🔴 به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید مصطفی ردانی پور؛
✅ سنجش و محاسبه الهی بودن و یا غیر خدایی بودن كارها
◀ سرش را از روی سجده بلند كرد، چشمهایش سرخ، خیس اشك. گفتم چی شده مصطفی؟ زل زد به مهرش. گفت «یازده تا دوازده هرروز را فقط برای خدا گذاشتهام، از خودم میپرسم، كارهایی كه كردم برای خدا بود، یا برای دل خودم.»
@Revayate_ravi
آخروصیت نامه اش نوشته بود:
وعدۂ ما بهــشت
بعد روی بهشت را خط زدہ بود
اصلاح کردہ بود :
وعدۂ ما "جَنَّتُ الْحُسِیْن «ع» "
#شهیدحجت_اسدی🌱❤️
میگفت:
توے این چند روز باقے مونده بہ محرم
گناه نکنید تا اشک چشماتون خشک نشہ!
ڪم ڪم سياهے عَلَمت ديدھ ميشود
آثـار خيــمه هاي غمت ديدھ ميشود...
🍃🍂روبروی حرم حضرت زینب(س) ایستادم و گفتم:خانم جان من اگه هیچ چیز از مصیبتهای شما رو نفهمیدم، ولی این رو خوب میدونم !!! اگه مجبور بشی و یه عزیزی رو جا بذاری یعنی چی؟؟؟
🍃🍂من و شما هر دو با ارزشترین چیز زندگیمون رو گذاشتیم و رفتیم.
پس از خدا میخوام من و بچههام رو با اسرای کربلا محشور کنه.🙏
🍃🍂من و خانم شهید #کابلی و چند نفر دیگه از یکی از خادمین سوال کردیم ، حلب کدوم سمتیه؟؟؟
همون سمت ایستادیم و به شهدای خان طومان سلام دادیم.
🍃🍁چقدر سخته که نزدیک عزیزت باشی ، اما نتونی اون رو ببینی.😔
@Revayate_ravi
🍃🍂یک ماه بعد از سفر سوریه آماده میشدم برای به دنیا اومدن #زینب
🍃🍂اون روز مادرم خونمون بود.
از صبح درد داشتم.
همراه خواهر شوهرم ،زهره دکتر رفتم.
مادرم گفت: #محبوبه از دکتر زودتر بیا میخوایم ناهار بخوریم.
🍃🍂دکتر گفت: وقت به دنیا اومدن بچه هست. باید سریع بستری بشی.
به خواهر شوهرم گفتم :دوست ندارم به کسی بگی.
🍃🍂خیلی ها بهم التماس دعا گفتن.
مفاتیح رو گرفتم ، دعا میکردم و اشک میریختم.
🍃🍂پرستارها میومدن و میگفتن : مگه تو درد نداری ؟؟؟
گفتم: چرا ، دارم
گفتن:پس چرا اینقدر آروم هستی؟؟!!
🍃🍂اونها نمیدونستن ،غم از دست دادن #محمد اونقدر بزرگ بود که درد زایمان اصلا به حساب نمیومد.
🍃🍂ساعت: ۴:۳۰ بعدازظهر روز پنجم آبان سال ۹۵ زینب کوچولوی #محمد تو بیمارستان ولی عصر قائمشهر به دنیا اومد.
🍃🍂کادر بیمارستان فهمیده بودن که من همسر شهید #بلباسی هستم.
بغضم ترکید و بلند بلند گریه میکردم.
همه از اتاق بیرون رفتن تا من لحظاتی تنها باشم.
🍃🍂حال و روز اون بندههای خدا هم بهتر از من نبود.همه گریه میکردن.
همون موقع از کودک تازه متولد شده عکس گرفتن و در فضای مجازی پخش کردن.
🍃🍂چند دقیقه نگذشت که همه بیمارستان اومدن و سیل تماس ها و پیامها به سمت گوشی من و #محمد سرازیر شد.
🍃🍂خندهدار اینجا بود که مادرم از همه جا بیخبر ساعت ۵ زنگ میزنه به گوشیم.پس کجایی؟؟ما مُردیم از گرسنگی.
@Revayate_ravi