌸🌱بر تن پسرش کفن پوشید و سربند به پیشانی حسین و مهدی بست... اسلحه ای به دست داد و خشاب به کمرش بست .. همه بچه ها را مهیای سرور و شادی شهادت پدرشان کرد... @Revayate_ravi
🍃 درگاه این خانه بوسیدنی‌‌است 🍃 خاطرات مادر شهیدان و خالقی‌پور از شنبه در @Revayate_ravi
🍃 درگاه این خانه بوسیدنی‌‌است 🍃 خاطرات مادر شهیدان و خالقی‌پور از فردا در @Revayate_ravi
🔹🔷درگـاه این خـانه بوسیـدنے اسـت 🔷🔹 🔲 خاطــــرات مــادر شهیــــدان و خالــقی‌پــور 🔲 قسمت: 1⃣ ✍ روز عقدم همه مشغول کار خودشون بودن ، من هم مشغول بازی.خوشحال از اون همه مهمونی که تو خونه بود ، جولان میدادم و میوه و شیرینی می‌خوردم. نمی‌دونستم اون همه برو و بیا برای مراسم عقد من هست. خاله‌هم صدام کرد و یه چادر سفید سرم کردو صورتم رو بوسید و گفت: فروغ‌جان!الان یه آقایی میاد و ازت امضاء میگیره ، هرجا رو گفت ، امضا کن. ✍ با یه دست چادر رو محکم زیر گلو چسبیده بودم و با یک دست امضا میکردم.ذوق‌زده و خوشحال از اون همه امضا. از خرید عروسی فقط تنها موندن تو خونه نصیبم شد.صبح می‌رفتن و ظهر با یه کفش سفید برمی‌گشتن ، میدیدن کوچیکه دوباره می‌رفتن عوض می‌کردن.برای هر تیکه از لباسم چند بار می‌رفتن و میومدن. کسی نبود بهشون بگه خُب این بچه‌رو هم همراهتون ببرین؟؟!!!☹️ ✍ آقا محمود بیست‌سال از من بزرگتر بود.دختر بچه‌ی ۱۳ ساله کجا؟ داماد ۳۳ ساله کجا؟؟ فکر می‌کردم عروس شدن لباس پوشیدن و روی صندلی نشستن هست.نمی‌دونستم بعد از این باید برم خونه‌ی خودم زندگی کنم اون هم با مردی که هنوز ندیده بودمش ، اون هم تو تهران تو یه شهر بزرگ و دور از روزهای اول عروسی‌ام فقط اشک😭 یادم مونده. هر روز صبح با چشم‌های پُف کرده و دلتنگی برای مادرم بیدار میشدم. ✍ هر چی آقا محمود حوصله به خرج میدادو نصیحتم می‌کرد فایده نداشت ، گفتم : می‌خوام برگردم زنجان پیش مادرررم آن‌وقت‌ها همه مثل من ازدواج می‌کردن.بچه‌سال و ندیده و نشناخته.بیشترشان ته دلشان راضی نیستن ، بعضی سوخته و ساخته‌اند.بعضی دوست ندارن دربارش حرف بزنن.بعضی هم مثل من اگه صدبار هم به گذشته برگردن باز همین راه رو میان.آونها که مردشون مثل مرد من ، مرد بود. ✍ آقا محمود هم همسرم بود ، هم برادر بزرگم ، هم پدری که هیچ وقت نداشتم.حواسش به همه‌چی بود .بچگی‌من ، طرز فکر قدیمی مادرش ، دلتنگی‌هام برای مادرم و حتی سختی کارهای خونه رو به جان می‌خرید..سال ۱۳۴۱ بود که اولین فرزندم رو باردار شدم.آقا محمود مرتب به من سفارش میکرد که مراقب خودم و بچه باشم. ۳۴ سالش بود و قیافه‌اش به پدرها می‌خورد ولی من ۱۴ سالم بود. به اون قدوقامت ریز و لاغر من ، تنها چیزی که نمیومد مادر شدن بود.زمستون سرد و سیاه ۱۳۴۱ از درد به خودم می‌پیچیدم و بالاخره بعد از درد زیاد بچه به دنیا اومد ولی..... @Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانه بوسـیدنے‌اسـت 🔷🔹 🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان و 🔲 قسمت:3⃣ ✍ ۱۰ دی‌ماه ۱۳۴۶ صبح با درد بیدار شدم.هم‌بازی داوود داشت به دنیا میومد.قبل از رفتن به بیمارستان داوود رو حمام بردم ، ناهار رو بار گذاشتم ، حیاط رو آب و جارو کردم ، لباس‌ها رو شستم ، شیشه‌ها رو پاک کردم ، داوود رو تو گهواره خابوندم رفتیم بیمارستان. ساعت یک بعدازظهر بچه به دنیا اومد . داوود دو سالش بود و مدام دور برادرش می‌پلکید و به همه جای بچه دست میزد. همان سال دوباره سرخک شایع شد.مدام مراقبشان بودم.داوود هنوز خوب نشده بود که نوبت رسول رسید.مدام تو راه دکتر بودم‌این رو بغل می‌کردم ، اون رو بغل می‌کردم .داروهای این رو میدادم نوبت اون یکی میشد.بیچاره عزیز همه‌ی مشکلاتم برای اون بود.از کنارم جنب نمی‌خورد تا دوره‌ی نقاهتشون تموم بشه. ✍ دی‌ماه ۱۳۵۰ بود.درد تیزی به جونم افتاد.فهمیدم وقتشه ، داوود ۶ ساله و رسول ۴ ساله بود .ساکم رو برداشتم و با محمودآقا به بیمارستون رفتیم.پرستار رو پیچوند و کنارم خوابوند.زیر گلوش رو بو کردم ، بوی بهشت میداد. اون روزها اگه مادرشوهرم نبود ، نمی‌‌دونستم چطور از پس سه‌تا بچه‌ی قدونیم‌قد بر میومدم.سرشون رو با قصه و بازی گرم میکرد.نقاشی‌هاشون رو با حوصله نگاه می‌کرد ، بعد میداد دستشون تا به دیوار بچسبونن. ✍ یه‌بار تا علیرضا رو خوابوندم ، در خونمون رو زدن.برادرم بود از سربازی اومده بود.به خاطر خُلق خوبش ، همه دوسش داشتن.می دونستن کشتی‌گیر هست ، برای تمرین بهش مرخصی میدادن ، یه خورده با بچه‌ها بازی کرد و رفت. شب که محمودآقا اومد خونه با ناراحتی و نگرانی....... متوجه شدیم برادرم کشته شده.😔 باورم نمیشد اون همین امروز خونه‌ی ما بود.نمی‌تونستم باور کنم که برای همیشه از پیشمون رفته ظاهرا بعد از قتل جهان پهلوان تختی ، محمد کنار عکسش ایستادو عکس گرفت.تو عکس کف دستش نوشته بود: 《راهت ادامه دارد》همین عکس شد گناه نابخشودنیش.ساواک بو کشید و پیداش کرد.با قطع نخاع کردن از گردن ،پرونده‌ی کوتاه زندگیش رو روی تشک کشتی بستن. بیچاره عزیز!!! چقدر سختی کشید تا پسرش رعنا شد.حالا حاصل عمرش رو یک شبه تو سینه‌ی قبرستون خوابوند. ✍ هنوز سال محمد نشده‌بود که مادرشوهرم سکته کرد.تا ۹۵ سالگی همه‌ی کارهاش رو خودش انجام میداد.حالا زمین‌گیر شده بود.برادرشوهرم خواست براش پرستار بگیره ، نگذاشتم.نمی‌تونستم ببینم بعد از یک عمر زندگیِ با آبرو ، زیر دست بشه.... @Revayate_ravi
🍃در آستانه پاییز ۱۳۳۴ به دنیا آمد با تقدیری پر . در سال ۵۵ که به سربازی رفت، به فرمان حضرت روح الله از پادگان گریخت و شد قطره ای در دریای . سبزِ پوش س.پاه که شد انگار بارِ دِین و مسئولیتش بیشتر شد! 🍃اولین ماموریتش، حراست از بیتِ امام بود. لحظه ای آرام نبود. همیشه در تکاپو برای مفید بودن، برای پریدن. 🍃پای در غائله نهاد تا ضدانقلاب را ساکت کند. همپای در می‌گشت و شناسایی می‌کرد. سپس در بازی دراز جانشین فرمانده عملیات شد. 🍃دستش را در ارتفاعات بازی دراز جا گذاشت و طواف خانه محبوب را با دستِ دل انجام داد. ردپای در جای جای جبهه و جنگ دیده می‌شود. عملیات‌های زیادی علیرضا را همراه داشته و زمین های بسیاری خاکِ پوتینش را به چشم سرمه کرده اند. 🍃فتح‌المبین، الی ‌ و آزادسازی خرمشهر حضور اورا با چشم دیدند. حتی خاکِ طعم حضورش را چشیده و پس از بازگشتش، در ۱ مجروحیت دوباره به آغوش کشید😞 🍃والفجر۲ اما زمان بال گشودن بود، وقتش رسیده بود تا سکوی پروازش شود. پرواز کرد به سوی 🕊 🍃بعضی‌ها متولد می‌شوند برای جاودانگی، برای . 🌹به مناسبت سالروز ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد : ۲۷ شهریور ۱۳۳۷ 📅تاریخ شهادت : ۱۳ مرداد ۱۳۶۲ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا. قطعه۲۴ 🕊محل شهادت : حاج عمران @Revayate_ravi
🔹🔷درگـاه این خـانه بوسیـدنے اسـت 🔷🔹 🔲 خاطــــرات مــادر شهیــــدان و خالــقی‌پــور 🔲 قسمت: 1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت) ✍ روز عقدم همه مشغول کار خودشون بودن ، من هم مشغول بازی.خوشحال از اون همه مهمونی که تو خونه بود ، جولان میدادم و میوه و شیرینی می‌خوردم. نمی‌دونستم اون همه برو و بیا برای مراسم عقد من هست. خاله‌هم صدام کرد و یه چادر سفید سرم کردو صورتم رو بوسید و گفت: فروغ‌جان!الان یه آقایی میاد و ازت امضاء میگیره ، هرجا رو گفت ، امضا کن. ✍ با یه دست چادر رو محکم زیر گلو چسبیده بودم و با یک دست امضا میکردم.ذوق‌زده و خوشحال از اون همه امضا. از خرید عروسی فقط تنها موندن تو خونه نصیبم شد.صبح می‌رفتن و ظهر با یه کفش سفید برمی‌گشتن ، میدیدن کوچیکه دوباره می‌رفتن عوض می‌کردن.برای هر تیکه از لباسم چند بار می‌رفتن و میومدن. کسی نبود بهشون بگه خُب این بچه‌رو هم همراهتون ببرین؟؟!!!☹️ ✍ آقا محمود بیست‌سال از من بزرگتر بود.دختر بچه‌ی ۱۳ ساله کجا؟ داماد ۳۳ ساله کجا؟؟ فکر می‌کردم عروس شدن لباس پوشیدن و روی صندلی نشستن هست.نمی‌دونستم بعد از این باید برم خونه‌ی خودم زندگی کنم اون هم با مردی که هنوز ندیده بودمش ، اون هم تو تهران تو یه شهر بزرگ و دور از روزهای اول عروسی‌ام فقط اشک😭 یادم مونده. هر روز صبح با چشم‌های پُف کرده و دلتنگی برای مادرم بیدار میشدم. ✍ هر چی آقا محمود حوصله به خرج میدادو نصیحتم می‌کرد فایده نداشت ، گفتم : می‌خوام برگردم زنجان پیش مادرررم آن‌وقت‌ها همه مثل من ازدواج می‌کردن.بچه‌سال و ندیده و نشناخته.بیشترشان ته دلشان راضی نیستن ، بعضی سوخته و ساخته‌اند.بعضی دوست ندارن دربارش حرف بزنن.بعضی هم مثل من اگه صدبار هم به گذشته برگردن باز همین راه رو میان.آونها که مردشون مثل مرد من ، مرد بود. ✍ آقا محمود هم همسرم بود ، هم برادر بزرگم ، هم پدری که هیچ وقت نداشتم.حواسش به همه‌چی بود .بچگی‌من ، طرز فکر قدیمی مادرش ، دلتنگی‌هام برای مادرم و حتی سختی کارهای خونه رو به جان می‌خرید..سال ۱۳۴۱ بود که اولین فرزندم رو باردار شدم.آقا محمود مرتب به من سفارش میکرد که مراقب خودم و بچه باشم. ۳۴ سالش بود و قیافه‌اش به پدرها می‌خورد ولی من ۱۴ سالم بود. به اون قدوقامت ریز و لاغر من ، تنها چیزی که نمیومد مادر شدن بود.زمستون سرد و سیاه ۱۳۴۱ از درد به خودم می‌پیچیدم و بالاخره بعد از درد زیاد بچه به دنیا اومد ولی..... 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانه بوسـیدنے‌اسـت 🔷🔹 🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان و 🔲 قسمت:3⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت) ✍ ۱۰ دی‌ماه ۱۳۴۶ صبح با درد بیدار شدم.هم‌بازی داوود داشت به دنیا میومد.قبل از رفتن به بیمارستان داوود رو حمام بردم ، ناهار رو بار گذاشتم ، حیاط رو آب و جارو کردم ، لباس‌ها رو شستم ، شیشه‌ها رو پاک کردم ، داوود رو تو گهواره خابوندم رفتیم بیمارستان. ساعت یک بعدازظهر بچه به دنیا اومد . داوود دو سالش بود و مدام دور برادرش می‌پلکید و به همه جای بچه دست میزد. همان سال دوباره سرخک شایع شد.مدام مراقبشان بودم.داوود هنوز خوب نشده بود که نوبت رسول رسید.مدام تو راه دکتر بودم‌این رو بغل می‌کردم ، اون رو بغل می‌کردم .داروهای این رو میدادم نوبت اون یکی میشد.بیچاره عزیز همه‌ی مشکلاتم برای اون بود.از کنارم جنب نمی‌خورد تا دوره‌ی نقاهتشون تموم بشه. ✍ دی‌ماه ۱۳۵۰ بود.درد تیزی به جونم افتاد.فهمیدم وقتشه ، داوود ۶ ساله و رسول ۴ ساله بود .ساکم رو برداشتم و با محمودآقا به بیمارستون رفتیم.پرستار رو پیچوند و کنارم خوابوند.زیر گلوش رو بو کردم ، بوی بهشت میداد. اون روزها اگه مادرشوهرم نبود ، نمی‌‌دونستم چطور از پس سه‌تا بچه‌ی قدونیم‌قد بر میومدم.سرشون رو با قصه و بازی گرم میکرد.نقاشی‌هاشون رو با حوصله نگاه می‌کرد ، بعد میداد دستشون تا به دیوار بچسبونن. ✍ یه‌بار تا علیرضا رو خوابوندم ، در خونمون رو زدن.برادرم بود از سربازی اومده بود.به خاطر خُلق خوبش ، همه دوسش داشتن.می دونستن کشتی‌گیر هست ، برای تمرین بهش مرخصی میدادن ، یه خورده با بچه‌ها بازی کرد و رفت. شب که محمودآقا اومد خونه با ناراحتی و نگرانی....... متوجه شدیم برادرم کشته شده.😔 باورم نمیشد اون همین امروز خونه‌ی ما بود.نمی‌تونستم باور کنم که برای همیشه از پیشمون رفته ظاهرا بعد از قتل جهان پهلوان تختی ، محمد کنار عکسش ایستادو عکس گرفت.تو عکس کف دستش نوشته بود: 《راهت ادامه دارد》همین عکس شد گناه نابخشودنیش.ساواک بو کشید و پیداش کرد.با قطع نخاع کردن از گردن ،پرونده‌ی کوتاه زندگیش رو روی تشک کشتی بستن. بیچاره عزیز!!! چقدر سختی کشید تا پسرش رعنا شد.حالا حاصل عمرش رو یک شبه تو سینه‌ی قبرستون خوابوند. ✍ هنوز سال محمد نشده‌بود که مادرشوهرم سکته کرد.تا ۹۵ سالگی همه‌ی کارهاش رو خودش انجام میداد.حالا زمین‌گیر شده بود.برادرشوهرم خواست براش پرستار بگیره ، نگذاشتم.نمی‌تونستم ببینم بعد از یک عمر زندگیِ با آبرو ، زیر دست بشه.... 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi