🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستهشتم
از جایم بلند میشوم
_سلام
هردو با شور و شوق جوابم را میدهند
_چیزی شده؟
محسن: دارم پدر میشم
با جیغ می گویم:
واقعااا؟ مبارکه چشمتون روشن.
احسان پشت سرم ظاهر میشود دستم را روی قلبم که کم کم داشت از جایش کنده میشد میگذارم
نمی دانم این بشر چرا اینطور شده بود که مانند جن همه جا ظاهر میشد
+ان شاالله قسمت خودمون
اینبار اخم میکنم تا حساب کار دستش بیاید
امروز رفتارهای احسان خیلی آزار دهنده شده بود با اخم من لبخند کش آمده روی لبش را جمع میکند
از احسان فاصله میگیرم
مادرم به سمت حدیث میرود و همدیگر را درآغوش میگیرند
+مبارکه عزیزم
حدیث چشمکی برای من میزند
+خیلی ممنونم مرضیه خانم ان شاالله قسمت دختر خودتون
با چشمان گرد شده به حدیث نگاه میکنم ریز میخندد
حدیث و محسن به جمع ما می پیوندند و روی مبل مینشینند احسان هم کنار محسن جای میگیرد
احسان:چشمت روشن خان داداش
!
دستتون دردنکنه بالاخره نمردیم و عمو شدیم.
صدای خنده ی جمع بلند میشود
محسن:امیدوارم بابا شدنت رو ببینم
پوفی میکشم و سرم را پایین می اندازم
انگار این خانواده قصد دارن مرا با حرف هایشان ترور کنن.
محسن:زنداداش
وقتی سکوت جمع را میبینم
سرم را بلند میکنم.
_من؟
+بله مگه چندتا زنداداش غیر شما دارم.
رنگ از صورتم میپرد و مانند آفتاب پرست از رنگ سفید به سرخ تبدیل میشود!
حدیث روبه محسن می گوید:
عه اذیتش نکن محسن
اما محسن تا امروز مرا به عقد داداشش در نمی آورد ول کن نبود
با حرفی که محسن زد احساس کردم سرگیجه دارم
محسن روبه دایی میکند و می گوید:
آقاجون به نظرم بین این دو نفر یه صیغه محرمیت 1ماهه خونده بشه تا وقتی که عقد میکنن راحت تر باشن
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی