بهشماکهسلاممیدهم؛
جهانآشفتهومضطربمبهتعادلمیرسد
شماجهانمرا ؛ به تعادل می رسانید.
صلی الله علیک یااباعبدالله♡
صلی الله علیک یااباعبدالله ♡
صلی الله علیک یااباعبدالله ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من مردم رو میشناسم... 👨🦯
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- مرهم ِکربلآ . . . ¹²⁸ 😭 💔 ! '
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتنهم
+سلام
سکوت میکنم صدا برایم آشنا است اما نمی دانم صاحب صدا کیست!
+ریحانه خانم خوبین؟ منم احسان
در دل خودم را لعنت میکنم و پاسخ میدهم
_سلام آقا احسان خوبین دایی و زندایی خوبن شرمنده نشناختم
+این حرفا چیه
میخواستم ببینم امروز وقت دارید؟
_امروز،راستش دارم میرم خونه ی دوستم چطور؟
+چیز مهمی نبود میخواستم درمورد یه مسئله ای باهاتون صحبت کنم ان شاالله دفعه بعد
خدانگهدار!!
_خداحافظ.
کرایه تاکسی را حساب میکنم جلوی در خانه میاستم و زنگ آیفون را فشار میدم
+کیه؟
_منم ریحانه
در با صدای تیکی باز میشود وارد حیاط میشوم زیبایی حیاط مرا به وجد می آورد
نگاهم را از سنگ فرش ها به درختان سربه فلک کشیده ی داخل حیاط میدوزم
حیاط نسبتا بزرگی بود
نرگس به استقبال از من جلوی در ایستاده با ذوق به سمتم می آید ودرآغوشم میگیرد
از او جدا میشوم
_سلام چطوری
+سلام بی معرفت خوبم از احوالپرسی های شما
ریز میخندم با دیدن دستم هینی میکشد و دستش را جلوی دهانش میگذارد
+دستت...
با لبخند محوی پاسخ میدهم
_نگران نباش چیزی نیست بیا بریم داخل برات توضیح میدم
پشت سر من نرگس وارد میشود.
با دیدن محبوبه خانم (مادرنرگس) لبخندی روی لبانم نقش می بندد
_سلام
با خوشرویی از من استقبال میکند
نرگس روی تخت می نشیند وچندبار روی تخت بالا و پایین میشود
+خب تعریف کن(به دستم اشاره میکند)
_هیچی لیوان شکست شیشه رفت تو دستم
+هــمـــیــــن؟؟؟
_خب آره دیگه حواسم پرت شد شیشه رفت دستم!!
+چرا حواست پرت شد؟
_دایی بزرگم و خانوادش اومده بودن حواسم پرت شد
نرگس آهی از ته دل میکشد و می پرسد:
خانواده پسرداییت همون احسانه؟
سرم را تکان میدهم
+هعی...درد عاشقیه دیگه
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتدهم
سرم را تکان میدهم
+هعی...درد عاشقیه دیگه
با اخم ساختگی و لحن تحدید آمیزی می گویم:
نرگس!!!
دستش را به نشانه تسلیم بالا میبرد
+من عذر میخوام بانو تسلیم!!
خنده ام میگیرد
با چشمانم دنبال کیفم میگردم
رو به نرگس می گویم:
_این کیف منو ندیدی؟
+فکر کنم روی مبل تو هالِ
_میرم بیارمش
نرگس مانعم میشود
+نه میارم برات
_لازم نکرده شما بشین
چادرم را از سرم در می آورم به سمت در خروجی قدم برمیدارم
دستم را روی دستگیره در می گذارم و دستگیره را می فشارم.
اما قبل از اینکه در را باز بکنم دستگیره در بالا و پایین میشود
سرجایم خشک میشوم آب دهانم را به زحمت قورت میدهم
به خیال اینکه مادر نرگس است همان جا میاستم
پسر جوانی در چهارچوب در ظاهر میشود
شوکه نگاهم میکند از دیدن من جا خورده
فقط چند سانتی متر با من فاصله دارد
صورت سفید کشیده و چشمان قهوه ای روشن
وموها و ریش بلند مشکی!!
چفیه ای دور گردنش انداخته و لباس های گشاد خاکی اش متعجبم میکند.
چیزی دلم را می لرزاند
تازه متوجه میشوم چند ثانیه ای هست که تکان نخوردم و چادر برسر ندارم!
چند قدم به عقب برمیگردم
کنار نرگس میاستم نگاهم را به زمینمیدوزم
_سلام
اوکه انگار تازه به خودش آمده سرد و جدی پاسخ میدهد
+سلام
نرگس خوشحال به طرف او میدود و در آغوشش میگیرد
از او جدا میشود و با ذوق و لبخندی که مهمان لبانش شده می گوید:
+داداش مَهدی کی اومدی
+همین الان
+توکه گفتی یک هفته دیگه میام!
+اگه جنابعالی ناراحتی من برم
+نه داداش من غلط کردم و بعد چشمکی حواله اش میکند
مهدی آهسته میخندد چقدر دلنشین بود خنده های مردانه ی او!
تا متوجه نگاه من میشود به نرگس چیزی می گوید و اتاق را ترک میکند
نگاه پر از سوالم را به نرگس میدوزم
+باور کن نمی دونستم قراره امروز بیاد
_یعنی تو خبر نداشتی که داداشت کی میاد؟
+نه ریحانه خب اون گفت یک هفته دیگه برمیگرده
_برمیگرده از کجا؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانم مرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتیازدهم
از سوالی که کردم پشیمان میشوم و با حالت مظلومانه ای می گویم:ببخشید قصد فوضولی نداشتم!!
+این حرفا چیه تو کی انقدر خجالتی شدی من نفهمیدم
آهسته میخندم ادامه میدهد:
داداشم یه چند ماهی رفته بود سوریه از اونجا برگشته
_پس واسه همین بود که لباس هاش خاکی بودن
+چی؟
_ه...هیچی
چرا اینطور شده ام اصلا به من چه ربطی دارد که او کجا میرود و یا چه میکند؟!
صدای نرگس مرا از افکارم بیرون میکشد
+کجایی؟
_همین جام
+میگم مگه نمیخواستی کیفتو بیاری؟
_هاا...آها راست میگی ک...کیفم!
چادر رنگی نرگس را میگیرم و از اتاق خارج میشوم
چند قدم برمیدارم و به سمت مبل میروم نگاهم را بین تمامی مبل ها می چرخانم
اثری از کیف ام نبود...!
با نگاهم تمام خانه را میکاوم هیچ اثری از کیفم نیست.
نگران به سمت آشپزخانه میروم اما با دیدن صحنه ی روبه رویم وا میروم
کیف من دست مهدی چه میکرد!!.
نگاهم را روی کیف نگه میدارم بعد از چند ثانیه ناباورانه نگاهم را به چشمان قهوه ای رنگ مهدی میدوزم
اخم غلیظی میکنم
از رفتار من متعجب است انگار از همه چیز بی خبر است
+چیزی شده؟
با لحن ترسناک و جدی پاسخ میدهم:
_کیف من دست شما چکار میکنه؟
+کیف شما؟
سرم را تکان میدهم
+من فکر کردم که کیف خواهر...
میان حرفش میپرم:
بدیدش لطفا
به دستم نگاه میکند نگاهم را به زمین میدوزم که کیف در دستانم جای میگیرد
با دیدن محبوبه خانم لبخند مصنوعی میزنم و با ببخشیدی از آشپزخانه خارج میشوم.
محبوبه خانم بُهت زده به رفتن من خیره شده و سرجایش میخ کوب شده
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتدوازهم
با دیدن محبوبه خانم لبخند مصنوعی میزنم و با ببخشیدی از آشپزخانه خارج میشوم.
محبوبه خانم متعجب از رفتار من کنار مهدی ایستاده صدای نگرانش را میشنوم که می گوید:
چی شد چرا این دختر اینطوری رفتار کرد؟
مهدی با لحنی که سرشار از بی تفاوتی بود پاسخ میدهد:
من کاریش نکردم که...
پوزخندی میزنم و وارد اتاق نرگس میشوم
+به به بالاخره تشریف آور...
با دیدن اخم من ادامه حرفش را میخورد
چادرم را از روی تخت برمیدارم و میپوشم
نرگس شوکه میگوید:
چکار میکنی؟
_دارم میرم
+کجا؟
_خونه
دستم را میگیرد و در چشمانم زل میزند
+چی داری میگی ما که هنوز کاری نکردیم؟
_مهم نیست
+چی شده چرا اینطوری میکنی؟
_نرگس ولم کن کار دارم باید برم
نرگس نا امید و با لب و لوچه ی آویزان به من خیره میشود
+اما استاد شفیعی حتما...
با اخم من سکوت اختیار میکند با باز شدن در نگاه هردویمان به سمت در می چرخد
با دیدن مهدی اخم هایم در هم گره میخورد به قدری که پیشانی ام درد میگیرد
کیفم را روی شانه ام می اندازم.
به سمت در اتاق میروم
جلوی در ایستاده و فکرش درگیر چیزی است
طلبکارانه میگویم:
_ببخشید میشه برید کنار؟
از جلوی در کنار میرود نرگس دنبالم می آید:
ریحانه صبر کن
صدای محبوبه خانم مرا سرجایم متوقف میکند.
+چی شده ریحانه جان نکنه بد بهت گذشته؟
شرمنده میگویم:
نه حاج خانم من یه کاری دارم باید برم ببخشید
وبعد لبخند خجولی چاشنی اش میکنم
مهدی هم همانجا داخل حیاط ایستاده و انگار نه انگار که موضوع ناراحتی ام او بوده
بالاخره لب باز میکند...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
نظرای خوشگلتونو ✨ درمورد رمان #بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ بنویسین✨
https://daigo.ir/secret/9274070875
در خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
ماه هَم تَنهاست کِنارِ هِزار سِتارِه!
شبتون بخیر✨🌙
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
- بِسمِ رِب العشق❤️🩹-
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .🌱