🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسـیدنـےاست 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهـیــدان #داوود #رســول و #علیــرضاخــالقــیپــور
🔲 قسمت 5⃣ (زن ، زنـگے ، شهـادت )
✍ محمود آقا عادت داشت همهی نمازهاش رو تو مسجد و با جماعت بخونه.وضو میگرفت و پسرها رو صدا میزد که با هم به مسجد برن.اوایل اونها رو با وعدهی رفتن به جگرکی به مسجد میبرد ولی بعد از مدتی بچهها خودشون تو مسجد پاگیر شدن.دیگه پول تو جیبیهاشون رو هم برای مسجد خرج میکردن.زودتر از پدرشون میرفتن و دیرتر از اون برمیگشتن.
✍ از هر کسی دربارهی جنگ بپرسی از تعطیلی مدارس ، موجاضطراب و اعزام عزیزش و شهادتش ....ولی برای ما اینطور نبود.جنگ از همون روز اول تو محلهی ما خون گرفت و طعم تلخش رو همه با هم چشیدیم.خانوادهی بابالحوائجی یک کوچه با ما فاصله داشتن.پدرشون تو فرودگاه کار میکرد.ابوالفضل آخرین روز تابستون رو به محل کار پدرش میره.۱۰ سال بیشتر نداشت.موقع بمباران فرودگاه داخل یه بشکه پنهان میشه ولی ترکش بزرگی پناهگاهش رو غرق در خون میکنه.
هنوز هم وقتی اسمش رو روی تابلوی سرکوچهشون میبینم ، دلم میسوزه.این برای ما شد شروع جنگ.۳۱ شهریور ۱۳۵۹
✍ تو خونهی ما محمودآقا اولین نفر بود که لباس رزم رو پوشید.هنوز نمیدونستیم جنگ چیه؟؟فکر میکردیم میره و چندماه دیگه همه چیز مثل قبل میشه ، ولی جنگ ۸ سال طول کشید.حتی با تموم شدنش هم هیچچیز مثل قبل نشد.
✍ صبحها همه با هم از خونه بیرون میرفتیم.بچهها مدرسه ، من و زهرا هم پایگاه برای کمک به جبهه.توی حسینیه همهی خانمهای محل با هم بودیم.انگار یه خانواده بودیم و خونهی ما هم پایگاه.
هرچی کار میکردیم باز هم کار بود.اونهایی که بچه نداشتن ، شب هم اونجا میموندن.سپاه طاقههای پارچه میاورد، الگو میکشیدیم و میبریدیم و میدوختیم.پشت جبهه دیدنی بود.همه کار میکردن مثل بچهها و همسرانشون تو جبهه.
✍ حمیده خانم همسایهی روبرویی ما نابینا بود.دستش رو میگرفتم و همراه خودم به پایگاه میبردم.اورکتهای کهنه رو نوسازی میکردیم.میشستیم و پارگیها رو میدوختیم ، تمیز و مرتب تحویل میدادیم.اورکتهایی که دکمههاش کندهشدهبود ، جلوی دست حمیدهخانم میگذاشتیم.یک سوزن نخ دستش میدادیم و یک مشت دکمه هم توی دامنش.از ما هم بهتر دکمهها رو میدوخت.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانه بوسیـدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خــاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علیــرضـاخـالقــیپـور
🔲 قسمت : 6⃣ (زن ، زندگی ، شهـادت )
✍ یک روز دوختودوز میکردیم ، یک روز شستوشو یک روز پختوپز مربا ، خروار خروار نخود و لوبیا و برنج پاک میکردیم.ظهر هر جا بودم خودم رو به خونه میرسوندم تا غذای بچهها رو بدم.
بچهها هم یه لقمه خورده ، نخورده روی دفتر و کتابهاشون پهن میشدن و تکالیفشون رو زودتر انجام میدادن تا به مسجد برن.
✍ حاجی بعد از دو ماه از جبهه برگشت.بندهی خدا انتظار داشت همه چیز مثل قبل باشه ولی هیچ کس تو خونه بند نبود.چند روز به رومون نیاورد ولی دید مثل اینکه داستان ادامه داره.با فعالیت بچهها تو پایگاه و مسجد مشکلی نداشت ولی برای درسشون نگران بود.صبح تا ظهر مدرسه ، ظهر تا شب مسجد ، شب تا صبح هم کشیک تو خیابونها.پس اینا کی درس میخونن؟؟؟
✍ اوایل انقلاب ، محمودآقا تو یه شرکت مواد غذایی سهام خرید. هر از گاهی باید برای سرکشی به کارگرها به شما میرفت.تابستانها من و زهرا را هم با خودش میبرد تا آب و هوا عوض کنیم.
ما که شمال بودیم پسرها با دوستانشون شب تو خونهی ما جمع میشدند.یهبار من و زهرا شمال موندیم و حاجی کامیون گرفت تا برای مغازه جنس بگیره.صبح زود به خونه رسید به رانندهی کامیون تعارف میکنه که داخل خونه بیاد و یه چایی بخوره.در رو که باز کرد هاجوواج موند.حیاط پر از بچههای بسیج بود.یکی با اورکت ، یکی با پوتین ، یکی روی پای دیگری ، یکی پوتینش زیر سرش و اورکت روی سر خودش و رفیقش.هر کدوم گوشهای خوابیده بودن.
راننده پرسید: خونتون پادگان یا پایگاه؟؟؟ حاجی هم خندیدهبود که هیچکدوم.
✍ تابستون ۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد.۱۵ سال بیشتر نداشت ولی هیکل بزرگ و چهارشونش خیلی بیشتر نشون میداد.هرچی گفتم :صبر کن تا پدرت از منطقه بیاد تا ازش اجازه بگیری به خرجش نرفت.اونقدر اصرار کرد تا بالاخره راضی شدم.بعد از اون اعزام داوود دیگه تو خونه بند نمیشد.مارش عملیات که میزدند هر جا بود خودش رو به جبهه میرسوند.برای امتحاناتش برمیگشت و دوباره میرفت.عملیات والفجر مقدماتی منطقه بود.زمستان سال۱۳۶۱ .یک ماه بعد از عملیات با پای مجروح به خونه برگشت.هرچی پرسیدم چیشده ،فقط یه جواب میداد: 《مامان!نه تو لایق بودی ، نه من!خدا من رو پرت کرد سرت》
دستش رو گرفتم: داوودجان!راضیام به رضای خدا.صورتش رو گردوند تا اشکش رو نبینم #چقدرمَردشدهبود.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
ذرّه ذرّه
موی سپیــد کـردی!
تا قد کشیـد
و بـزرگ شـد
ایـران اسلامـی!
ذرّه ذرّه
از پـوست و گوشتِ تــن
مايـه مي گذاريـم
تا كسی
يكــ بــرگ
از درختِ انقلاب را
نچينــد!
#حضرت_عشق
#امام_خامنهای
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
💢تصاویری از حسین زینالزاده و دانیال رضازاده از شهدای امروز مشهد که بر اثر ضربات چاقو آشوبگران به شهادت رسیدند
#پایان_مماشات
#برخورد_قاطع
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi