🌼🌸فرزند اذان🌸🌼
قسمت6⃣1⃣#شهیدسیدمجتبیعلمدار❤️
بهروایت📖#ژاکلینزکریا(زهرا علمدار)
دختر مسیحی بودم که به واسطه دوستم مریم
درمورد اسلام شناخت پیدا کردم و به حجاب علاقمند شدم، به دور از چشم خانواده چادر سر می کردم.وکتاب هایی درمورد اسلام می خواندم.
تا اینکه اواخر اسفند ۱۳۷۷، مریم به من اصرار کرد
که باهم به مناطق جنگی جنوب برویم.خیلی دوست داشتم بروم اما پدر و مادرم مخالفت
می کردند.
دو روز قهر کردم و لب به غذا نزدم.ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم.ساعت سه نیمه شب بود.
با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.
هرچه بیشتر در دعا غرق می شدم احساس
می کردم حالم بهتر می شود.نمی دانم در کدام قسمت خوابم برد.
در عالم رویا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده ام.
مردی به طرفم آمد و به من گفت:"زهرا،بیا،بیا
می خواهم چیزی نشانت بدهم!"
با تعجب گفتم:آقا ببخشید، من زهرا نیستم،اسم
من ژاکلینه ولی باز هم مرتب مرا زهرا صدا
می کرد.به دنبال آن مرد رفتم.
یک سالن بزرگ که از دیوار های بلند و سفیدش
نور آبی رنگی پخش می شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود.به عکس ها
نگاه می کردم تا اینکه رسیدم به عکس رهبر انقلاب آقا سید خامنه ای .
آقا شروع کرد با من حرف زدن،ایشان گفتند:"
شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را
به مقام شهادت رساند. مانند:شهید جهان آرا،همت،
علمدار و...
همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد؛پرسیدم ایشان کیست!؟ چون اسم بقیه شهدا را شنیده
بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود.
آقا فرمودند:"علمدار همانی است که پیش شما بود.همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی."
از خواب پریدم.هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می خورم که بگذاری
به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت؛
به این شرط که بار اول و آخرت باشد.
باورم نمی شد.پدرم به همین راحتی قبول کرد!
موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسید گفتم:《زهرا،من زهرا علمدار هستم.》
جز مریم کسی نمی دانست مسیحی هستم.
وقتی به حرم امام خمینی(ره)رسیدیم.در نوار فروشی آنجا نوارهای مداحی شهید علمدار را خریدم. در راه هرچه بیشتر نوارهای مداحی او را
گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم رهبر چه
فرمودند.
طی چند روزی که درجنوب بودم تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست.
شلمچه خیلی باصفا بود.حس غریبی داشتم احساس می کردم خاک شلمچه با من حرف
می زند.
موقع برگشت مسئول کاروان گفت؛ دوباره به شلمچه می رویم چون قرار است امام خامنه ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم.
تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم.به همه چیز که در خواب دیده بودم رسیدم؛جنوب، شهدا،
شلمچه،شهید علمدار و حالا آقا.
پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هایم تبدیل به یقین شد. وقتی شهادتین می گفتم،
احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام.
من هم مسلمان شدم.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔸اهل #نماز_شب بود📿
🔹هر بار که صحبت از مریم ۳ ساله و علی ۳ ماهه اش می شد می گفت آنها را به قدری دوست دارم که جای خدا رو در دلم نگیره...
می گفت: بی تفاوتی را از خود دور کنید و در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید.❌
خلبان #شهید_احمد_کشوری🕊
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
فرماندهبودامـا . .
براۍگرفتنغذامثلِبقیهرزمندهها
توۍصفمۍایستاد
.سرصفغذاهمجلویۍهابهاحترامش
کنارمۍرفتند،مۍخواستنداو
زودترغذایشرابگیرد،
اوهمعصبانیمیشد،رهامیکردومیرفت . .
.نوبتشهمکهمۍرسید،
آشپزهاغذاۍبهتربرایشمۍریختند
اوهممتوجهمیشدومیدادبهپشتسرش.. :)
.
#شهیدمحمودکاوه🕊
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
،،،
حاج قاسم میگفت:
همراه خود، دو چشم بسته آوردهام...!
که آن در کنار همه ناپاکیها،
یک ذخیره ارزشمند دارد و آن:
گوهر اشک بر حسین فاطمه است...
گوهر اشک بر اهل بیت است...!
گوهر اشک دفاع از مظلوم ،یتیم،
دفاع از مظلوم در چنگ ظالم
#حاج_قاسم 💔📿
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#خاطرات_ساحل
قسمت پنجم..
🔸اولین حضور ما تو ساحل مصادف شده بود با عید سعید #فطر
یعنی عصر عید فطر ۹۴ اولین حضور تبلیغی ما در #ساحل_بابلسر بوده
🔻من با پرایدمشکی مدل ۸۱ رفتم بابل دنبال
#جواد_زارع و #علی_رحمتی
حامد #امامی_نژاد هم با ماشین خودش قرار بود بیاد #دریا
حسن #قلی_نژاد هم به ما اضافه شد
تو مسیر گفتیم روز عیده
نمیشه دست خالی بریم کنار ساحل که
گفتیم چه کنیم؟
جواد گفت #شکلات بخریم🍭
گفتیم خوبه..
نفری ۱۵ هزار تومن گذاشتیم وسط و دو سه کیلویی شکلات خریدیم 🍬
سعی کردیم #شکلات ارزون تر بخریم تا بیشتر داشته باشیم
بی تجربه بودیم و نمی دونستیم چه کنیم
شکلات ها رو گذاشتیم تو یه ظرف و ورودی ساحل ایستادیم و انگار ایستگاه صلواتی بود😎
همه شکلات ها رو عرض پنج دقیقه پخش کردیم😁
خوب موقع رسیده بودیم
ساعت پنج بود و موقع چایی خوردن مسافرا😍
🔺مردم هم دیدن چندتا #طلبه دارن شکلات پخش میکنند خلاصه هر کی یه مشت برداشت و الفاتحه..
گفتیم ای داد بی داد
شکلات چه زود تموم شد😕
ما بنا بود قدم بزنیم و مثلا پیش هر کسی رسیدیم بعد #سلام و احوال پرسی یه شکلات هم بدیم
که با بی تجربگی همه شکلات ها به باد فنا رفت😭
یه کم قدم زدیم
#علی_رحمتی اما زیرکانه از تو ماشین وقتی در حال تقسیم شکلات بودیم از جیب های مخفی قبای خودش استفاده کرده بود و شکلات اضافه تر برداشته بود🙃
بعد مثل ما همه شکلات و هم پخش نکرد همون اول کار
🔹دیدیم علی هر جا میره وای میسته یه شکلات هم میده و خلاصه مشتری های بیشتر شدن و بیشتر هم تحویلش میگیرن😊
گفتم علی بیا کارت دارم
بچه ها شکلات ندارن
میشه یه کم به ما بدی دست ما هم خالی نباشه
گفت نداشتیم دیگه سید😞
شما که هر چی داشتید پخش کردید رفت همون اول
بهتون گفتم پخش نکنید😐
راست میگفت
ولی خب دیگه
🔅خلاصه علی آقا لطف کرد و دست در جیب مبارک و یه تعداد شکلات هم به بقیه دوستان داد تا امروز و سر کنیم و از روز بعدش حواسمون باشه هر چی داریم همون اول تموم نکنیم👌
اما یادتون باشه که از #معجزه شکلات بیشتر براتون بگم
کارهایی که کرد این شکلات ها
که نگو و نپرس...😎😉
🔻چند روز اول حضورمون کنار #ساحل و فقط قدم میزدیم
از ساعت پنج بعدالظهر تا حوالی هشت
از پارکینگ یک شروع میکردیم قدم زدن تا پارکینگ چهار،پنج می رفتیم و میومدیم 😊
🔸کار مون هم این بود که میرفتیم سمت #مسافرها،یه سلام و احوال پرسی وخوش آمد گویی
اگه گرم می گرفتند ،یه چند دقیقه ای کنارشون بودیم و بیشتر صحبت میکردیم
♨️از مسائل مختلف و زندگی و صحبت های عادی دیگه
اگه هم تحویل نمی گرفتند که هیچی
می رفتیم سراغ سوژه های دیگه..
روزهای بعدی علاوه بر #شکلات،
#بادکنک هم به کارمون اضافه شد🎈
.با این تفاوت که شکلات و به همه میدادیم
کوچیک و بزرگ
❌ اما بادکنک و فقط به بچه ها میدادیم 👫
که البته خیلی #رایگان هم نمی دادیم
مثلا می گفتیم یه شعری بخون یه آیه قرآنی یا هر چیز دیگه
اگه هم بلد نبودند یا خجالت می کشیدند اسمشونو و هم می گفتند بادکنک و می دادیم🎈
خلاصه نمیذاشتیم کسی دست خالی بره
یادمه تو پارکینگ دو با یکی از دوستان در حال قدم زدن بودیم
یه خانواده ای رو دیدم که رو زیلو نشسته بودند
یه خانواده چهار نفره👨👩👧👦
که جوون بودند .یه پسر سه چهار ساله به اسم آرمین و یه دختر ۸ ساله به اسم آیدا داشتند 😊
رفتم جلو..
✋سلام کردم..پدر خونه شوکه شد یه لحظه
تو همون حالت نشسته جواب سلام و به زور داد
بدون معطلی نگاهمو معطوف به پسر کوچولو کردم ،
سریع یه #شکلات بهش دادم
پسره لبخند زد😊
رو کردم به دختره گفتم چند سالته و اسمت چیه
گفتم شعر بلدی بخونی؟
گفت آره ..گفتم بخون..
🌸همین طور که داشت #شعر و میخوند به دوستم گفت بادکنک و باد کن
از این بادکنک هایی بود که خیلی بزرگ میشد
شعر خوندنش که تموم شد بادکنک آبی رنگ و بهش دادم و خیلی هم #خوشحال شد☺️
#پدر خونه که تا این لحظه همچنان نشسته بود و ما رو فقط نگاه می کرد👀 نیم خیز شد و گفت حاج آقا ممنونم
میشه آیدین هم شعر بخونه؟😇
گفتم بله که میتونه
آیدین هم شعر معروف یه #توپ دارم قلقلیه رو تا نصف خوند🎾
و یه بادکنک قرمز تقدیم آرمین شد😍
پدر خونه که کمی از حالت تعجبش کم شده بود رو کرد به من و گفت حاج آقا به منم بادکنک میدی😁
از اونجا که مهمات خیلی کم بوده و به همه نمی رسید شرمنده بابا شدیم و نشد بهش بادکنک هدیه بدیم🙂
خواستم خداحافظی کنم که مادر خونه گفت حاج آقا یه لحظه
گفتم بفرمائید
گفت میشه بچه ها و همسرم کنارتون بایستند و یه عکس یادگاری بگیرم؟📸
گفتم بله بفرمائید
عکسی گرفتیم کنار ساحل #بابلسر که به گفته پدر خونه برا بار اول با دوتا حاج آقا گرفته شد...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi