eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
شب میلاد دختر زهراست هر کجا بنگری شعف برپاست خانه مصطفی شده گلشن دیده مرتضی شده روشن مونس و یار مجتبی آمد حامی شاه کربلا آمد
🤍🤍 _اون موقع فرق می کرد چند دقیقه دیگه انفجار تماس ها شروع میشه منتظر باشید لبخند مرموزی چاشنی حرف هایم می کنم مادرم که هنوز چیزی از حرف های من متوجه نشده شانه هریش را بی تفاوت تکان میدهد صدای شخص آشنایی توجه ام را جلب می کند با چهره ی مبینا روبه رو میشوم که غافلگیرانه خودش را در بغل من پرت می کند و پشت سرهم گونه ام را میبوسد مبینا:مبارکه عزیزم، خیلی نامردی این همه مدت حتی یک کلمه هم از آقاداماد خوشتیپتون نگفتی برامون بلند بلند میخندم _اولا سلام دوما چی میگی تو چه زود هم بریده و دوخته مبینا تیز نگاهم میکند +خب حالا اون عاشق خسته ی قدیمی رو چکارش میکنی منظور مبینا احسان بود لبخند روی لبانم محو میشود با سختی جلوی خودم را می گیرم که حرفی نزنم. به بهانه ی عوض کردن لباس هایم خودم را به اتاقم میرسانم دستم را به دیوار اتاقم میزنم صدای زنگ موبایلم باعث‌میشود همان جا خشکم بزند بی سر و صدا به سمت موبایل میروم که نام احسان را می بینم روی تخت وا میروم با اکراه تماس را وصل میکنم احسان با لحن چندش آوری از پشت تلفن می گوید +سلام به نتیجه ای رسیدی منظور این آدم را خوب میفهمیدم گرچه او یک انسان نبود و بیشتر به حیوان شبیه بود! _ببین دیگه به من زنگ نزن من تصمیم خودم رو گرفتم چند روز دیگه ازدواج میکنم اما نه با تو صدای داد و فریادش بلند میشود +میفهمی چی داری میگی احمق یعنی چی داری ازدواج میکنی،اصلا میدونی داری چه غلطی میکنی؟مگه نگفتم اگه قول و قرارمون رو فراموش کنی نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره ریحانه زندت نمیزارم میکشمت بی توجه به تهدید های احسان تماس را قطع میکنم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 بی توجه به تهدید های احسان تماس را قطع میکنم کلافه موهایم را روی صورتم پخش میکنم و خودم را روی تختم پرت میکنم صدای تقه ی در افکارم را بهم میریزد مبینا وارد اتاقم میشود و روی تخت مینشیند +چرا انقدر بی حوصله ای؟ بلند میشوم بی تفاوت می گویم _بی حوصله؟نه +منو نمی تونی بپیچونی که بلند میشوم و مینشینم دیگر تحمل این همه فشار را نداشتم خودم را در آغوش مبینا می اندازم و بی صدا اشک میریزم مبینا بی حرکت ایستاده و تکان نمیخورد شاید هضم کردن اتفاقات اطرافش کمی برایش سخت بود! اما من نمی توانستم این حجم از بدبختی و اتفاقات بد را هضم بکنم باید با کسی در میان می گذاشتم حال بدم را. بریده و بریده و با بغض در گلویم می گویم: _م..بینا من نمی..تونم متعجب از حرف های من میپرسد +چی؟ریحانه چی داری میگی؟ _احسان..من رو میکشه مبینا ...میدونم! ریز میخندد +دیوونه شدی ؟ احسان چرا باید تورو بکشه به خاطر اینکه داری ازدواج میکنی یا نکنه یه معشوقه ی روانیه اشک هایم را پاک میکنم _چرا چرت و پرت میگی؟معشوقه روانی چیه؟ +خو فقط یه روانی میتونه آدم بکشه اصلا احسان آزارش به یه مورچه میرسه که بخواد تورو بکشه؟ پوزخندی میزنم و نفسم را با صدا بیرون میدهم قبل از اینکه تمام حقیقت را برای مبینا بگویم شروع به صحبت میکند +راستش من چندوقت بود میخواستم یه چیزی بهت بگم ریحانه منتظر ادامه صحبتش میشوم +من به احسان علاقه دارم با صدای بلند دادمیزنم _چی؟؟؟؟ از صدای بلند من مادرم داخل اتاق ظاهر میشود،هول و هراسان می گوید +چی شده؟چرا داد میزنی ریحانه مبینا سرش را پایین انداخته و با گوشه ی روسری اش بازی میکند _هیچی نشده..داشتیم شوخی میکردیم با مبینا مادرم باشه ای می گوید و اتاق را ترک میکند شوکه بودم مبینا اگر میفهمید احسان چطور آدمی هست و یا روی دیگر او را میدید چه عکس العملی نشان میداد؟ چقدر سخت بود..! نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 چقدر سخت بود همه چیز را می دانستم اما کاری از دستم بر نمی آمد زبانم از تعجب بند آمده مبینا با ناراحتی از روی تخت بلند میشود +نمی دونستم انقد درگیر اونی..تو که قرارِ.. دستان لرزانش را در بر میگیرم و مانع رفتن او از اتاقم میشوم لبخند خسته ای مهمانش میکنم _من درگیر اون نیستم مبینا لبش را میگزد و سرش را پایین می انداز و با لحن مظلومی می گوید +ببخشید قصد بدی نداشتم _اشکالی نداره فقط مراقب خودت باش! گنگ نگاهش را از روبرو میگرد و به من میدوزد درحالی که دستانش را از دستان من بیرون میکشد لب میگشاید +مراقب چی باشم؟ درحالی که سعی میکنم بحث را طوری عوض بکنم از روی تخت بلند میشوم _خب حالا شیرینی عروس شدنمو کِی میدی؟ چشمانش را ریز میکند و در برابر من میاستد +خیلی پرویی،دختره ی چشم سفید! به جای اینکه خودش بهم شیرینی بده پروو پروو میگه شیرینی کی میدی بزور جلوی خنده ام را میگیرم اما چهره مبینا آنقدر بامزه شده بود که بی اختیار بلند بلند میخندم خیلی می ترسیدم از اینکه مبینا قربانی عشق و خواسته اش بشود با مبینا اتاقم را ترک میکنیم طوری که مادرم صدایش را نشنود زمزمه میکند: +من آخرشم نفهمیدم برای چی باید مراقب باشم چهره ام را مظلومانه میکنم _وای حالا توگیرنده دیگه مبیناجونم مبینا که به این راحتی ها دست بردار نبود قبل از اینکه حرفی بزند با صدای مادرم سکوت میکند مامان:دخترا بفرمایید ظرفی که در دست دارد پر از شیرینی های متفاوت است با دیدن شیرینی ها دلم ضعف میرود به سمت مادرم حمله ور میشوم _مامان.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 مامان:دخترا بفرمایید ظرفی که در دست دارد پر از شیرینی های متفاوت است با دیدن شیرینی ها دلم ضعف میرود و به سمت مادرم حمله ور میشوم _مامان مرضیه جونم +باز چیه؟ چشمانم را گشاد میکنم _وا مامان من کی ازت چیزی خواستم؟ با لحن کنایه آمیزی پاسخم را میدهد +اصلا هیچ وقت مبینا از خنده دلش را میگیرد و میفشارد _اصلا هم خنده نداشت درحالی که اشک چشمانش را پاک میکند به ما نزدیک میشود شیرینی از داخل ظرف برمی دارد و کامل داخل دهانش می گذارد شیرینی دوم هم به همین صورت! بهت زده نگاهش میکنم اما او بی تفاوت مشغول خوردن شیرینی است دستش را به سمت آخرین شیرینی میبرد که مچ دستش را محکم میفشارم _یه وقت خفه نشی؟ +نگران من نباش _بیشعور همشو که خوردی! با اشاره چشم و ابروی مادرم از حرص میگویم _بَسِته! +دوست دارم تو چکار داری خونه عممه! دستانم را مانند چنگال گربه تیز میکنم و شیرینی را با سرعت از داخل ظرف برمیدارم و داخل دهانم میگذارم +گشنه بودی؟ بعد از قورت دادن شیرینی اخم میکنم _ببین یه جور میزنمت با برف سال دیگه هم برنگردیا با عشوه رو به مادرم میکند +عه عمه نگا کن مامان: ول کن برادر زاده امو ریحانه. با ابرو به مبینا اشاره میکنم و لبخند حرص داری تحویلش میدهم مامان:راستی ریحانه _جانم؟ +عمت زنگ زده بود فکر کنم کارت داشت با تعجب داد میزنم _عمه سیما..! نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 مامان:راستی ریحانه _جانم؟ +عمت زنگ زده بود فکر کنم‌کارت داشت با تعجب داد میزنم _عمه سیما..!؟ برای اینکه جلوی مبینا ضایع نشوم لحنم را آرام تر میکنم و خودم را خونسرد نشان میدهم _باشه بعدا بهشون زنگ میزنم مبینا چپ چپ نگاهم میکند و من نگاهم را از او می دزدم مبینا از روی مبل بلند میشود روسری و چادرش را از روی چوب لباسی برمی دارد +من دیگه برم ببخشید اگه مزاحم شدم با لب و لوچه ی آویزانم بدرقه اش میکنم _مامان من میرم بخوابم +شام نخوردی که! _گشنم نیس به سمت اتاقم پاتند میکنم در اتاق را به سرعت باز میکنم موبایلم را از روی میز برمی دارم و خودم را روی تختم پرتاب میکنم صفحه موبایل را در برابر صورتم میگیرم 4پیام از شماره های متفاوت! پیام ها را به سرعت میخوانم اما یکی از آن نوشته ها دلم را می لرزاند: تاوان پس میدی بالاخره فکر نکن به همین راحتیا دست از سرت برمی دارم نه عذابت میدم جوری که هر روز آرزوی مرگ کنی اون جوجه پلیسم جوری ادب میکنم نفهمه از کجا خورده منتظرم باش! بلافاصله پیام بعدی را باز میکنم با دیدن اسم مهدی لبخندی روی لبم جای میگیرد سلام ریحانه خانم خواستم بگم خیلی ممنونم ازتون بابت امروز اگر امکان داره یه روز قرار بزاریم برای آشنایی بیشتر خانواده هامون پیام مربوط به دوساعت پیش بود سلام خوبین؟نمی دونم باید به مادرم اطلاع بدم. بعد از چند دقیقه صدای پیامک موبایل بلند میشود هرچه زودتر بگید بهتره! نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
به‌توکل‌ِ‌نامِ‌اعظمت.. السلام‌‌علیک‌یا‌ابا‌صالح‌مهدی♥️!
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ یه‌نیم‌نگاهی‌به‌پست‌ها شبتون‌در‌پناه‌اللّٰه .🌱
بسم رب الحسین✨
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه🌱