🌷کم کم زندگی روی خوش را به آنها نشان داد..
🌷خانه ای را تهیه کرد و خواهران و برادر خود را دور هم جمع کرد...
🌷 #علیرضا همیشه میگفت تا خواهران و برادرم را به سرانجام نرسانم ازدواج نخواهم کرد...
🌷با سامان گرفتن زندگی آنها نوبت به خود #علیرضا رسید..
🌷 #علیرضا در سال ۱۳۶۰ به سپاه پیوست و تا زمان شهادتش در سپاه بود..
🌷او دی ماه ۶۰ با #فرشته_طاهایی ازدواج کرد..
🌷حاصل آن ازدواج دختری به نام #فاطمه_زهرا متولد ۶۱ بود که چند ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آند..
@Revayate_ravi
🌷 #علیرضا فروردین ۶۱ در عملیات فتح المبین در منطقه ی رقابیه مجروح شد و به اسارت در آمدو به یاران شهیدش پیوست..
🌷همرزمان #علیرضا اینطور تعریف کردند :
وقتی جنازه علیرضا را به ما دادند تمام بدنش تیرباران بود
با تفنگ دندانهایش را شکسته بودند
چشمش را با سرنیزه در آورده بودند
و چون لباس آرم سپاه تنش بود نقش صلیب را با شلیک تیر روی آرم سپاه به سینهاش نقش کرده بودند..
🌷 #علیرضا را در امام زاده ابراهیم بابلسر دفن کردند و چون دو ماه بعد از ازدواجش به شهادت رسید و تازه داماد بود پیکرش را با غنچه ی عقد و آیینه و شمعدان تشییع کردند..
@Revayate_ravi
#سه_زندگی_ابدی
🌷 #حمید_رضا_نوبخت بردار #علیرضا مسئول گروهان دوم سپاه بود .. وقتی خبر شهادت بردارش #علیرضا را شنید در جبهه بود ...
🌷 #حمید_رضا نیز در سال ۶۶ به همراه دوست دیرینهاش #محمد_حسن_طوسی در شلمچه به شهادت رسید و بعد از ۸ سال شناسایی ، و پیکر #حمید_رضا در شهر بابلسر تشییع شد..
🌷بعد از شهادت #علیرضا پدر خانواده نیز به جبهه رفت و تا اینکه بعد از مفقود شدن #حمید_رضا همه جا را در مناطق جنگی به دنبال فرزندش گشت تا اینکه او نیز بر اثر عوارض شیمیایی فروردین ۷۴ دعوت حق را لبیک گفت..
@Revayate_ravi
🌸🌱در سال ۱۳۴۹ با دختری به نام خدیجه عبدالله زاده ازدواج کرد و حاصل ازدواجش ۸ فرزند به نام های :
#علیرضا متولد ۱۳۵۰
#معصومه متولد ۱۳۵۲
#فاطمه متولد ۱۳۵۳
#لیلا متولد ۱۳۵۶
#مرضیه متولد ۱۳۵۷
#حسین متولد ۱۳۵۹
#مهدی متولد ۱۳۶۲
#ابوالفضل متولد ۱۳۶۵
و آخرین فرزند پش از شهادت #شیخ_موسی به دنیا آمد...
🌸🌱 #علیرضا اولین فرزند شیخ موسی که خود رزمنده بود و از ۱۵ سالگی به جبهه رفت در حلبچه شیمیایی شد و پس از تحمل درد و رنج حال از عوارض شیمیایی سال ۱۳۸۵ به شهادت رسید
و #فاطمه دختر #شیخ_موسی نیز بر اثر بیماری صعب العلاجی درگذشت..
@Revayate_ravi
🌸🌱 و بالاخره #شهید_موسی_نظری در عملیات والفجر ۸ ، بهمن ۶۴ در اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید..
🌸🌱 همسرش بعد از شنیدن خبر شهادت #شیخ_موسی رفت و لباس رزمی که در خانهشان بود و همیشه با وضو به آن دست میزد را درآورد و پوشید و روسری سفیدی که خود شهید برایش گرفته بود را به سر کرد تا همه بدانند که او از شهادت همسرش خرسند است..
🌸🌱بر تن پسرش #علیرضا کفن پوشید و سربند #یا_حسین به پیشانی حسین و مهدی بست...
اسلحه ای به دست #علیرضا داد و خشاب به کمرش بست .. همه بچه ها را مهیای سرور و شادی شهادت پدرشان کرد...
@Revayate_ravi
🍃 درگاه این خانه بوسیدنیاست
🍃 خاطرات مادر شهیدان #داوود #رسول و #علیرضا خالقیپور
از شنبه در #کانالانجمنراویان
@Revayate_ravi
🍃 درگاه این خانه بوسیدنیاست
🍃 خاطرات مادر شهیدان #داوود #رسول و #علیرضا خالقیپور
از فردا در #کانالانجمنراویان
@Revayate_ravi
🔹🔷درگـاه این خـانه بوسیـدنے اسـت 🔷🔹
🔲 خاطــــرات مــادر شهیــــدان #داوود #رســول و #علیــرضـا خالــقیپــور
🔲 قسمت: 1⃣
✍ روز عقدم همه مشغول کار خودشون بودن ، من هم مشغول بازی.خوشحال از اون همه مهمونی که تو خونه بود ، جولان میدادم و میوه و شیرینی میخوردم.
نمیدونستم اون همه برو و بیا برای مراسم عقد من هست.
خالههم صدام کرد و یه چادر سفید سرم کردو صورتم رو بوسید و گفت:
فروغجان!الان یه آقایی میاد و ازت امضاء میگیره ، هرجا رو گفت ، امضا کن.
✍ با یه دست چادر رو محکم زیر گلو چسبیده بودم و با یک دست امضا میکردم.ذوقزده و خوشحال از اون همه امضا.
از خرید عروسی فقط تنها موندن تو خونه نصیبم شد.صبح میرفتن و ظهر با یه کفش سفید برمیگشتن ، میدیدن کوچیکه دوباره میرفتن عوض میکردن.برای هر تیکه از لباسم چند بار میرفتن و میومدن.
کسی نبود بهشون بگه خُب این بچهرو هم همراهتون ببرین؟؟!!!☹️
✍ آقا محمود بیستسال از من بزرگتر بود.دختر بچهی ۱۳ ساله کجا؟ داماد ۳۳ ساله کجا؟؟ فکر میکردم عروس شدن لباس پوشیدن و روی صندلی نشستن هست.نمیدونستم بعد از این باید برم خونهی خودم زندگی کنم اون هم با مردی که هنوز ندیده بودمش ، اون هم تو تهران تو یه شهر بزرگ و دور
از روزهای اول عروسیام فقط اشک😭 یادم مونده. هر روز صبح با چشمهای پُف کرده و دلتنگی برای مادرم بیدار میشدم.
✍ هر چی آقا محمود حوصله به خرج میدادو نصیحتم میکرد فایده نداشت ، گفتم : میخوام برگردم زنجان پیش مادرررم
آنوقتها همه مثل من ازدواج میکردن.بچهسال و ندیده و نشناخته.بیشترشان ته دلشان راضی نیستن ، بعضی سوخته و ساختهاند.بعضی دوست ندارن دربارش حرف بزنن.بعضی هم مثل من اگه صدبار هم به گذشته برگردن باز همین راه رو میان.آونها که مردشون مثل مرد من ، مرد بود.
✍ آقا محمود هم همسرم بود ، هم برادر بزرگم ، هم پدری که هیچ وقت نداشتم.حواسش به همهچی بود .بچگیمن ، طرز فکر قدیمی مادرش ، دلتنگیهام برای مادرم و حتی سختی کارهای خونه رو به جان میخرید..سال ۱۳۴۱ بود که اولین فرزندم رو باردار شدم.آقا محمود مرتب به من سفارش میکرد که مراقب خودم و بچه باشم.
۳۴ سالش بود و قیافهاش به پدرها میخورد ولی من ۱۴ سالم بود. به اون قدوقامت ریز و لاغر من ، تنها چیزی که نمیومد مادر شدن بود.زمستون سرد و سیاه ۱۳۴۱ از درد به خودم میپیچیدم و بالاخره بعد از درد زیاد بچه به دنیا اومد ولی.....
@Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانه بوسـیدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علیــرضاخـالـقیپـور
🔲 قسمت:3⃣
✍ ۱۰ دیماه ۱۳۴۶ صبح با درد بیدار شدم.همبازی داوود داشت به دنیا میومد.قبل از رفتن به بیمارستان داوود رو حمام بردم ، ناهار رو بار گذاشتم ، حیاط رو آب و جارو کردم ، لباسها رو شستم ، شیشهها رو پاک کردم ، داوود رو تو گهواره خابوندم رفتیم بیمارستان.
ساعت یک بعدازظهر بچه به دنیا اومد . داوود دو سالش بود و مدام دور برادرش #رسول میپلکید و به همه جای بچه دست میزد.
همان سال دوباره سرخک شایع شد.مدام مراقبشان بودم.داوود هنوز خوب نشده بود که نوبت رسول رسید.مدام تو راه دکتر بودماین رو بغل میکردم ، اون رو بغل میکردم .داروهای این رو میدادم نوبت اون یکی میشد.بیچاره عزیز همهی مشکلاتم برای اون بود.از کنارم جنب نمیخورد تا دورهی نقاهتشون تموم بشه.
✍ دیماه ۱۳۵۰ بود.درد تیزی به جونم افتاد.فهمیدم وقتشه ، داوود ۶ ساله و رسول ۴ ساله بود .ساکم رو برداشتم و با محمودآقا به بیمارستون رفتیم.پرستار #علیرضا رو پیچوند و کنارم خوابوند.زیر گلوش رو بو کردم ، بوی بهشت میداد.
اون روزها اگه مادرشوهرم نبود ، نمیدونستم چطور از پس سهتا بچهی قدونیمقد بر میومدم.سرشون رو با قصه و بازی گرم میکرد.نقاشیهاشون رو با حوصله نگاه میکرد ، بعد میداد دستشون تا به دیوار بچسبونن.
✍ یهبار تا علیرضا رو خوابوندم ، در خونمون رو زدن.برادرم #محمد بود از سربازی اومده بود.به خاطر خُلق خوبش ، همه دوسش داشتن.می دونستن کشتیگیر هست ، برای تمرین بهش مرخصی میدادن ، یه خورده با بچهها بازی کرد و رفت.
شب که محمودآقا اومد خونه با ناراحتی و نگرانی....... متوجه شدیم برادرم #محمد کشته شده.😔 باورم نمیشد اون همین امروز خونهی ما بود.نمیتونستم باور کنم که برای همیشه از پیشمون رفته
ظاهرا بعد از قتل جهان پهلوان تختی ، محمد کنار عکسش ایستادو عکس گرفت.تو عکس کف دستش نوشته بود: 《راهت ادامه دارد》همین عکس شد گناه نابخشودنیش.ساواک بو کشید و پیداش کرد.با قطع نخاع کردن از گردن ،پروندهی کوتاه زندگیش رو روی تشک کشتی بستن.
بیچاره عزیز!!! چقدر سختی کشید تا پسرش رعنا شد.حالا حاصل عمرش رو یک شبه تو سینهی قبرستون خوابوند.
✍ هنوز سال محمد نشدهبود که مادرشوهرم سکته کرد.تا ۹۵ سالگی همهی کارهاش رو خودش انجام میداد.حالا زمینگیر شده بود.برادرشوهرم خواست براش پرستار بگیره ، نگذاشتم.نمیتونستم ببینم بعد از یک عمر زندگیِ با آبرو ، زیر دست بشه....
@Revayate_ravi
🍃در آستانه پاییز ۱۳۳۴ به دنیا آمد با تقدیری پر #شجاعت. در سال ۵۵ که به سربازی رفت، به فرمان حضرت روح الله از پادگان گریخت و شد قطره ای در دریای #انقلاب. سبزِ پوش س.پاه که شد انگار بارِ دِین و مسئولیتش بیشتر شد!
🍃اولین ماموریتش، حراست از بیتِ امام بود. لحظه ای آرام نبود. همیشه در تکاپو برای مفید بودن، برای پریدن.
🍃پای در غائله #کردستان نهاد تا ضدانقلاب را ساکت کند. همپای #جهانآرا در #خرمشهر میگشت و شناسایی میکرد. سپس در بازی دراز جانشین فرمانده عملیات شد.
🍃دستش را در ارتفاعات بازی دراز جا گذاشت و طواف خانه محبوب را با دستِ دل انجام داد. ردپای #علیرضا در جای جای جبهه و جنگ دیده میشود. عملیاتهای زیادی علیرضا را همراه داشته و زمین های بسیاری خاکِ پوتینش را به چشم سرمه کرده اند.
🍃فتحالمبین، الی #بیت_المقدس و آزادسازی خرمشهر حضور اورا با چشم دیدند. حتی خاکِ #لبنان طعم حضورش را چشیده و پس از بازگشتش، در #والفجر۱ مجروحیت دوباره به آغوش کشید😞
🍃والفجر۲ اما زمان بال گشودن بود، وقتش رسیده بود تا #حاج_عمران سکوی پروازش شود. پرواز کرد به سوی #آسمان🕊
🍃بعضیها متولد میشوند برای جاودانگی، برای #شهادت.
🌹به مناسبت سالروز #تولد #شهید_علیرضا_موحد_دانش
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
📅تاریخ تولد : ۲۷ شهریور ۱۳۳۷
📅تاریخ شهادت : ۱۳ مرداد ۱۳۶۲
🥀مزار شهید : بهشت زهرا. قطعه۲۴
🕊محل شهادت : حاج عمران
@Revayate_ravi
🔹🔷درگـاه این خـانه بوسیـدنے اسـت 🔷🔹
🔲 خاطــــرات مــادر شهیــــدان #داوود #رســول و #علیــرضـا خالــقیپــور
🔲 قسمت: 1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت)
✍ روز عقدم همه مشغول کار خودشون بودن ، من هم مشغول بازی.خوشحال از اون همه مهمونی که تو خونه بود ، جولان میدادم و میوه و شیرینی میخوردم.
نمیدونستم اون همه برو و بیا برای مراسم عقد من هست.
خالههم صدام کرد و یه چادر سفید سرم کردو صورتم رو بوسید و گفت:
فروغجان!الان یه آقایی میاد و ازت امضاء میگیره ، هرجا رو گفت ، امضا کن.
✍ با یه دست چادر رو محکم زیر گلو چسبیده بودم و با یک دست امضا میکردم.ذوقزده و خوشحال از اون همه امضا.
از خرید عروسی فقط تنها موندن تو خونه نصیبم شد.صبح میرفتن و ظهر با یه کفش سفید برمیگشتن ، میدیدن کوچیکه دوباره میرفتن عوض میکردن.برای هر تیکه از لباسم چند بار میرفتن و میومدن.
کسی نبود بهشون بگه خُب این بچهرو هم همراهتون ببرین؟؟!!!☹️
✍ آقا محمود بیستسال از من بزرگتر بود.دختر بچهی ۱۳ ساله کجا؟ داماد ۳۳ ساله کجا؟؟ فکر میکردم عروس شدن لباس پوشیدن و روی صندلی نشستن هست.نمیدونستم بعد از این باید برم خونهی خودم زندگی کنم اون هم با مردی که هنوز ندیده بودمش ، اون هم تو تهران تو یه شهر بزرگ و دور
از روزهای اول عروسیام فقط اشک😭 یادم مونده. هر روز صبح با چشمهای پُف کرده و دلتنگی برای مادرم بیدار میشدم.
✍ هر چی آقا محمود حوصله به خرج میدادو نصیحتم میکرد فایده نداشت ، گفتم : میخوام برگردم زنجان پیش مادرررم
آنوقتها همه مثل من ازدواج میکردن.بچهسال و ندیده و نشناخته.بیشترشان ته دلشان راضی نیستن ، بعضی سوخته و ساختهاند.بعضی دوست ندارن دربارش حرف بزنن.بعضی هم مثل من اگه صدبار هم به گذشته برگردن باز همین راه رو میان.آونها که مردشون مثل مرد من ، مرد بود.
✍ آقا محمود هم همسرم بود ، هم برادر بزرگم ، هم پدری که هیچ وقت نداشتم.حواسش به همهچی بود .بچگیمن ، طرز فکر قدیمی مادرش ، دلتنگیهام برای مادرم و حتی سختی کارهای خونه رو به جان میخرید..سال ۱۳۴۱ بود که اولین فرزندم رو باردار شدم.آقا محمود مرتب به من سفارش میکرد که مراقب خودم و بچه باشم.
۳۴ سالش بود و قیافهاش به پدرها میخورد ولی من ۱۴ سالم بود. به اون قدوقامت ریز و لاغر من ، تنها چیزی که نمیومد مادر شدن بود.زمستون سرد و سیاه ۱۳۴۱ از درد به خودم میپیچیدم و بالاخره بعد از درد زیاد بچه به دنیا اومد ولی.....
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانه بوسـیدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علیــرضاخـالـقیپـور
🔲 قسمت:3⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت)
✍ ۱۰ دیماه ۱۳۴۶ صبح با درد بیدار شدم.همبازی داوود داشت به دنیا میومد.قبل از رفتن به بیمارستان داوود رو حمام بردم ، ناهار رو بار گذاشتم ، حیاط رو آب و جارو کردم ، لباسها رو شستم ، شیشهها رو پاک کردم ، داوود رو تو گهواره خابوندم رفتیم بیمارستان.
ساعت یک بعدازظهر بچه به دنیا اومد . داوود دو سالش بود و مدام دور برادرش #رسول میپلکید و به همه جای بچه دست میزد.
همان سال دوباره سرخک شایع شد.مدام مراقبشان بودم.داوود هنوز خوب نشده بود که نوبت رسول رسید.مدام تو راه دکتر بودماین رو بغل میکردم ، اون رو بغل میکردم .داروهای این رو میدادم نوبت اون یکی میشد.بیچاره عزیز همهی مشکلاتم برای اون بود.از کنارم جنب نمیخورد تا دورهی نقاهتشون تموم بشه.
✍ دیماه ۱۳۵۰ بود.درد تیزی به جونم افتاد.فهمیدم وقتشه ، داوود ۶ ساله و رسول ۴ ساله بود .ساکم رو برداشتم و با محمودآقا به بیمارستون رفتیم.پرستار #علیرضا رو پیچوند و کنارم خوابوند.زیر گلوش رو بو کردم ، بوی بهشت میداد.
اون روزها اگه مادرشوهرم نبود ، نمیدونستم چطور از پس سهتا بچهی قدونیمقد بر میومدم.سرشون رو با قصه و بازی گرم میکرد.نقاشیهاشون رو با حوصله نگاه میکرد ، بعد میداد دستشون تا به دیوار بچسبونن.
✍ یهبار تا علیرضا رو خوابوندم ، در خونمون رو زدن.برادرم #محمد بود از سربازی اومده بود.به خاطر خُلق خوبش ، همه دوسش داشتن.می دونستن کشتیگیر هست ، برای تمرین بهش مرخصی میدادن ، یه خورده با بچهها بازی کرد و رفت.
شب که محمودآقا اومد خونه با ناراحتی و نگرانی....... متوجه شدیم برادرم #محمد کشته شده.😔 باورم نمیشد اون همین امروز خونهی ما بود.نمیتونستم باور کنم که برای همیشه از پیشمون رفته
ظاهرا بعد از قتل جهان پهلوان تختی ، محمد کنار عکسش ایستادو عکس گرفت.تو عکس کف دستش نوشته بود: 《راهت ادامه دارد》همین عکس شد گناه نابخشودنیش.ساواک بو کشید و پیداش کرد.با قطع نخاع کردن از گردن ،پروندهی کوتاه زندگیش رو روی تشک کشتی بستن.
بیچاره عزیز!!! چقدر سختی کشید تا پسرش رعنا شد.حالا حاصل عمرش رو یک شبه تو سینهی قبرستون خوابوند.
✍ هنوز سال محمد نشدهبود که مادرشوهرم سکته کرد.تا ۹۵ سالگی همهی کارهاش رو خودش انجام میداد.حالا زمینگیر شده بود.برادرشوهرم خواست براش پرستار بگیره ، نگذاشتم.نمیتونستم ببینم بعد از یک عمر زندگیِ با آبرو ، زیر دست بشه....
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi