🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_24
#نویسنده_محمد_313
اونقدر شکه شده بودم ک سرجام خشکم زده بود، کسی دستمو محکم کشید که سمت دیوار پرت شدم.
نفس نفس زنان دستمو رو قلبم گذاشتم که کسی با تشر گفت:
_از جونت سیر شدی؟؟؟ یا دیوونه شدی؟
نگامو بالا گرفتم،خودش بود:
-چرا مواظب نیستی؟وقتی موتور میاد سمتت باید سریع بکشی کنار نه اینکه مثل مجسمه سر جات وایستی نگاش کنی!
اشکام سرازیر شدن،خیلی ترسیده بودم،
اصلا همش تقصیر خودش بود که دیر اومده بود منو باش نگرانش شدم.
به پلاستیک هایی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم.
متعجب به کتاب های گلی شده خیره شدم:
_اینقدر هول شدم که نفهمیدم چجوری از دستم افتادند.
شرمسار بهش نگاه کردم:
_ببخشید تقصیر من بود،ولی من فقط نگرانتون شدم.
-اشکال نداره،حالا که به خیر گذشت.
چشمم به یه مغازه نقره فروشی افتاد رفتم خیابون پایین،فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه!
کنجکاوانه گفتم:
_میخواستین برای خودتون چیزی بخرین؟؟
سرش رو تکون داد:
_آره،یه چیزایی هم واسه نرگس و مامان خریدم.
....
-دستت درد نکنه کمیل جان،زحمت کشیدی انتظاری ازت نداشتیم پسرم.
کمیل خندید و گفت:
_قابل شمارو نداره، گفتم واسه همتون یه چیز ناقابل بخرم عیدیتونو پیش پیش بدم دیگه!
نرگس با خوشحالی گردنبند نقره ای که کمیل برایش خریده بود را گردنش انداخت و به نجمه و ندا نشان داد.
برای حوریه خانوم و عمه خانوم سجاده های نماز خریده بود که خیلی خوشگل بودن.
برای ندا و نجمه و نرگسم گردنبند های نقره خریده بود.
منم اون وسط هویجی بیش نبودم
واسه من یه عطر خشک و خالی خریده بود.و من با قیافه ی بغ کرده به گردنبند های اونا نگاه میکردم.
عمه خانوم گفت:
_خوب دیگه بچه ها،زودتر بریم حرم زیارت که بعدش باید ناهار درست کنیم و بعد از ظهر بریم خرید!
کمیل خودش را روی مبل انداخت و گفت:
_تا شما برگردین من یه چرت میزنم
نرگس رو به من گفت:
_تو نمیای با ما؟؟
-نه منم زیارت کردم صبح.به جاش ناهارو حاضر میکنم.
عمه خانوم با مهربونی بوسم کرد و گفت:
_دستت درد نکنه عروس خانوم
اولین بار که این کلمه رو بعد مدت ها میشنیدم،لبخندی زدم و به حوریه خانوم نگاه کردم که با دیدن اخماش لبخندم کش اومد.
....
بعد از اینکه ناهارو اماده کردم رفتم داخل اتاقی که وسایلامو توش گذاشته بودم وکتاب شعرمو برداشتم.
مشغول ورق زدن شدم که در اتاق باز شد
نمیدونم چرا در زدن یاد نداشت.
هنوز بابت کادوها دلم ازش گرفته بود،
تو چارچوب در ایستاده بود،خودمو مشغول و بیتفاوت نشون دادم ولی همه ی حواسم اون طرف بود.
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_25
#نویسنده_محمد_313
چشمم رو صفحه ی کتای بود که جبعه ای روی میز گذاشت،بهش نگاه کردم:
واسه شماخریدم،گفتم وقتی همه رفتن بهتون بدم!
در جعبه رو باز کردم که با دیدن دستبند ظریفی ک توش بود یکم جا خوردم
اینو واقعا برای من خریده بود!
رو بهش گفتم:
_دستتون درد نکنه،خیلی قشنگه!
-خواهش میکنم.راستش میخواستم چیزی بهتون بگم.
-در چه مورد؟؟
-در مورد خودمو شما....
منتظرو کنجکاو بهش نگاه کردم.
-من...
زنگ در زده شد که حرفش ناتموم مونده
از جام بلند شدم و گفتم:
_من میرم درو باز کنم.
با اومدن عمه خانوم و بقیه دیگه نشد که ادامه ی حرفشو بگه. ته دلم اضطراب گرفتم که چی میخواست بگه.
نکنه بخواد بگه باید ازهم جدا شیم
با شنیدن صدای عمه خانوم حواسم سمتش جمع شد:
_به به، از رنگ و روش معلومه این غذا خوردن داره!
نرگس از راه رسید:
_منکه خیلی گشنمه!
نجمه هم حرفش رو تایید کرد.
زیر چشمی کمیل رو نگاه کردم که رو به روم نشست و مشغول ور رفتن با گوشیش شد.
....
به حوریه خانوم نگاه کردم که نظرشو بدونم ولی هیچ چیز از چهرش معلوم نبود.
سرمو پایین انداختم و با غذام کمی ور رفتم که نرگس گفت:
_چرا نمیخوری؟
-سیر شدم.
-تو که چیزی نخوردی؟
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_پنجم
#نویسنده_محمد_313
چیزی نگفتم، هرموقع استرس میگرفتم نمیتونستم درست و حسابی چیزی بخورم.
از پشت میز بلند شدم که صدای ایفونو شنیدم:
-من باز میکنم.
گوشی ایفونو برداشتم و پرسیدم کیه که مرد جوونی گفت:
_محمدم.
دروباز کردم و رو به بقیه متعجب گفتم:
_گفت محمدم!
عمه خانوم با خوشحالی از جاش بلند شد و سمت حیاط رفت.
مدتی بعد همراه پسر جوونی که دستشو گرفته بود و قربون صدقش میرفت وارد خونه شد.
-جمیعا سلام.
همه با خوشحالی جوابشو دادند
کمیل سمتش اومد و باهاش روبوسی کرد:
_خوبی پسرعمه؟
محمد با خنده گفت:
_عالی، مخصوصا اینکه شمارو اینجا دیدم.
با حوریه خانوم و نرگس و بقیه هم احوال پرسی کرد، که دست اخر بمن که گوشه ای ایستاده بودم نگاه کرد و متعجب گفت:
_معرفی نمیکنید؟؟
کمیل لبخندی زد که احساس کردم از صدتا اخم بدتر بود:
_ازاده خانوم ، همسر بنده.
اقا محمد با چشمان گرد شده به بقیه نگاه کرد و گفت:
_تو کی ازدوااااج کردی؟!
ظاهرا از چیزی خبر نداشت که ندا با پوزخند گفت:
_وقتی رفته بودی ماموریت.
عمه خانوم بحث رو عوض کرد:
_صحبتا باشه برای بعد فعلا غذا از دهن افتاد.
همه سر میز برگشتن که اقا محمد درحالی که سمت اتاقی میرفت گفت:
_ بیمعرفت صبر نکردی منم بیام بی سروصدا عقد کردی!؟
کمیل سرش رو پایین انداخت،احساس کردم اشتهاش کور شد.نمیدونم چرا بغض کردم،فضا سنگین شده بود.
رفتم اتاقو درو بستم.
چقدر بد بود که یکی از ازدواجت بپرسه و تو نتونی چیزی بگی.
دستبندی که کمیل برام خریده بود رو تو دستم فشردم و اه عمیقی کشیدم.
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_26
#نویسنده_محمد_313
چشمامو باز کردم که متوجه شدم خوابم برده بود.
پتویی که روم انداخته بودن رو کنار زدم و از جام بلند شدم.
به ساعت دیواری نگاه کردم که عقربه ها نشون میدادند ساعت چهار ونیم بعد از ظهر بود.نزدیک های غروب بود.
رفتم هال که دیدم نرگس لباس بیرون پوشیده و با ندا حرف میزنه.
با دیدن من نرگس گفت:
_بیدار شدی آزاده جان،میخوایم بریم بیرون تو نمیای؟؟
به اطراف نگاه کردم و گفتم:
-حوریه خانوم و بقیه کجان؟؟
-عمه و مامان رفتن بهشت رضا،اخه پدر پدرم اونجا دفن شده.
-خدا رحمتشون کنه.
ممنونی گفت که کمیل در حالی که دکمه های آستین پیرهنشو میبست :
_حاضر شدین؟محمد پایین منتظره ها.
با دیدن من اخم ریزی کرد و گفت:
_تو چرا هنوز حاضر نیستی؟
با گیجی گفتم:
_اخه من خواب موندم.
-نرگس چرا بیدارش نکردی؟؟
نرگس شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
_خوب نگفتین که.
ندا دستشو گرفت و کشون کشون سمت در خروجی برد:
_بدو دیر شد، الان محمد میادسرمون کلی غر میزنه.
نرگس در حالی که با عجله میرفت گفت:
_ازاده زود حاضر شو بیا پایین اونجا میخکوب نشو.
با رفتن اونا کمیلم خواست درو باز کنه و بره که گفتم:
_پس من چی؟
کفشاشو میپوشیدکه گفت:
_چون شما دیر بیدار شدی به عنوان تنبیه خونه تنها میمونی چون دیرمون شده باید بریم جایی نمیتونیم منتظرت وایستیم.
درو بست و رفت،هاج وواج به اطرافم نگاه کردم.
هنوز تو حس و حال خواب بودم و نمیتونستم افکارمو جمع کنم.از اینکه منو تنها گذاشتن و رفتن یه لحظه مثل بچه ها بغضم گرفت.
اشکام سرازیر شدند که ناگهانی در باز شد و کمیل سرشو از لای در داخل اورد و خواست چیزی بگه که متعجب به چشمای خیسم نگاه کرد.
اشکامو سریع پاک کردم که با خنده گفت:
_چرا مثل بچه ها گریه میکنی؟
خجالت زده گفتم:
_فکر کردم منو تنها گذاشتین و رفتین.
-محمد و بقیه رفتن، من به خاطر شما موندم.
بهش نگاه کردم که گفت:
_زود حاضر شو با ماشین من میریم، داشتم باهات شوخی میکردم.
....
سوار ماشینش شدم که همزمان گوشیش زنگ خورد:
-الو؟
-فعلا سرم شلوغه نمیتونه حرف بزنم.
تلفنشو قطع کرد که زیر چشمی نگاش کردم.ماشینو روشن کرد و راه افتاد:
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_ششم
#نویسنده_محمد_313
-قراره کجا بریم؟؟
درحالی ک نگاش به جلو بود گفت:
_باغ.
-این موقع؟؟هوا داره تاریک میشه.
-مگه چه اشکال داره.
تازه کلی برنامه ها داریم دورهم.
دستمو زیر چونم گذاشتم که گوشیش دوباره زنگ خورد.
ای بابایی گفت وتلفنو پرت کرد رو صندلی عقب.
متعجب از کاراش از گوشه ی چشم نگاش کردم:
-ازاده خانوم؟؟
-بله؟
-یه سوال ازت درباره گذشتت بپرسم؟
-بفرمایید؟
-تو قبل اینکه مجبور شی با من ازدواج کنی به کسی دیگه ای علاقه داشتی؟؟
خواهش میکنم صادقانه جواب بده.
-نه.
-واقعا؟؟
-بله.کسی تو زندگیم نبود که بخوام بهش علاقه پیدا کنم،تنها چیزی که برام مهم بود مادرم بود که اونم تنهام گذاشت.
-مادرت چرا فوت کرد؟؟
-از دست کارای پدرم سکته کرد.
تمایلی نداشتم ادامه بدم اونم سکوت کرد.
-یادتونه ظهر میخواستم یه چیزی بهتون بگم؟
بهش نگاه کردم که گفت:
_در مورد خودمون.
قلبم تند تند میزد یعنی چی میخواست بگه،از استرس اینکه حرف از جدایی بزنه ناخونامو میجویدم.
-من میخوام از این بعد عادی باشیم،
یعنی اینکه مثل زن وشوهرای معمولی رفتار کنیم.
دیگه حرفای بقیه مهم نیست هرچی بود تو گذشته باید فراموش بشه
ولی...
تو دلم گفتم ولی چی
تلفنش زنگ خورد که با اعصاب داغون پوفی کشیدم.
_ولی چی؟بگو بهم.!
بیخیال و خونسرد به رانندگی اش ادامه داد.
اینقدر حرص خوردم که ناخونام کنده شدن.
اگه میخواد عادی باشیم پس این ولی که اخرش اورد چی بود؟
من چقدر حساس شده بودم رو تک تک کلماتش.اونکه نمیدونست خیلی وقته هر کلمه از حرفاشو ساعتها تو قلبم حلاجی میکنم.
با توقف ماشین به بیرون نگاه کردم که با دیدن نجمه و ندا و نرگس که به ماشین اقا محمد تکیه داده بودند و حرف میزدند ،از ماشین پیاده شدم...
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
نظرای خوشگلتونو ✨ درمورد رمان #با_من_بمان بنویسین✨
https://daigo.ir/secret/9274070875
در خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
جهان به خواب و شبی چشم من نیاساید چو دل به جای نباشد، چگونه خواب آید؟
شبتون بخیر✨🌝🌙
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
‹بِسـمِربَّآراـمدلِعلۍ🌿..!›
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .🌱
ماه اینجاِ فیکهِ .
ماه فقطِ کربلاِ 🫀 :)
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
گاهی وقتا یه جوری از نزدیکانت زخم میخوری
که با خودت میگی یعنی اینا قلبم دارن ؟
چارۀ کار همیشه ابوفاضل بوده
کفیل قلب من ؛ کمک کن این روزا زود بگذره
که واقعا تحمل کردن خیلی برام سخت شده .
یا کاشف الکرب ! اکشف کربی به حق الحسین .