eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان شهرستان بهشهر
خاطرات‌ شهید‌ محسن‌ حججی ۶ چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش اصلا نمی فهمیدمش.😳 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟" سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید." گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت. ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد. تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 🌸🌸🌸🌸🌸 بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند. نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد. می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت. میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی‌‌ بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم. فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر . من هم همینطور. دو تایی یک دل سیر گریه کردیم.😭😭 ... @Revayate_ravi
سلام✋ عبادتتون قبول🙏 ما خانواده _بلباسی هستیم خوشحالم که شب‌های ماه مبارک مهمان شما بوده یادتون نره وصیت و راه شهدا رو ادامه بدید یا علی✌️ @Revayate_ravi
💔 از خرمشهر زنگ زد برای مادر و گفت:مامان بیا اینجا ما صبح تا شب اینجا تنهاییم اصلا محمدی در کار نیست که ما اون رو ببینیم😔 💔 سال تحویل ۹۵ رو تنها تو اردوگاه با مادر شوهرش بود می گفت:غروب همه کاروان ها اومدن من و مادر شوهرم روی سکوی سرایداری ایستاده بودیم و ورود زائران رو تماشا میکردیم 💔این تنها تفریح ما بود😔 بین جمعیت دنبال گمشده خودمون می گشتیم 💔 صورتش رو بسته بود و جلوی در ورودی کفش ها رو واکس میزد اونقدر آفتاب سوخته بود که مادر شوهرم فکر نمی کرد باشه @Revayate_ravi
💔فردای سال تحویل صبح زود در زد و اومد عید رو تبریک گفت سَرم رو بالا نیاوردم فهمید بد جوری از دستش دلخورم 💔گفت:با بچه ها آماده شین میام دنبالتون بریم تو شهر بگردیم بچه ها رو آماده کردم همراه حاج خانم فرستادم ولی خودم نرفتم 💔پیام داد تا ۵ دقیقه دیگه دَم دری ، حرفم نباشه 💔تو دلم کلی ذوق کردم ولی قیافه ناراحت به خودم گرفتم 💔اومدم داخل ماشین داشت با تلفن حرف میزد دیدم ساکت شد نگاش کردم از شدت خستگی ،همینطور نشسته و گوشی به دست خوابش درد 💔اون روز پارک موزه خرمشهر رفتیم تمام مدت دستش رو دور کمرم حلقه زده بود 💔اون آدمی نبود که بین جمعیت به خصوص در حضور مادرش این کار رو بکنه 💔گفتم:خوب داری گولم میزنی خندید.معلوم بود اون هم دلش تنگ شده @Revayate_ravi
ادامه دارد......
انجمن راویان شهرستان بهشهر
📚 📌کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردن و به قول خودشان بیمار احیا‌ شد. روح به جسم برگشته بود حالت خاصی داشتم هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشته ام. پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم. بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند. 📙من در تمام آن لحظات شاهد کارهایشان بودم پس از اتمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی کم کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت. حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم. من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم چقدر سخت بود. چه شرایط سختی را طی کردم. 📘من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم من افراد گرفتار را دیدم، من تا چند قدمی بهشت رفتم من مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها را با کمی فاصله مشاهده کردم من یقین کردم که در آن سوی هستی مادر ما چه مقامی دارد، برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود. دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند، همین که از دور آمدن از مشاهده چهره یکی از آنان وحشت کردم و او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک می‌شد، مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند یکی دو نفر از بستگانم می خواستند به دیدنم بیایند، آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند من این را به خوبی متوجه شدم! 📕 یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم. بدنم لرزید. به یکی از همراهانم گفتم تماس بگیر بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است. باطن اعمال و رفتار و ... به غذاهایی که برایم می آوردند نگاه نمیکردم می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم . 📒دوست نداشتم هیچ کس رو نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم اما نمی دانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها می‌کرد. بعد از ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم میخواستم هیچکس را نبینم اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره پرید! من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم. دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمیکنم. 📖آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود و نمی‌توانستم این گونه ادامه دهم. با این وضعیت حتی با برخی نزدیکان خود نمی‌توانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم! خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت، اما دوست داشتم تنها باشم دوست داشتم در خلوت خودم آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم تنهایی را دوست داشتم، در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم چقدر لحظات زیبایی بود آنجا زمان مطرح نبود آنجا احتیاج به کلام نبود با یک نگاه آنچه می‌خواستیم منتقل می‌شد. نثار 🌹صلوات💐💐💐 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️ روز پانزدهم دلم که از همه می گیرد "مُجیر" را باز می کنم "سُبحانَکَ یا اللهُ، تَعالَیتَ یا رَحمنُ، اَجِرنا مِنَ النارِ یا مُجیر" کم کم، معصیت هایم از ذهنم عبور می کند اشک، اشک... دانه های مروارید اشک هایم را به نخ می کشم، وقتی به صد و یکی رسید، نخ را گره میزنم، شروع می کنم: استغفرالله ربی و اتوب علیه... اما مگر معصیت های من با یک دور تسبیح پاک می شود؟ تو نگاهم کردی، گناه کردم گفتی توبه کن، نکردم گفته بودی "شما را نیافریدم مگر برای عبادت"، اما من........ اما تو باز هم روزی ام را نبریدی خندیدم و شکر نگفتم سالم بودم و سجده نکردم اما بعد از هر قطره اشک شکایت کردم باز نگاهم کردی و خندیدی ناشکرتر از من نیافریدی، نه؟ "سُبحانَکَ یا سَیِّدی، یا مَولی، اَجِرنا مِنَ النارِ یا مُجیر" ای مولای من معصيت هايم بسيار است. اما تو آن بخشنده ی مهربانی! یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لهُ یا حَبیبَ مَن لا حبیبَ لَهُ جز خودت چه کسی رفیقم خواهد شد؟ من که جز تو کسی را ندارم! اگر تو هم نبخشی به چه کسی پناه ببرم؟ @Revayate_ravi
🔴 ازدواج آسمانی 🔸تصاویری از مراسم عقد آسمانی دو زوج جوان بهشهری در آستانه میلاد امام حسن مجتبی(ع) 🔹 در جوار مرقد ۵ شهيد گمنام و مضجع آيت الله جباری(ره) 🌸بهمراه جشن تولد شهدای متولداسفند، فروردین و اردیبهشت ماه 🔸با رعایت فاصله اجتماعی (مرکز فرهنگی دفاع مقدس شهرستان بهشهر) @Revayate_ravi