🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجاههشتم
شوکه نگاهش میکنم اما او فقط به روبه رو خیره میشود و سکوت میکند حتی تعارف نمی کند
که بنشینم
روی صندلی جای میگیرم و با جدیت می گویم
_لطفا اگر کاری دارید زودتر بگید من باید برم.
این را می گویم که سریع تر حرفش را بزند و دست از کارهایش بردارد کارهایی که مرا آزار میداد تحمل یک دقیقه بی محلی و سردی او را نداشتم
حس عجیب و غریبی به نام عشق که در وجود من رخنه کرده بود!
+چرا میخواید با احسان ازدواج کنید شما که گفتید علاقه ای بهش ندارید پس..
آنقدر صدایش بلند هست که نگاه های اطرافیانمان را حس میکنم.
حرفش را قطع میکنم
_ یکم آرومتر آقا مهدی زشته همه دارن نگاهمون میکنند
لبم را میگزم اما او بی خیال نگاهش روی زمین قفل شده
+اینا برای من مهم نیست
_من که گفتم نمیخوام کسی رو توی دردسر بندازم.
با کلافگی نگاهم میکند چقدر دلم برای معصومیت او میسوزد
به خودم نهیب میزنم
ریحانه چطور توانستی پا روی دل همچین کسی بگذاری؟
چطور توانستی از روی کسی که انقدر صادقانه عاشق توست به راحتی رد شوی.
+میدونید با این تصمیمتون چه بلایی سر خودتون و خانوادتون میارید
نه نمی دونید چون اگر میدونستید هیچ وقت تن به این ازدواج لعنتی نمیدادید
اصلا من به کنار،لااقل به فکر خودتون و آیندتون باشید
از اینکه این همه به خاطر من جوش آورده بود و انقدر نگران بود بی اختیار لبخندی میزنم
متوجه نگاه سوالی مهدی میشوم و لبخند کش آمده روی لبم را جمع میکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجاهنهم
متوجه نگاه سوالی و پر از تعجب مهدی میشوم که لبخند کش آمده روی لبم را جمع میکنم
_من باید چکار کنم؟
پوفی میکند و می گوید
+هرکاری میکنید فقط جواب مثبت رو به احسان ندید
وآخرین سوال من از شما
آب دهانم را به سختی قورت میدهم
+شما واقعا جوابتون به من منفیه
دلم میخواهد زمین سرباز کند و من به داخل آن بروم
مهدی مضطرب پاهایش را تکان میدهد
سرم را بالا می آورم و چندبار پشت سرهم
به نشانه منفی تکان میدهم
گنگ می گوید
+یعنی..
قبل از اتمام حرف او چشمانم را روی هم به نشانه تایید حرفش میفشارم
ناباورانه دستش را روی دوپاهایش میگذارد
درهمین حین صدای گریه ی دختر بچه ای بلند میشود مهدی به سمت دختر بچه میدود واو را از روی زمین
بلند میکند
لباس های خاکی اش را می تکاند و سعی بر آرام کردنش دارد
به چهره ی دخترک خیره میشوم
دلم برای چهره ی تپل و بانمکش ضعف میرود نگاه به موهای خرگوشی که بالای سرش بسته شده می اندازم
به رفتار مهدی دقت میکنم لپ دختر را آرام میکشد و بوسه ای بر گونه های نرمش میزند
چه صحنه ی زیبایی بود دلم میخواست ساعت ها بنشینم و آن دورا نگاه بکنم
ازجایم بلند میشوم و به سمت آنها میروم کنارشان زانو میزنم
با دستانم صورت دختر را نوازش میکنم لبخند دلربایی میزند که دلم قنج میرود
_وای خدا تو چقدر خوشگلی
زن جوانی هول و هراسان او را صدا میزند
+ریحانه مامان..
از تشابه اسمی خودم ودختربچه تعجب میکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارمرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتم
از تشابه اسمی خودم و دختربچه تعجب میکنم
مهدی که متوجه افکار من شده لبخندی میزند و سرش را پایین می اندازد
زن جوان دست دخترش را میگیرد و از ما تشکر میکند
به دخترک و مادرش که هرلحظه از ما دورتر میشدن نگاه میکنم
+بریم قدم بزنیم؟
با چشم های گرد شده سرم را بالا می آورم
_قدم بزنیم؟چطوری شما انقدر بی خیالید من به فکر اینم الان که رفتم خونه چطور جواب احسان و عموم رو..
با بهت میپرسد
+عموت؟
از حرفی که میزنم پشیمان میشوم و دستم را روی دهانم میگذارم
+عموت چی؟چه جوابی باید به عموت بدی.
_ام..هیچی مهم نیست
+مهمه! مهمه که انقدر نگرانی
در دلم هرچه فحش بلدم نثار خودم میکنم!
چاره ای جز گفتن حقیقت نداشتم
_خب هفته پیش عموم زنگ زد و همون حرف های احسان رو تکرار کرد اینکه فرصت زیادی ندارم و ازاین حرفا..!
مهدی دستی به ریش هایش می کشد
+چرا قبلا اینو بهم نگفتین؟
دلیلی نداشتم فقط میترسیدم تورا از دست بدهم چطور اقرار کنم که دوستت دارم؟
_می ترسیدم
+از چی؟
_از اینکه بلایی سرمون بیاد!
از فعل جمعی که استفاده میکنم خجالت میکشم گرچه مهدی اصلا حواسش نبود
+تا وقتی که من هستم از هیچ چیز نترسید
دلم به همین امید هایش به همین حرف هایی که قطعا به آن عمل میکرد خوش بود!
با خوشحالی خودم را داخل خانه پرتاب میکنم
_مامان جونم کجایی؟
+سلام چی شده خونه رو برداشتی روی سرت دختر.
_مامان جواب من به برادر نرگس،مثبته!
مادرم مات و مبهوت می گوید
+زده به سرت؟!
خوبه همین چند دقیقه پیش گفتی جواب منفی رو بهشون بدم
پشت چشمی نازک میکنم و پاسخ میدهم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
بسم رب نور ✨
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .🌱
29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولادت عمه جانم حضرت زینب (س)مبارکمون باشه 😍
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
اونجا که مولانا میگه:
‹ نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی؟ ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨›
کبوتردلمهواییشده
دلشهوایمشهدکرده🥺...
#آقاۍامامرضا'!
ـ ـ ـ ــــــــ«𑁍»ــــــــ ـ ـ ـ
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
-حواسِتهست...؟!
_به خودت!
_به اعمالِت..
_به گناهات . .
-که باید جبران کنی و مدام؛
-امروز و فردا میکنی!!
-خودتو جلوی آینه نگاه کن...
-داره میگذره..(:
-عمرِت سَر برسه چی...؟💔
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 #اللهمعجللولیڪالفࢪج
🔻 #تلنگرآنھ
زینـب رشیدهایسـت که بر شانهی کسی ،
تکیـه به غیر شانهی حیـدر نمیدهد ..
#خوشاومدیدسیدهزینب💚
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قایم شدم آقا که ریا نشه😂♥️:)))